عینک های پلاستیکی

0 views
0%

چشماش هر رنگی که بودن اما وقتی نگاه میکرد پرتو نگاهش سبز بود وقتی حرف میزد واژه هاش سبز بودن حتی بخار تنفس ش صدای قدم هاش رنگ گرد و غبار گام هاش که به هوا میرفت همه و همه سبز بود مهرشاد سبز بود روان پاکش خونش سبز بود هاله سبزش اگه دیده نمیشد اما اهل دلاش حسش میکردن حتی بعضیا پشت سرش میگفتن خدا یه تیکه از خودشو کنده ازش اینو ساخته ـآی ماشاا آبجی رعنای خودم امروز 14 ساله شدی قربونت بوووس بووووس بووووس ـبیا بیا اینم کادوی کوچولو واسه مونس باهوش خودم ـنه نه واستا واستا گلم ببینم آهان قدت شده 155 داری جزو قد بلندا میشی مونس مهرشاد سانت به سانت ساعت به ساعت بالندگی خواهراشو میدید اون بزرگشون نمی کرد اما داشت کمک می کرد خوب و خوب تر بزرگ بشن خرجشون می کرد و محبت می پاشید رو سر و روشون و خدا هم اونا رو بزرگ تر و رعنا تر می کرد او دستیار خدا بود توی بالندگی اونا خدا مادر پدر مهرشاد خدا رو نمی دیدن اونا و فقط حرفش بود مادر مادررررر مادری که نبود و پدر یکی تو جنگ و دیگری تو بیماری رفتن و نیومدن و دیگه همه چیزشون اون بود همه کس و آس زندگیشون تک دل هستی شون تکخال عشق مهرشاد اما همه چیزو فدای اونا میکرد رو کلمه عشق سکس زن رفیق بازی دو تا تخته ضربدری عین کارتونا زده بود و همه اینا رو تعطیل کرده بود تا مبادا توی خدای زمینی بودنش تامل باشه چه شبایی که تنش آغوش و بوسه میخواست چه صبحایی که فشار میداد شورتشو تا کار دستش نده و چه نگاه های خواهنده ای رو که پس میزد میتونست خیلی جاها شماره بده و چه مخایی که نزده خودشون آماده بودن قول داده بود به مادرش انگار او اما یه داش آکل بازمونده از مردای دهه 30 بود ـخب خب صبر کن ببینم الان چند تا شهر مجاز شدی رتبه ت خوبه شاید همین کرج قبول شی سهیلا بزن رشته کامپیوتر نرم افزار بدردت میخوره هم مردونه س هم دخترونه و همین هم شد ترم هشتم دانشگاه توی اسفند سرد چیزی شراب گونه خونشو داغ کرد خوردنی و نوشیدنی نبود هیزم و آتش نبود نگاه بود بیشرف یه نگاه ساده عین یه وزش باد اما ژرف از اونایی که لیزرن سوراخ میکنن میسوزونن به آتیش میکشونن جنگل وجودتو اگه زودی خاموشش نکنی خاکسترت میکنن بالاخره یک شب آتش در نیستانی فتاد ـدرسته آره آره همون عشق در یک نگاه مونس من حقیقتو گفتم اگه تو نشدی تقصیر من نیست تک تیراندازت خوب نبوده بزنه تو قلبت منو زدن درست توی تپش گاهم دیگه خون به مغزم نمیرسه فقط یه انجماد سوزان توی خلسه دارم تمام نخاع و اعصاب روحم هنگ کرده ذهنم فقط علی رو تصویر میکنه ـ چی بگم سهیلا میدونی داداشی با این چیزا مخالفه دنده عقب برگرد اون لحظاتو و یکساعت اینور و اونورش رو از زندگیت محو کن بشاش تو نی نی چشاش تو سگ خنده ش تلقین کن نبودی اونجا باتلاقه زیر پات ـمونس خرفت اون نگاه نبود بو داشت بمب بود انفجار داشت پس لرزه داشت زلزله بود دلم بم شده ریخته روسرم بفهم اینو چاقوشو تا دسته تو قلبم کرده و نمیکشه بیرون ـپه چرا من دل نمی بندم لابد همش میخ نگاه پسرایی تویه شل مغز ضمنا بگم مرد یعنی همین نرهای فیلم سوپر یعنی کسانی که فقط دنبال سایز خودشون و زنان پیر و جوون نداره بابا پیغمبراشم همین بودن چس کلاس نذار ـ ببین ملنگ جون عشق عین تجاوزه پاک و ناپاک و مومن و کافر نمیشناسه یه جا خفتت میکنه تا دسته میده به خوردت حالا تو هی گوشه گود بایست بگو لنگه ش کن زورت بهش نمیرسه اندازه ده تا بلدوزر توان داره میره روت لهت میکنه تو حرف منو نمیفهمی مونس در باد به رقص آمده پیراهنت اما در عمق وجودت هیجان نیست مترسک تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود چشمان تو حتی نگران نیست مترسک این مزرعه آلوده ی کفتار و کلاغ است بیدارشو از خواب زمان نیست مترسک سهیلا راست میگفت بیست و سه سال نجابت و باکره گی سال ها سربزیری نمیتونست سنگری بشه واسه آذرخشی که همه علفزارشو سوخته بود وقتی می دیدش بزرگ و بزرگتر میشد کودک عشقش حالا دیگه لگداشو درون وجودش حس میکرد دیگه حتی ربنای نمازش کف دستاش آیینه حضور سینا بود اون واسه خدا بت تراشیده بود رابطشون از نگاه گذشت و رفت کافی شاپ از اونجام دستاشونو بهم گره زد ولی سهیلا نمیذاشت دست به پا برسه اینجاشو سفت و سخت بود اینجا قلقلک های روحشو پس می زد پس از یک کش و قوس چند ماهه سینا با خانواده سهیلا قرار ازدواج گذاشتن مهرشاد توی برزخ بود سال ها رنج و سختی از اون یه مرد کامل ساخته بود کسی که حالا تتوی پدری خواهراش تموم وجودشو خالکوبی کرده بود مهرشاد با دیدن سینا چیزایی دید که سهیلا نمی دید اون که عاشقش نبود عینک خوشبینی از روی بینی ش لیز میخورد آدرس خونشو گرفت و رفت واسه تحقیق اینجوری میتونست خودشو قانع کنه که چقدر حدساش درستن چند تا بقال و بازنشسته حتما میتونستن منابع خوبی باشن واسه یه جاسوسی مقدس چیزایی رو که میشنید حدسش رو به یقین تبدیل می کرد اون پازل کاراکتر سینا رو با یافته هاش تکمیل می کرد و شاید اینجا بود که باید تصمیم نهایی میگرفت کارش که تموم شد توی برگشتن نگاهش به دستفروش سر خیابون خورد که تو مسیر دبستان بازیچه میفروخت از کنارش گذشت آی یادت بخیر بچه گیا برگشت به سمتش چند تا عینک طلقی رنگی خرید سرخ و سبز و زرد و آبی یاد کودکیاش افتاد وقتی با دیدن کارتون های زورو اونا رو میذاشت سر چشماش و شمشیر بازی میکرد شاید الان وقتش رسیده بود تا با سرنوشت یه شمشیربازی جانانه کنه الان دیگه زورو بازی میطلبید مهرشاد از گل سرشته نبود بی شک گل بود توی واویلای چیزایی بود که شنیده بود حالا می فهمید زندگی پلان معماری نیست که اونو هر جوری خواست طراحی کنه هیچ اتوکدی واسش تعریف نشده دستشو برد توی پلاستیک عینکا و یکیشونو گذاشت روی چشماش واااااای تمام خیابان و ماشینا و رهگذراش زرد شدن ـببین آجی تو هم خوشگلی هم چی بگم اممممم خوش اندام سن زیادیم نداری خو قراره مدرکتو هم بگیری واست خیلیا سر و دس میشکنن من میگم اینو دیلیتش کن بقول خودتون زمان یکی بهترشو غلت میده سمتت یه چن تا نقطه کور توی این سینا هست بیا و قیدشو بزن ـداداشم شما درست میگین نقطه کور هست مگه قراره پل طراحی کنیم خب سینا هم یه آدمه و ضعفای خودشو داره شایدم من بتونم بهش کمک کنم کاستی هاش رفع بشن تازه مگه در آینده قراره یه ابرمرد بیاد خواستگاریم هر کی بیاد از این بدتره مگه وانت نیسان آبیه نقطه کور داره ـعزیزم من اگه گفتم نقطه کور نمیخوام به شخصیتش توهین کنم یه چیزایی هست که گفتنی نیست من آمخته نیستم کسی رو عریان کنم فقط بدون از گوشه ای که من نگاه میکنم افق دیدم روشن تره پرونده شو باطل کن سهیلا این اونی که میخوای نیست ـاونی که من میخوام یا اونی که ـبله اونی که من میخوام اینه حرفت من که نمیخوام باهاش زندگی کنم این تویی اما از تو هم کنده نمیشیم شادی و غمت مال همه س خودت میدونی زندگی سوزنبانی قطار نیست هر سمت بری سرنوشتت به مام مربوط میشه ـچی بگم مهرشاد جای من نیستی میدونی اصن تو زن نیستی تا بدونی تپش دل یه زن بدون عشق نیست تا بدونی ما ظاهرمون شبیه شماست اما توی رود احساس خیس میخوریم نمیدونی نمیدونی که خدا به ما نزدیک تره ـسهیلا امممممم من توام تو منی ما همیم یه فرصت بده به خودت بابا خودتو ول کن یه کم بعد بچسب به خودت اون تو نیست چسبشو کم کن ـعقل و عشق ای یار گر با هم شوند هر کدام از این دو یک سو می دوند ـاین دو با هم آب شان یک جوی نیست عشق می روید ولی زین کوی نیست ـهیچ کس با عقل کامل دل نبست جان به در برده از این مقتل که هست مهرشاد واسه پایان بحث بلند شد توی سایه روشن اتاق از روی میز عینک طلقی دیگه ای رو برداشت و روی چشماش گذاشت وه جهان به طرز مرموزی سرخ رنگ شد همه چیز غروب شده بود لیلا در اتاقو بست دکمه رو فشار داد و یه کانل پورن رو انتخاب کرد توی اتاق خواب ش یه تلویزیون با رسیور پروگرام شده بود که گاهی توی تنهایی سرکی بهش میزد و پسوردش دست خودش بود مرد چند تا شمع روشن کرد و یه موزیک از باخ گذاشت با روغن زیتون تمام بدن زن ر و چرب کرد و آروم آروم بدنشو لیز و درخشان کرد بدن زن زیر چشمک شمع ها تاریک و روشن میشد و سایه روشن های برجسته اندام ورزیده ش هوس انگیز تر میشد مرد شبخواب صورتی رنگ رو روشن کرد تمام تندیس زن سرخ رنگ شد و حالا شمع ها مثل پیکاسو طرح های موهومی روی پیکره زنانه ش خلق میکردن مرد لخت شد روی پشت بانوی دمر شده رفت و با دستاش اونو لمس میکرد یه آن آلت باد کرده شو لای گودی باسن بزرگ زن فرو کرد و آروم با صدایی لرزان زیر گوشش زمزمه میکرد با گازهای ریز کمرشو نوازش میداد زن مثل موج در خودش میپیچید و آه های بلندش با صدای موزیک سنگین سمفونی درهم آمیخت مرد موهای زن رو بدور دستاش تابوند و اونو بسمت عقب کشید زن که میدونست اون چی میخواد باسنشو رو به بالا داد و مرد آلتشو بسمت چاک خندانی که از داگی استایل پدیدار شده بود نشونه گرفت سر قارچ مانندشو به لبهای کس زن فرو برد با دستای نیرومندش لامبرهای زن رو به دو سمت باز کرد و بقیه کیرشو توی سوراخ فرو کرد و بقدری فشار داد که باسن خودش مچاله شد زن میخواست به جلو بخزه که مرد مثل سوارکاری ماهر موهاشو به عقب کشید زن جیغ بلندی کشید و مرد با سرعت و انرژی بیشتری تلمبه زد چشمای زن زیر فشار درد خیس شدن موهاش توی چنگال مرد بود و لذتی که خودش خواسته بودو مزمزه میکرد کم کم صدای نعره مانند مرد و زن شبیه یه اپرای دو نفره اتاقو میلرزوند سکس رشک انگیز و غریزی اونا با ضربات شلاقگونه مرد به کپل های زن تکمیل تر میشد و در نهایت پاشش اسپرم داغ مرد روی کمر زن به دوئل سکسی پایان داد هردو له له زنان روی تخت ولو شدن موسیقی آروم تر شد هردو میخندیدن یک لحظه یاد دیلدو ویبره ای دوستش افتاد که حتی نمیتونست ازش استفاده کنه مونس کانال رو عوض کرد خانم میترا کارشناس شبکه داشت از حقوق برابری زن و مرد میگفت کس ش دلدل میکرد یه لعنت کیری به باکره گی خودش فرستاد و با لبخندی که از این نفرین رو لباش رویید تلویزیون رو خاموش کرد اشکای ریخته شده کسش رو خشک کرد چشماشو بست و خوابید پس از اون گفتگوها ذهن سهیلا بشدت کنجکاو شد تا بدونه دلیل مخالفت مهرشاد چیه توی دادگاه عشقی پسره محکوم نمیشد چون وکیل مدافع ش ذهن هیپنوتیزم شده خودش بود توی این دوماه چیز بدی از سینا ندیده بود خوب میدونست برادرش مهرشاد کسی نیست که بخواد دروغ بگه یا بدش رو بخواد اما این راز نگفته این پلیدی ها چی هستن رفتنش به محله اونا درست نبود اون باید از توی دانشکده رمزگشایی میکرد اول با هر ترفندی بود اطلاعات پرسنلی سینا رو از مدیر گروه دریافت کرد زادگاه پدر و مادر تاریخ تولد ویژگی های ماه تولدش رو از توی نت جستجو کرد بعد سراغ بهترین دوست سینا رفت نه خودش بلکه بهترین دوستش لیلا رو توی مسیر دوستی باهاش قرار داد خب این یه شگرد گشتاپویی بود که اون مطالعه کرده بود استخراج بهترین اطلاعات از افسران دشمن توسط زنان زیبا تا بهتر و دقیق تر اونو آنالیز کنه لیلا توی دو هفته دوستی نمایشی با شایان خیلی از اطلاعات نگفته شو دانلود کرد و مث یه پیتزای سفارشی تحویل سهیلا داد حالا نوبت کندوکاو بود نمیشد صرفا به حرفای شایان ولیلا اکتفا کنه عکسای سینا رو واسه مشاوره پیش یه روانکاو کهنه کار برد چه شگفت انگیز انگار اون باهاش زندگی کرده بود هر چی میگفت درست بود برخی از ویژگی های اونو بدست آورد طبق واکاوی روانشناس اون مردی دو شخصیتی بی رحم شجاع و باهوش بود که ثبات عشقی نخواهد داشت و پر از عقده های سرکوب شده ست که احتمالا در نوجوانی مورد تجاوز قرار گرفته و این روی رفتارش تاثیر مستقیم داره حالا اینا رو کنار حرفای لیلا گذاشت که طبق گفته شایان سینا تو یه دوره ساقی مواد مخدر بوده و در کنارش دلال سکسی بوده یعنی چند تا زن روسپی رو واسه مردای تنها دست به دست میکرده و از این راه پول خوبی به جیب زده گاهی هم دختر واسه شیخ نشین ها میفرستاده استدلالش هم این بوده که اونا نیاز دارن و اینا هم نیاز دارن و منم یه معامله سه نفره یه بیزینس مدرن خونواده سینا از این راه ها درس خوردن و بالیدن تصمیم کبری این داستانک چقدر آشناست اون وقتا چقدر خنده ش میگرفت ازش توی لابیرنت دشواری بود دلش میخواست سینا رو ببخشه و گذشتشو نبینه اما عقلش گازش میگرفت چه زد وخوردی بود درونش گله گله افکار رنگارنگ از دهلیز مغزش تاخت و تاز میکردن چه هنگامه دهشتناکی داشت اون حالا دو تا سینا داشت یکی مردی کثیف و مرموز که خانواده ها رو به آتیش میکشوند و دیگری مردی که وقتی دستاشو به دستاش می سپرد موج خون توی قلبش میخواست رگاشو پاره کنه و نگاهی که بهش اطمینان میداد اون مرد میدونه و گلیمشو میتونه توی جنگل تهرون از آب بیرون میکشه یک مرد با دو تندیس کدوم اصلی و کدوم فیکه چرا خدا یه پرینت کم رنگ از آینده نمیده دستش چرا آدما این اپلیکیشن رو ندارن و این میونه بدتر اصرار سمج سینا که روز به روز بیشتر میشد اون بدون ضرب العجل جواب میخواست و سهیلا یک بار دیگه داستان تصمیم کبری رو خوند ـالو سهیلا عشقولی چطوری دخمل بالاخره جواب من چی شد ـسینا خوبی چه خبر مبرا ببین من یه ویس بهت میدم توی اون جواب نهاییم هست ـخوب این جواب تاریخی سرتو بالا میبره یا پایین ـعشق در هر حال سر آدمو بالا میبره چه تو آغوش محبوب چه بر سر دار ـپس شمارش معکوس از زمان قطع تماس شروع میشه ـدرسته یادته از موزیک ملتهب دوئل فیلم بخاطر چند دلار بیشتر خوشت میومد ـبله که در اون یکی از دو قهرمان کشته میشن ـچرا مرگ این جریان سیال زندگیه ـاگه قراره به روحم شیک کنی بهتره جسمم باهاش بمیره ـمن یه طرف قمارم سینا تو هم باخت منو نخواه ـباشه امیدوارم تصمیم خودت باشه چون میدونم مهرشاد خیلی موافق نیست ـبه نظرم احترام بذار سینا 9ـ8ـ7ـ6 خدانگهدار سینا بلافاصله ویس سهیلا رو پلی کرد صدای گرم و لرزان معشوقش از بلندگوی گوشی به تمام وجودش رسوخ کرد سینا نمیدونم چطور بگم شاید چکیده حرفامو توی یه شعر بهت بگم بهتره پس بخون با دقت و بعدش تلاش نکن چیزی رو تغییر بدی شرمنده ایم عاشق و دلداده نیستی باید قبول کرد که آماده نیستی گیرم پیاده راه بیفتی به سمت مان در طول قرن مرد این جاده نیستی سهیلا یک راست به قلب سینا شلیک کرده بود هیچ راه برگشتی برایش نگذاشت دنیا دور سر سینا می چرخید انگار تمام طبال ها در مغزش بر طبل ها میکوبیدند هزار فکر به سرش زد یه بطر کنیاک میتونست کمی تسکینش بده پیک در پیک نوشید و مستی گرم الکل خونشو به جوش آورد برای کسی مثل او شنیدن جواب رد قابل هضم نبود مگر سهیلا نگفته بود تا ته خط همراش میمونه مگه نگفته بود دنیاشو خوش رنگ میکنه مگر مگر مگر تنها متهم این پرونده مهرشاد بود کسی که از برخورد اول حس همکاری در اون ندیده بود اما چاره چیه شاید یه ملاقات کفه ترازوی عشقو به سمتش سنگین کنه سینا یک راست به دفتر کار مهرشاد رفت آدرسش رو قبلا از سهیلا گرفته بود ـمهرشاد سهیلا بر خلاف قولش بهم پاسخ رد داده قرار بود خواستگاری تشریفاتی باشه ما حرفامونو زده بودیم ـمیدونم سهیلا گفته بود بهرحال الان قافیه فرق کرده سینا اون نظرش برگشته و تو بهش حق بده حق بدم اون نظر خودشو نگفته من میدونم کسی رای اونو تغییر داده ـببین جناب سینا آدم در طول روز ممکنه واسه هرکاری نظرش عوض شه از نوشیدن آب تا پوشیدن لباس اینم بخشی از تصمیمه ـپس خان داداش عزیزش توی این تصمیم کمکش کرده ـمن تنها داداش اون نیستم پدر و مادرش هستم تو هم ممکنه واسه خواهرات نظر بدی بهرحال من زیاد با عروسی شما موافق نیستم ـاین کار تو تاوان سنگینی داره من واسه یه معامله کوچیک خون به پا میکنم چه برسه بازی با آینده م ـآدمی که گذشته کثیفی داره و زمان حالش بازی با شرف و زندگی دیگرانه نمیتونه دم از آینده بزنه زمان واسه تو ایستاده سینا با حرفای مهرشاد زمان واقعا واسه سینا متوقف شد تمام گرگهای درونش زوزه میکشیدن زبونش خشک شد هیچ دفاعی نداشت مهرشاد تمام نقاب هاشو برداشته بود اون هرگز به سهیلا نمی رسید خاک تمام گورهایی که کنده بود سر خودش آوار شده بود روبرو سراب پشت سر خراب فکر انتقام از مهرشاد اولین ایده ای بود که به ذهنش رسید اون مانع اصلی بود اما با سهیلا چی میکرد اینکارش کوچکترین احتمال رسیدن به سهیلا رو نابود میکرد نمیدونست از چه مسیری بره تا بهش برسه بدون اون هیچ تپشی هیچ نفسی معنی نداشت حالش از خودش از گند کاریاش بهم میخورد کاش خلاف نکرده بود و الان میتونست به سهیلا برسه اما اون مث بلدوزر خیلی خونه خراب کرده بود راه برگشتی نبود این خانواده با اصالت بودن پول هنگفتش هیچ روزنه امیدی ایجاد نمیکرد یه کوه دماوند به نام مهرشاد پشت داستان بود سهیلا فروشی نبود ـبریز بریز فرزززاااااام ـسینا این دهمین پیکه لعنتی سنکوپ نکنی خر مغز ـچه بهتر نمیخوام زندگیمو بقیه ش واسه تو و همه لاشیای سگ جون ـبسته کودن چشات رنگ خون شدن نفس ت بوی شاش و عن میده سینا نتونست جوابشو بده چشاش سیاهی رفتن و دستش هرگز به پیک نرسید وقتی توی بیمارستان بهوش اومد رشته هایی از شیلنگ سرم های آویزون دید سرش سرسام گرفته بود بدنش کاملا کرخ و بی حس شده بود و بدنش گزگز میکرد این بدترین سیاه مست زندگیش بود میخواست بره اون دنیا اما نذاشتنش و الان روحش زخمی و خون چکان ناله میکرد گذشتن از دژ مهرشاد با هیچ یاجوج و ماجوجی میسر نبود توی کلینیک زنی داشت واسه مرگ شوهر معتادش مویه میکرد و به باعث و بانی فروپاشی خانواده ش نفرین میفرستاد دوباره طبال ها محکم تر میکوبیدن پس از ترخیص یه راست به سمت منزل رفت توی راه به چند تا موسسه خیریه و بازپروری سر زد و فرم های کمک رو پر کرد وقتی به محله شون رسید از دستفروش سر کوچه یه عینک طلقی خرید مرد از توی گونی عینک ها یه عینک به طور اتفاقی برداشت و بهش داد سینا عینکو روی چشماش گذاشت تمام دنیای پیرامونش صورتی شده بود اون باید اونقدر می جنگید تا رنگ دنیاش عوض بشه دنیاشو با عرق خودشو و خون زندگی دیگران ساخته بود و حالا نوبت بازگشت به مسیر دیگه ای بود ساقی بزرگ تمام سرمایه هاشو به حساب بنگاه های نیکوکاری ریخت و خودش توی یه شرکت کوچک مشغول شد زندگیش بدست خودش تغییر کرده بود اون شاید نتونست یه مهرشاد باشه اما فشردن دکمه بمب اتم دگرگونی و دل کندن از اون همه سرمایه شهامتی بود که شاید کمتر کسی داشت شاید نمیتونست همون قدرت بیرونی رو داشته باشه اما اون الان قدرت درونش به اندازه میلیونها بمب هیدروژنی قوی بود سهیلا ای داد سهیلا اون چی میشه اینجا رو باید دوباره وارسی میکرد اون باید یکبار دیگه بختشو امتحان میکرد صدمین روز کاریش که تموم شد کارخونه رو به سمت خونه ش ترک کرد توی راه دستفروش مرموز رو دید که تو سرمای قطبی شهر تو خودش چمبره زده بود با دیدنش لبخندی زد و گفت ـسینا بیا یه عینک طلقی بخر و شانستو امتحان کن سینا دستشو توی گونی عینک ها فرو کرد و یکیو بصورت رندم بیرون آورد و روی چشاش گذاشت وه جهان بطرز شکوهمندی سبز شده بود پایان نوشته

Date: March 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *