غرق در خیانت ۱

0 views
0%

داستان غرق در خیانت واقعی نیست کاملا مجزا از 8 4 8 9 88 8 7 بقیه داستان هام بوده و اگه احیانا تشابه اسمی با شخصیت های داستان های قبلی من به وجود اومده کاملا اتفاقیست لطفا همدیگه رو قضاوت نکنیم آرزوی عزت دارم برای همه شیوا با حوصله داشت داخل یک دفتر بزرگ یه چیزایی می نوشت مقنعه سرمه ای رنگش با یه چادر سیاهِ رنگ و رو رفته پوشیده شده بود سرش رو آورد بالا خیلی جدی از من چند تا سوال در مورد مشخصاتم پرسید با اینکه ماموری که منو بهش تحویل داده بود یک برگه حاوی مشخصات کامل من رو بهش داده بود اما بازم از خودم چند مورد رو پرسید همچنان دفتر تو دستش بود از جاش بلند شد و بهم گفت تا همراهش برم از سالن کوچیکی که داخلش بودیم خارج و وارد یک اتاق دیگه شدیم در و پشتمون بست دفتر رو گذاشت روی میز گوشه اتاق اومد طرف من دستبندم رو باز کرد رفت سمت میز و هم زمان با یه لحن تحکم آمیزی بهم گفت لخت شو فکر کردم اشتباه شنیدم اما برگشت و بدون هیچ احساسی حرفش رو تکرار کرد امروز اینقدر روز بدی بود که فقط همین رو کم داشتم از بس اشک ریخته بودم و هق هق زده بودم دیگه نفسی برای گریه کردن نداشتم با درموندگی نگاش کردم و امیدوار بودم بیخیال دستوری که داده بشه نگاهش رو کمی جدی تر کرد و با لحن محکم تری گفت خیلی خوش شانسی که شیفت امروز بازداشتگاه منم دختر اگه خانوم واحد بود اینجوری ازت نمی خواست لخت شو تا بگردمت و بفرستمت داخل هنوز شام نخوردم و حسابی گشنمه با صدای درمونده و غمگین بهش گفتم نمیشه همینجوری بگردین لحن صداش خشن شد و گفت نخیر نمیشه دختر من حوصله ندارم یه چیزی با خودت ببری اون تو و یه بلایی سر خودت بیاری به زبون خوش لخت میشی یا نه لحن خشنش تاثیر داشت با دستای لرزون و به آرومی شال روی سرم رو برداشتم و انداختم زمین دکمه های مانتوم رو باز کردم و کامل درش آوردم زیرش فقط یه تاپ زرد داشتم که اونم درش آوردم و بعدش شلوار جینم رو درآوردم حالا فقط با شرت و سوتین جلوش وایستاده بودم با اخم گفت اینا هم در بیار بر خلاف تصورم دوباره اشکام ناخواسته شروع کردن به اومدن با گریه و در حالی که اشکام قطره قطره میریخت کف اتاق سوتین و شرتم رو درآوردم اومد سمت من اول دقیق و کامل لباسام رو گشت و بعدش هم دستشو برد بین پاهام و شکاف کُسم رو لمس کرد یه دور ازم خواست بچرخم و نهایتا بهم گفت لباساتو بپوش اتاق یه در دیگه داشت که وارد یه پاگرد میشد یه پاگرد سیمانی و تیره و کثیف یه در آهنی تیره رنگ رو باز کرد و بهم گفت برو داخل کمی مکث کردم برای وارد شدن و همین باعث شد که بازوم رو به محکمی بگیره و حالت پرت کردن منو هول بده داخل به عنوان یک زن دستای قوی ای داشت و جای دستش روی بازوم تا چند لحظه درد می کرد بعدش هم داد زد افخمی نیم ساعت دیگه بیا شام و تحویل بگیر یه صدای فریاد از داخل بازداشتگاه جوابش رو داد چشم خانوم یه راهرو حدودا طولانی و عریض بود که تو اطرافش اتاق های بدون در وجود داشت که البته بعدا فهمیدم آخرش سمت چپ سرویس بهداشتی هستش و رو به روش یه اتاق هست که در داره چند قدم برداشتم که یه زن حدودا هم سن خودم جلوم سبز شد و گفت به به ورودی جدید داریم خوش اومدی خوشگله چرا اینقدر درهمی شانس آوردی شیفت امشب خانوم مشتاق بود وگرنه خانوم واحد حسابی از خجالتت در می اومد و بعد می فرستادت داخل از صداش متوجه شدم همونیه که گفت چشم خانوم بهش توجهی نکردم اینقدر سر درد داشتم و گیج و عصبی بودم که حد نداشت همه وجودمو ترس و وحشت گرفته بود به آرومی قدم زدم و تو هر اتاق که دقت کردم یه چند نفری بودن بوی گندی که فضای بازداشتگاه میداد و در دیوار کثیف و بد رنگ اونجا باعث شد چند تا عوق بزنم که اون زنه خندش گرفت و همچنان داشت به من نگاه می کرد اومدم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت همه بار اول که میان دنبال یه اتاق می گردن که تنها باشن دو تا راه داری یا اینکه اتاق کنار سرویس بهداشتی بری که باید موکت خیس و کثافتش رو تحمل کنی و از بوش تا صبح بالا بیاری یا اینکه وحشی بازی در بیاری و به خانوم مشتاق بگم بندازت تو اتاق انفرادی و حسابی تک و تنها خوش بگذرونی که البته اونجا هم همچنان بوی لذت بخش دستشویی باهاته راستی میتونی همینجا روی موزاییک وسط راه رو هم باشیا اما احتمالا چپ و راست بچه ها نمی بیننت و حسابی لگد مال میشی نگاه پیروزمندانه ای به قیافه درمونده و وحشت زده من کرد و منتظر جوابم بود بغضم رو قورت دادم و با صدای خیلی آرومی بهش گفتم کدوم اتاق برم لبخندش به پوزخند اعصاب خورد کنی تبدیل شد و گفت حالا شدی دختر خوب به خاطر همین می برمت اتاق خودم که موکتش از همه تمیز تره و تازه خلوت تر هم هست دستم رو گرفت و بردم داخل اتاقی که کنارش وایستاده بودیم رو به سندلی که پام کرده بودم کرد و گفت او او چه سندل خوشگلی از اون مایه دارا هستیا از لباستم مشخصه حالا درش بیار نبینم با این چیزا بیای تو اتاق دو نفری وارد اتاق شدیم واقعا راست میگفت اتاق از جاهای دیگه به نظر تمیز تر میومد ازم پرسید حالا چیکار کردی که گرفتنت بهش جوابی ندادم و نگاهم رفت سمت دو تا دختره که جوون تر از ما بودن و با پوزخند داشتن سر تا پای منو نگاه می کردن نزدیک بود از بوی گندی که از سمتشون به بینیم میخورد بالا بیارم سعی کردم به خودم مسلط باشم و رفتم گوشه اتاق و چند دقیقه ای نشستم و از اینکه این جور روی من زوم کردن و دارن نگاه میکنن عصبی شدم به سمت دیوار دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم بر خلاف تصورم که فکر میکردم اصلا خوابم نبره اما از خستگی روز افتضاحی که داشتم هم زمان با اشک ریختن خوابم برد نمی دونم دقیقا چند ساعت خوابیدم اما با یه سر درد شدید بیدار شدم چند لحظه طول کشید تا متوجه شدم کجام و همه چی یادم اومد به سختی نشستم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که سر درد لعنتی رو بهتر تحمل کنم متوجه افخمی و اون دو تا دختره شدم که گوشه اتاق در حال پچ پچ کردن بودن وقتی من رو دیدن که بیدار شدم سکوت کردن و بهم خیره شدن از نگاهشون خوشم نیومد انگار با نگاهشون میخواستن تمام وجودم و پاره کن از جام بلند شدم به خاطر ضعف و افت فشار نزدیک بود از سرگیجه بخورم زمین اما با گرفتن دیوار خودم رو کنترل کردم همچنان داشتن بهم نگاه می کردن وقتی ضعفم رو دیدن هر سه تا شون به هم نگاه کردن و پوزخند زدن دستشویی بازداشتگاه کثیف و حال به هم زن بود ولی مگه چارۀ دیگه ای داشتم مشغول شستن صورتم بودم که متوجه حضور یکی کنار خودم شدم که اونم داشت دستش رو میشست همین که نگاش کردم گفت تو همون خانوم با کلاسه ای که میگن جدید اومدی یه زن میان سالی رو دیدم که صورتش خیلی شکسته شده بود ولی بین اون آدم های لاتی که توی همون چند ساعت دیده بودم این یکی حداقل لحنش مودبانه بود توی روزی که پر بود از توهین و بد رفتاری این بهترین برخوردی بود که می دیدم شیر آب رو بستم و بهش گفتم من تازه اومدم اینجا هنوز ادعای با کلاسی نکردم لبخند ملیحی زد و گفت لازم نیست ادعایی کنی و ظاهرت همه چی رو میگه اینجا نهایتا سی نفرن و سریع حرفا می پیچه الانم که می بینمت مشخصه کلا بار اولت هست که میایی بازداشتگاه هنوز چشمات پر از ترس و استرسه و رنگ و روت پریده شنیدم که افخمی بردت تو اتاق خودش برای یه تازه وارد بودن با افخمی و اون دوستای معتادش خوب نیست بیا بریم پیش من درسته که اتاق ما یکمی شلوغه اما به نسبت بقیه اتاقا بچه های بهتری اونجا هستن داشتم نگاش می کردم و هنوز جوابی بهش نداده بودم که دستش رو دراز کرد و گفت راستی من آذر هستم اسم تو چیه اونقدر نگاه و لحنش بهتر از افخمی بود که ناخودآگاه پیشنهادش رو قبول کردم دستم و دراز کردم و باهاش دست دادم و بدون هیچ حرف دیگه ای همراهش رفتم و وارد اتاق شدم طبق معمول همه نگاه ها برگشت سمت من کلا با آذر شش نفر تو اون اتاق بودن که البته قیافه هاشون قابل تحمل تر از اون معتادا بود بازم یه گوشه گیر آوردم و رفتم نشستم آذر رفت و با یه بشقاب غذا برگشت بیا بخور مشخصه ضعف کردی غذای خوبی نیست اما اگه نخوری مریض میشی و کسی به دادت نمیرسه اینجا چند تا قاشق خوردم و هر بار نزدیک بود بالا بیارم و نهایتا نتونستم تحمل کنم و دیگه نخوردم دوباره بغض کردم و اشکام سرازیر شدن که یه دختر جوون اومد کنارم نشست و گفت سلام من نازنین هستم با چشمای خیس از اشک نگاش کردم و هیچ جوابی بهش ندادم آذر اومد و بشقاب رو برداشت و رو به نازنین گفت بذار تو حال خودش باشه شب اول خودت یادت نیست بیرون اتاق و تو راه رو خوابیدی و از صدای گریه ات هیچ کسی خوابش نبرد دوباره دراز کشیدم و به سمت دیوار خودمو مچاله کردم بعد از چند دقیقه با صدای افخمی به خودم اومدم که داشت با آذر حرف میزد این دختره اینجا چیکار میکنه دلش میخواد اینجا باشه به تو ربطی نداره آذر چند وقته حسابی رو مخ من هستیا اول خودم بردمش تو اتاق خودم الانم مثل بچه آدم میفرستیش بیاد پیش من افخمی برو پی کارت خودش خواسته بیاد پیش من از ریخت معتاد خودت و اون دو تا دوست معتاد تر از خودت خوشش نیومده میری پی کارت یا نه باشه باشه من تو رو درستت میکنم خیلی داری پا تو کفش من میکنی آهای دختری که مثل باز جوجه ها خوابیدی تو هم درستت میکنم حالا ما شدیم معتاد و از ریخت ما خوشت نمیاد آره درستت میکنم هم زمان که داشت غر میزد و تهدید می کرد رفت از تهدیش ترسیدم و سریع نشستم و رو به آذر گفتم چرا از طرف من بهش گفتی از ریختشون خوشم نیومده آذر لبخند معمولی ای زد و گفـت نترس خودت هم میدونی دروغ نگفتم و تو پیش اونا جات مناسب نبود در ضمن هیچ غلطی نمی تونه بکنه چون واحد بهش چند تا مسئولیت داده و ازش داره خر حمالی می کشه فکر میکنه خبریه تو نگران نباش جات پیش من امنه و نمی ذارم کسی اذیتت کنه نازنین باز پاشد و اومد نزدیک و گفت راست میگه از آذر حساب می برن و فقط می خواست بترسونت منم چند بار خواستن اذیت کنن که آذر نذاشت بگیر راحت بخواب تا حالت بهتر بشه بهشون فکر نکن اگه اونجا بودی هی سین جین میکردن که جرمت چیه و چیکار کردی حداقل اینجا آذر اجازه نمیده کسی سوال پیچت کنه اونم شب اول یکمی به چهره جفتشون نگاه کردم دوباره پشتمو کردم و دراز کشیدم اما حالا دیگه خوابم نمی برد و همه چی مثل فیلم توی ذهنم به نمایش در اومد سیزده سال قبل از علی شماره موبایلش رو گرفتم و از هم خداحافظی کردیم گلسا که با فاصله از ما راه می رفت بعد از رفتن علی سریع خودش رو به من رسوند و با لحن متعجب گفت واقعا ازش شماره گرفتی پس حامد چی به اون چی میخوای بگی بی حوصله بهش نگاه کردم و گفتم لازم نیست چیزی بهش بگم یه مدت بهش بی محلی میدم و خودش بیخیالم میشه گلسا کمی اخم به نگاه متعجبش اضافه کرد و گفت واقعا که کیمیا واقعا که وا چته گلسا این چه طرز حرف زدنه تو باید بگی چته ما همش دو ماهه وارد دانشگاه شدیم همش دو ماهه از تالش اومدیم رشت به همین راحتی یکی دیگه رو انتخاب کردی و حامد رو فراموش کردی این همه پات وایستاد و هر کاری ازش خواستی برات انجام داد اون عاشقته کیمیا اگه بفهمه داری چیکار میکنی دیوونه میشه تو نمی خواد سنگ حامد رو به سینه بزنی من هیچ وقت عاشقش نبودم اون فقط برام یه سرگرمی بود و نه بیشتر در ضمن هر کاری برای من کرد همچین مفت و مجانی نبود برات متاسفم کیمیا فکر میکردم اگه باهاش رابطه داری به خاطر عشق و علاقه است حالا انگار داشتی تن فروشی می کردی که سرت گرم بشه و یه سگ دست آموز داشته باشی حالا هم انگار یه سگ بهتر گیر آوردی اومدم جوابش رو به تندی بدم که ازم جدا شد و سریع یه تاکسی گرفت و رفت اعصابم از دستش خورد شد و می خواستم بهش زنگ بزنم و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم اما بیخیال شدم و پیش خودم گفتم ارزشش رو نداره دختر دهاتی حالا داره منو سرزنش میکنه شب توی خوابگاه هر کاری می کردم خوابم نمی برد همش تو فکر علی بودم و بلاخره گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم سلام منم کیمیا شناختی به به کیمیا خانوم مگه میشه نشناسم تا الان همش به فکرت بودم عزیزم دیگه داشتم از تماست نا امید میشدم که بهم پیام دادی به فکر من بودی یا به فکر چند نفر شیطون لطفا نزن این حرف رو من آدمی نیستم که از هر دختری خوشم بیاد و شماره تلفن بهش بدم مگه میشه آدم فرشته ای به زیبایی تو رو ببینه و به کس دیگه فکر کنه تا صبح به هم پیام دادیم و صحبت کردیم از حامد خیلی با کلاس تر و با حال تر بود بیشتر بلد بود چطوری قربون صدقه دخترا بره و زبون بریزه چند ماه از دوستی من و علی گذشت بیشتر از علی خوشم اومد چطور می تونستم با حامد مقایسه اش کنم دیگه نه تنها حامد بلکه از اون شهر هم دیگه خوشم نمی اومد از هر چی شهرستان و محیط بسته است متنفرم و از وقتی که اومدم رشت انگار یه دنیای دیگه است و تا حالا هر چی زندگی کردم انگاری سرم کلاه رفته گلسا همچنان باهام قهر بود دوست داشتم از رابطه ام و شرایطم با یکی حرف بزنم و غیر گلسا کسی نبود که باهاش صحبت کنم بلاخره دلم رو زدم به دریا و بعد از کلاس رفتم پیشش امروز با علی قراره بریم یه مهمونی خوش بگذره عه بس کن گلسا داری حالمو به هم میزنی خوبه حامد داداش تو نیست نخیرم این تویی که داری حالمو به هم میزنی به خودت یه نگاه بنداز از وقتی که اومدیم اینجا چقدر عوض شدی مثل این ندید پدیدا مثل این تازه به دوران رسیده ها خوبه که تو یه خانواده بسته نبودی هر چی خواستی دم دستت بوده و هر جور خواستی گشتی بابات برات کم نذاشت و کمبود مادرت رو همه جوره جبران کرد توی مدرسه و محله همه آرزو شون بود که جای تو باشن هیچ کمبودی نداشتی و اتفاقا فکر کنم مشکل همین باشه که بابات تو رو لوس و ننر بار آورده که هر رفتاری که دلت میخواد با همه میکنی یه موجود خود خواه و از خود راضی هستی یک بار نشد که بدون منت و مفت و مجانی به کسی محبت کنی و براش کاری کنی من مشکلم فقط حامد نیست بلکه خودمم دیگه از این همه رفتار مغرورانه و لوس تو خسته شدم خودخواهی و خودبینی هم حدی داره کیمیا تو داری همه رو مثل یه دستمال کاغذی میبینی تا حالا شده به کسی بدون چشم داشت محبت کنی بگو ببینم من چه استفاده ای برات دارم هان من دیگه هیچ علاقه ای برای دوستی با تو ندارم قبلنا یه جور تحملت می کردم و حالا هم اینقدر شبیه تازه به دوران رسیده ها داری رفتار میکنی که نمی تونم درک کنم خوبه اومدیم رشت و اگه یه شهر بزرگ تر می رفتیم معلوم نبود چه کارای دیگه ای کنی طفلک حامد از وقتی که جوابش رو نمیدی همش با من در تماسه حداقل شهامت داشته باش و بهش بگو برای چی دیگه جوابش رو نمیدی خب اگه اینقدر دلت براش میسوزه خودت بهش بگو من هیچ وقت این کارو نمی کنم من دلم نمیاد به همین راحتی دلش رو بشکونم برات متاسفم کیمیا از ته دلم برات متاسفم تو با احساسات حامد بازی کردی فقط برای سرگرمی خودت حالا هم هر غلطی میخوای بکنی بکن دیگه هم برات یه گوش شنوا برای شنیدن عوضی بازیات نیستم اعصابم از دست گلسا خورد شد و منم سرش داد زدم به درک که دیگه نمیخوای با من دوست باشی این منم بودم که تو رو تحمل می کردم بچه دهاتی نفهم داره برای من پر رو بازی در میاره منو بگو که خواستم باهات اشتی کنم که تنها نباشی برو به جهنم چند ساعت بعد که سوار ماشین علی شدم طاقت نیاوردم و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن برای علی تعریف کردم که گلسا چه توهین هایی بهم کرده البته جریان رو یه جوری گفتم که نه توش حامدی بود و نه علت اصلی بد خلقی های گلسا ناخود آگاه یه جوری جریان رو گفتم که احساسات علی رو تحریک کنم علی هم همون کاری رو کرد که می خواستم ماشین رو زد کنار سرم رو گذاشت رو شونه اش و دلداریم داد بهم گفت که دیگه به گلسا فکر نکنم و فقط به عشق خودمون فکر کنم همینطور که داشت آرومم میکرد نوازش دستش روی تنم رو حس می کردم نوازشی که کم کم از روی مانتوم می رفت سمت سینه هام وقتی دستش به سینه هام رسید به آرومی اونها رو چنگ زد و مالش میداد وقتی دید که هیچ اعتراضی نکردم محکم تر چنگ زد و هم زمان لباش رو گذاشت روی گردنم تاحالا یه همچین حسی نداشتم ضربان قلبم اونقدر بالا رفته بود که صداش رو به خوبی می شنیدم یه کشش و لذت خاصی نمی ذاشت هیچ اعتراضی بکنم توی ذهنم فکرش رو می کردم که بلاخره کار به اینجاها بکشه ولی می ترسیدم یکی مارو توی اون حالت ببینه علی لبهاش رو از روی گردنم به سمت لبهام برد بهش گفتم اینجا نه علی تو خیابونه و یکی می بینه از طرز نفس کشیدنش مشخص بود که چقدر تحریک شده و تن صداش کمی عوض شده بود گفت میشه بعد از مهمونی بریم خونه ما هیچ کس خونه نیست و امشب تنهام تو همون حال بهش یه لبخند ملیحی زدم جوابم مشخص بود علی با دیدن لبخند من خودش رو کنار کشید و حسابی خوشحال شد و ماشین رو روشن کرد اون شب جشن تولد یکی از دوستای علی بود در کل مهمونی معمولی ای بود از اینکه چرا یه لباس شیک تر تنم نیست عصبی بودم از طرفی به یاد قولم به علی هم بودم با اینکه از فکر تنها شدن با علی توی یه خونه غریب استرس تمام وجودم رو می گرفت ولی دلم خیلی می خواست اون لذتی رو که توی ماشین تجربه کرده بودم رو دوباره حس کنم خیلی دوست داشتم اون مهمونی زودتر تموم بشه باید یه جوری علی رو راضی میکردم تا بیشتر از این نمونیم علی رو با چند تا چشمک و ناز و ادا تحریک کردم و اون هم از خدا خواسته یه بهانه ای تراشید و با هم از مهمونی بیرون زدیم یه راست رفتیم خونه علی از دکوراسون و مبلمان خونه مشخص بود که اوضاع مالی خیلی خوبی ندارن با دیدن آپارتمان یه کمی جا خوردم فکر می کردم اوضاع مالی بهتری داشته باشن توی این افکار بودم که علی اومد جلوم وایستاد و بدون مقدمه دستش رو دور گردنم حلقه کرد و دست دیگه اش رو گذاشت روی باسنم و لباش رو گذاشت روی لبام ایندفعه محکم تر شروع به مکیدن لبام کرد حالا نفس های من هم نا منظم شده بود و هر لحظه بیشتر تحریک میشدم اون لذت توی ماشین با قدرت خیلی بیشتر برگشته بود دستام رو بردم پشت کمرش و از اونجا زیر بلوزش شروع به لمس کردن پوست عرق کردش کردم بعد از چند دقیقه عشق بازی درست وقتی که هر دومون از خود بی خود شده بودیم علی منو برد تو اتاق خواب خودش هلم داد روی تخت یه نفره همینطور که نفس نفس میزدم تمام لباسام رو در اورد و بعدش هم خودش لخت شد حالا جفتمون لخت لخت بودیم کنارم دراز کشیده بود دستش با حرص و ولع روی همه جای بدنم کار میکرد ولی هنوز کُسم رو لمس نکرده بود شاید می ترسید شاید فکر می کرد بهش اجازه نمیدم برای یه لحظه دیدم بهم خیره شده انگاری ازم اجازه می خواست بوی نفسش رو روی صورتم حس می کردم نمی تونستم از این همه لذت بگذرم ناخوداگاه بدون اینکه بدونم چیکار دارم میکنم از زیر زبونم در رفت و بهش گفتم معطل چی هستی دستش رو برد سمت کُسم به صورت دایره وار شروع به مالیدنش کرد هر لحظه ترشحم بیشتر میشد دوست داشتم چشمام رو ببندم و خودم رو کامل بسپردم بهش تا بیشتر لذت ببرم همینکه چشمام بسته بود حس کردم انگشتش رو روی چوچوله هام برده و داره روی اون رو میمالونه این کارش مستم کرده بود اونقدر که متوجه نشدم خودش رو روم کشونده حالا گرمای کیرش رو روی رون پاهام حس میکردم چشمام رو باز کردم و به حالت اخطار بهش گفتم که هنوز پرده دارم همینطور که خودم رو از زیر تنش بیرون می کشیدم بهش گفتم از پشت در حین چرخیدن نگاهش رو دیدم نگاهی که توش پر بود از شهوت و تعجب و کمی ترس به پشت شده بودم که حس کردم با تف دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و خیلی سریع کیرش رو نزدیک سوراخ کونم برد قبلا بارها به حامد از پشت داده بودم پس از نظر درد هیچ مشکلی نداشتم ولی دلیلی نمی دیدم که علی از همه چی مطلع بشه باید یه کاری می کردم که شک نکنه اگر شک میکرد ممکن بود دو دل بشه پس نمی تونست اونطوری که میخوام بهم لذت بده با اولین فشار روی کونم شروع به آخ و اوخ کردم یه جوری وانمود می کردم که انگاری درد زیادی می کشم و هر کسی غیر علی بود حاضر به این کار نبودم بعد از چند لحظه که مثلا حالم بهتر شد کونم رو کمی بالاتر دادم تا بهش بفهمونم که دستش رو هم زمان که داره میکنه برسونه به کُسم و باهاش ور بره اون هم ناخوداگاه کاری رو که میخواستم کرد با تسلطی که به همه جام داشت کاملا از خود بی خود شد و با شدت شروع کرد تلمبه زدن و هم زمان با حرص با کُسم ور رفتن کمتر از ده دقیقه تلمبه زدن گرمی آبش رو توی کونم حس کردم و از لذت احساس این گرمی خودم هم ارضا شدم چون از قبل کونم رو تمیز نکرده بودم حسابی جفتمون کثیف شدیم و بعد از کمی استراحت رفتیم حموم علی زیر دوش منو بغل کرد و گفت مطمئنم تو خاص ترین و هات ترین دختر دنیایی تو بی نظیری و حرف نداری تا آخر عمرم میخوام تو رو داشته باشم و مطمئنم هیچ وقت ازت سیر نمیشم منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و منم تصمیم دارم تا آخر عمرم با هم باشیم و فقط لذت ببریم از هم با صدای نازنین از خواب بیدار شدم برگشتم و بهش نگاه کردم لبخند مهربون و چشمهای معصومی داشت وقتی متوجه شد بهش خیره شدم کمی خجالت کشید و گفت امروز پنج شنبه اس و روز نظافت البته شما روز اولته لازم نیست کاری کنی من خودم اگه کسی بهت کاری داد به جات انجام میدم راستی آذر خانوم گفت هر طور شده صبحونه بخوری وگرنه مریض میشیا به خاطر اینکه رو موکت خوابیده بودم همه تنم درد گرفته بود بلند شدم نشستم از کوفتگی جون نداشتم که وایستم به دیوار تکیه دادم و هنوز تو شوک بودم وضعیتی که توش بودم داشت من رو دیوونه میکرد توی این افکار بودم که متوجه سر و صدای بیرون شدم صدای افخمی رو می شنیدم که داشت به همه برای نظافت امر و نهی می کرد نازنین اومد بلند بشه بره که ازش پرسیدم نازنین دیروز ماشینی که من رو آورد اینجا شیشه های کاملا دودی داشت جوری من رو آوردن که اصلا متوجه مکان اینجا نشدم چرا اینجا که منو آوردن دقیقا کجاست تهرانه چرا اینهمه پنهان کاری برگشت و روبه روم نشست و گفت خود تهران نیستیم اطراف هستیم البته اذر خانوم گفته منم دقیق نمی دونم فقط می دونم اینجا یه بازداشگاه حدودا مخفی یا شاید غیر قانونی هستش برای چی مخفی برای اینکه هر جور دلشون بخواد بهمون سخت بگیرن تا اینکه به کارای کرده و نکرده اعتراف کنیم آذر خانوم میگه اینجا قبلا برای جرایم سیاسی و امنیتی استفاده میشده و البته هنوزم بعضیا به همین دلیل اینجا هستن بعضی پرونده ها هم به دلایل مختلف متهم رو میارن اینجا و هیچ کس دقیق نمی دونه دلیلشون چیه خیلی باید مراقب باشیم چون اینجور جاها هیچ کنترل قانونی ای روش نیست و بی صاحابه ته دلم از حرف نازنین لرزید و ترس ورم داشت حسابی رفتم تو فکر که ادامه داد و گفت قدیمی ترین آدمای اینجا افخمی و آذر خانوم هستن افخمی آدم عوضی ای هستش و برای همین خانوم واحد مسئول داخل اینجا گذاشتش طبق قانون یه متهم نباید این همه مدت طولانی تو بازداشتگاه باشه و باید تکلیفش روشن بشه یا آزاد بشه یا بره زندان و اونجا به مراحل پرونده اش رسیدگی بشه اما اونایی که طولانی مدت می مونن رو برای روال قانونی چند روز می برن زندان که مثلا بگن کلا تو زندان بودن و بعد باز برشون می گردونن اینجا چون توی زندان نسبتا امکانات هست و نمی تونن به کسی به این راحتی سخت بگیرن اینجا هیچ امکاناتی نداره و هر کاری دلشون میخواد می کنن باید خیلی محتاط باشی و بهونه دستشون ندی فقط درگیر همون علتی باش که آوردنت اینجا بیشتر باهاشون درگیر نشو که اذیتت میکنن حرفاش تموم که شد اومد یه چیز دیگه ای بگه که قورت داد اما بلاخره طاقت نیاورد و گفت شنیدم که به کسی نگفتی که برای چی اومدی اینجا حتما دوست نداری بگی و حق هم داری حداقل اسمت رو نمی خوای بگی برای چند لحظه شرایط خودم یادم رفته بود و پیش خودم گفتم این دختر که اینقدر ساده است و اصلا بهش نمی خوره آدم زرنگی باشه اینجا چیکار میکنه صورت گرد با پوست سفید و صافی داشت چشمای روشن و موهای موج دار قهوه ای روشن تیپ و اندامش هم دخترونه بود بهش گفتم اسم من کیمیا ست از جوابم خوشحال شد و دوباره خودش رو معرفی کرد و گفت اسم من هم نازنین هستش و نازی صدام میکنن چند سالته 18 سالمه کیمیا خانوم میشه شما بگین چند سالتونه من 32 سالمه در ضمن لازم نیست به من بگی کیمیا خانوم همون کیمیا چشم هر چی شما بگی مشخصه خیلی خانوم متشخصی هستین اینجا اکثرا یه جورین آخه بعد از آذر خانوم شما دومین نفری هستی که من ازش خوشم اومده آذر خانوم خیلی هوای من رو داره و نمیذاره کسی اذیتم کنه حالا با هم میشیم سه تا و دیگه هیچ کس اصلا نمیتونه اذیت کنه مارو راستی خیلی جوون تر و خوشگل تر از سنتون هستین بعد از گفتن جمله آخرش کمی خجالت کشید و لپاش قرمز شد همچنان داشتم بهش نگاه می کردم که افخمی جلوی در اتاق ظاهر شد و گفت آهای دختری خوردن و خوابیدن بسه پاشو وقت نظافته البته اگه ناخونای خوشگلت نمی شکنه نازی رو بهش گفت اسمش کیمیا ست من خودم امروز جاش کار میکنم روز اولشه و هنوز حالش خوب نیست دیشب هم شام نخورد افخمی با پوزخند رو به نازی گفت بلاخره یه روزی آذر از اینجا میره و من یکی تو رو درست می کنم باشه پس تن لشتو تکون بده جای کیمیا جون برو دستشویی رو تمیز کن آذر از پشت سرش وارد شد و گفت همیشه برای نظافت دستشویی سه نفر لازمه یک نفر دیگه باهاش بفرست افخمی با حرص گفت چشم رئیس نگاه خشمگین افخمی موقع رفتن موی تنم رو سیخ کرد تا ظهر همه درگیر نظافت بودن به اجبار آذر چند لقمه ناهار خوردم و بازم نزدیک بود بالا بیارم هنوز حالم بد بود و ته دلم همش دلشوره داشتم و از این ترس لعنتی داشتم دیوونه میشدم یک پنجره خیلی کوچیک بالای دیوار و یه جورایی چسبیده به سقف وجود داشت که از طریق اون میشد شب و روز رو حدس زد مشخص بود که نزدیکای غروبه و من همچنان خیره شده به موکت کف اتاق نشسته بودم بقیه داشتن با هم حرف میزدن و من اصلا دقت نمی کردم که دارن چیا به هم میگن متوجه آذر شدم که اومد کنارم نشست و پشت سرش نازی هم اومد دو طرف من نشستن و آذر گفت نمیشه که همش تو فکر باشی اینجوری خودت رو از بین میبری باید خودتو با اینجا وقف بدی اینجور که معلومه حالا حالا ها اینجا قراره نگهت دارن وگرنه امروز می بردنت اگه دوست داری حرف بزن بهت کمک میکنه که بهتر بشی و از این اوضاع در بیایی هیچ جوابی نداشتم که به آذر بدم و همچنان سکوت کردم نازی گفت میخوای بهت بگم برای چی اینجام سرم رو چرخوندم سمت صورتش و نتونستم نگاه کنجکاوم رو ازش قایم کنم صداش رو کمی آهسته کرد و گفت به جرم فروش مواد مخدر فکر میکنن من یه پخش کننده مهم هستم یا اقلا با پخش کننده های مهم در ارتباطم همچنان داشتم با کنجکاوی نگاهش می کردم که گفت اینجا هیچ کسی نمی گه که گناهکاره همه وقتی ازشون میپرسی چی کار کردی بلافاصله میگن هیچی میدونی چرا ترس ترس از نفوذی های داخل بازداشتگاه اونهایی که اون بالا این بازداشتگاه رو اداره میکنن خوب میدونن چطوری اینکارو بکنن اونقدر تحت فشار قرارت میدن که وقتی یه آغوش باز میبینی واسه خالی شدن هرچی میدونی بگی اما باور کن من بی گناهم و الکی اینجام هیچ وقت هم به کار نکرده اعتراف نمی کنم آذر خانوم بهم یاد داده چطور مقاومت کنم و بلاخره بهشون ثابت میشه که من بی گناهم بعد از تموم شدن حرفش به آذر خیره شد و آذر با خنده بهش گفت درست رو خوب یاد گرفتی سرنیزه رو که زیر گلوت گذاشتن اگه سر تکون بدی و بگی آره گلوت پاره میشه همش باید بگی نه این تنها راهه حالا تا خفه نشدی بگو نازی خندش گرفت و گفت آذر خانوم هم به جرم قتل اینجاست اما بهش تهمت زدن و بی گناهه نزدیک سه ماهه اینجا نگهش داشتن که اعتراف الکی کنه آذر خانوم آدم قوی ایه و اونم زیر بار اعتراف دروغی نمیره حالا نگاه متعجبم برگشت سمت آذر و داشتم به یک زن که می تونست یک قاتل باشه نگاه می کردم یک زن حدودا چهل ساله که اصلا بهش نمی خورد که کسی رو کشته باشه به هر حال هر جرمی که داشتن اما پیش شون احساس خوبی داشتم یه جور حس امنیت شاید منتظر بودن که من هم صحبت کنم و علت اینجا بودنم رو بگم اما همچنان سکوت کردم و هیچی نگفتم فقط رو به آذر گفتم مرسی که داری ازم حمایت میکنی با یک لبخند مهربانانه جوابم رو داد و اومد یه چیزی بگه که افخمی باز جلوی در ظاهر شد و با لحن مغرورانه ای گفت آهای سوسوله خانوم واحد کارت داره عزیزم نمی دونم چرا هر چی بیشتر می گذشت بیشتر از افخمی می ترسیدم و از این لحنش هم اصلا خوشم نیومد اومدم بلند بشم که آذر دستم رو گرفت و گفت هر چی بیشتر ضعف نشون بدی بیشتر اذیتت میکنن قوی باش و نذار که ضعفت رو ببینن از در آهنی بازداشتگاه رفتیم بیرون و افخمی من رو به همون اتاقی هدایت کرد که روز اول خانوم مشتاق من رو گشت در دیگه باز شد و یه خانوم دیگه که البته می دونستم همون خانوم واحد سخت گیر هست وارد شد مثل خانوم مشتاق چادر سرش نبود اما همون رنگ مقنعه و مانتو تنش بود چهرش به شدت خشن و ترسناک بود یه صورت آرایش کرده مستطیلی شکل مردونه با ابروهای نازک بینی عقابی و چشمای گرگ مانندش واقعا پر جذبه و ترسناک بود اصلا لازم نبود که اخم کنه اما چنان اخمی رو صورتش بود که همه موهام به تنم سیخ شد افخمی با صدای لوس شده و مودب گفت اینم سوسول تازه وارد در اختیار شما خانوم نگاه واحد رفت سمت افخمی و با لحن به شدت جدی بهش گفت خفه شو و نیشت رو ببند فعلا هم برو گورت رو گم کن خنده رو لبای افخمی خشک شد و با لحن مودب تر گفت چشم خانوم هر وقت کارم داشتین فقط صدام کنین بعد از رفتن افخمی واحد خیره شد به من با قدم های آهسته بهم نزدیک شد و یه دور دورم چرخید جلوم وایستاد و چون کمی قدش از من بلند تر بود سرش رو به سمت صورتم خم کرده بود بدون مقدمه و چنان محکم یه کشیده زد تو گوشم که پخش زمین شدم بلد نیستی سلام کنی هان یادت ندادن یا هنوز فکر کردی اینجا بیرونه که صاحب نداشته باشه و هر جوری که بخوای رفتار کنی هان از شدت درد صورتم رو با دستم گرفته بودم و نا خواسته اشکم سرازیر شد ترسی که از دیروز همه وجودم رو گرفته بود بیشتر شد و داشتم سکته می کردم با همون لحن خشن و جدی بهم گفت پاشو وایستا به خاطر یه سلام نکردن اینجوری داشت برخورد می کرد اگه به حرفش گوش نمی دادم معلوم نبود چیکار کنه خودم رو جمع و جور کردم و وایستادم همچنان دستم روی صورتم بود دستت رو بردار با تو ام میگم بردار دستت رو بخوام بزنم صدا میزم افخمی بیاد دستت رو بگیره و تا صبح میزنم تو گوشت هیچ کسم نمیتونه هیچ کاری بکنه دست لرزونم رو به آرومی از روی صورتم برداشتم اما همچنان استرس داشتم که بازم شاید بی هوا بزنه از ترس سرم هم به لرزش افتاده بود و همچنان داشتم اشک می ریختم یه دور دیگه دورم قدم زد که همین کارش باعث میشد استرسم بیشتر بشه باز جلوم وایستاد و بهم خیره شد چیکار کردی که آوردنت اینجا ن ن نمیدونم ب ب برای چی منو آوردن اینجا ه ه هیچ کاری نکردم پوزخند خاصی زد و گفت که هیچ کاری نکردی و نمی دونی برای چی اینجایی ماموری که تو رو آورد یکی از مامورای مهم سازمانه و هر پرونده رو الکی ای دستش نمیدن ازم خواسته تا وقتی به حرف بیایی اینجا نگهت دارم فکر کنم تا الانم متوجه شده باشی که هیچ صدایی از اینجا بیرون نمیره مگر اینکه من بخوام درضمن میخوام در جریان باشی که من خیلی آدم صبوری نیستم و همینجور صبر نمی کنم که خود به خود به حرف بیایی به نفع خودته که دهنتو باز کنی و شرایط رو بیشتر از این سخت نکنی حرف کشیدن از تو برای من مثل آب خوردنه کافیه بخوام حتی انداختنت بین یه مشت خلافکار گرسنه که بدشون نمیاد یه دستی به سر و روی یه بچه سوسولی مثل تو بکشن پس نذار اون روی سگم بالا بیاد همینجور با ترس داشتم نگاش می کردم که گفت متوجه شدی چی گفتم یا نه با سرم تایید کردم که بازم بی هوا و محکم تر زد تو گوشم و با فریاد گفت وقتی ازت سوال می پرسم میگی چشم مثل گاو برام سر تکون نده انگار قبل از اعتراف کردن باید رو ادبت کار کنم از این به بعد فقط میگی چشم فهمیدی یا نه دستم نا خواسته به خاطر درد شدید کشیده ای که زد رفت سمت صورتم و هق هق گریه ام هم بیشتر شد با صدای لرزون و هم زمان با هق هق بهش گفتم چشم تن صداش رو آروم تر کرد و گفت نشندیم آب دهنم رو قورت دادم و بلند تر گفتم چشم پوزخند خاص خودش رو زد حالا می تونست مطمئن باشه اونقدر ازش می ترسم که اگه اسمشم بیاد خشکم بزنه بعد رو بهم گفت حالا میتونی بری گورتو گم کنی اومدم از کنارش رد بشم که با دستش چنگ زد تو موهام و سرم رو کشید عقب ناخونهای دست دومش رو توی گونه هام فرو کرد و صورتم رو ثابت نگه داشت سرم از درد تیر کشید صورت ترسناکش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت عاشق شکستن موردهای سفتم بهت قول میدم می شکونمت و لهت می کنم ولی قبلش باید ادبت کنم هنوز اولشه وارد بازداشتگاه شدم افخمی بعد از دیدن وضعیت من خنده مسخره ای رو لباش نشست و گفت جواب خانوم و دادی یا نه حدس میزنم ندادی فعلا برو بخواب که اولشه سوسوله خانوم خودم رو رسوندم دم در اتاق که آذر و نازی جفتشون بلند شدن و با نگاه نگران منو تا وقتی که نشستم همراهی کردن طاقت نیاوردم و سرم رو گذاشتم رو شونه های آذر و شروع کردم گریه کردن آذر با نوازش موهام سعی کرد آرومم کنه اینقدر گریه کردم که خوابم برد ده سال قبل یه سال دیگه از دانشگاه مونده بود از همین حالا غصه ام گرفته بود که بعد از تموم شدن دانشگاه باید برگردم تالش و اصلا دیگه دوست نداشتم برگردم اونجا یه تابستون گرم و شرجی بود که حسابی رو مخم بود از همه چیِ اینجا متنفرم مخصوصا از آب و هوای همیشه مرطوبش نظر پدرم این بود که بعد از لیسانس ادامه برم برای فوق اما از طرفی از درس خوندن هم خوشم نمی اومد و فقط به خاطر دوری از این خراب شده لعنتی درس می خوندم و حالا هم احتمالا باید به خاطر همین علت جون بکنم برای فوق لیسانس دقیقا صندلیم رو گذاشته بودم جلوی کولر گازی و حسابی غرق در افکارم بودم که با صدای بابام به خودم اومدم امروز زهرا خانوم اومده بود چیکار داشت بازم اومده بود فضولی اینجوری صحبت نکن دختر اومده بود و در مورد تو حرف میزد خب چی میگفت یه مورد خواستگار خوب برات معرفی کرد هه هه این زهرا خانوم ول کن نیست تازه تو که میگفتی شوهر نکنم و درسم رو ادامه بدم من هنوز یه سال برای لیسانسم مونده و حالا صحبت از خواستگار میکنی آره هنوزم میگم که اولویت درس خوندن و ادامه تحصیله اما این موردی که معرفی کرد خیلی خوبه و نمیشه به همین راحتی ازش گذشت از یه خانواده خیلی محترم و شریف هستن و در عین حال اصیل خود زهرا خانوم بهشون گفته که تو تصمیم داری ادامه تحصیل بدی و قبول کردن تازه فقط اجازه گرفتن که بیان خواستگاری و اگه خوشت نیومد بهشون جواب منفی میدی و خلاص اوکی به زهرا خانوم فضول محل بگو که بهشون بگه که بیان به هر حال جواب من نه هستش و از همین حالا گفته باشم اسمش رامین بود یه آدم خیلی لاغر که صورتش رو با یه عینک مسخره بزرگ پوشونده بود مامانشم هنوز هیچی نشده با اون قربون صدقه رفتنهای بی معنیش رو مخم بود از وقتی از تالش رفته بودم حتی از لهجه شمالی هم زده شده بودم اینا هم با اون لهجه غلیظ شمالیشون بیشتر اعصابم رو خورد میکردن فقط لحظه شماری می کردم که زودتر برن گمشن مادر رامین گفت دیگه وقتشه رامین با کیمیا خانوم یکمی خلوت کنن و حرفاشون رو با هم بزنن با اکراه و با نگاه پدرم رامین رو تا تو اتاق خودم همراهی کردم ازش خواستم بشینه رو صندلی و خودم نشستم رو تختم و خیره شدم به پنجره اتاق یکمی من و من کرد و با خجالت شروع کرد حرف زدن حرفای حدودا تکراری ای که تو همه خواستگاری های رسمی و سنتی میگن اما یه چیزی گفت که حسابی منو از این حال و هوا در آورد و مشتاقم کرد که با دقت بهش گوش بدم رامین گفت که توی تهران زندگی و کار میکنه از شغلش راضی بود و میگفت درآمد خوبی داره با همون درامد و البته کمک خانوادش تونسته یه خونه مناسب تو یکی از محله های آبرومند تهران بخره بعد از گفتن همه اینها با یه حالت شرمندگی بهم گفت اگر بهش بله بگم باید باهاش تو تهران زندگی کنم رامین خبر نداشت که این مورد برای من نه تنها مثبته بلکه کل نظرم رو نسبت به ازدواج باهاش عوض کرده با یه سری سوال تونستم از زیر زبونش بکشم که خانوادش از اون چیزی که فکر میکردم و بابا بهم گفته بود وضع مالی بهتری دارن این مورد می تونست من رو از این شرایطی که توش بودم بیرون بیاره باید بیشتر فکر می کردم بعد از رفتنشون بابام ازم نظر خواست و منتظر نه گفتن من بود بهش گفتم که باید فکر کنم و بیشتر در موردشون تحقیق کنیم تا صبح خوابم نبرد و همه جوانب رو در نظر گرفتم درسته که من دختر آزاد و یکی یه دونه بابام بودم و هیچ وقت سختی ای نکشیده بودم اما پدر من نهایتا یه کارمند ساده بود و یه زندگی معمولی داشتیم تنها مزیت من نسبت به بقیه تک بودنم بود که کمی شرایطم رو بهتر میکرد اما همیشه از کودکی رویای یه خانواده پولدار داشتن رو تو سرم می پروروندم خیلی از دخترای محله رو میشناختم که نهایتا با یکی مثل بابای خودم ازدواج کرده بودن و یه زندگی معمولی داشتن و تازه بعضیاشون که ازدواج های ناموفق داشتن و بدبخت شده بودن حالا شانس در خونه من رو زده و یه خواستگار پولدار برام اومده و از همه بهتر من رو تو این شهر لعنتی نگه نمی داره من میشم خانوم یه خونه حسابی و اونم تو تهران همه اینها به کنار نمی دونم چرا ولی هیچ وقت به عشق واقعی اعتقاد نداشتم و با چشمای خودم دیده بودم که اونایی که مثلا عاشق هم دیگه هستن چه زندگی های مسخره و خسته کننده ای دارن من عاشق هیجان و لذت بودم واسه من عشق و عاشقی یه بازی مسخره و بچه گانس پیش خودم فکر کردم که بهتره این موقعیت رو از دست ندم مطمئن بودم که اگه از دستش بدم بعدا حسابی پشیمون میشم چند روز بعد به بابام اوکی رو دادم و خب اونم خوشحال شد بابام از اول هم این مورد رو خیلی خوب می دونست چون که حسابی در مورد رامین تحقیق کرده بود و متوجه شده بود که یه بچه درس خون مثبت بوده که حالا خانوادش دارن براش زن میگیرن قرار بر این شد که فعلا فقط عقد و بعد از تموم شدن درس من ازدواج کنیم وقتی علی فهمید که برام خواستگار اومده و منم جواب مثبت دادم قبل از هر عکس العملی تعجب کرد و باورش نمی شد بعدش هم عصبی شد و شروع کرد داد و بیداد کردن به آرامش دعوتش کردم و بهش گفتم من و تو برای هم دوستای خوبی بودیم اما الان من می خوام تشکیل خانواده بدم و آینده مو بسازم ما به درد هم برای زندگی مشترک نمی خوریم و بهتره که به تصمیم من احترام بذاری احساس می کردم دوره علی برام تموم شده خیلی پیش خودم فکر کردم ولی حتی دیگه علاقه نداشتم باهاش سکس داشته باشم زندگی مرفه تو تهران اونقدر برام شیرین بود که خیلی مهمتر از علی رو حاضر بودم براش از دست بدم روی این حساب آخرین حرفم رو هم به علی زدم و ازش جدا شدم برای یه لحظه وقتی که صداش توام با بغض شد دلم براش سوخت اما خوب می دونستم که علی نه کار داره و نه هنوز سربازی رفته هیچ سرمایه و خانواده پولداری هم نداره که حمایتش کنن چطور میتونم باهاش خوشبخت بشم به نفع علی بود که با این جریان کنار بیاد و من رو فراموش کنه بعد از آخرین دیدارمون علی چندین روز تمام سعی خودش رو کرد که من رو منصرف کنه کلی برام چرب زبونی کرد و به خیال خودش با وعده وعید خواست نظرم رو عوض کنه ولی هر چی بیشتر می گذشت به تصمیم خودم برای ازدواج با رامین آفرین میگفتم و علی هم کاملا از چشمم افتاد اون هم وقتی که فهمید عقد کردم دیگه کاملا نا امید شد و به ناچار کشید کنار به هر حال من و رامین دیگه رسما زن و شوهر بودیم و قرار بود تا آخر عمرم با این مرد زندگی کنم باید از نظر احساسی بهش نزدیک بشم و کمک کنم که با هم یک زندگی خوب رو بسازیم بیشتر که شناختمش متوجه شدم یه مرد واقعا مودب و با شخصیت و به شدت آرومه اصلا اهل حاشیه نبود و البته خیلی هم به کارش علاقه داشت و تنها موردی بود که با علاقه و اشتیاق در موردش حرف میزد برای عشق بازی به شدت خجالتی و نا وارد بود که بهم ثابت شد تو عمرش تا حالا حتی یک دختر رو هم تجربه نکرده با اینکه خودم تجربه دوستی با دو تا پسر رو قبل از ازدواج داشتم اما حس خوبی داشت از اینکه یک پسر به معنای واقعی باکره باهام ازدواج کرده این همه پسر هستن که هزار تا گه کاری میکنن اما موقع ازدواج دنبال حضرت زینب میگردن و یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده حالا هم یه دختر اگه اینجوری باشه به هیچ جایی بر نمی خوره گذشته دیگه مهم نیست و آینده پیش روی منه رویای یه زندگی خوب و عالی این نقص رامین در مورد عشق بازی و بلد نبودن رفتارش با یک خانوم رو بعد از ازدواج درست میکنم یک سال گذشت و یه مراسم عروسی مجلل و محشر برام گرفت که البته همه برنامه ریزی هاش و انتخاب های سالن و مسائل دیگه با خودم بود رامین خودش خیلی ذوق و اشتیاقی برای مراسم عروسی نداشت همه همسایه ها رو هم دعوت کرده بودم که ببینن من چه مراسم با شکوهی دارم و قراره با کی ازدواج کنم آخر شب شد و موقع رفتن مهمونا که هر کدوم می اومدن و شخصا به من و رامین تبریک می گفتن گلسا اومد جلوم و اول با رامین احوال پرسی کرد و تبریک گفت بعدش هم رو به من یه پوزخند معنی دار زد و گفت ایشالله خوشبخت بشی کیمیا جون از لحنش خوشم نیومد و با بی محلی جوابش رو دادم سعی کردم بهش فکر نکنم در هر صورت من قرار نبود دیگه گلسا رو ببینم تنها مشکل جدایی از پدرم بود که با اینکه عادت داشتم به رفتن به شهر دیگه اما حالا که به عنوان یه زن متاهل داشتم ازش جدا میشدم دلم گرفت و یاد سال هایی افتادم که با هم گذروندیم اما چاره ای نبود و باید این مسیر رو طی کنم من هیچ وقت این شهر رو دوست نداشتم و حالا موقعیت این بود که برای همیشه از اینجا برم و آزاد بشم فقط چند قطره اشک به خاطر پدرم ریختم و سوار ماشین رامین شدم به امید یک زندگی خوب و رویایی اشکهام رو پاک کردم و به صورت رامین لبخند زدم برادر کوچیک رامین که اونم تهران زندگی می کرد ترتیب چیدن وسایل خونه رو داده بود و فقط چند تا چمدون وسیله شخصی بود که با ماشین رامین با خودم به تهران بردم وقتی که رامین وارد خیابون شد حسابی از محل زندگیم خوشم اومد یه آپارتمان توی شهران تهران کلید طبقه 5 رو توی آسانسور زد و متوجه شدم که تو هر طبقه دو واحد خونه وجود داره دو تا چمدون رو گرفت تو دستاش و وارد خونه شد و منم اون یکی چمدون رو بلند کردم که در خونه رو به رویی باز شد و یه خانوم ازش بیرون اومد من رو که دید با خوش رویی سلام کرد منم از برخود گرمش خوشم اومد و بهش سلام کردم از اینکه دیگه خبری از لهجه های غلیظ شمالی نیست خوشحال بودم وارد خونه که شدم واقعا از محیط و دکور داخلی خوشم اومد یه خونه دو خوابه با یک هال دلباز و بزرگ یه آشپزخونه شیک و قشنگ با رنگ روشن از پشت رامین رو بغل کردم و به سلیقه اش برای انتخاب این خونه تبریک گفتم تو جوابم گفت که انتخاب برادرش بوده این عکس العمل های یخ رامین در مقابل احساسات من واقعا تو ذوق میزد اما خب هنوز اول راه بودیم و مطمئن بودم که عوض میشه برای من که لذت سکس رو تجربه کرده بودم و همیشه تو حالتی که تمام تنم از لذت سست شده بود باید به صورت دوست پسرم خیره میشدم و بهش می فهموندم که هنوز پرده دارم و باید از پشت کارش رو انجام بده شب زفاف یه چیز رویایی بود مثل یه مجوز برای ریختن تمام این ترسها و اضطراب هام و از دست دادن آبرومندانه و بی خطر باکرگی علاوه بر همه اینها شب زفاف من یه فرق دیگه ای هم داشت یه جورایی اولین رابطه من با رامین بود قبل از ازدواج هر بار که می خواستم غیر مستقیم به رامین نزدیک بشم و باهاش عشق بازی کنم من رو پس میزد اون روزها فکر می کردم به خاطر رسم و رسومات می خواد تا عروسی صبر کنه و من هم رو این حساب به تصمیمش احترام می ذاشتم تا اینکه شب شد همون شبی که کلی براش ذوق داشتم یه کم ارایش کردم هنوز بعد یه سال نمی دونستم چه مدل آرایش رامین رو بیشتر آماده میکنه یه تاپ باز قرمز رنگ و یه شرت کوتاه نارنجی پوشیدم و به طرفش رفتم احساس خاصی تو صورتش ندیدم فکر کردم شاید هنوز احساس غریبی می کنه چشم هام رو خمار و شروع به بوسیدنش کردم بعد از کلی مالوندن دستمو رو کیرش کشیدم اگه علی بود تا الان آبشم اومده بود ولی کیر رامین هنوز بطور کامل هم شق نشده بود حسابی تو ذوقم خورد جلوی خودمو نگه داشتم و هیچی نگفتم با روی خوش جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دست رامین رو گرفتم و با هم به اتاق خواب رفتیم روی تخت رامین بدون هیج عشق بازی ای فقط لباسای من و شرت و شلوار خودش رو درآورد تا اون زمان هیچ وقت کیرش رو ندیده بودم یه کیر نسبتا کوچیک که دورش رو ناشیانه تا روی رون و خیلی نامنظم و ناقص تمیز کرده بود اومدم بگم نکنه مامانت بهت دستور داده کیرت و اینطوری تمیز کنی ولی حرفم و خوردم دیدن کیر رامین هیچ حسی تو من ایجاد نکرد هر لحظه سرد تر می شدم یهو دیدم رامین روی شکمم نشست و با یه دست مشغول ور رفتن با سینه هام شد و با یه دست دیگش شروع کرد به مالوندن کیرش برای اولین بار بود که می دیدم چشمهاش از حالت عادی یه کم خمار تر شده و کمی حس رو می تونستم تو صورتش ببینم در تمام طول این مدت بهش خیره شده بودم از اینکه کیرش با بوس کردن ها و تحریکهای من کامل شق نشده بود و حالا مجبور بود به ضرب مالوندن اونها رو راست بکنه کلی عصبانی شدم ولی خوب پیش خودم می گفتم که درست میشه بالاخره کیرش کامل شق شد تمام وزنش رو روی تنم داد و بدون گفتن چیزی با دستش کیر رو روی کُسم تنظیم کرد و اون رو به داخل فشار داد با اولین فشار دردم اومد یه حس سوزش موقت کردم و بعد حس کردم یه چیز نسبتا داغ توی کُسمه و داره توش تکون میخوره حس خارق العاده ای نبود توی این افکار بودم که از روی صورت شل شده رامین و گرمای غیر طبیعی توی کُسم فهمیدم آقا آبش رو هم خالی کرده رامین با صورت خیلی خسته خودش رو از روی من کنار کشید شب زفاف من از شروعش تا انتهاش 5 دقیقه هم نشد باورم نمیشد که این باشه اون شب رویایی ای که تو ذهنم داشتم بعد از اینکه چند لحظه دراز کش روی تخت خوابیده بود ازم پرسید نمیری حموم با سرم تایید کردم که میرم و خودش بلند شد و رفت سمت حموم سعی کردم خودم رو از تک و تا نندازم و رفتم تو حموم شروع کردم ناز کردن که دردم اومده و حالم خوب نیست و از این حرفا فکر کردم که حالا اگه برای بار دوم تحریکش کنم دیر تر ارضا میشه بهم گفت طبیعیه و زیاد تو حموم نمون زودتر برو بیرون و استراحت کن فردا برات گوشت کباب میکنم و حالت بهتر میشه یک هفته گذشت و هر شب سکس ما به همین شکل بود همه سعی خودم رو کردم که طولانی تر و همراه با عشق بازی بشه اما فایده نداشت حس می کردم رامین اصلا از سکس لذت نمی بره یا شایدم از کارهایی که من می کنم لذتی نمی بره بعد از یک هفته هم گفت تو خونه موندن بسه و وقت کاره دقیقا ساعت 7 صبح میزد بیرون و تو بهترین حالت ساعت 8 شب می اومد خونه و گاها میشد که تا ساعت 11 شب هم سر کارش بود تنها موردی که میشد باهاش در موردش صحبت کرد و رغبت داشت برای گفتگو کارش بود شروع زندگیم با رامین به شدت نا امید کننده و سرد بود اما هنوز نا امید نشده بودم و پیش خودم گفتم هر طور شده درستش میکنم سعی کردم با گشت زدن تو خیابون و دیدن دقیق تر محل زندگیم خودم رو سرگرم کنم حاضر شدم و از خونه زدم بیرون که برای بار دوم همون خانوم همسایه رو دیدم این دفعه گرم تر باهام احوال پرسی کرد و گفت من مریم هستم و اینجور که شنیدم شما تازه عروس و داماد هستین منم خودم رو بهش معرفی کردم به خودمون که اومدیم حدود یک ساعت همینطور جلوی در خونه هامون با هم مشغول صحبت بودیم با صدای یه پسر بچه به خودم اومدم که از آسناسور اومد بیرون و به مریم سلام کرد و متوجه شدم پسر مریم هستش و از کلاس شنا برگشته یه پسر 7 ساله که اسمش عرفان بود مریم هم مثل من غریب و اصالتا اهل زنجان و دقیقا ده سال از من بزرگ تر بود اونم از شروع زندگیش تو تهران بوده که البته یک سال پیش این خونه رو موفق شده بودن بخرن مورد دیگه ای که گفت اینکه برای سرگرمی خیاطی یاد گرفته و قدیما بیشتر و الان کمتر خیاطی میکنه قیافه با نمکی داشت درسته که کمی تپل بود اما تپل خوشگل و نازی بود پر جذبه و دوست داشتنی ازش خوشم اومد و حسابی از گپ زدن باهاش خوشحال شدم و باعث شد کمی از کسلی روزای سرد اول زندگیم در بیام موقع خداحافظی ازم خواست که برای اینکه حوصلم سر نره بیشتر همو ببینیم و گفت نو عروس بودن رو تو شهر غریب درک میکنه و هر کاری که داشتم می تونم روش حساب کنم از آپارتمان خارج شدم و شروع کردم قدم زدن دیگه خبری از اون هوای مرطوب و مسخره نبود دیگه خبری از اون شهر کوچیک و آدمای تکراری نبود دیگه خبری از ترس اینکه شاید تا آخر عمرم تو اون شهر بپوسم نبود احساس می کردم که واقعا از اینجا خوشم اومده صحبت با زن مهربونی مثل مریم بهم انرژی مجدد داد و همچنان امیدوار بودم تنها مشکل زندگیم که یخ بودن رامین بود رو بتونم حل کنم 8 8 1 9 82 8 8 1 8 8 8 7 9 86 8 2 ادامه نوشته

Date: July 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *