قسمت قبل وارد اتاق افخمی شدم به غیر از اون دو تا نوچه حال به هم زنش دو تای دیگه هم بهشون اضافه شده بود اکثر بازداشگاه از افخمی حساب می بردن و بعضیا ترجیح می دادن برای امنیت بیشتر کنارش باشن دایره وار دور افخمی نشسته بودن و معلوم نبود داشت بهشون چی می گفت همینکه متوجه من شد با خوش رویی وایستاد و به استقبالم اومد گفت به به ببین کی اومده کیمیا خانم بلاخره افتخار دادن خوشحالمون کردی پرنسس بازداشگاه بی تفاوت بهش نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم حس تنفر و ترس همه وجودم رو گرفته بود جرات اینکه باهاش برخورد تندی بکنم نداشتم دوست نداشتم بیشتر از این تحقیرم کنه اومد کنارم نشست و با سرش به اونای دیگه اشاره کرد با اشاره سر افخمی همه نوچه ها اومدن و جلوی من نشستن افخمی دستش رو کشید به موهای خیسم و گفت چه موهای بلند و خوشگلی اون پارچه رو بدین من موهاشو خشک کنم هم زمان که مشغول خشک کردن موهام بود گفت امشب کیمیا جون قراره برامون تعریف کنه که چرا اینجاست تو این اتاق رسم داریم هر شب یکی داستان خودش رو میگه امشب نوبت کیمیا جونه همون دختره که باهاش توی حموم اومده بود گفت اوم جونم خیلی دوست دارم بدونم داستان یه همچین تیکه ای چیه بقیه هم حرفش رو تایید کردن و منتظر جواب من بودن استرس توی حموم دوباره برگشت توی وجودم آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت زبون گفتم م م من هیچ ک ک کاری نکردم ن ن نمی دونم برای چی گ گ گرفتنم افخمی که با ملایمت داشت موهام رو خشک می کرد یه هو چنگ زد تو موهام و اینقدر محکم کشیدشون که سرم کامل خم شد به سمت عقب با عصبانیت زل زد تو چشمام و گفت ببین سوسولی من به خانم واحد قول دادم ازت حرف بکشم اگه امشب نتونم از توی سوسول حرف بکشم اسمم رو عوض می کنم مثل آدم حرف بزن و بگو جریانت چیه سرم داشت تیر می کشید بغض کردم و اشکام سرازیر شد ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم بابک اصرار داشت که به هیچ قیمتی حرف نزنم بهم قول داده بود نجاتم میده تا امروز تحمل کردم باید بازم تحمل کنم سکوت من افخمی رو عصبی تر کرد و با حرص بیشتر موهام رو کشید همینطور که اشک از چشمم سرازیر میشد گفتم به خدا نمی دونم برای چی اینجام تو رو خدا ولم کن خواهش میکنم ولم کن افخمی با حرص چند بار محکم سرم رو به دیوار کوبید با هر بار کوبیدنش درد تا مغز سرم می رفت و شدت گریه ام بیشتر میشد درست وسط این کوبیده شدن های سرم به دیوار بود که برای یک ثانیه یاد رحیم و آخرین باری که دیدمش افتادم چهار سال قبل راضی کردن پدرم سخت ترین قسمت طلاق گرفتن از رامین بود اینکه قانع اش کنم که زندگی من با رامین به بن بست کشیده شده براش شوک بزرگی بود کمی طول کشید اما بلاخره راضی شد چون که می دونست که نهایتا اون کاری رو که دلم میخواد انجام میدم برای رامین خیلی غافلگیر کننده نبود به هر حال بارها تهدید به جدایی ازش کرده بودم بهش صادقانه و رک گفتم دیگه نمی تونم تحملت کنم تنها راه جداییه مهریه ام هم می خوام دوست ندارم به خاطر مهریه ازت شکایت کنم اوایل پدر و مادرش کمی مخالفت کردن اما بلاخره اونا هم کم آوردن و ساکت شدن بین همه افراد دور و برم این رحیم بود که بیشتر از همه غافلگیر شد و حتی از رامین هم بیشتر سعی کرد که نظر من رو عوض کنه روزی که اومد خونه و از ناراحتی گریه اش گرفت چند ماهی از بلایی که سرش آورده بودم می گذشت و هنوز سر اون جریان داغون و به هم ریخته بود با بغض و گریه بهم گفت تو رو خدا زن داداش بیخیال طلاق شو رامین فقط تو رو داره همه بدیاش رو قبول دارم اما به جون مامانم رامین دوسِت داره نگاه به ظاهر بوقش نکن تو رو خدا رامین بهت عادت کرده از زندگیش بری بیرون ضربه میخوره اون احمق همه چی رو توی دلش می ریزه نفهمه قبول دارم اما نامرد نیست زن داداش شدت گریه اش بیشتر شد و گفت من خودم این روزا داغونم زن داداش دارم بدترین روزای زندگیم رو می گذرونم طاقت طلاق گرفتن شما رو دیگه ندارم بهت التماس میکنم بیخیال شو به من فرصت بده تا رامین رو درست کنم به جون زنم همه سعی خودم رو میکنم تو فقط بهم فرصت بده با بی تفاوتی بهش نگاه کردم خیلی حرفا و جوابا داشتم که بهش بگم اومدم بهش بگم که یکی از علت های اصلی بدبختی های من خود تو و اون زن جندت بودین اما سکوت کردم تصمیمم قطعی بود و دیگه دلیلی برای بحث نداشتم دق و دلیم هم که با اون بلایی که سر زنش آورده بودم خالی کرده بودم حالا چرا بحث کنم و انگیزه ای هم براش نبود بهش گفتم بس کن رحیم من بچه نیستم که ندونم دارم چیکار می کنم تصمیمم قطعیه و تنها راه جدایی از برادرته به جای این کارا برو بهش بگو مهریه من رو بدون شکایت و شکایت کشی بده و مسالمت آمیز از هم جدا بشیم اینقدر تو این زندگی گهی زجر کشیدم که حداقل لیاقتم همینه که مهریه ام رو بده و راحت طلاقم بده رحیم که قاطعیت رو توی حرفام دید کاملا نا امید شد عصبانی هم شد و سرش رو چند بار محکم کوبید به دیوار با گفتن اینکه باشه همینکار که میگی رو انجام میدم از خونه زد بیرون بابک یادم داده بود که دلسوزی های بی جا و بی مورد چه تبعاتی داره و باعث میشه که آدم به هدفش نرسه با اینکه برای لحظاتی دلم براش سوخت اما هیچ عکس العملی نشون ندادم کوچکترین دلسوزی و لغزش من رو به این زندگی جهنمی بر می گردوند و این همه زحمت برای راضی کردن همه برای طلاق رو به هدر میداد به هر حال این آخرین باری بود که رحیم رو می دیدم به خواست پدرم رفتیم شمال در حضور رامین و پدرش قرار شد یک سوم مهریه من رو بدن و بقیه اش رو رامین به مرور و هر وقت داشت بده من مخالفت کردم که پدر رامین قول مردونه داد که رامین سر عهدش هست پدرم هم بهم گفت دیگه گیر نده و قبول کن تو شرایط انجام شده قرار گرفتم و به هر حال قبول کردم توی همون شهر خودمون از هم طلاق گرفتیم توی محضر ناراحتی توی چهره رامین موج میزد حتی اومد صحبت کنه که نذاشتم و بهش گفتم رامین لطفا سخت ترش نکن مطمئنم این بهترین راه برای جفتمونه امیدوارم یکی رو پیدا کنی که بتونه تحملت کنه و باهات احساس خوشبختی کنه این دفتر لعنتی رو امضا و کن و جفتمون رو خلاص کن بعد از تموم شدن طلاق چند تا کار دیگه داشتم و باید می موندم با بابک تماس گرفتم و همه چی رو توضیح دادم بهم گفت همون قدر که بهت دادن برای گرفتن یه آپارتمان مناسب بسه وسایل خونه هم که به درد بخور هاش رو میاری خونه خودت و اگه بازم چیزی لازم داشتی خودم برات تهیه می کنم اصلا نترس و نگران نباش من پشتت هستم و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره اطمینان خاطر های بابک مایه آرامش من بود پدرم رو قانع کردم که می تونم توی تهران به تنهایی از پس خودم بر بیام و اگه نشد که بر می گردم پیش خودش روز آخری بود که شمال بودم سر ظهر بود و چند تا کار اداری رو بلاخره تموم کرده بودم و داشتم می رفتم خونه توی راه با صدای سلام یه خانم برگشتم گلسا بود برای یه لحظه غافلگیر شدم اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و با یه خنده زورکی بهش سلام کردم ظاهرا گلسا از دیدن من بعد از این همه مدت خوشحال شده بود و دیگه خبری از اون نگاه های طلبکارانه و طعنه ها نبود حسابی با خوشحالی به سمتم اومد و بغلم کرد به ناچار منم ظاهر خودم رو خوب گرفتم و مثلا خوشحال شدم از دیدنش وای کیمیا خیلی خوشگل شدی یعنی بودی اما خیلی تغییر کردی و بهتر شدی تو هم خیلی عوض شدی ظاهرا میخوره که ازدواج کرده باشی بعد از این سوالم کمی خجالت کشید و با سرش تایید کرد ازم پرسید نینی دار شدی یا نه نه بچه ندارم راستش رو بخوای من طلاق گرفتم همین چند روز پیش قیافش واقعا از شنیدن این حرفم ناراحت شد و گفت وای متاسفم ببخشید تو همچین شرایطی اسم نینی رو آوردم نه مهم نیست تو که نمی دونستی تو با کی ازدواج کردی دوباره قیافش خجالت زده شد و با تعلل و مکث بهم گفت با حامد کمی جا خوردم و تعجب کردم حالا علت اون تعصبش رو به حامد فهمیدم تو اون سال ها گلسا عاشق حامد بوده نمی دونستم چی باید بهش بگم که گفت حامد اومد خواستگاریم همه چی رو در مورد خودش بهم گفت حتی اما مهم نیست مهم اینه که صداقت داشت خدا رو شکر در کل زندگی خوبی داریم هفته پیش هم متوجه شدم که حامله ام عه به سلامتی مبارکه میشی مامان گلسا یکم دیگه با هم حرف زدیم و ازش جدا شدم نمی دونم چرا دلم گرفت چرا حس کردم برای یه لحظه بهش حسودیم شد مخصوصا که فهمیدم اون از اول عاشق حامد بوده و پاش وایستاده حتی اینقدر عاشقش بوده که تحمل دیدن اینکه من حامد رو ناراحت کنم نداشته احساسات دو گانه و متناقضم نسبت به عشق بیشتر شده بود یه حسی بهم می گفت عشق چرت و پرته و یه حس دیگه برعکسش پدرم همچنان مخالف موندن من توی تهران بود آخرین تلاش هاش رو برای منصرف کردن من کرد اما من سر حرفم موندم و بلاخره قانع اش کردم البته مجبور بود قانع بشه برگشتم تهران و با کمک بابک چند روزی دنبال خونه گشتیم بلاخره یه آپارتمان کوچیک اما مناسب توی شهرک غرب گیر آوردم اومدم خونه رامین و یه سری وسایل که برای جهیزیه خودم بود و حالا حالا ها قابل استفاده بود رو برداشتم و بردم خونه خودم چند تا وسیله دیگه کم داشتم که بابک برام تهیه کرد تو تمام این مراحل بابک کنارم بود و اصلا نذاشت اذیت بشم و احساس تنهایی کنم بعد از مستقر شدن کامل توی خونه خودم همراه با ساناز یه جشن حسابی سه نفره گرفتیم آخر شب ساناز رفت اما بابک پیشم موند میشه گفت اولین شبی بود که میشد با هم باشیم بعد از یه سکس حسابی توی بغلش خوابیده بودم و داشتم با موهای سینه اش بازی می کردم ازش پرسیدم بابک تو به عشق اعتقاد داری اصلا تا حالا عاشق شدی دستش زیر سرش بود و نگاهش به سقف کمی مکث کرد و گفت آره به عشق اعتقاد دارم با تعجب نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم و گفتم واقعا اصلا انتظار نداشتم که اینو بگی از نگاه متعجب من خنده اش گرفت و دستش رو از زیر سرش برداشت و به پهلو شد دستش رو گذاشت روی سینه من که تو این حالت کمی آویزون شده بود و گفت اما تا حالا عاشق نشدم فکر نکنم هیچ وقت هم عاشق بشم یعنی چی بابک نمی فهمم میگی به عشق اعتقاد داری اما تا حالا عاشق نشدی چجوری آخه خب خیلی واضحه من به اینکه امکانش هست بین دو تا آدم یک عشق واقعی به وجود بیاد اعتقاد دارم اما هنوز آدمی رو ندیدم که ارزش این عشق رو داشته باشه بهش اخمی کردم و گفتم یعنی منم ارزشش رو ندارم دوباره خندید و گفت منظورم حتی خودم هم هست از خودم گرفته تا همه آدمایی که دیدم هیچ کدوم ارزش و لیاقت عشق رو نداشتن تا چند لحظه قبل خودم رو آماده کرده بودم که یه بار دیگه باهاش سکس کنم اما یه هو همه چی از سرم پرید نمی دونم چرا غمگین شدم یا حتی کمی عصبی شدم با حرص رو به بابک گفتم چرا من آرامش ندارم مگه قرار نبود از اون رامین عوضی جدا که شدم آرامش داشته باشم چمه پس باید تو خودت بگردی و ببینی چته در ظاهر هیچ مشکلی نداری و از نظر من آزاد شدی باید مصمم بشی و زندگی جدیدت رو شروع کنی چیزایی که ناراحتت میکنه یا حلشون کن یا اگه نمی تونی حلشون کنی بایگانیشون کن و بهشون فکر نکن بعد از این حرف بابک حسابی رفتم تو فکر خوب می دونستم علت عصبانیتم چیه یا کیه من احساسات و عشق رو برای اولین بار با رضا تجربه کرده بودم اما رضا خنجر به قلب من زد منو تحقیر کرد و ازم سو استفاده کرد هنوز یه چیزی توی گذشته من گیره حس تنفرم به رضا تموم شدنی نیست و هر لحظه بیشتر میشه حالا من بودم که به سقف خیره شده بودم و به بابک گفتم درست میگی آدم یا باید مشکلاتش رو حل کنه یا باهاشون کنار بیاد سر کار بودم هندزفری گوشیم با آخرین حد صداش توی گوشم بود لیوان چایی رو دیدم که ساناز گذاشته جلوم و داره یه چیزایی میگه موزیک گوشی رو پاز زدم که متوجه بشم چی میگه چته کیمیا چقدر تو فکری طلاق گرفتی و تموم بهش فکر نکن دیگه نه به خاطر اون تو فکر نیستم ذهنمو یه چیز دیگه مشغول کرده میخوام یه کاری انجام بدم اما دو دلم مگه بابک نمیگه آدم هیچ وقت نباید دو دل باشه هر کاری و هر چیزی که تو ذهنشه باید انجام بده اگه مطمئنی میتونی انجامش بدی انجامش بده درضمن اگه دوست داشتی به منم بگو چون دارم از فضولی می میرم همینجور به صورت و چشمای ساناز خیره شده بودم جالب اینجا بود که همونقدر که به بابک وابسته شده بودم به ساناز هم وابسته بودم صورت گرد و چشم و ابروی مشکیش موهایی که جلوشون رو همیشه چتری درست میکنه و رو پیشونیش میریخت حتی یه جورای با این شال روی سرش خیلی قشنگ تره لبخند زد و گفت حالا نمی خواد باز بری تو نخ من بگو چت شده دستم رفت روی دکمه پاز موزیک گوشی و زدمش که آهنگ پخش بشه بهش گفتم بعدا بهت میگم هنوز ظهر نشده بود که یه هو از جام بلند شدم و رفتم توی آبدارخونه تکیه دادم به گوشه آبدارخونه و شماره رضا رو گرفتم بلاخره بعد از چند بار قطع کردن جواب داد به شدت سرسنگین و سرد الو سلام خودتی رضا بله بفرمایید منم کیمیا نشناختی فرمایش عه واقعا نشناختی منو بله شناختم فرمایش عه اینقدر سرد نباش رضا این همه مدت گذشته یه هو یادت افتادم و گفتم یه خبری ازت بگیرم لطف کردی دیگه امری نیست عه امر چیه عزیزم من که قبول کردم از زندگیت برم بیرون و اون یک سالی که با هم بودیم رو فراموش کنم فقط این دل بی صاحاب ول کن نیست عزیز دوست نداشتم مزاحمت بشم به خدا اما طاقت نیاوردم باور کن منم دوست دارم مطابق میل تو رفتار کنم و باعث اذیتت نشم کیمیا دوستی ما یک دوره ای داشت هر چیزی که یه شروعی داره یه پایانی هم داره برای جفتمون بهتر بود که تمومش می کردیم آره منم قبول دارم اون روز که با اون خانم همکارت که رفتی سوار ماشینش شدی و من دیدمت الکی عصبانی شدم بچگی کردم رضا چون یک سال عالی رو با تو گذرونده بودم اون همه عشق بازی اون همه سکس عالی مخصوصا سکسایی که تو باغ داشتیم اونم با تو که محشر بودی بهم حق بده که توقع من رفته بود بالا و عصبی شدم یه هویی در صورتی که تو به من تعهدی نداشتی و من چیکاره بودم که حالا بخوام از رابطه تو با همکارت ناراحت بشم لطفا من رو ببخش و قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط خواستم آخرین خاطره و مکالمه ای که از تو دارم به خوبی و خوشی باشه تو رو خدا برای آخرین بار باهام خوب باش و دیگه تموم یه آهی کشید و کمی مکث کرد می تونستم شک و تردید رو حتی از نفس کشیدنش حس کنم اینکه چی شده من بعد از این همه مدت یه هو بهش زنگ زدم و دارم این حرفا رو میزنم اما اینقدر طبیعی و تاثیر گذار گفته بودم که جواب داد ببین کیمیا جان منم قبول دارم ما بهترین روزا رو با هم داشتیم باور کن هیچ زنی رو مثل تو نه تا حالا تجربه کردم و نه تا آخر عمرم تجربه می کنم اما یه سری رفتارا و روحیات تو به من نمی خورد کم کم داشت برای زندگیم دردسر میشد مریم یا رامین اگه می فهمیدن که ما رابطه داریم برای جفتمون دردسر میشد مجبور بودم سفت و سخت برخورد کنم که ول کنی بری چند دقیقه دیگه با هم حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم لیوان رو از روی آب چیک برداشتم و همراه با پوزخند برای خودم یه چایی ریختم عصر موقع بستن شرکت رو به بابک گفتم میشه من رو قبل از خونه یه جایی ببری هنوز جواب نداده بود که ساناز گفت منم میام منم بازی به خنده بهش گفتم بیا مشکلی نیست اما جفت تون باید تو ماشین باشین تا من کارم انجام بشه نگاه بابک حسابی متفکرانه و خاص شد قطعا نمی تونست حدس بزنه که کجا میخواییم بریم توی مسیر هیچی بهشون نگفتم و فقط بیرون رو نگاه کردم تصمیم به کاری گرفته بودم که قطعا بدتر از اون بلایی بود که سر رحیم و زنش آوردم خیلی وقت بود که آدرس خونه جدید رضا رو داشتم از بابک و ساناز خواستم توی ماشین منتظر باشن تا من برگردم در زدم و عرفان در رو باز کرده بود حسابی قد کشیده بود و برای خودش مردی شده بود از دیدن من کلی خوشحال شد اما نکته جالب اینجا بود که وقتی دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم باهام دست نداد از خجالت قرمز شد فهمیدم که به خاطر اعتقادات و این حرفا دست نداد لبخند معنی داری رو لبام نشست مریم که با صدای عرفان متوجه شده بود منم با خوشحالی به استقبالم اومد از شیکم گنده اش سریع فهمیدم که حامله اس وقتی بغلم کرد بغض کرد وارد خونه که شدم قیافه رضا از همه دیدنی تر بود مات و مبهوت و با یه چهره به شدت مضطرب به من نگاه کرد اینقدر تابلو که حتی عرفان بهش گفت چی شده بابا چرا شوکه شدی خاله کیمیاستا جن که نیست مثلا با این شوخی عرفان سعی کرد بخنده و به خودش مسلط باشه مریم خواست بره سمت آشپزخونه که بهش گفتم مریم جان خیلی مزاحمتون نمیشم بیا بشین یه موردی هست که باید به همتون بگم دوستام پایین منتظر هستن و زیاد نمی مونم اینقدر جدی گفتم که قیافه مریم هم جدی و نگران شد مثل هیپنوتیزم شده ها رفت کنار عرفان نشست و گفت چی شده عزیزم اتفاقی افتاده یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشیم رو از کیفم درآوردم صدای مکالمه ام رو با رضا ضبط کرده بودم گذاشتم پخش بشه چشمای رضا کاسه خون شده بود می دونستم که الان از عصبانیت دلش می خواد من رو تیکه تیکه کنه اما دیگه برای هر احساسی دیر شده بود چهره عرفان بیشتر شبیه آدمای گیج بود و چیزی رو که می شنید رو هنوز موفق به تجزیه و تحلیلش نشده بود چهره مریم شبیه مجسمه ها شده بود درسته که از شوک زیاد فعلا هیچ عکس العملی نشون نداد اما میشد به وضوح دید که داره ثانیه به ثانیه چطور خورد و داغون میشه وقتی تموم شد گوشیم رو گذاشتم توی کیفم سکوت محض بینمون حکم فرما بود با خونسردی روم رو کردم سمت مریم و گفتم درسته مریم جون من نزدیک به یک سال با شوهرت رابطه داشتم هر جا که فکرش رو بکنی یا نکنی با هم رفتیم و هر کاری که فکرش رو بکنی و یا نکنی با هم کردیم اون قسمت که خودم مقصر بودم و هستم رو می پذریم اما همینقدر بدون پسرت اینقدر شرف داره که وقتی فرق محرم و نا محرم رو می دونه با من دست نمیده اما شوهرت به تو که وفادار ترین و مهربون ترین زنی هستی که تو عمرم دیدم خیانت کرد حالا غیر از من با چند نفر بود یا هست رو نمی دونم مهم هم نیست به هر حال این باری بود که روی دوشم بود باید به بهترین دوستم می گفتم که بهش خیانت کردم چشمای مریم به لرزش افتادن و اشک توشون جمع شده بود می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست از جام بلند شدم و حرکت کردم به سمت در قبل از رفتن رو به رضا گفتم اگه دوست داری به رامین هم بگو به هر حال بدم نیماد بدونه زن سابقش به خاطر عوضی بودنش چه کارا که نکرده سوار ماشین شدم و بعد از یه نفس عمیق به بابک گفتم تموم شد بریم بابک حرکت نکرد و گفت اینجا کجا بود کیمیا بهش نگاه کردم و گفتم خونه اولین و آخرین عشق زندگیم رضا جون عزیزم جلوی زنش و پسرش همه چی رو گفتم حالا حس می کنم آروم ترم ساناز که جلو نشسته بود گردنش رو چرخوند سمت من و گفت واقعا کیمیا این بود اون کاری که براش دو دل بودی مگه همیشه نمی گفتی مریم بهترین دوستت بوده چطور دلت اومد این کارو باهاش بکنی روم رو از جفتشون گرفتم و خیابون رو نگاه کردم دوست نداشتم دیگه تا آخر عمرم در مورد رضا حرف بزنم صدای گریه و التماسم اینقدر زیاد شده بود که کل بازداشتگاه جلوی اتاق جمع شده بودن متوجه صدای نازی شدم که با عصبانیت داد میزد ولش کنین عوضیا کثافتای آشغال چی از جونش میخوایین دارین می کشینش افخمی موهام رو ول کرد و رفت سمت نازی از درد زیاد دستم رو گرفتم روی سرم و خودم رو جمع کردم افخمی شروع کرد به نازی فحش دادن و حتی چند تا زد تو گوشش بقیه رو هم تهدید کرد که برن گم شن تو اتاقاشون دستای نازی رو گرفتن و بردنش افخمی برگشت و با عصبانیت گفت دستاشو از پشت بگیرین جلوم نشست و با حرص گفت حرف میزنی یا نه با تو ام میگم د حرف بزن جنده عوضی یه کشیده محکم زد تو گوشم دید چیزی نمیگم بعدی رو زد همینجور میزد همه سر و صورتم پر از درد بود از درد زیاد دل دل می زدم دوست داشتم همینجا بمیرم و خلاص شم افخمی عصبانیت و حرصش بیشتر شد بلند شد و شروع کرد لگد زدن به شکم و پهلوم دستام رو ول کرده بودن و همینجور فقط لگد میزد کم کم حتی توان خواهش و التماس هم نداشتم دهن و دماغم پر از خون شده بود مطمئن بودم که همینجا می میرم اینقدر زدن که دیگه چیزی متوجه نشدم با خیسی آب که توی صورتم ریختن به هوش اومدم هنوز بالا سرم بودن و دوباره شروع کردن به زدن هر بار که بی حال می شدم با پاشیدن آب توی صورتم به هوشم می آوردن و دوباره می زدن فکر کنم اینقدر زدن که حتی با آب هم دیگه به هوش نیومدم وقتی بیدار شدم از روشنایی پنجره کوچیک اتاق متوجه شدم که صبح شده همه بدنم داغون بود و نمی تونستم حرکت کنم دو روز کامل توی انفرادی و یه شب تا صبح کتک خوردن شاید از دست بابک کاری بر نمی اومد و همه چی تموم بود شاید بهتره که حرف بزنم و خودم رو از این همه درد خلاص کنم بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم افخمی رو بالا سر خودم دیدم که چشماش کاسه خون بود با حرص بهم گفت هنوز اولشه سوسولی هنوز دارم برات من تو یکی رو به حرف میارم حالا ببین رفت صبحونه بگیره برای بازداشتگاه یکی از نوچه هاش کمک کرد و به سختی نشستم درد توی سرم و صورتم بدتر از بدنم بود وقتی نشستم بهم گفت د حرف بزن دختر افخمی به واحد قول داده ازت حرف بکشه حتما هم در ازاش از واحد یه چیزی میخواد که اینقدر حرف کشیدن از تو براش مهمه معلوم نیست بعد از صبحونه بخواد چه بلایی سرت بیاره حرف بزن و خودت رو خلاص کن با نا امیدی بهش نگاه کردم اشکام دوباره سرازیر شده بودن ترس اینکه چه بلاهای دیگه ای بخواد سرم بیاره همه تنم رو می لرزوند موقع صبحونه خوردن با چنان کینه و خشمی بهم نگاه می کرد که هر لحظه ترسم بیشتر میشد نذاشت به من صبحونه بدن گرچه با این درد دهن و فکم چیزی نمی تونستم بخورم در حین صبحونه خوردن شروع کرد به تهدید کردن من که میخواد بلای بدتر از کتک خوردن سر من بیاره همینطور داشت حرف می زد که یک صدای آشنا از دم در اومد هم افخمی و هم اونای دیگه چهره شون عوض شد سرم رو چرخوندم و دیدم که آذر دم دره چند ثانیه ای به من نگاه کرد و حرکت کرد به سمت افخمی افخمی اومد حرف بزنه که آذر یک مشت محکم گذاشت تو چونه اش اومد بازم یه چیزی بگه که بازم بعدی رو زد همینجور زد و بعدش از موهاش گرفت جوری عصبانی و وحشی شده بود که هیچ کس جرات نکرد بره افخمی رو ازش جدا کنه از موهای وِز وِزیش گرفت و کشیدش توی راهرو بازداشتگاه نعره ها و جیغ های افخمی همه رو جمع کرد متوجه نازی شدم که اومد بالا سرم و کمک کرد که بلند شم تو اون ازدحام سعی داشت من رو به اتاق خودشون ببره دیدم که آذر موهای افخمی رو گرفته و همینطور میزنه تو حین زدن هی بهش میگه اون تیغی که دستته رو بده افخمی گریه کنان تیغ رو از جیب شلوارش در آورد و داد به آذر باورم نمیشد این آذر باشه که تا این حد عصبانی و وحشی شده تیغ رو گذاشت بیخ گلوی افخمی اکثرا از ترس و استرس صحنه ای که می دیدن دستشون رو گرفتن جلوی دهنشون نازی با ترس و استرس گفت وای خدا مرگم بده آذر داره چیکار میکنه آذر همچنان تیغ رو روی گلوی افخمی نگه داشته بود و گفت گفتی آدم کشتی و ترسی از کشتن یکی دیگه نداری آره اینو دقیقا گفتی بهشون نگفتی که چطور داری سگ دو می زنی که خودت رو تبرئه کنی بهشون نگفتی که حتی جرات نداری یه سوسک رو بکشی فکر کردی من خرم فکر کردی میذارم هر غلطی دلت خواست بکنی اگه تو یه عوضی رو که پول بیشتری بهت نداده رو کشتی من پدرم رو کشتم با چاقو تیکه تیکه اش کردم سه ماهه دارم اعتراف میکنم اما اون مامور عوضی پرونده ام قبول نمیکنه اگه تو داری در به در زور میزنی که از اینجا منتقلت کنن به زندان من با پای خودم اومدم اینجا مامور پرونده ام رو مجبور کردم که منو بیاره اینجا پس اگه تو داری نقش بازی میکنی که چیزی برای از دست دادن نداری اما این منم که واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم کسی که پدرش رو سلاخی کنه بریدن گلوی یه کثافتی مثل تو براش سخت نیست میفهمی چی میگم یا نه افخمی که رنگ به چهره نداشت و کاملا خودش رو باخته بود به التماس و غلط کردن افتاد جوری التماس خواهش می کرد که بعضی ها خنده شون گرفته بود یه هو با صدای سوت واحد همه سراشون برگشت آذر افخمی رو ول کرد و رفت سمت واحد و گفت این همه میگفتی ابهت داری این بود که یه تیغ دست این معتادای کثافت بدی که بقیه رو اذیت کنن این اسمش ابهته چهره مصمم واحد بعد از دیدن تیغ کمی متعجب شد با اخم رفت سمت افخمی افخمی بلند شد و بازم هنوز حرفی نزده با کشیده محکم واحد پخش زمین شد بعدشم به افخمی گفت دو روز انفرادی آذر گفت یه تیغ دیگه هم دارن و دست اون نوچه معتادشه واحد جفتشون رو برد به سمت انفرادی افخمی که مثل بچه ها به گریه افتاده بود گفت یه روزی از این کارت پشیمون میشی آذر برات متاسفم که هنوز نفهمیدی داری سنگ کی رو به سینه میزنی من هر عوضی ای باشم میتونم از چشمای اون سوسولی بخونم که چه شیطون خوش خط و خالیه و چجوری خرتون کرده یه روزی به این احمقیتت می خندم با رفتن واحد که البته آذر رو هم با خودش برد که باهاش حرف بزنه جو آروم تر شد نازی کمک کرد و دراز کشیدم چشماش موجی از نگرانی و ناراحتی بود به چشمای نازی خیره شده بودم و از درد زیادی که همه تنم و مخصوصا سرم داشت دراز کشیدم و خودم رو مچاله کردم نازی جلوم دراز کشید و دقیقا شبیه همون حالتی شدیم که توی انفرادی بودیم اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و گفت باورم نمیشه کیمیا این همه مدت آذر بهم گفته بود بیگناه اما شنیدی چی گفت هم قبول کرد که باباش رو کشته و هم اینکه تا حالا داشته اعتراف به قتل پدرش می کرده اما به من برعکس همه اینا رو گفت از این حرفش که بیشتر ثابت می کرد که چه دختر ساده دلی هستش لبخند رو لبام نشست دستم رو به سختی بردم سمت صورتش و گونه هاش رو نوازش کردم و گفتم همه یه راز های دارن منم یه دروغ گفتم بهتون من شوهر ندارم روزای اول ترسیده بودم و اینجوری گفتم که فکر نکنن من بی صاحابم اما در اصل من تنها زندگی میکنم نازی بعد از دیدن لبخند روی لبای داغونم و شنیدن این حرفم اشک هاش رو پاک کرد و گفت ایولا بابا اینجوری که خیلی خوبه آدرس بده بعد از آزاد شدن بیام پیش تو از لحنش مشخص بود که داره شوخی میکنه منم به شوخی آدرس رو بهش گفتم نازی دید که موفق به خندوندن من شده شروع کرد دلقک بازی بیشتر که یکی اومد و بهش گفت روز نظافته تو هنوزم مسئول دستشویی هستی تند باش نازی بلند شد و گفت زودی تموم میکنم و بر میگردم بعد از رفتنش یکی از هم اتاقیا یکمی نون و پنیر برام آورد و گفت بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری برام خیلی عجیب بود تا حالا به قیافه اش دقت نکرده بودم چقدر فرم صورتش شبیه شیرین بود چرا هر چیزی تو این خراب شده لعنتی باعث میشه من پرت بشم به گذشته شش ماه قبل خیلی وقت بود باشگاه نرفته بودم مربیم از دیدنم حسابی خوشحال شد بهش گفتم چند وقته حسابی تنبل شدم و دارم چاق میشم دوباره می خوام باهام خصوصی کار کنی بهم برنامه داد و گفت اینقدر وسواسی نباش نترس چاق نشدی از فردا بیا شروع می کنیم فقط وقتم پره و نمی تونم مثل سری های قبلی بعد یا قبل از تایم عمومی بهت وقت بدم مشکلی نیست تو همون وقت عمومی بهش گفتم نه مشکلی نیست از فردا میام هر چی به ساناز اصرار کرده بودم که باهام بیاد قبول نکرد و خب باید تنها می رفتم چند جلسه اول خیلی اذیت شدم و همه عضلاتم گرفته بود دقیقا مثل بار اولی که شروع کرده بودم برای باشگاه یه تاپ کوتاه صورتی پر رنگ و یه شلوارک چسب تا زانو تنم می کردم خیلی جدی فقط تمرکزم روی ورزش بود و با جدیت زیاد هر چی مربی می گفت رو انجام می دادم همیشه بعد از حرکات کششی باید دور باشگاه چند دور می دویدم مشغول دویدن بودم و حسابی عرق کرده بودم عضلات پاهام بیشتر از همه جا گرفته بود و دردش اذیتم می کرد وسط دویدن کم آوردم و وایستادم دولا شدم و دستهام رو روی زانوهام گذاشتم دوست داشتم همینجا بشینم و دیگه ادامه ندم با صدای یکی به خودم اومدم که گفت خیلی داری به خودت فشار میاری تو همون حالت سرم رو چرخوندم و چیزی که می دیدم خیلی برام جالب بود اینقدر زیبا بود که وایستادم و برای چند لحظه محو تماشاش شدم موهای بلند و لخت کاملا مشکی که حدودا مثل من دم اسبی بسته بود و از جلو فرق باز کرده بود صورت بیضی ای که به کشیدگی من نبود اما قطعا خوش فرم تر از صورت من بود چشم های کاملا مشکی که اونا هم از چشم های قهوه ای من قشنگ تر بود ابروهای هشتی بلند که حسابی به صورت و چشماش می اومد بینی ظریف و لبای حدودا کوچیک رنگ پوستش به سفیدی من نبود و البته سبزه هم نبود میشه گفت گندمی بود نکته جالب تر اندامش بود مثل من یه تاپ کوتاه اما مشکی تنش بود که میشد دید حتی ذره ای شکم و پهلو نداره یه ساپورت مشکی پاش بود که به خاطر چسب بودن ساپورت میشد فرم زیبای پاهاش رو دید حدودا هم قد من بود و در کل تو زیبایی از من خیلی سر تر بود چهره محشرش کمی نگران شد و گفت ببخشید قصد فضولی نداشتم آخه تو این چند جلسه ای که دیدمتون متوجه شدم که خیلی دارین به خودتون فشار میارین الان هم خب ببخشید اگه ناراحت تون کردم بهش گفتم نه از حرفت ناراحت نشدم راست میگی خیلی دارم به خودم فشار میارم باید سبک تر کار کنم تا بدنم عادت کنه روم رو ازش گرفتم و ملایم تر شروع کردم به دویدن تو کل مدت ورزش ناخواسته حواسم بهش بود تمرکزم کلا به هم ریخته بود و حتی یه بار مربی بهم گفت چته کیمیا حواست کجاست ساناز چند روزی بود که طبق معمول خودش رو تلپ خونه من کرده بود از حموم که برگشتم بهم گفت چته کیمیا چرا اینقدر تو فکری حوله رو دور خودم پیچیده بودم و نشستم روی کاناپه و براش جریان رو تعریف کردم خنده توام با تعجبی زد و گفت واقعا کیمیا یعنی یه زن ذهن تو رو اینقدر مشغول کرده یا نکنه بهش حسودیت شده یا نکنه با اخم بهش گفتم نکنه چی خنده شیطونی زد و اومد کنارم نشست حوله رو باز کرد و دستش رو گذاشت روی کُسم یه چنگ آروم به کُسم زد و گفت نکنه ازش خوشت اومده یا عاشقش شدی از اون عشق در یک نگاه ها دستش رو پس زدم و از جام بلند شدم بهش گفتم به جای چرت گفتن برو یکمی میوه بشور موقع لباس پوشیدن بازم رفتم توی فکر تو این مدت که با بابک بودم مرد های زیادی رو تجربه کرده بودم و زن های زیادی رو هم دیده بودم متوجه شده بودم که مردها سلیقه های متفاوت و گاها جالبی دارن اگه مثلا مردی رو می دیدم و حس می کردم که از یه زن دیگه خوشش اومده مطمئن بودم که به خاطر سلیقه شه نه اینکه اون زن از من سر تر باشه به عبارتی به چشم خودم هیچ وقت هیچ کسی رو سر تر و زیبا تر از خودم ندیده بودم حالا علتش اعتماد به نفس بالام بود یا واقعا اینجور بود نمی دونم اما حالا مطمئن بودم که یکی از من خوشگل تر و سر تره شاید به قول ساناز دارم حسودی می کنم یا شایدم ازش خوشم اومده اه لعنت به من چم شده آخه تو رخت کن مشعول پوشیدن لباس مخصوص ورزش بودم که با صدای سلامش برگشتم حسابی تعجب کردم وقتی دیدم که چادری هستش و حسابی هم حجابش رو رعایت کرده حتی از این چادری ها که زیر چادر اینقدر تابلو لباس می پوشن که از صد تا بی چادری بدترن نبود کاملا پوشیده و محجبه ایندفعه از محو شدن من خندش گرفت خودم رو جمع و جور کردم و منم بهش سلام کردم بازم توی طول ورزش کردن همه حواسم بهش بود چند بار با هم چشم تو چشم شدیم که هر بار بهم لبخند می زد لبخندش مهربون و به شدت به صورتش می اومد داشتم الپتیکال می رفتم که اونم اومد کنار من و رفت روی تردمیل بازم عضلاتم درد گرفت و نفس کم آوردم سرعتم رو کم کردم و متوجه شدم که داره نگام میکنه خندیدم و گفتم آره می دونم قسمتی از موهاش روی صورتش رو گرفته بود با حرکت سرش که همخوانی خیلی جالبی با موزیک در حال پخش تو سالن داشت موهاش رو عقب داد و خندش گرفت بهش گفتم تو که خیلی خوبی برای چی میایی باشگاه دوباره خندش گرفت و گفت برای منم بیشتر از اینکه جالب باشه که چرا این همه داری به خودت فشار میاری این عجیبه که تو هم اصلا نیازی به باشگاه نداری خندم گرفت و گفتم پس احتمالا هم دلیل هستیم مشغول صحبت با یکی از نمایندگی ها بودم به شدت اعصابش خورد شد و داشت سرم داد میزد که چرا تامین قطعه نمیشه صدای منم رفت بالا که بابک اومد و گوشی رو ازم گرفت با خونسردی و با اون زبون گرم و نرمش طرف رو آروم کرد گوشی رو گذاشت و گفت چرا عصبانی شدی تو که به این زنگا عادت داشتی چت شده نکنه اون دختره حسابی ذهنت رو مشغول کرده بلند شدم و حرکت کردم به سمت آبدار خونه و با حرص گفتم بمیره ساناز دهن لق ایندفعه موقع لباس عوض کردن روم به در ورودی رختکن بود و منتظر بودم که بیاد با ورودش و چیزی که می دیدم بازم تعجب کردم یه دختر بچه که می خورد حدودا سه سالش باشه همراهش بود اینقدر شبیه خودش بود که لازم نبود ازش بپرسم دختر خودت هست یا نه بازم زود تر از من سلام کرد و متوجه خط نگاهم به بچه اش شد بدون اینکه سوالی ازش بپرسم گفت همیشه وقت باشگاه می ذارمش پیش مامانم اما امروز وقت دکتر داشت و مجبور شدم بیارمش رفتم سمت دخترش و جلوش نیم خیز شدم لپش رو کشیدم و گفتم چقدر نازی تو دختر عین مامانت خوشگلی عروسک اسمت چیه خانمی دخترش خجالت کشید و جوابم رو نداد البته از سرخی صورت مادرش هم مشخص شد به خاطر اینکه به دخترش گفتم مثل مامانت خوشگلی اونم کمی خجالت کشیده بهم گفت اسمش محدثه است وایستادم و بهش گفتم خیلی خوشگله همیشه سلامت باشه و خوشبخت بشه ازم تشکر کرد و اومد که مشغول عوض کردن لباسش بشه دستم رو دراز کردم و گفتم اسمم کیمیا ست انگار که از این حرکتم خوشحال شد با خوش رویی باهام دست داد و گفت منم معصومه هستم چندین جلسه دیگه گذشت رابطه من و معصومه هر بار گرمتر و صمیمی تر میشد همیشه عادت داشتم که بقیه جذب من بشن و همش دور و برم بچرخن اما حالا احساس می کردم این رابطه کاملا مساویه یا حتی شاید این من باشم که بیشتر جذب معصومه شده باشم حسابی با هم مشغول بگو و بخند و هم زمان مشغول خروج از باشگاه بودیم بابک رو دیدم که اومده دنبالم با همون ژست همیشگی که یه دستش تو جیبش هست معصومه که دید من با بابک هستم سریع خنده اش رو متوقف کرد و خیلی جدی با بابک احوال پرسی کرد از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم حالا که دیدمش بهت حق میدم خفه شو بابک اون چرت و پرتایی که ساناز بهت گفته رو از کلت بکن بیرون چرا جبهه گرفتی خوشگلم خب مگه بده اگه ازش خوشت اومده باشه تصور اینکه شما دو تا پرنسس با هم بابک میشه راه بیفتی بس کن خواهشا خندش گرفت و حرکت کرد توی راه ول کن نبود و هی صحبت کرد از طرفی با حرفاش حسابی ته دلم رو قلقلک می داد و از طرفی به خاطر غرورم نمی خواستم قبول کنم که از کسی خوشم اومده در ظاهر هی بهش می گفتم بس کن اما ته دلم از حرفاش خوشم اومده بود آخر شب در زدن و وقتی باز کردم دیدم که بابک هستش تنها اومده بود و بهش گفتم چرا با ساناز نیومدی رفت و ولو شد روی کاناپه و گفت عمدا تنها اومدم باهات حرف دارم رفتم و رو به روش نشستم و گفتم بفرما پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و گفت می خوام در مورد هم باشگاهیت حرف بزنم چشمام رو تنگ کردم و بهش خیره شدم نا خواسته اخم کردم و گفتم نخیر اصلا بهش فکر هم نکن بابک دیگه هم نمی خوام در موردش حرفی زده بشه بابک از جاش بلند شد و اومد کنار من نشست دستام رو گرفتم و وادارم کرد بهش نگاه کنم باور کن به خاطر خودت میگم تا حالا نشده بود که ببینم از کسی خوشت بیاد این فرصت رو از دست نده کیمیا حتی بعد از دیدن اون ملکه زیبا من هم فکرم مشغول شده تصور دیدن شما دوتا باهم داره دیوونم میکنه تصور اینکه می تونیم با هم سه تایی باشیم بیشتر دیوونم میکنه نمیشه بابک این یکی فرق داره مثل شیرین و مهلا و شمسی نیست شیرین یه کوه نقطه ضعف داشت و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم تور شد مهلا با اینکه شوهر داشت اما تنش حسابی می خوارید و با چهارتا ترفند وسوسه شد برای تور کردن شمسی هم مشکل خاصی نبود کسی که تو پارتی های شبانه بیاد و فقط یه گوشه بشینه کاری نداشت آخه تور کردنش دنیای این یکی با همه اونا فرق داره مگه ندیدیش چقدر محجبه و سر سنگین بود تازه شوهر و یه دختر سه ساله داره از فکرش بیا بیرون بابک اگه بخوام هم شدنی نیست که اصلا نمی خوام آخه برای همینه که میگم بدجور ذهنم رو مشغول کرده همین غیر قابل دسترس بودنش جذاب ترش میکنه به حرفام خوب فکر کن کیمیا لذتی که اون می تونه بهت بده اصلا قابل مقایسه با هیچ کدوم از رابطه های قبلی ای که داشتی نیست بابک حدود یه ساعت دیگه همینطور مخ من رو خورد و بلاخره بلند شد که بره موقع رفتن و دم در بهم گفت در ضمن فکر نکن چون چادریه و ظاهرش مذهبی رسیدن بهش غیر ممکنه شاید یه مانع به حساب بیاد اما هیچ وقت چادر و ظاهر مذهبی دلیل بر اینکه کسی دلش شیطونی نخواد نمیشه اتفاقا کافیه وارد خط قرمزای اینجور آدما بشی میفهمی که چقدر یاغی تر از بقیه هستن هر کاری می کردم خوابم نمی برد اسم شیرین رو آورده بودم و یادش افتادم خوب یادمه که اصلا امید نداشتم که یه زن بتونه یک زن دیگه رو برای کسی تور کنه اما خیلی زود موفق شدم شیرین رو شیفته خودم بکنم خیلی راحت بهم اعتماد کرده بود و همه حرفای دلش رو با خیال راحت ریخت بیرون همه نقطه ضعف ها و نقطه قوت هاش و علاقه مندی هاش رو فهمیدم غیر مستقیم از بابک تعریف کردم و ازش یه مرد رویایی تو ذهن شیرین ساختم مردی که چون ما کارمندش هستیم باهامون صمیمی نمیشه شیرین اینطوری کاملا تو قلاب بابک افتاده بود فقط کافی بود بابک با کمک اطلاعات دقیقی که از شیرین بهش داده بودم بره جلو کاری که بابک توش استاد بود و تو زمان خیلی کم تونست مخ شیرین رو بزنه بهترین قسمت ماجرا برای من این بود که شیرین هیچ وقت نفهمید نقش من این وسط چیه علاقه ای به داشتن سکس سه نفره با شیرین نداشتم یا شایدم دلم نمی خواست بفهمه که من برای بابک تورش کردم فقط مدتی که گذشت متوجه ظاهر افسرده اش شدم هر چی به بابک گفتم که شیرین چشه بابک می گفت مشکلی نیست بی جنبگی خودشه که باعث شده اینجوری بشه بهش فکر نکن و منم تصمیم دارم باهاش کات کنم سر حرفش هم بود و با شیرین کات کرد اما شیرین هر روز افسرده تر میشد و نهایتا دیگه نیومد سر کارش و آخرین باری که از من و ساناز خدافظی کرد اشک تو چشماش جمع شده بود خب من هم مثل ساناز گذاشتم رو حساب اینکه جنبه دوستی با بابک رو نداشته درد عضلاتم تموم شده بودم و دیگه خیلی راحت ورزش می کردم بدنم که حس می کردم شل و ول داره میشه دوباره مثل قبل داشت میشد خب از اونجایی که من سابقه ورزش طولانی مدت داشتم از معصومه قوی تر و آماده تر بودم دیگه به راحتی حرکات سنگین می کردم و اصلا از دویدن خسته نمی شدم حسابی مشغول پرس سینه با وزنه سبک بودم اومد بالا سرم با تعجب بهم گفت تو چطوری می تونی این همه سنگین کار کنی میل وزنه رو گذاشتم سر جاش نشستم و بعد از یه نفس عمیق بهش گفتم من قبلا خیلی ورزش می کردم تو همین باشگاه برای همینه که زودی عادت کردم و آمادگی سابقم رو پیدا کردم تو هم می تونی البته عضلاتت یکمی از من ظریف تر و ضعیف تره اما فقط لازمه عادت کنی مثل من که مربی همش بالا سرم میاد و بهم سر میزنه تایم خصوصی بگیر این بالا سر اومدنا و تاکید هاش خیلی تاثیر داره با دقت به حرفام گوش داد و گفت یعنی قبول میکنه لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم چرا قبول نکنه از خداشم باشه اون فقط دنبال پول بیشتره اصلا خودم باهاش حرف می زنم بهش میگم که با جفتمون هم زمان کار کنه اینجوری بازم از خداشه برقی از خوشحالی تو چشماش اومد و گفت خیلی ممنون لطف میکنی مربی راحت قبول کرد و قرار شد هم زمان باهامون کار کنه البته برنامه معصومه رو سبک تر داد و بهش گفت هنوز زوده مثل کیمیا کار کنی معصومه توی حرکت شیکم خیلی ضعیف بود چند جلسه گذشت و خوب که دقت کردم دیدم تا مربی هست درست میره اما همینکه میره تنبلی میکنه و درست انجامش نمیده رفتم کنارش و گفتم درست برو معصومه اینجوری فقط داری از خودت بیگاری می کشی و به ستون فقرات و گردنت صدمه می زنی سعی کرد چند تا صحیح بره اما کلافه شد و ناخواسته باز با دستاش به گردنش برای بالا اومدن فشار وارد می کرد نشستم و حالت دستاش رو درست کردم سعی کردم با راهنمایی دقیق تر بهش کمک کنم دستم رو بردم پشت گردنش و بهش گفتم نباید با دست به گردنت فشار بیاری برای بالا اومدن فقط باید لمس کنی و اگه نمی تونی دستات رو کنار گوشات بگیر دست دیگم رو گذاشتم روی شیکمش و ازش خواستم که ادامه بده اولین بار بود که بدنش رو لمس می کردم لطافت پوستش بی نظیر بود دیدن سینه هاش که هم سایز من بودن از این نما و به این نزدیکی خیلی لذت بخش بود برام بلاخره چند تای دیگه رفت و دیگه نمی تونست دستاش رو از هم باز کرد و نفس زنان گفت دیگه نمی تونم خوش بحالت کاش مثل تو بودم دستم رو از روی شیکمش برداشتم و گفتم قرار نیست همه مثل هم باشن تو اصلا لازم نیست به خودت فشار بیاری بدنت عالیه معصومه من اگه یکمی خودم رو ول کنم سریع از فرم خارج میشم اما تو همینطوری خیلی رو فرمی کاش بهت پیشنهاد کار کردن خصوصی مثل خودم رو نمی دادم و همون قدر سبک که کار می کردی بس بود یه هو بلند شد و نشست گفت وا خاک بر سرم نگو اینجوری خواهشا من خودم خواستم اصلا دوست داشتم با تو باشم خیره شدم به چشمای به شدت جذابش اینکه دوست داشتم با تو باشم چه معنی ای می تونست داشته باشه بعد از رضا به خودم قول داده بودم که به هیچ کس هیچ احساسی پیدا نکنم برای یه لحظه از دست خودم عصبانی شدم و بدون اینکه چیزی بگم از کنارش بلند شدم و رفتم سمت رختکن با حرص شلوارک و تاپم رو درآوردم و مشغول پوشیدن شلوارم بودم که معصومه از پشت سرم گفت کیمیا از دست من ناراحت شدی به خدا منظوری نداشتم دکمه های شلوارم رو بستم و برگشتم سمتش بهش گفتم میشه اینقدر نگران ناراحتی من نباشی من آدم رکی هستم معصومه از دست کسی ناراحت بشم سریع و بدون پرده میگم آخه بعد از حرف من یه جوری شدی و بدون اینکه چیزی بگی رفتی من از دست خودم عصبانی شدم نه تو نمی فهمم یعنی من باعث شدم از دست خودت ناراحت بشی آره تو باعث شدی دقیقا تو باعث شدی چهره اش حسابی درهم رفت و گیج شده بود با ناراحتی گفت منظورت رو نمی فهمم کیمیا اما من که ازت معذرت خواستم و گفتم که از اون حرفم منظوری نداشتم بهش جوابی ندادم و تیشرتم رو پوشیدم قیافش هر لحظه بیشتر ناراحت میشد طاقت نیاوردم و گفتم من با اون حرفی که زدی مشکلی ندارم مشکل من اینه که دیگه طاقت عاشق شدن ندارم حالا فهمیدی مانتوم رو تنم کردم و کوله پشتیم رو برداشتم خاص ترین نگاه ممکن رو بهش کردم که البته ناخواسته بود از باشگاه زدم بیرون هم خوشحال بودم و هم ناراحت خوشحال از اینکه بلاخره تکلیف خودم رو با معصومه روشن کردم با گفتن اون جمله برای همیشه دمش رو میذاره رو کولش و دیگه دور و برم پیداش نمیشه ناراحت از اینکه دیگه نمی تونم علنی بهش خیره بشم و این یه پایان غیر منتظره و برنامه ریزی نشده بود جریان رو برای ساناز تعریف کردم سرش رو تکون داد و گفت خسته نباشی ریدی خانم خانما با اون مشخصاتی که تو از اون زنیکه مذهبی گفتی دقیقا ریدی یه کاره بهش گفتی عاشقش شدی خوبه همونجا جرت نداد و سلیطه بازی در نیاورد قیافه بابک دیدنیه اگه بفهمه اینجور بی گدار به آب زدی و قناری رو پروندیش دو جلسه باشگاه نرفتم و همش تو فکر بودم بابک بر خلاف تصورم هیچی بهم نگفت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده فقط وقتی که بعد از بستن شرکت من رو کوله به دست دید که میخوام برم باشگاه لبخند مخصوص خودش رو زد اما هیچی نگفت می خواستم بهش بگم رو یخ بخندی که ترجیح دادم هیچی نگم ازشون خدافظی کردم و رفتم به سمت باشگاه لباس عوض کردم و وارد سالن شدم خبری از معصومه نبود مربی ازم پرسید که کجا بودی و یه جوری جوابش رو دادم که بیشتر گیر نده داشتم شنا می رفتم که صدای معصومه به گوشم خورد که گفت سلام حوصله اینکه الان شروع کنه بهم تیکه انداختن و بگه واقعا که خجالت بکش و برات متاسفم که از یه دوستی ساده اینجوری برداشت کردی و غیره رو نداشتم از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش چیزی بگم شروع کردم نرمش دادن شونه هام چند دقیقه کنارم وایستاده بود و گفت یعنی جواب سلام منم نمیدی خیلی سرد بهش گفتم خب علیک سلام زیر چشمی دیدم که لبخند زد و گفت بهم کمک میکنی شیکم برم استوپ شدم و سرم رو سمتش چرخوندم از این حرف و خواسته اش شوکه شده بودم می تونستم برق تو چشماش رو ببینم این برق برای چشم های یک آدم عصبانی یا ناراحت نبود به حالت دفعه قبل کمک کردم که شیکم بره همچنان تو شوک و تعجب بودم که گفت چرا اینجوری نگام می کنی چجوری دارم نگاه می کنم مگه نمی دونم اما یه جوریه مثل سری های قبلی نیست دیگه طاقت نیاوردم سرم رو تکون دادم و خندم گرفت دیگه لازم نبود حرفی در مورد اون روز بزنیم البته مشخص بود که معصومه اصلا روش نمیشه در مورد اون روز حرف بزنه ترجیح میده همینجوری خودش رو به اون راه بزنه برای یه لحظه فکر کردم نکنه این زنه خودش این کاره است من سر کارم اما از اونجایی که خودم ختم روزگار بودم باورم نمیشد که این همه عمیق یکی بتونه فیلم بازی کنه معصومه برای من تبدیل به دو تا علامت سوال و تعجب بزرگ شده بود سه ماه از دوستیمون گذشت خیلی مختصر از شرایط زندگی همدیگه برای هم گفته بودیم نکته جالب اینکه بعد از شنیدن طلاق من مثل اکثر آدمای دیگه نگفت متاسفه حتی گفت چه تصمیم خوبی گرفتی که با آدمی که دیگه دوسش نداری قطع رابطه کردی و برای همیشه ازش جدا شدی جفتمون لباسمون رو عوض کرده بودیم بهش گفتم چرا معطلی بیا بریم دیگه با سرش به دو تا دختر دیگه که داشتن لباس عوض می کردن اشاره کرد و گفت یه لحظه صبر کن وقتی که رفتن دستش رو برد توی کوله پشتیش و یه کادو بیرون آورد دادش به من و گفت این برای تو هستش امیدوارم خوشت بیاد شوکه شدم و با تعجب بهش گفتم آخه عزیزم به چه مناسبتی لبخند زد و گفت مناسبت لازم نبود دوست داشتم برات کادو بخرم حسابی غافلگیر شده بودم و رفتم سمتش و بغلش کردم نمی دونستم چی باید بگم جلوی بابک و ساناز کادوم رو باز کردم که دیدم یه گردنبنده مونده بودم که طلا سفیده یا نقره است یه برگه کوچیک داخل جعبه اش بود و نوشته بود کیمیای عزیزم این گردنبد نقره است و امیدوارم ازش خوشت اومده باشه ببخشید که نتونستم طلا برات بگیرم گرچه ارزش تو بیشتر از طلاست ساناز زد زیر خنده و گفت عجب عاشق و معشوقی حسودیم شد بهش گفتم خفه شو ساناز به اندازه کافی گیج شدم خودم بابک گردنبند رو از دست ساناز گرفت و مشغول نگاه کردنش شد تو همون حالت گفت اتفاقا من اصلا گیج نشدم این کادو کاملا طبیعیه با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم منظورت چیه کیمیا تا حالا دقت کردی لحظاتی که خیلی سرحال و رو فرمی چقدر خوش اخلاق و جذاب و خواستنی میشی تو فقط کافیه از یه چیزی خوشت بیاد با سلول به سلول بدنت سمتش میری و بهش انرژی میدی اینکه معصومه از تو خوشش اومده اصلا چیز عجیبی نیست اتفاقا خیلی دیر تر از اونی که فکر می کردم واکنش نشون داده میشه حدس زد این مدتی که باهاش دوست بودی چقدر بهش محبت کردی و توجه کردی اونم تو که فقط لازمه از یکی خوشت بیاد کیه که بتونه جلوی این همه توجه و محبت مقاومت کنه داشتم حرفای بابک رو آنالیز می کردم که ساناز گفت منم موافقم درسته که اکثر مواقع موجود خودخواه و اَنی هستی اما وقتایی که توجه میکنی مثل جادوگرا آدم رو به خودت جذب میکنی خیلی خوب این کار رو بلدی اینقدر که معتاد اون لحظاتت شدم و به خاطر همین مواقعی که گه هستی رو تحمل میکنم حالا ببین تو این سه ماه یه سره و بی وقفه داری به اون زنه محبت و توجه میکنی دیوار هم اگه بود بلاخره واکنش نشون میداد اگه حالت عادی بودم این حرفای ساناز رو بی جواب نمی ذاشتم اما حسابی رفتم تو فکر با یاد آوری و مرور این چند مدت متوجه شدم که دقیقا دارن درست میگن از باشگاه خارج شدیم و قبل از اینکه از معصومه خدافظی کنم بهش گفتم وقت داری با هم بریم کافی شاپ یه نگاه به گوشیش کرد که ساعت رو چک کنه کمی مکث کرد و گفت به مادرم میگم باشگاه بیشتر طول کشیده بریم هوا حسابی تاریک شده بود و سوار تاکسی شدیم شروع کرد از شیطون بازی های دخترش برام تعریف کردن یه خانم دیگه هم سوار شد و ما به هم فشرده تر شدیم سرامون به سمت هم بود و داشتم بهش گوش می دادم دستم رو بردم و گذاشتم رو رون پاش هیچ عکس العملی نشون نداد و همچنان مشغول صحبتش بود یه چنگ ملایم به رون پاش زدم اما همچنان انگار نه انگار قیافه خودم تغییر کرده بود اما معصومه کاملا خودش رو به اون راه زده بود توی کافی شاپ سر یه میز دو نفره نشسته بودیم بعد از سفارش دادن بدون مقدمه بهش گفتم چرا هیچی نگفتی با تعجب گفت یعنی چی هیچی نگفتم چطور مگه جدی شدم و بهش گفتم توی تاکسی باهات ور رفتم اما هیچی بهم نگفتی خودت رو زدی به اون راه چرا لپاش از خجالت سرخ شد و حتی حس کردم توانایی نگاه کردن مستقیم به من بعد از این سوالم رو نداره لحنم رو کمی ملایم تر کردم و گفتم چرا حرف دلت رو نمی زنی معصومه خجالت نکش راحت باش حداقل به من بگو دقیقا چی در مورد من تو دلت می گذره انگار که تحت فشار باشه و حتی نفس کشیدن هم براش سخت باشه به سختی و بعد از چند دقیقه به خودش مسلط شد و گفت ما داریم گناه می کنیم خودم هم می دونم اما نمی تونم جلوش رو بگیرم یعنی اگه یکی عاشق یکی دیگه بشه گناهه نه یعنی آره یعنی اگه همجنس باشن آره گناهه مونده بودم که چی باید جوابش رو بدم از طرفی دوست داشتم فحش رو بکشم به هر چی اعتقاد مذهب و دینه بهش بگم آخه این چرت و پرتا چیه میگی یه مشت آخوند عوضی تو مخت چی کردن آخه از طرفی دلم نمی اومد با گفتن این حرف به اعتقاداتش و در اصل خودش بی احترامی کنم سعی کردم تمرکز کنم و بهش گفتم از نظر من که یه عشق پاک گناه نیست چرا داری این همه خودت رو عذاب میدی حداقل حرف بزن و خودت رو سبک کن آب دهنش رو قورت داد و گفت منم مثل تو از دست خودم عصبانی بودم یا شایدم هنوزم هستم منم مثل تو یه بار تجربه عشق رو داشتم که البته فهمیدم یه حس مسخره و واهی بود و اسمش عشق نبود همیشه فکر می کردم عشق رو با شوهرم شروع کردم و همون شب خواستگاریم عاشقش شدم اما خیلی زود فهمیدم که با یه مرد خشک و خشن ازدواج کردم مردی که هیچ عاطفه ای نداره که هیچ تازه به زن به چشم یه کنیز و تو سری خور نگاه میکنه فقط باید براش بشوری و بپزی و شبا هم علنی و بارها جلوی خودم گفته که زنا ناقص العقل هستن زنا اِل هستن زنا بِل هستن از نظر شوهرم زن یه موجودیه که باید صاحاب داشته باشه وگرنه عرضه نگهداری از خودش هم حتی نداره اوایل که باهاش چند بار به خاطر این اعتقادش بحثم شد بهم آیه قرآن و حدیث و این جور چیزا نشون میداد و تفسیر می کرد که اینا ثابت می کنه که ارزش شما نصفه یک مرد هستش بعد از یه مدت به حرفاش عادت کردم اما رفتارش هر روز غیر قابل تحمل تر میشد و هست البته طاقت نیاوردم و به پدرم گفتم اما پدرم نظرش خیلی با شوهرم فرقی نداشت و بهم گفت برو زندگی تو کن دختر این بچه بازیا چیه به بابام گفتم که شوهرم بهم توجه نمیکنه عصبانی شد و گفت استغفرالله خفه شو دختر این قرتی بازیا چیه از این حرفا تو این خونه نداشتیم برو خدا رو شکر کن شوهرت آدم سالمیه و بالا سر تو و بچه ات هستش خجالت بکش دختر از تنها امیدم که پدرم بود نا امید شدم افکار پدر روحانی من خیلی با شوهرم فرق نداشت حتی بیشتر که دقت کردم شرایط و جایگاه مادر خودم هم چنان فرقی با من نداشت این برادرام بودن که محبوب پدر و عزیز خانواده بودن جایگاه زن تو خانواده همینی بود که شوهرم برام تعیین کرده بود حتی سعی کردم با به خودم رسیدن بلکه بتونم عوضش کنم اما کو نگاه کو توجه حتی وقتایی که ناز هم می کردم نازم رو نمی خرید یه بار موقع خواب مثلا اومدم ناز کنم تا با ناز کشی راضیم کنه اما نمی دونی چه برخورد تندی کرد و چقدر بهش برخورد و حدودا به زور معصومه دیگه نتونست ادامه بده بغض کرده بود و حسابی ناراحت بود حالا فهمیدم محبت ها و توجه های من چرا اینقدر جذبش کرده من بارها از اندامش و قیافه اش تعریف کرده بودم حتی چندین بار از منش و شخصیتش تعریف کرده بودم یکم دیگه با هم صحبت کردیم و سعی کردم آرومش کنم غیر مستقیم بهش رسوندم که رابطه ما اصلا ایرادی نداره و عذاب وجدان نداشته باشه جالب اینجا بود که فکر می کرد اون عشق شکست خورده ای که ازش اسم می برم شوهرمه البته تصمیم نداشتم بهش حقیقت رو بگم مثل همیشه برای ساناز همه چی رو تعریف کردم معتقد بود که ماهی توی توره و گفت خوش بحال بابک شد بلاخره به آرزوش می رسه بدجور تو کف این معصومه خانمه راستی دیگه کم آوردم میخوام ببینمش جور کن ببینمش منم بهت قول میدم هماهنگ باشم و بیشتر بندازمش توی بغلت از ساناز قول گرفتم که گند نزنه و قرار شد به بهونه اومدن دنبال من بیاد باشگاه و معصومه رو ببینه توی باشگاه به معصومه گفتم که دوستم قراره بیاد دنبالم از باشگاه که زدیم بیرون ساناز منتظر بود به گرمی با معصومه احوال پرسی کرد و گفت واو عجب پرنسس زیبایی بگو پس کیمیا جون شب و روز از شما حرف می زنه حالا بهش حق میدم صورت معصومه از خجالت گل انداخت به اصرار ساناز معصومه هم سوار ماشین شد و رسوندیمش خونه مادرش که خیلی دور نبود بعد از خدافظی ساناز ول کن نبود و گفت بگو پس چرا بابک اینجوری تو کفه بابک داره اشتباه میکنه ساناز معصومه کمبود سکس و رابطه جنسی نداره کمبود محبت و توجه داره ای بابا چه فرقی میکنه شرط می بندم تا الان کلی باهاش لاس زدی و ور رفتی هیچی هم بهت نگفته با معصومه و رو به روی هم مشغول حرکات کششی بودیم جفتمون تو حالتی بودیم که دولا شده بودیم و سینه ها مون کاملا در معرض دید بود عمدا و تابلو خط نگاهم به سمت سینه هاش بود از خط نگاهش فهمیدم که متوجه شده می خواست یه چیزی بگه اما تردید داشت بلاخره خودش رو قانع کرد و گفت کیمیا تو به دوستت از ما چیزی گفتی نه یعنی آره اما تو خواب انگاری حرف زدم آخه من تو خواب زیاد حرف می زنم اینم تقصیر خودته دیگه می خواستی اینجوری دل منو نبری خنده جالبی کرد که میشد فهمید چقدر از حرف من ذوق کرده فرصت خوبی بود که بهش بگم جلسه بعدی باشگاه نیاییم با تعجب گفت چرا نیاییم قیافم رو شیطون گرفتم و گفتم به جاش بریم خونه من درجا چهره اش مضطرب و نگران شد استرس توی صورتش اومد هم زمان بهش چندین پیشنهاد داده بودم یعنی به شوهرت و خانوادت دروغ بگو بیا بریم خونه من پیش من بودن اونم تنها چه معنی ای می تونست داشته باشه وقتی فهمیدم که به شدت با خودش درگیر شد و حتی کمی ترسید بهش گفتم معصومه میشه خواهشا فقط برای دو ساعت برای خودت زندگی کنی میشه اینقدر تردید و استرس نداشته باشی تو هیچ گناهی نکردی هیچ اشتباهی هم نکردی تا آخر تایم باشگاه همچنان با خودش درگیر بود مشخصا داشت همه جوانب این پیشنهاد من رو بررسی می کرد یا شاید هیچ فکری نمی کرد و فقط استرس داشت موقع خداحافظی گفت پس من جلسه بعدی لباس ورزشی نمیارم لبخند پیروز مندانه ای زدم و گفتم همینجا هم رو می بینیم بابک و ساناز با اشتیاق به حرفای من گوش می دادن ساناز گفت پس میاریش خونه و کارش تمومه دیگه بهش گفتم نخیر زوده هنوز اتفاقا نمی خوام کاری باهاش بکنم می خوام بهم اعتماد کامل کنه ساناز از اون اخمای توام با لبخند کرد و رو به بابک گفت خوب شیطونی پرورش دادی دست شیطون هم از پشت بسته معصومه یه دنیا استرس و تردید بود من اما خونسرد و عادی برخورد کردم خونه رو حسابی مرتب کرده بودم و یه عطر خوش بو و تحریک کننده توی فضای خونه پخش کرده بودم وارد خونه شدم و دعوتش کردم که بیاد داخل با اینکه وارد خونه شده بود اما همچنان نگران بود ازش خواستم بشینه روی کاناپه تا برم لباس عوض کنم یه تاپ کشی چسبون زرشکی با ست شلوارک کوتاه تنم کردم وقتی برگشتم دیدم حتی چادرش هم در نیاورده بهش گفتم ای بابا راحت باش حداقل چادر و مانتو رو در بیار اینجوری ناراحتم می کنی ها بلند شد و چادرش و مانتوش رو در آورد نقطه ضعف اصلی رو گیر آوردم کافیه بهش بگم من ناراحت میشم به شدت میشد توی رودروایسی انداختش ازش کمی پذیرایی کردم و رفتم آلبوم عکس هام رو آوردم کنارش نشستم و شروع کردم ورق زدن آلبوم و توضیح دادن در مورد عکسا کم کم یخش باز شد و استرسش کمتر بیشتر از پدر و مادرم براش گفتم عکس رامین هم نشونش دادم به راحتی می تونستم دستم رو بذارم روی پاش یا حتی دستش رو بگیرم اما ترجیح دادم عادی باشم حدود دو ساعت بود و موقع رفتنش شد وقتی که رفت از یه چیز مطمئن بودم اینکه دیگه اون استرس لحظه ورودش به خونه رو نداشت دو جلسه بعد هنوز تایم باشگاه به وسط نرسیده بود که بهش گفتم خسته شدم معصومه حس ورزش نیست میخوام برم خونه تو هم میایی یه نگاه به ساعت باشگاه انداخت و گفت باشه بریم اینبار هم میشد تردید رو توی لحنش دید اما خیلی خفیف تر از سری قبل وارد خونه که شدیم بهش گفتم من برم سریع دوش بگیرم و میام آخه عادت دارم بعد از باشگاه باید دوش بگیرم و لباس ورزشیم رو بشورم از حموم که برگشتم بهش گفتم تو دوش نمی گیری امروز خیلی عرق کردیا بازم با تردید نگاهم کرد و گفت آخه من آخر شبا خونه خودمون دوش می گیرم با همون حوله ای که دورم پیچیده شده بود رفتم سمتش دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم ای بابا خجالت نکش اینجا راحت باش بیا برو یه دوش بگیر خستگیت در بره آخر شب هم برای اینکه شوهرت شک نکنه برو یه دوش مصلحتی بگیر تو این یه ساعتی که اینجایی لباس زیرت رو میذارم روی شوفاژ و خشک میشه وقتی که بردمش سمت حموم مقاومتی نکرد چادر و مانتوش رو از قبل درآورده بود یه بلوز و شلوار جین تنش بود جلوی رختکن حموم وایستاده بودم و بهش گفتم خب لباساتو در بیار بده من دیگه اینجا بذاریشون بوی نم می گیره ها صورتش قرمز شد و شروع کرد لباساش رو درآوردن اول شلوارش رو درآورد زل زدم به روناش که یه ذره از من لاغر تر بودن اما بازم گوشتی و خوش فرم بودن بلوزش رو هم درآورد حالا با خیال راحت تر اندام لختش رو می دیدم بعد از گرفتن لباساش بهش گفتم باورم نمیشه که یه شیکم زاییده باشی معصومه تو محشری واقعا خیلی اندامت رو فرمه برق ذوق رو توی چشماش دیدم بهش گفتم شرت و سوتینت هم در بیار تا دوش بگیری من شستمش و می ذارم تا خشک بشه بازم خجالت کشید رفتم نزدیکش حدودا بهش چسبیده بودم اینقدر که سینه هام از زیر حوله سینه هاش رو لمس می کرد دستام رو بردم پشت و گیره سوتینش رو باز کردم بدنش یه لرزش خفیفی داشت بهش توجهی نکردم و بعد از درآوردن سوتینش دولا شدم و شرتش رو کشیدم پایین لول شدن شرتش روی این رونای خوشگل منظره جالبی رو درست کرده بود به همون حالت شرتش رو تا مچ پاهش کشیدم پایین خودش کمک کرد که کامل درش بیارم بلند شدم چهره اش از خجالت تحت فشار بود حالا کاملا لخت و جلوی من وایستاده بود دو دل بود که دستش رو جلوی سینه هاش و جلوش بگیره یا نه خندم گرفت و گفتم حیف تو نیست که جلوت و زیر بغلت رو تیغ میزنی حوله رو باز کردم و گذاشتمش کنار بهش گفتم ببین من چند ساله دارم اپلاسیون می کنم پوستم لطیف تر شده و دیگه سیاه نمیشه هم رنگ بقیه جاهامه علنی بهش رسوندم که منم نگاه کن بعد از چند دقیقه اومدم بیرون از حموم که برگشت براش چایی ریختم بعد از کمی صحبت های عادی و خشک شدن شرت و سوتینش لباس پوشید و رفت بازم کاری به کارش نداشتم اما مطمئن بودم که دیگه بهم اعتماد داره و توی خونه من حس امنیت میکنه این حس امنیت رو فقط یک زن میتونه تشخیص بده اینکه مطمئن بشی اون کسی که بهش اعتماد کردی فقط برای اندام جنسی تو رو نمی خواد برای بابک و ساناز همه چی رو دقیق تعریف کردم بابک گفت دیگه وقتشه ساناز گفت مگه تو عاشقش نشدی اگه عاشقش شدی که فقط مال خودته چرا میخوای بابک رو راه بدی بابک تو جوابش گفت عاشقش نشده ازش خوشش اومده چند بار هم که باهاش عشق بازی کنه این حس میپره این جور احساسات گذراست تهش من براش می مونم یا اون اصلا خودت جواب بده کیمیا تو فکر فرو رفته بودم رو به بابک گفتم فکر نکنم راضی بشه با تو سکس کنه بابک بیخیال شو لطفا بابک خیلی جدی گفت مهم نیست راضی بشه یا نه راش میندازم تو فقط طبق نقشه ای که من بهت میگم جلو برو چند جلسه دیگه باشگاه گذشت به معصومه گفتم پس فردا حال داری زودتر بیایی با هم بریم خرید میخوام یه شلوار بخرم بعدش هم میریم خونه من خیلی راحت قبول کرد موقع پرو کردن شلوار همش ازش نظر می خواستم جوری وانمود کردم که نظر اون برام خیلی مهمه بعد از خرید شلوار رفتیم خونه بهش گفتم من و تو حدودا هم سایزیم بیا این شلوار رو تو هم بپوش ببینم بهت میاد یا نه بردمش توی اتاق و شلوار رو بهش دادم تا پاش کنه ایندفعه زیر مانتوش تاپ تنش بود وقتی شلوارش رو در آورد با تعجب رفتم سمتش انگشتام رو از کنار شرتش بردم داخل و گفتم به به مبارکه معصومه خانم اپلاسیون کرده خجالت کشید و گفت هنوز سیاهه انگشتم رو کامل به شیار کُسش کشیدم و گفتم نگران نباش باید چند جلسه بگذره چند تا راه دیگه هم هست بهت میگم مهم اینه که الان صاف و تمیز شده اصلا شرتت رو کامل دربیار دقیق ببینم جلوش زانو زدم و خودم شرتش رو درآوردم صورتم نزدیک کُسش بود بازم از خجالت تنفسش نا منظم شده بود جالب اینجا بود که بوی خوبی هم میداد لبام رو به آرومی بردم نزدیک کُسش و یه بوسه آروم به سر چوچولش که بیرون زده بود زدم تنفسش تغییر کرد و نا خواسته دستاش رو گذاشت روی سرم که از خودش جدا کنه بهش توجهی نکردم و دستام رو بردم و گذاشتم روی کونش لمس کون خوش فرمش ته دلم رو لرزوند کشوندمش سمت خودم و زبونم رو کشیدم توی شیار کُسش هیچی نگفت اما هنوز با دستش سعی داشت من رو جدا کنه چند قدم رفت عقب که پاهاش به تخت خورد دستم رو گذاشتم روی شیکمش و هولش دادم روی تخت بلاخره به حرف اومد و گفت کیمیا بازم بهش توجهی نکردم حالا که خوابیده بود پاهاش رو از هم باز کردم و کُسش بیشتر در دسترس بود با ریتم تند و سریع شروع کردم چوچولش رو بین لبام گرفتن و بعدش زبونم رو توی کُسش چرخوندن کم کم تند ترش کردم و از انگشتام هم استفاده کردم صدای آه و نالش ضعیف بود اما پیچ و تاب خیلی شدیدی به کمرش میداد بلاخره موفق شدم به ارگاسم برسونمش رفتم و صورتم و لب و دهنم رو شستم برگشتم پیشش و شروع کردم به نوازشش هم زمان تعریف از کُسش و سینه هاش و بدنش چشماش رو بسته بود کاملا خودش رو به من سپرده بود بعد از چند دقیقه تاپ و سوتینش هم درآوردم خودم هم لخت شدم و حالا جفتمون کاملا لخت و توی بغل همدیگه بودیم زانوی پام رو گذاشتم روی کُسش و به آرومی و جوری که دردش نیاد دوباره شروع به مالشش کردم با دستم هم سینه هاش رو چنگ زدم دوباره موفق شدم تحریکش کنم حسابی توی فضا بود که با صدای بابک به خودمون اومدیم به به به به چشمم روشن کیمیا خانم همینو کم داشتیم چشمای معصومه باز شد و بعد از دیدن بابک به یک صدم ثانیه رنگش عوض شد قیافش جوری ترسیده بود که گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنه نا خواسته نشست و خودش رو جمع کرد من سریع رو تختی رو روی جفتمون کشیدم و گفتم تو اینجا چه غلطی می کنی چرا بدون اجازه وارد شدی برو گمشو بیرون بابک که مثلا خودش رو عصبانی گرفته بود گفت هنوز مدت صیغه نامه ما تموم نشده من هنوز شوهرتم حق دارم بدونم تو چه غلطی می کنی الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما دو تا رو روشن کنه تو حین گفتن هم زمان همه لباس های ما رو برداشت در رو بست و خودش رفت جلوی دراور لباسا وایستاد معصومه کاملا رفت زیر رو تختی و گریه اش گرفته بود همه تنش می لرزید بلند شدم و رفتم سمت بابک بهش گفتم دیوونه بازی در نیار بابک گوشی رو بذار کنار دیگه دیر شده کیمیا خانم باید به پلیس زنگ بزنم و بگم که چه کثافتکاری ای داری می کنی بابک خواهش میکنم نکن بس کن بابک چندین دقیقه بین من و بابک بحث بود که اینکار رو نکنه صدای معصومه هم در اومد که با هق هق گریه گفت تو رو خدا اینکارو نکنین به جون هر کی دوست دارین اینکارو نکنین خواهش میکنم ازتون این کشاکش و بحث ادامه داشت تا اینکه بابک گفت فقط به یه شرط زنگ نمی زنم منم حقمه با این خوشگله بخوابم اینجوری مساوی میشیم چند تا فحش به بابک دادم و اصلا از خواسته اش کوتاه نیومد رفتم پیش معصومه رو تختی رو ازش کنار زدم همه صورتش خیس اشک بود و داشت دل دل می زد بهش گفتم معصومه زمان داره میگذره این دیوونه است و زنگ میزنه چاره ای نداریم و باید به خواسته اش تن بدیم وگرنه آبرومون میره به شوهرت و خانوادت فکر کن چاره ای نیست معصومه قیافه معصومه هنگ شده بود تو عمرم ندیده بودم که کسی اینقدر بترسه بابک ازم خواست که از اتاق برم بیرون صدای گریه معصومه بالا رفته بود اما باعث نشد که بابک کار خودش رو نکنه بعد از بیست دقیقه بابک از اتاق اومد بیرون سریع خودم رو به معصومه رسوندم که روی تخت خودش رو مچاله کرده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم معصومه داره دیر میشه الان مادرت دلواپس میشه و زنگ میزنه لطفا آروم باش کمکش کردم و لباساش رو پوشید چنان توی شوک بود که اصلا نمی فهمید بهش چی میگم موقع رفتن بابک رفت جلوی معصومه و گوشیش رو نشون داد و گفت ازتون عکس گرفتم زن صیغه ای من رو بر می زنی حالا حالا ها باید جواب پس بدی فهمیدی یا نه با دستم بابک رو پس زدم و گفتم خفه شو بابک بس کن و برو گورتو گم کن بعد از رسوندن معصومه سریع برگشتم خونه با استرس به بابک گفتم نکنه همه چی رو به خانوادش بگه بابک خونسرد بود و گفت نترس چیزی نمیگه اگه می خواست اینکارو کنه قبول نمی کرد که بکنمش تو با این کارت خفتش کردی اینقدر ترسیده بود و توی شوک بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه شاید الان پشیمون بشه و حقیقت رو بگه نترس کیمیا رحیم و زنش یادت رفته تازه این خودش پاش گیره چی بگه بگه من رفته بودم با زن مردم داشتم سکس می کردم که شوهرش رسید این که بدتره همجنس بازی و حکمش اعدامه ها نگران نباش فقط آماده اش کن برای سری بعد معصومه دیر اومد باشگاه و قیافه اش داغون بود توی رخت کن نگهش داشتم که باهاش حرف بزنم هنوز توی شوک بود هنوز میشد فهمید که چقدر ترسیده خودم رو ناراحت گرفتم و همش به بابک فحش دادم حتی جوری وانمود کردم که من قربانی اصلی این ماجرام و حالا مجبورم صیغه نامه ام رو با بابک تمدید کنم خودم رو توی جبهه معصومه قرار دادم عذاب وجدان اینکه من هم توی دردسر افتادم توی وجودش افتاد با بغض گفت حالا چیکار کنیم کیمیا بدبخت شدیم کیمیا بیچاره شدیم دارم دیوونه میشم کیمیا سعی کردم آرومش کنم و بهش گفتم من همه سعی خودم رو می کنم که این جریان رو حلش کنم برای شروع باید عکسا رو ازش بگیریم باهاش حرف زدم و یه قولایی ازش گرفتم کمی امید تو چهره تمام استرسش اومد و گفت واقعا میتونی عکسا رو ازش بگیری لبم رو گاز گرفتم و گفتم آره میشه اما ازم یه چیزی خواسته یعنی از تو یه چیزی خواسته میخواد یه بار دیگه باهات باشه و جلوی خودمون عکسا رو پاک میکنه و خلاص گریه اش در اومد مشخص بود که از ترس داره سکته می کنه بهش گفتم چاره ای نیست معصومه من به خاطر تو حاضر شدم و بهش تعهد دادم که حالا حالا زن صیغه ایش باشم اونم بدون هیچ پول و مهریه ای تو هم خواهشا این یه بار رو تحمل کن به این فکر کن که اگه پلیس بفهمه ما هم جنس بازی کردیم بیچاره میشیم معصومه بلاخره راضیش کردم و قرار شد جلسه بعدی بیاد خونه من بابک اومد و ازمون خواست که با چشم بند چشمامون رو ببندیم فهمیدم که اون دوستای خاصش رو هم دعوت کرده معصومه از ترس به مرز سکته رسیده بود چاره ای جز قبول کردن هر کاری که بهش می گفتیم نداشت من فقط بهش گفتم به این فکر کن که اگه لو بریم چی میشه غیر از بابک دو نفر بودن همون دو نفر همیشگی من رو که کامل می شناختن جفتمون رو بردن روی تخت من بیشتر در نقش تحریک کننده براشون بودم و فقط ساک می زدم آماده شون می کردم که با لذت بیشتر معصومه رو بکنن گریه های ریز معصومه تمومی نداشت اما اینا هم توجهی نکردن صدای تلمبه زدن های محکم و بی رحمانه شون شدت گریه معصومه رو بیشتر کرد همیشه برام سوال بود که اینا چی مصرف می کنن یا چیکار می کنن که سکس شون این همه طولانیه مطمئنم بیشتر از نیم ساعت معصومه رو کردن حتی متوجه شدم یکیشون آبش رو توی دهن معصومه خالی کرد بابک طبق قولش عکسا رو جلوی معصومه پاک کرد معصومه در حالی که سرش از استرس و ترس به لرزش افتاده بود به سختی لباساش رو پوشید بدون اینکه چیزی بگه رفت شب به گوشیم زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه قطع کرد چند بار بهش زنگ زدم اما رد تماس داد و نهاتیا گوشیش رو خاموش کرد چندین جلسه رفتم باشگاه و خبری از معصومه نبود شماره تماسی که ازش داشتم هم خاموش بود توی شرکت حسابی تو فکر بودم که ساناز گفت پشیمون نیستی کیمیا من چشماش رو دیدم که چطوری داشت نگاهت می کرد اون واقعا دوسِت داشت کیمیا پشیمون نیستی که به این راحتی پروندیش و از دستش دادی هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم بابک موفق شده بود با زبون خرم کنه و به اون چیزی که می خواست رسیده بود از خودم بدم اومد بابک راست می گفت هیچ کس تو این دنیا لیاقت عشق رو نداره باید معصومه رو برای همیشه فراموش کنم چند مدت گذشت حتی حال و حوصله باشگاه رفتن هم نداشتم هنوز فکرم مشغول معصومه و کاری که باهاش کرده بودم بود به جای باشگاه رفتن دو تا ایستگاه زودتر پیاده میشدم و بقیه مسافت تا شرکت رو قدم می زدم غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشاس بود اما جواب دادم متوجه شدم که بابک هستش کیمیا سرت رو به هیچ سمتی نچرخون و هیچ عکسل العملی نشون نده خونسرد فقط به حرفای من گوش بده لحظه ای که پیاده شدی من توی شرکت مهرداد بودم اومدم صدات کنم که با هم بریم اما متوجه شدم دو تا مامور دنبالت هستن از اونجایی که کت یکیشون رفت کنار و اسلحه دیده شد متوجه شدم مامور هستن نمی دونم برای چی دنبالت هستن اما هر چی هست هدفشون تویی اگه احتمالا گرفتنت هیچی نگو کیمیا یادت باشه که هیچی نگی هر جا باشی من پیدات میکنم سعی کن گوشیت هم سریع یه جایی بندزای من حواسم هست و برش می دارم استرس و ترس همه وجودم رو گرفته بود جرات اینکه برگردم نداشتم داشتم سکته می کردم چشمم به یه بستنی فروشی خورد که جلوش خیلی شلوغ بود خودم رو زدم توی ازدحام جلوی بستنی فروشی و فرصت خوبی بود که حداقل گوشیم رو بندازم زمین امیدوار بودم که فقط دارن تعقیبم می کنن هنوز به شرکت نرسیده بودم که دو طرفم ظاهر شدن یکیشون خیلی آروم گفت خانم لطفا با ما بیایین اگه مقاومت کنین مجبور میشیم با دستبند ببریمتون همکاری کنین لطفا داشتم سکته می کردم همراهشون رفتم و درست جلوی شرکت ماشین شون پارک بود یعنی چند روزه که من رو تحت نظر داشتن و محل کارم رو می دونستن شیشه های ماشین کاملا دودی بود چشمام رو بستن و تاکید کردن که فعلا ساکت باشم متوجه توقف ماشین شدم دستم رو گرفتن و وارد یه ساختمون شدیم از پله ها رفتیم بالا بعد از چند قدم روی یک صندلی نشوندنم خیلی طول کشید و خبری نبود هر لحظه ترس و استرسم بیشتر میشد بلاخره یکی اومد چشمام رو باز کرد کمتر از 40 سال سنش می خورد ته ریش داشت و کت و شلواری بود ابروهای عبوس و ترسناکی داشت شروع کرد ازم سوال کردن از خودم و زندگیم جزیی ترین موارد رو ازم می پرسید که اصلا نمی فهمیدم منظورش از این سوالا چیه کلافه و عصبیم کرده بود چند بار با رو مخ رفتناش اشکم رو در آورد کم آوردم و بهش گفتم بس کنین خواهشا برای چی من رو آوردین اینجا اصلا شما کی هستین چرا باید به سوالای مسخرتون جواب بدم بهم محل نداد و دوباره شروع کرد سوال کردن اینقدر پرسید تا رسید به باشگاه اسم باشگاه رو که آورد دلم ریخت ضربان قبلم چند برابر شد خودم متوجه عرق سردی که کردم شدم هر چی گفت توی باشگاه با کسی دوست بودی یا نه من زدم زیرش از سوالاتش متوجه شدم اطلاعاتش به شدت کمه و حتی مطمئن نیست که من دوست معصومه بودم یا نه کمی دلم گرم تر شدم و محکم تر بهش گفتم که هیچ دوستی نداشتم تا شب همینجور من رو سین جین کرد و رو مخم بود خودش هم حسابی کلافه و عصبی شده بود بلاخره بلند شد و گفت می دونم چجوری ازت حرف بکشم جایی می برمت که جوری ازت حرف بکشن که خودت هم نفهمی دوباره سوار همون ماشین شدیم و چشمام رو بستن خیلی طول کشید اما بلاخره ماشین متوقف شد وارد ساختمون که شدیم چشم بندم رو باز کردن یه خانم چادری با یه مقنعه سرمه ای جلوم بود با صدای آذر از خواب بیدار شدم بهم کمی آب داد و کمک کرد بلند بشم بردم دستشویی و صورتم رو شست به زور بهم چند لقمه غذا داد فکم و دهنم اینقدر درد می کرد که به سختی خوردم نازی با آذر قهر کرده بود و باهاش حرف نمی زد دو روز گذشت و شرایطم بهتر شد اما در کل داغون بودم هیچ امیدی نداشتم شاید وقتش بود که به اون مامور حقیقت رو بگم دیگه بیشتر از این نمی تونم همچین شرایط بدی رو تحمل کنم واحد افخمی و دوستش رو از انفرادی آزاد کرد همه جمع شده بودن و قیافه داغون افخمی رو می دیدن واحد یکی دیگه رو مسئول بازداشتگاه کرد موقعی که افخمی متوجه شد دارم نگاش می کنم با کینه و عصبانیت بهم نگاه کرد اهمیت ندادم و فقط داشتم به خلاصی از این جهنم فکر می کردم شب شد واحد باز یکی رو برده بود و صدای جیغ و دادش کل بازداشتگاه رو برداشته بود خوب می دونستم حالم که بهتر بشه نوبت منه تا ازم حرف نکشن ول کن نیستن صدای جیغ متوقف شد واحد از مسئول جدید خواست که بره دختره رو برش گردونه توی بازداشتگاه نیم ساعت بعد واحد من رو صدا زد همه تنم لرزید خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم می خواست پوستم رو بکنه آذر بهم گفت نترس بهش گفتم تا حالت بهتر نشده کاری به کارت نداشته باشه نازی هم با نگرانی همراهم بلند شد و تا دم در بازداشتگاه باهام اومد چهره واحد به شدت عبوس و در هم بود اون دو تا ماموری که همون روز من رو گرفته بودن هم بودن یکیشون بهم گفت آزادی فقط باید با چشم بند از اینجا ببریمت اومد طرفم که چشم بند رو ببنده واحد هم کیفم رو که توی یه کمد بزرگ بود برداشت و داد بهم شوکه شدم و حتی فکر کردم نکنه این بازی جدیده اما چاره ای جز قبول کردن حرفشون نبود سوار همون ماشین شدم توی شهرک غرب و اطراف خونه پیادم کردن باورم نمیشد که آزاد شدم از خوشحالی می خواستم پرواز کنم سریع خودم رو به خونه رسوندم وارد خونه که شدم بابک و ساناز منتظرم بودن ساناز بعد از دیدن قیافه ام دستاش رو گذاشت روی دهنش بابک رو که دیدم بغضم ترکید رفتم توی بغلش و زار زار گریه کردم بابک آرومم کرد و نشوندم ساناز برام آب قند آورد خیلی ناراحت بود و حالا که با چشم خودش دید چه بلایی سرم اومده حتی میشد ترس رو توی چشماش دید بابک به حرف اومد و گفت خیلی طول کشید تا پیدات کنیم متاسفانه جایی برده بودنت که اصلا فکرش رو نمی کردیم یعنی اگه می دونستیم زودتر آزادت می کردیم به هر حال پیدات کردیم می دونم به حرفم گوش دادی و هیچی نگفتی اما برای اطمینان دوست دارم از دهن خودت هم بشنوم بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم هیچی نگفتم حتی به بقیه زندانی ها هم هیچی نگفتم بابک خوشحال شد و گوشی به دست رفت توی اتاق ساناز اومد کنارم و گفت پاشو لباساتو عوض کن کیمیا باید دوش بگیری و استراحت کنی این چند روز پیشت می مونم و بهت می رسم تا جون بگیری وقتی دید خط نگاهم به سمت بابک هستش که توی اتاق و به آرومی داره با گوشی حرف می زنه لبخندی زد و گفت اینم از مزیت های اون دوستای کله گنده و خاص بابک خیلی این مدت به خاطرت ناراحت بود همش در تماس بود تا اینکه پیدات کرد چند هفته گذشت حال و روزم بهتر شد البته فقط از نظر جسمی ذهنم به شدت درگیر اتفاقای اخیر بود هر شب کابوس می دیدیم تمرکزم و آرامش ذهنیم رو از دست دادم بعضی از روزا اصلا حال ندارم سر کار برم گذشته و کل زندگیم مثل فیلم همش توی سرم تکرار میشه با سر درد از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به بابک زنگ بزنم و برام وقت دکتر بگیره شاید با قرص بهتر بشم رفتم سمت گوشیم که زنگ خونه رو زدن در و که باز کردم هنگ شدم باورم نمیشد که نازی جلوم وایستاده آره خود نازیه اما دور یکی از چشماش و لبش کبود شده سلام ببخشید بی خبر اومدم شماره تماس ازت نداشتم کی آزاد شدی دختر واقعا شوکه شدم از دیدنت هفته پیش آزاد شدم هیچ مدرکی ازم نداشتن رفتم خونه مون که بابام فکر کرده بود فرار کردم این بادمجونی هم که پای چشمم کاشته جایزه از زندان آزاد شدنمه منم راستکی فرار کردم به هیچ کس نگفتم که اومدم اینجا ای وای ببخشید حالا بیا تو حواسم نیست اصلا وارد خونه شد و سرش به سمت اطراف چرخید از نگاه کردنش به خونه و دکور و وسایل مشخص بود کمتر اینطور خونه ها رو دیده یا شایدم اصلا ندیده از صدای شیکمش فهمیدم صبحونه نخورده روی میز آشپزخونه وسایل صبحونه رو آماده کردم از نوع خوردنش مشخص شد خیلی هم گشنش بوده کلا بیخیال دکتر رفتن شدم و به بابک زنگ زدم و گفتم مهمون دارم و سر کار نمیام نازی شروع کرد حرف زدن و از اتفاقای بعد از رفتن من گفتن از آذر گفت که تا لحظه آخر باهاش قهر بوده مثل من باورش نمیشد که چطور یه آدم می تونه پدر خودش رو بکشه دیدم خسته است هدایتش کردم توی اتاق خواب و بهش گفتم برو توی تخت بخواب خجالت می کشید اما بهش اصرار کردم هنوز سرش رو روی بالشت نذاشته خوابش برد رفتم توی حال و روی کاناپه نشستم دستام رو کردم توی موهام تو این شرایط همین رو کم داشتم کاش بهش آدرس نمی دادم حالا چطوری از شرش خلاص بشم حسابی تو فکر بودم که در زدن بابک بود و چهرش کمی نگران سریع گفت کیه مهمونت بهش گفتم نترس بابا کَس خاصی نیست یه دختره است که توی بازداشتگاه باهاش آشنا شدم اتفاقی آدرسم رو بهش داده بودم یه کاره بعد از آزادیش پاشده اومده اینجا بابک به آرومی در اتاق رو باز کرد و نازی رو دید برگشت توی هال و شروع کرد در موردش پرسیدن خلاصه وار جریان زندگیش و علت دستگیر شدنش رو تعریف کردم بابک که نگران این بود که نکنه باز اون ماموره اومده سر وقتم نفس راحتی کشید ازم خدافظی کرد و رفت دو روز گذشت و مونده بودم نازی رو چیکارش کنم توی شرکت رفتم توی دفتر بابک و گفتم این دختره رو چجوری دست به سرش کنم بره پی کارش بابک انگار که منتظر این سوال من بود سریع گفت چرا بخوای بره کاری به کارت نداره که از این حرفش عصبانی شدم اینقدر عصبانی شدم که صدام رفت بالا بس کن بابک بس کن خواهشا این کثافت کاری رو تمومش کن اون همه کثافتکاری کم بود جریان معصومه کم بود اون عوضی ای که منو گرفت قطعا به معصومه ربط داره من دیگه نیستم صداتو بیار پایین کیمیا الان تازه یادت اومده که کثافتکاری بوده این دختره فرق داره با معصومه فقط کافیه مواد بذاری جلوش و خلاص بقیه اش با من باید یه جور لطف دوستام که آزادت کردن رو جبران کنم یا نه دوباره صدام رفت بالا داشتم به بابک دری بری می گفتم که اومد و محکم زد تو گوشم ساناز وارد دفتر شد و با تعجب گفت چه خبرتونه صداتون میاد بابک بهش گفت باهاش صحبت کن که آدم باشه وگرنه اون روی سگ من بالا میاد بابک از دفتر زد بیرون ساناز من رو نشوند روی مبل دستمال کاغذی برداشت مشغول پاک کردن اشکام شد و گفت با بابک در نیفت لطفا هر چی میگه گوش کن غلط کرده که هر چی میگه من همین امروز از این خراب شده میرم کیمیا تو از هیچی خبر نداری لطفا باهاش سر شاخ نشو اون تا نخواد تو نمی تونی ازش جدا بشی مثلا میخواد چه گهی بخوره اصلا میرم تو روش تا ببینم چه گهی میخواد بخوره با عصبانیت بلند شدم که برم اما ساناز مچ دستم رو گرفت و گفت میشه دست از این همه احمق بودن برداری بشین سر جات کیمیا فکر کردی بابک فکر روزایی که بخوای جفتک بندازی رو نکرده تو بهترین جندش هستی کیمیا پولی که از طریق تو به دست آورده اینقدر هست که حالا حالاها ولت نکنه اینقدر جمله ساناز شوکه کننده بود که فکر کردم دارم اشتباه می شنوم و ازش پرسیدم ت ت تو چ چ چی گفتی آره درست شنیدی تو چطور نفمیدی که اینجا یه شرکت ورشکسته است دخلش با خرجش نمی خونه بابک زورکی سر پا نگهش داشته درآمد اصلی بابک از طریق جاکشیه جور کردن زنا و دخترای خوشگل برای پولدارا یا کله گنده ها تو مفت و مجانی باهاش همه جا رفتی و تو پارتی ها با هر کسی که خواست خوابیدی تازه از طریق تو چند تا جنده دیگه هم جور کرد اصلا می دونی سر معصومه چه پولی از اون دو تا گردن کلفت گرفت اینقدر بود که تا چند روز با دمش گردو می شکست اینقدر از تو آتو و مدرک داره که جُم بخوری کاری میکنه که برگردی یه جای بدتر از اونجایی که برده بودنت دوستاش اینقدر نفوذ داشتن که از دل شیر نجاتت دادن پس اگه بخوان بدتر از اون سرت بیارن براشون آب خوردنه انگار که همه دنیا روی سرم خراب شد نفسم بند اومد و حتی گریه هم نمی تونستم بکنم انگار که تو یه خواب عمیق بودم و حالا بیدار شدم عصر مثل یک جسد بی روح داشتم از شرکت می اومدم بیرون که بابک دستم رو گرفت یه بسته گذاشت توی دستم و گفت فقط اینو یه جور بذار دم دستش بقیه اش با من حتی نمی دونستم چه جور موادی بهم داد ازش گرفتم و جرات اینکه بهش نگاه کنم هم نداشتم شب نازی بهم گفت چرا اینقدر تو فکری کیمیا چیزی شده موادی که بابک بهم داده بود رو از کیفم درآوردم و گفتم امروز دو تا دختره که فکر می کردن مامور دنبالشونه این بسته رو انداختن توی شرکت اوضاع خیلی داغون شده برای همین رفتم تو فکر چشمای نازی زوم شد روی بسته ای که توی دستم بود بلند شدم و جلوی چشماش انداختمش توی سطل آشغال صبح قبل از رفتن به شرکت سطل آشغال رو چک کردم و خبری از بسته نبود پایان داستان از زبان کیمیا و ادامه داستان از زبان مهدی بعد از تموم شدن نماز یه عده دور حاج آقا جمع شدن بعضی هاشون سوال شرعی داشتن و بعضی هاشون هم دنبال استخاره بودن حاج آقا مثل همیشه با حوصله جواب همه رو داد دیدنش بهم آرامش می داد خیلی وقتا حس می کردم که از پدر خودمم بیشتر دوسِش دارم به اینکه بیام مسجد و بهش اقتدا کنم عادت کرده بودم بازم مثل همیشه بعد از رفع رجوع کردن ملت سرش رو برگردوند عقب بهم لبخند زد و گفت قبول باشه مهدی جان به احترام سرم رو براش تکون دادم و گفتم قبول حق باشه حاج آقا در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد رفتم نشستم پشت فرمون و راه افتادم حاج آقا تو فکر بود و گفت اتفاقی افتاده مهدی با معصومه بحثتون شده نکنه باز همون حرفای قبلی رو میگه نه حاج آقا چیزی نشده نه بحثی و نه دعوایی راستش منم چند روزه متوجه شدم که حسابی به هم ریخته ازش چند بار پرسیدم اما به من چیزی نمیگه حالا بازم سعی میکنم ببینم چشه به نظر من یه بچه دیگه بیارین معصومه احتمالا دچار روزمرگی شده مادرش هم گاهی اینجوری میشد بچه بیاره سرش گرم میشه ایشالله که یه گل پسر خوشگل بیاره ما هم بلاخره به لطف خدا از محرومیت یک نوه گل پسر در بیاییم چشم حاج آقا اتفاقا خودمم بهش فکر کرده بودم ایشالله که دومی پسر بشه و سربلندتون کنه وارد خونه شدیم معصومه از اتاق اومد بیرون اینقدر سرد و بی روح با من و پدرش احوال پرسی کرد که باورم نمیشد این معصومه باشه یه لحظه عصبانی شدم و اومدم بهش یه چیزی بگم اما به حرمت حاج آقا چیزی نگفتم البته حاج اقا هم از این برخورد معصومه ناراحت شد و گفت چت شده دخترم چرا اینقدر سرسنگین معصومه گفت چیزی نشده بابا برم براتون چایی بریزم طبق معمول حاج آقا و حاج خانم ساعت 11 رفتن که بخوابن رفتم توی اتاق و دیدم که محدثه روی پای معصومه است و داره می خوابونش اما فکر و ذهنش اینجا نیست اینقدر تو فکر بود که نفهمید من وارد اتاق شدم و دارم نگاش می کنم حسابی رفتم تو فکر یعنی چش شده آخه چطور میشه من نفهمم چی تو کلش می گذره اونم من که از عالم و آدم با خبرم کسی که کارش همینه روزی که اومدم خواستگاری معصومه پدرش رو کشیدم کنار و گفتم حاج آقا شغل واقعی من مامور مخفیه برای اطلاعات کار میکنم به همه گفتم که معلم هستم اما اون شغل پوششی منه وظیفه دونستم و البته از سازمان اجازه گرفتم که به شما حقیقت رو بگم حالا هم در جریان شغل اصلی دامادتون باشین البته اگه قابل دونستین فقط اگه قسمت شد اجازه بدین به دخترتون هیچ وقت شغل واقعیم رو نگم حاج آقا نه تنها ناراحت نشد بلکه کلی هم خوشحال شد که دامادش سرباز امام زمانه توی شلوغی ها و اغتشاش ها کارم شناسایی مهره های پر دردسر و معرفی شون به سازمان بود حتی گاهی اگه لازم میشد اجازه دخالت مستقیم و دستگیری داشتم در کل غیر از حاج آقا هیچ کس از هویت واقعی شغل من با خبر نبود و نیست از تو ذهن آدما گرایشات مذهبی و سیاسی شون رو تشخیص میدم کلی مهره شناسایی کردم و تحویل دادم به کارم اعتقاد دارم و برام مقدسه اما حالا نمی تونم بفهمم که چی تو سر زن خودم می گذره سرش توی گوشیش بود و با اوهوم من به خودش اومد هول شد و سریع گوشی رو گذاشت کنار خیلی جدی بهش گفتم معلومه چت شده زن به جای بازی کردن با گوشی حرف بزن و بگو چی شده با گفتن هیچی نشده سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت متوجه شدم که حواسش به گوشیشه و بلاخره خاموشش کرد خیلی عصبانی شدم اما بازم به حرمت حاج آقا ترجیح دادم سکوت کنم پیش خودم گفتم باید روش زوم کنم و هر طور شده بفهمم چشه چند روز گذشت و معصومه بهتر شد پیش خودم گفتم حتما باز تو فکر همون حرفای مسخره قبلی بوده و خواسته تلافی کنه انگاری به خودش اومده و فهمیده از این بچه بازیا به جایی نمی رسه حاج آقا راست میگه و باید یه بچه دیگه بیاریم سرش که به بچه گرم بشه این قرتی بازیا که همش میگه تو بهم توجه نمیکنی و این حرفا تموم میشه یه ماه گذشت سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد وقتی دیدم که حاج آقا ست تعجب کردم هیچ وقت سر کلاس با من تماس نمی گرفت باورم نمیشد که حاج آقا داره گریه میکنه به سختی از توی حرفاش اسم بیمارستان رو متوجه شدم با نگرانی سریع از کلاس خارج شدم حاج آقا رو توی بیمارستان دیدم نای حرف زدن نداشت حاج خانوم هم اومد و گریه کنان گفت هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد رفتم خونه شما که فقط صدای گریه محدثه می اومد با کمک همسایه ها در رو باز کردم دیدم دخترم غرق خونه نمی فهمیدم که داره چی میگه صدام نا خواسته رفت بالا و گفتم یعنی چی غرق خونه چی شده مگه صدای گریه حاج خانوم رفت بالا و گفت خودش رگ دستش رو زده چشمام سیاهی رفت همونجا وا رفتم و چنان شوکه شدم که قلبم داشت وای میستاد با توضیحات دقیق تر دکتر بلاخره باور کردم که معصومه خود کشی کرده اینقدر خون از دست داده که رفته تو کما حرف آخر دکتر این بود که باید دعا کنین وارد مرگ مغزی نشه تا توی کماست امید هست که برگرده اما اینکه کی برگرده معلوم نیست تا چند روز توی شوک بودم حتی سازمان و همکارام هم فهمیدن که زنم خود کشی کرده باید جواب اونا رو هم میدادم سعی کردم تمرکز کنم و خوب فکر کنم علت این خودکشی هر چی که هست مربوط به اون چند روزیه که معصومه به شدت درهم و داغون بود اشتباه بزرگی کردم که سر سری گرفتم و فکر کردم به خاطر بحث های اخیر داره تلافی میکنه اما انگار یه مورد دیگه بوده توی دفترم داخل سازمان در حال قدم زدن بودم یه هو یه جرقه تو ذهنم زده شد سریع رفتم خونه و گوشی معصومه رو چک کردم هیچ شماره غریبه و مشکوکی توی سابقه تماس ها نبود خوب فکر کردم و باز برگشتم سازمان زنگ زدم به داوودی و گفتم یه کار فوری دارم داوودی یه شماره بهت میدم و همه سابقه تماس ها و پیام هاشو برام در بیار فقط سریع که خیلی مهمه کمتر از یک ساعت یه پاکت رسید به اتاقم بازش کردم و با دقت همه تماس های گرفته شده و زده شده به خط معصومه رو چک کردم همه رو دقیق می شناختم به غیر از یکی بررسیش کردم و متوجه شدم مربوط به یه خانم هستش سوابقش رو از هر جا که لازم بود استعلام گرفتم و پاک پاک بود آدرسش رو گیر آوردم و یکی از مامور های زیر دستم رو گذاشتم که تحت نظرش بگیره محل کارش و هر جایی که رفت و آمد داشت رو چک کردم هیچ وجه اشتراکی بین این زن و معصومه نتونستم پیدا کنم باید رفت و آمد های معصومه رو مرور می کردم یه هو متوجه شدم که یک جا رو چک نکردم رفتم باشگاهی که معصومه چند مدت می رفت خیلی مخالف بودم اما برای اینکه از شر غر زدناش خلاص بشم بهش اجازه داده بودم بلاخره نقطه اشتراک این زن و معصومه رو پیدا کردم یه حسی بهم می گفت این زن جواب همه چیزه رفتم پیش استادم کسی که اون باعث ورود من به سازمان شده بود یکی از معتبر ترین قاضی های دادگستری خیلی زود فهمید که اتفاقی افتاده دوست نداشتم جزییات مواردی که فهمیدم رو به سازمان بگم اما برای استادم همه چی رو توضیح دادم اونم معتقد بود که باید این زن رو جدی گرفت و به احتمال زیاد جواب این معمای مجهول همین زنه ازم پرسید مهدی جان چه کمکی از دستم ساخته است آب دهنم رو قورت دادم و گفتم یه حکم میخوام استاد میخوام ببرمش توی همون بازداشتگاه از این درخواستم جا خورد و حسابی رفت توی فکر بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت مهدی جان حتما در جریانی که من جز مخالف های وجود اون بازداشتگاهم به اندازه کافی جوون های مردم رو به خاطر دلایل بی مورد سیاسی اونجا روونه کردیم و اگه دست من باشه به یک ساعت اونجا رو تخته می کنم الان شده دست آویز هر کی که نفوذ داره و میخواد پرونده رو به زور حل کنه یا اصلا رسانه ای نکنه و مثل خودت بخواد سر بسته بمونه همه اینا رو می دونم استاد اما فقط همین یه بار می ترسم پای آبروم وسط باشه استاد بذارین از اون طریق حلش کنم اونجا میشه همه چی رو سربسته نگه داشت از طرفی اگه این زنیکه به حرف نیومد می سپارم اونجا هر طور شده ازش حرف بکشن ازتون خواهش می کنم استاد به عنوان آخرین درخواست شاگردتون دستی به ریشش کشید و با بی میلی گفت باشه مهدی قلبا راضی نیستم اما این باشه جبران همه لطف هایی که به من داشتی فقط این رو بدون که داری عجله می کنی اگه تحت هر شرایطی حرف نزنه دستت به هیچ جایی بند نیست و حتی شاید برات دردسر بشه حکم رو از استاد گرفتم و دیگه وقتش بود که مستقیم با این زنیکه رو به رو بشم هر کاری کردم به حرف نیومد با چک کردن خطش و تماسا و پیاما چیزی دستگیرم نشد هیچ نقطه ضعفی نداشت و پاک بود اما می تونستم توی چشماش بخونم که داره دروغ میگه بردمش به بازداشتگاه زنگ زدم به خانم واحد قبلا تجربه کار با هم رو زیاد داشتیم جرایم سیاسی رو زیاد پیشش برده بودم می دونستم که چطور بلده از زبونشون حرف بکشه ازش خواستم که هر طور شده از این زنیکه حرف بکشه و هر چی که می دونه رو از کلش بکشه بیرون یک هفته گذشت و همچنان خبری نبود به نظر واحد این زنه بی عرضه تر از این حرفا ست که بخواد اهل خلاف باشه مطمئن بودم با معصومه در تماس بوده و کلا زده بود زیرش همین یعنی یه ریگی به کفششه اما این مدرک کافی نبود که بخوام به خود کشی معصومه ربطش بدم خوب می دونستم که اگه نتونم ازش اعتراف بگیرم دیگه دستم به جایی بند نیست حتی اگه سازمان بفهمه که دارم وقتم رو فقط صرف این مورد می کنم باهام برخورد میکنه تصمیم گرفتم که برم بازداشتگاه و مستقیم از واحد بخوام هر کاری برای حرف کشیدن ازش لازمه انجام بده سوار ماشین شدم و به سر کوچه که رسیدم یه ماشین جلوم ترمز کرد یکی اومد طرفم و گفت آقا مهدی لطفا پارک کن و همراه ما بیا تعجب کردم چون خوب می شناختمش یعنی چه اتفاقی افتاده که همچین مامور مهمی میخواد با من صحبت کنه اونم خارج از سازمان سوار ماشین که شدم تعجبم بیشتر شد ازم خواست که همون جلو بشینم بعد از نشستن نا خواسته سرم رو برگردوندم عقب یه سردار سرشناس عقب نشسته بود و یه حاجی کت شلواری که اونم آدم مهمی بود ماشین حرکت کرد و سردار به حرف اومد همه سابقه تو خوندم پسر جان مامور وظیفه شناس و خوبی هستی این حرکت ناشیانه و بچگانه ازت بعید بود کدوم حرکت سردار فکر کردی ما حواسمون نیست وقت سازمان و امکانات سازمان رو صرف موارد شخصی کردی و از روی توهم یک زن رو بدون دلیل و مدرک دستگیر کردی اونم فرستادی به جایی که ریسکه و برای سازمان آبرو ریزیه به فکر خودت نیستی به فکر اعتبار و آبروی سازمان باش پسر جان فقط و فقط به خاطر سوابقت ازت می گذریم اما این یه نقطه تاریک برات به حساب میاد و اگه تکرار بشه شخصا باهات برخورد می کنم آخه سردار شما در جریان نیستین خفه شو بچه جسارت هم حدی داره می خوای به جرم سو استفاده از سازمان بدم پوستت رو بکنن حالا که دارم باهات مدارا میکنم برای من زبون درازی میکنی جایگاه خودت رو بدون بهت 2 ساعت فرصت میدم که اون زن رو آزاد کنی بیشتر از این آبرو و اعتبار سازمان رو به خطر ننداز اگه بفهمم جاده خاکی زدی خودم شخصا مشکل رو از ریشه حل میکنم و از خودت شروع می کنم از ماشین پیاده شدم سردرگم تر و گیج تر شدم شبیه آدمای گم شده باورم نمیشد که تنها مدرکی که می تونست من رو به معمای خودکشی معصومه برسونه داره از دستم در میره دو دل بودم چیکار کنم که استادم بهم زنگ زد برام شرح داد که دقیقا با کی طرفم و متوجه کارم شدن گفت که اگه باهاشون در بیفتم معلوم نیست که چه بلایی سرم بیارن ازم خواست که سریع برم اون زن رو آزاد کنم و حتی دیگه دور و برش هم نرم با نا امیدی زیاد بچه هار رو فرستادم که آزادش کنن حالا تنها امیدم این بود که معصومه از کما خارج بشه و خودش حقیقت رو بگه یک روز گذشت یه تماس ناشناس داشتم که از طرف سردار بود بهم گفتن که باید برم و کل سابقه هایی که از اون زن که بازداشتگاه ثبت شده رو پاک کنم دیگه داشتم از این وضعیت عصبی میشدم به ناچار رفتم سمت بازداشتگاه از واحد خواستم که هر جا اسم اون زن هست رو پاک کنه و هیچ ردی ازش اینجا نمونه دفتر و دستکش رو آورد و مشغول گشتن شد سرم به شدت درد می کرد معنی این همه مسخره بازی و حساسیت رو نمی فهمیدم یعنی از مامورای زیر دست خودم زیر آب من رو زدن تو فکر بودم که از اتاق کناری صدای مامور کمالی که از بچه های نیروی انتظامی بود رو شناختم چون صداش بالا رفته بود به وضوح شنیده میشد که داره چی میگه خانم وزیری من مطمئنم که شما این قتل رو مرتکب نشدین من از اون مامور هایی نیستم که فقط دنبال یک مجرم باشم و بعدش هم افتخار کنم که سریع پرونده رو حل کردم من دنبال حقیقت هستم خانم وزیری بس کنین این بازی رو سوابق شما به عنوان یک مددکار اجتماعی روشن و شفافه جدا از اون شواهد و مدارکی هست که شما خیلی ناشیانه صحنه قتل پدر خودتون رو بازسازی کردین این اعتراف به وضوح دروغی شما برای من قابل قبول نیست وجدان من اجازه نمیده که چشمم رو بر روی حقایق ببندم صحبت های کمالی برام جالب شد رفتم اونور که دیدم داره برای یک خانم میانسال اینجوری داد و بیداد میکنه با بی حوصلگی بهش گفتم آروم تر کمالی صدات کل بازداشتگاه رو برداشته سعی کرد لبخند بزنه و از جاش بلند شد و باهام احوال پرسی کرد و دست داد واحد اومد و گفت همه چی پاک سازی شد دیگه اسمی از این زنیکه کیمیا توی دفاتر بازداشتگاه نیست سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم از کمالی هم خدافظی کردم هنوز دو قدم بر نداشته بودم که کمالی گفت صبر کن مهدی پس تو مسئول پرونده اون خانمی که اسمش کیمیاست بودی این آذر خانم من رو کچل کرد از بس که میخواست علت دستگیر شدن این کیمیا خانم رو بدونه حالا هم انگاری بدجور جریان امنتیه اومدی سوابقش رو هم پاک کنی سرم رو پایین انداختم و گفتم هر چی بود تموم شده است دستور دادن هیچ رد و سابقه ای ازش نباشه از دستم پرید من دیگه برم باز دو قدم برداشتم که اون خانم صدام زد و گفت آقای محترم خواهشا یک لحظه صبر کنین ازتون خواهش می کنم صبر کنین برگشتم و بهش گفتم برای چی صبر کنم شما در چه جایگاهی هستی که الان به من بگی صبر کنم اصلا بله من خودم جایگاه خودم رو میدونم اینکه من متهم هستم و شما مامور اما به عنوان یک انسان بهتون گفتم صبر کنین میخوام ازتون خواهش کنم جرمی که کیمیا به خاطرش اومده بود اینجا رو بهم بگین خیلی سعی کردم بفهمم اما موفق نشدم این کنجکاوی من علت داره اولا که هیچ علاقه ای ندارم در این مورد توضیح بدم دوما تاکید می کنم شما در جایگاهی نیستین که بخوایین از من سوال کنین لطفا به سوالات و ابهامات مامور کمالی جواب بدین اگه سرنوشت یک دختر جوون براتون مهمه جواب من رو بدین اگه اون زن آدم خطرناکی باشه الان یک دختر جوون تو خطره واحد رو بهم گفت منظورش یه دختر به اسم نازیه منم شنیدم که از کیمیا آدرس گرفته بوده و به بعضی ها گفته که میخواد بره پیشش رفتم توی فکر که اون خانم گفت اول که وارد بازداشتگاه شد فکر کردم بی گناهه و نیاز به حمایت داره اما هر بار که باهاش حرف زدم نتونستم بهش اعتماد کنم جوری خودش رو مبری از هر اتهامی می دونست که برام قابل درک نبود مگه میشه کسی بیاد اینجا و حداقل ندونه علتش چی بوده ولو اینکه بی گناه باشه سعی کردم با نزدیک شدن بهش بفهمم که نشد مامور کمالی هم لطف کردن اما هیچی نتونستن بفهمن ازتون خواهش می کنم جرم این زن رو بگین نازی کم سن و سال و بچه اس از وقتی فهمیدم که تصمیم داشته بره پیش کیمیا دلم به شور افتاده نازی یه مواد فروش مبتدی بوده که از شانس بدش به یه دختر سپاهی مواد فروخته اون آقای سپاهی که هم میخواسته نازی رو ادب کنه و هم نمی خواسته کسی بفهمه دختر خودش معتاده روونه اینجاش کرده بوده کثافتای آشغال خودشون مسئول هر چی قاچاق مواد تو این کشوره هستن اما برای خانواده های خودشون رگ غیرت بالا می زنن حالا هم این دختر به خاطر اعتیادش مجبور به مواد فروشی شده بوده که سر از اینجا در آورد و الانم شاید یه جای بدتر باشه صراحت و قاطعیت بیانش حسابی من رو میخکوب کرد همچنان تو فکر بودم که کمالی گفت خیلی عجیبه که ازت خواستن سوابقش رو از اینجا پاک کنی مثل آب خوردن ملت رو میندازن اینجا و عین خیالشون نیست حالا این زنه کیه که این همه براشون مهمه تا چند لحظه قبل فکر می کردم که به خاطر سازمان دارن این همه سخت گیری می کنن اما با مرور موارد گذشته که چقدر کیس بی گناه به اینجا آوردیم و چه بلاهایی که سرشون نیومد و آب هم از آب تکون نخورد به شک افتادم یعنی چه علتی می تونه داشته باشه که دو تا کله گنده شخصا پیگیر این زن بشن و به بهونه اعتبار سازمان من رو تهدید کنن همچنان فکر می کردم و به شدت با خودم درگیر بودم اون خانم که البته اسمش آذر بود بلند شد و اومد سمت من تو چشماش موجی از نگرانی بود بهم گفت حداقل بگو که از گناهکار بودنش مطمئنی ازت خواهش میکنم آقا مهدی بهت نمیگم مامور مهدی بهت میگم آقا مهدی که این رو بدونی که به عنوان یک انسان ازت دارم درخواست می کنم مطمئنی به گناهکار بودنش یا نه غرورم اجازه نمی داد که به یه متهم بخوام جواب بدم اونم یک زن اما تو عمرم زنی به این محکمی و مصممی ندیده بودم صداقت تو چشماش موج میزد و واقعا نگران اون دختر بود کلافه شده بودم چشام رو برای چند ثانیه بستم و باز کردم بهش گفتم آره مطمئنم اما از چنگ من درش آوردن حتی اگه بخوام هم نه برای موردی که به خاطرش گرفته بودمش و نه اون دختری که گفتین نمی تونم کاری انجام بدم دیگه بیشتر از این هم لازم نمی بینم که توضیح بدم باید برم هنوز برنگشته بودم که آذر رو به کمالی گفت مامور کمالی من به یه شرط حقیقت قتل پدرم رو میگم اینکه ایشون حقیقت ماجرای کیمیا رو بگه دیگه این هنر شماست که راضیش کنید از این اصرارش خندم گرفت مونده بودم که الان باید عصبی بشم یا نه کمالی اومد و بردتم بیرون شروع کرد به التماس و خواهش که فقط بگم جرم کیمیا چی بوده بهم گفت تو رو خدا مهدی خواهش می کنم فقط یه جمله بگو جرم این زنیکه چی بوده من این همه مدت خودم رو کشتم نتونستم حقیقت رو از زبون این زن بکشم این فرصت رو از من نگیر یه جمله بگو و خلاص یه نفس عمیق کشیدم و گفتم فقط به خودش میگم من میرم اون گوشه و تو سایه می شینم بفرستش پیشم تو عمرم همچین وضعیت درمونده ای رو تجربه نکرده بودم حداقل میشد یه چیزی بهش گفت و پرونده کمالی هم این وسط حل بشه کمالی ارزشش رو داشت از معدود مامور های سالم و با وجدان بود به آذر اشاره کردم که جلوم بشینه و بهش گفتم خب بفرما اگه شما بابای محترمتون رو نکشتین پس کار کی بوده بهم خیره شده بود یه نفس عمیق کشید و گفت شاید پدرم با دستای من کشته نشد اما این حق منه که به عنوان قاتلش اینجا باشم چون همه این اتفاقا به خاطر اشتباه من بود روزی که مددکار اجتماعی شدم و سعی کردم با همه وجودم به نوجوون ها و جوون ها کمک کنم اما با رفتن از اون جهنم و تنها گذاشتن خواهر جوون خودم با اون پدر مست و معتاد بزرگ ترین اشتباه رو مرتکب شدم به فکر همه بودم اما از خواهر خودم یادم رفت برادرام هم که قبل تر از من از اون دیوونه خونه فرار کرده بودن حتی با مرگ مادرم هم به خودم نیومدم هر بار به خواهرم گفتم که بیا پیش من زندگی کن تو جوابم می گفت بابا هیچ کس رو نداره نمی تونم ولش کنم حرص می خوردم و با عصبانیت بهش می گفتم که حقته پس همچین موجودی رو تحمل کنی توی لاک خودم بودم و تازه به خودم افتخار می کردم که چقدر نو جوون و جوون به خاطر من نجات پیدا کردن نصفه شب بود که در خونه رو زدن هر کی بود مشخص بود که سراسیمه و ممتد داره در میزنه پرسیدم کیه که متوجه شدم خواهرمه وقتی در رو باز کردم و دستای خونیش رو دیدم قلبم وایستاد گریه کنان تعریف کرد پدرمون در حالی که مست بوده می خواسته بهش تعرض کنه و برای دفاع از خودش چاقو رو فرو کرده توی گلوش پاهام سست شد و نشستم روی زمین توی سر خودم زدم و از خودم متنفر شدم بعد از یک ساعت به خودم اومدم فکرام رو کردم و تصمیمم رو گرفتم بهش گفتم تو همینجا باش و هر کسی هم که پرسید بگو از سر شب اینجایی و اینکه من پیش بابا بودم رفتم خونه و دیدم که چاقو رو فرو کرده توی گلوش و مرده سعی کردم خودم رو خونی کنم و چاقو رو برداشتم که اثر انگشت من روش بمونه حتی چند بار فرو کردم توی بدنش که پلیس مطمئن بشه کار منه بعدش هم زنگ زدم که بیان بگیرن منو حرفاش تموم شد دستاش به لرزش افتاد بهش گفتم لازم به این کارا نبود به راحتی میشد خواهرت رو تبرئه کرد میشد مست بودن پدرت و اینکه می خواسته بهش تجاوز کنه رو ثابت کرد بهم پوزخندی زد و گفت همه اینا رو خودم می دونستم و می دونم اما آخرش که چی به بعدش فکر کردی سرنوشت یک دختری که پدرش می خواسته بهش تجاوز کنه و زده پدرش رو کشته یا به راحتی می گفتن که نکنه مدتهاست که داره بهش تجاوز میکرده خواهرم تبرئه میشد اما همیشه به چشم یک قاتلی که بهش تجاوز میشده بهش نگاه میشد میشه یه لحظه سرنوشت و آینده آدمی که این لکه های ننگ رو تا آخر عمرش همراه داره رو تصور کنی من هیچ مشکلی با مرگ ندارم این حق منه حاضرم هزار بار اعدام بشم حتی از برادرام خواستم که اصلا رضایت ندن و بذارم اعدام بشم حتی جوری باهاشون برخورد کردم که از من متنفر بشن من تصمیمم قطعیه و اصلا هم پشیمون نیستم با حرفاش چندین و چند برابر من رو درگیر کرد اینی که جلوی من یک زن نبود یک شیر مرد به تمام معنا بود برای چند لحظه هیپنوتیزم نگاهش شدم که گفت شما نمی خوای بگی نمی دونم چرا دیگه اون غرور چند لحظه قبل رو نسبت بهش نداشتم واقعا برام مهم نبود که متهمه و مجرم خلاصه وار هر چی رو که می دونستم گفتم دروغی که کیمیا برای ارتباطش با معصومه گفته بود رو هم گفتم بهش اطمینان دادم که کیمیا یک دروغ گوی بزرگه آذر حسابی رفت تو فکر انگار که نگرانیش و استرسش بیشتر شده بود بهم گفت اگه واقعا ریگی به کفش کیمیا باشه باید به اینکه تو رو مجبور کردن بکشی کنار شک کنی با شنیدن حرفات به نظر من هم یه جای کار می لنگه تا یک اتفاق وحشتناک برای انسان نیفته تصمیم به خودکشی نمی گیره شاید هنوز نشه به طور قطع گفت کیمیا دخیله تو این خودکشی اما دلیل بر این نیست که رهاش کنی دیگه از دست من کاری ساخته نیست شغلم و اعتبارم در خطره آذر با تعجب نگاهم کرد بغض کرد و گفت برات متاسفم آقا مهدی یعنی ارزش شغلت و اعتبارت از زنت که شاید یک قربانی بی گناه باشه بیشتره یعنی الان برات مهم نیست که اگه کیمیا یک خطر باشه حتی جون یک دختر 18 ساله در خطره تو مامور این ملتی یا مامور حفظ مسئولین تو محافظ مردمی یا محافظ یه مشت گردن کلفت تو کدومشی مهدی فکر کنم وقتشه با خودت رو راست باشی اگه محافظ یه مشت دزد و خائنی به حرفشون گوش بده و بیخیال همه چی شو خون زنت و سرنوشت اون دختر معصوم به درگ اما اگه محافظ مردمت هستی به غیرتت گوش بده به معنای واقعی شغل و اعتبار رو برای خودت معنا کن چند دقیقه همینجور به هم خیره شده بودیم کمالی طاقت نیاورد اومد سمت ما و گفت خب نتیجه چی شد نگاهم به سمت آذر بود و بهش گفتم این خانم قاتل پدرشه پرونده اش رو ببند و بیشتر از این خودت رو علاف نکن کمالی نا امید و در عین حال هاج و واج نگام می کرد بدون خدافظی ازشون جدا شدم و رفتم یک روز تموم فکر کردم حرف های آذر رو بارها و بارها توی ذهنم تکرار کردم حتی باعث شد گذشته خودم رو مرور کنم که برای طمع رسیدن به مقام بالاتر چقدر فضولی زندگی مردم رو کرده بودم و خبرچینی شون رو حالا به راحتی تهدیدم کرده بودن و حتی خون زنم براشون اهمیت نداشت تنها رفتم جلوی آپارتمانش دو روز تموم تحت نظرش داشتم صبح مطمئن بودم که تنهاست و همینکه از آپارتمان اومد بیرون جلوش سبز شدم از دیدن من شوکه شد و ترسید قبل از اینکه هر حرفی بزنه بهش گفتم معصومه خودکشی کرده قیافه اش وا رفت چشماش به لرزش افتاد قبل از اینکه حرفی بزنه بهش گفتم ازت خواهش می کنم بهم اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم فقط چند دقیقه نه اسلحه ای همراهمه و نه می خوام دستگیرت کنم حتی تصمیم ندارم صدات رو هم ضبط کنم بهم اطمینان کن موجی از تردید توی چشماش به وجود اومد با صدای لرزون گفت اینجا نمیشه صحبت کنیم سوار ماشینش کردم و بردمش یه جای دنج از استرس ناخوناش رو توی کف دستاش فشار می داد نگه داشتم و بهش گفتم تو چه رابطه ای با اونایی که باعث آزادیت شدن داری سرش به لرزش افتاد اشک از چشماش سرازیر شد توانایی کنترل خودش رو نداشت گریه اش هر لحظه شدید تر میشد جعبه دستمال کاغذی رو گذاشتم جلوش و گفتم به من اطمینان کن کیمیا گریه اش ملایم تر شده بود و با صدای لرزون گفت من اونا رو نمی شناسم هیچ وقت ندیدمشون صداشون رو چی میشناسی بلاخره نمیشه که هیچی ازشون ندونی نمیدونم شاید مطمئن نیستم متوجه شدم که ترسش از من نیست وقتی که اسم اونا رو آوردم اینجوری شد من عادت داشتم که همیشه یه میکروفن مخفی توی پاشنه کفشم باشه و فقط با یه فشار مخصوص فعال بشه مکالمه خودم رو با اون کله گنده ها توی ماشین ضبط کرده بودم گذاشتم برای کیمیا پخش بشه با دقت گوش داد یه بار دیگه ازم خواست پخشش کنم همچنان اشکاش سرازیر بودن و هق هق گریه اش رفت بالا و گفت آره می شناسم همیشه بهم چشم بند می زدن اما صداشون همینه حالا استرس و نگرانی به منم حمله کرده بود بهش گفتم دقیق تر بگو کیمیا یعنی چی بهت چشم بند می زدن دل دل میزد و گریه اش متوقف بشو نبود تو همون حالت گفت م م موقعی ک ک که باهام س س سکس م م می کردن ب ب بهم چشم ب ب بند م م می زدن ه ه همین ک ک کارو هم ب ب با م م معصومه ک ک کردن نفسم بند اومد داشتم خفه میشدم از ماشین پیاده شدم دوست داشتم نعره بزنم بغض گلوم رو خفه کرده بود دوست داشتم این بغض من رو خفه کنه و خلاص بشم چند دقیقه گذشت کیمیا از ماشین پیاده شد اومد جلوم و گفت من باعث شدم که معصومه همینجا منو بکش انتقامت رو از من بگیر من لیاقت زنده موندن ندارم لیاقت هیچی رو ندارم سعی کردم به خودم مسلط بشم با اینکه بغضم رو قورت دادم اما صدام بغض داشت بهش گفتم الان وقت حرفای احساسی نیست اگه واقعا پشیمون هستی هنوزم می تونی جبران کنی معصومه توی کماست و معلوم نیست زنده بمونه یا نه اما اگه برات مهمه و پشیمونی راه برای جبرانش هست باید دست اون عوضیا رو رو کنیم تو خودت یه قربانی ای بعد از کلمه آخرم چشماش عصبانی شد کلا قیافش تغییر کرد و با عصبانیت گفت به من نگو قربانی من من من یه یه یه عوضی کاملم ه ه هر کاری کردم با اراده خودم بوده هر کثافت کاری کردم با اراده خودم بوده من رو با معصومه مقایسه نکن اگه میخوای انتقام خونش رو بگیری همینجا من و بکشن و خلاص خودت خوب می دونی اونا اینقدر گنده هستن که هیچ شانسی در برابرشون نداری تو حتی نتونستی ده روز من رو توی بازداشتگاه نگه داری بهتر از من می دونی که با چی طرفی بلاخره میشد دید که داره با صداقت حرف می زنه سرم داشت می ترکید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم حداقل به اون دختر رحم کن همش 18 سالشه به خودت بیا و سعی کن یک بار هم که شده راه درست رو بری تو فقط بخواه من راه رو کردن دست این عوضیا رو بهت میگم بذار به همه مون کمک کنم کیمیا حتی خودت با نا امیدی و تردید بهم خیره شده بود چند دقیقه طول کشید تا بلاخره گفت چیکار باید بکنم انگار که انرژی دوباره گرفته باشم نشوندمش توی ماشین و ازش خواستم با جزییات و دقیق همه چی رو تعریف کنه همه اسامی و همه مکان هایی که بلده متوجه شدم که رابط همه این حلقه ها شخصیه به اسم بابک البته می شناختمش و توی تحقیقاتی که در مورد کیمیا کرده بودم می دونستم که صاحب کارشه بعد از تموم شدن حرفاش چند دقیقه ای فکر کردم و شروع کردم جزییات کارایی که باید بکنه رو توضیح دادن دوربین های ریز مخفی رو بهش دادم و کار گذاشتنشون رو یادش دادم میکروفن ریزی که باید توی گوشی بابک می ذاشت رو بهش دادم چند تا میکروفن ریز دیگه که بهش گفتم یکیش رو توی کیفت مخفی کن و یکیش رو توی کیف ساناز هر جایی که حس کردی امکانش هست صحبت مهمی بشه کار بذار همه اینا رو تحت نظر دارم و ضبط میشه وقتی که مطمئن شدم کار گذاشتن دوربین ها و میکروفن ها رو یاد گرفته برش گردوندم سمت خونه اش برای اطمینان بهش گفتم بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم وقتی خوب ازشون مدرک جمع کردم میام و می برمت یه جای امن بعدش هم می دونم چطوری آبروشون رو ببرم که نفهمن از کجا خوردن و به راحتی بشه پوستشون رو کند محدثه من رو که دید از بغل حاج آقا دوید سمت من با دیدنش دلم خون میشد خیره شدن به چشماش من رو یاد معصومه می انداخت یاد روزایی افتادم که بهم می گفت تو بهم توجه نمی کنی وقتایی که ناز می کرد و دوست داشت نازش رو بخرم اما غرور لعنتیم باعث میشد که این کارا رو زشت بدونم صورت و چشمای کیمیا جلوی چشمام بود که چطور ترسیده بهش اعتماد کرده بودم به کسی که باعث نابودی زنم شده بود اعتماد کرده بودم چاره ای نداشتم کیمیا تنها کسی بود که می تونست من رو به اون عوضیا برسونه چقدر تو این مدت عوض شده بودم یک هفته گذشت طبق پیش بینیم بابک با اون عوضیا در تماس بود جالب اینجا بود که از خط های امنیتی غیر قابل شنود و پیگیری استفاده می کردن اما خبر نداشتن که توی گوشی بابک میکروفن کار گذاشته شده کیمیا گاهی وقتا از طریق میکروفن توی کیفش باهام حرف میزد تو یکی از صحبتاش گفت دست اونا هنوز به نازی نرسیده دارم دست به سرشون میکنم بهشون گفتم هنوز وقتش نیست نازی باکره است و قیمت بالایی داره تونستم مخ بابک رو بزنم که عجله نکنه وگرنه نازی میپره احتمالا چند روز دیگه بیان و با من و ساناز سکس کنن اگه بیان خونه من دوربین آماده اس صدای نفس کشیدنش پای میکروفن اومد و با کمی مکث گفت هنوز دقیقا نمی دونم چرا دارم این کارو می کنم شاید چون ترسیدم و ترجیح دادم به تو اعتماد کنم شاید چون اینجوری یه ذره جبران خیانتم به معصومه بشه به هر حال بابک کلی از من مدرک و حتی شاید فیلم داشته باشه حالا فرقی نمی کنه که تو هم فیلم من رو داشته باشی فقط امیدوارم بتونی حریفشون بشی با اون فیلم بهترین مدرک ممکن رو ازشون جور کردم همه مدارک رو جمع کردم و گذاشتم داخل یه پاکت و در یک مکان امن که فقط خودم ازش خبر داشتم وقتش بود که کیمیا و نازی رو به یه مکان امن ببرم و شروع کنم مدارک رو رسانه ای کردن و پخش کردن نهایتا هم با اعترافات کیمیا تیر خلاص زده میشد تصمیم گرفتم که قبل از رفتن پیش کیمیا برم پیش معصومه ملاقاتش کنم و بهش بگم که دارم انتقامش رو می گیرم توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم بعد از پیاده شدن یه آقایی اومد سمت من و گفت ببخشید آقا آسانسور پارکینگ کدوم طرفه بهش گفتم کدوم بخش بیمارستان می خوای بری هنوز جوابم رو نداده بود که متوجه دستمال جلوی دهنم و بوی تندی که میداد شدم و دیگه هیچی نفهمیدم سرگیجه شدیدی داشتم همه جا رو تار می دیدم چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام متوجه شدم که روی یه صندلی آشپزخونه ام و دستام از پشت بسته شده دهنم هم با نوار چسب بسته بودن جلوی در حموم بودم در حموم باز بود کیمیا رو دیدم که دست و پاش و دهنش بسته شده بود و توی حموم و روی زمین بود همونی که توی پارکینگ ازم سوال کرد اومد بالا سرم و گفت به هوش اومده هم سردار و هم اون حاجی که البته جفتشون لباس شخصی داشتن اومدن کنارم سردار بدون اینکه حرفی بزنه به اون مرده اشاره کرد مرده که هیکل گنده ای هم داشت بعد از اشاره سردار رفت سمت کیمیا موهاش رو گرفت و سرش رو فرو کرد توی وان پر از آب حموم با دست و پاهای بسته تقلا می کرد عصبی شده بودم و منم داشتم تقلا می کردم صدای نعره و فریادم خفه بود معتبر ترین مدرکم رو داشتن از بین می بردن اینقدر سرش رو توی آب نگه داشت تا اینکه تموم کرد نمی دونم اشکی که از گوشه چشمم اومد به خاطر کیمیا بود یا خودم بعد از کشتن کیمیا اومد طرفم و صندلیم رو چرخوند سمت هال سردار و حاجی نشستن روی کاناپه بازم سردار اشاره کرد و اون مرده گوشی رو برداشت و یه تماس گرفت گفت دوربین رو بگیر سمتش بعد از این حرفش گوشی رو نشون من داد تصویر معصومه بود مشخص بود این یک تماس تصویریه و یکی بالا سر بدن بی هوش معصومه است عصبانی شدم و شدت تقلام بیشتر شد اگه چسب روی دهنم نبود از شدت فشار نعره می زدم چند دقیقه خونسرد به تقلا زدن من نگاه کردن درمونده شده بودم و اشکام سرازیر شده بود تصور اینکه بلایی سر معصومه بیارن من رو دیوونه می کرد حاجی بلاخره به حرف اومد و گفت مدارکی که جمع کردی در مقابل جون همسرت با نا امیدی نگاش کردم وقتی مطمئن شدن که دیگه داد و بیداد نمی کنم چسب دهنم رو باز کردن و منتظر جواب من شدن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و باورم نمیشد که اینجور رو دستی خورده باشم حاجی بلند شد و گفت ما بهت هشدار داده بودیم بهت گفتیم بیخیال این مورد شو اما متاسفانه گوش ندادی و برای خودت دردسر درست کردی به یه جنده بی ارزش اعتماد کردی و فکر کردی ما بوقیم البته متاسفانه کمی دیر فهمیدیم اما هنوز دیر نشده و می تونی به خودت و همسرت کمک کنی مدارک رو بده و جون جفت تون رو نجات بده همسرت منتقل میشه به بهترین بیمارستان خصوصی و تحت نظر بهترین دکترا قرار می گیره این آخرین فرصت هستش و انتخابش با خودته شکست خورده بودم تو عمرم همیشه خودم رو یه مرد برنده می دونستم اما حالا چنان غرورم شکسته بود که احساس می کردم که بدبخت ترین مرد دنیام درمونده ترین و تنها ترین همه شون منتظر جواب و عکس العمل من بودن سرم رو به سختی آوردم بالا و به چشمای کثیفشون که برق پیروزی توشون موج میزد خیره شدم با دهن بسته از بس فریاد زده بودم گلوم درد گرفته بود با صدای گرفته گفتم اون دختره هم می خوام شما که کل ناموس این مملکت تو دست تونه از این یکی بگذرین بدینش به من زدن زیر خنده با این خنده شون بیشتر و بیشتر غرورم رو له می کردن حاجی پوزخند زد و گفت جون زنت و این دختره برای تو در مقابلش مدارک و متن استعفا نامه اگه بفهمیم که بازم دم در آوردی جلوی چشمت بلایی سر زنت و اون دختره بیاریم که مثل سگ زجه بزنی البته اگه زنت زنده بمونه به هر حال بهت تبریک میگم که بلاخره تصمیم درستی گرفتی برو به همون معلمی برس و دیگه وقت استراحته به اندازه کافی به کشورت خدمت کردی و بسه دیگه جای مدارک رو بهشون گفتم وقتی که مطمئن شدن از گیر آوردن مدارک من رو آزاد کردن توی حرفاشون متوجه شدم که قراره جسد کیمیا رو بندازن توی رودخونه با سرعت می گازوندم فقط هر چی زودتر می خواستم به یه جای خلوت و آزاد برسم نمی دونم چقدر از تهران خارج شدم به اولین مکان خلوتی که رسیدم ترمز کردم پیاده شدم و با همه وجودم نعره زدم له شدگی غرورم رو با همه وجودم حس کردم از هر چی مرد بودنه متنفر شدم چند روز بعد متن استعفام رو روی میز رئیسم گذاشتم در عین کنجکاوی هیچ سوالی ازم نکرد و بدون مکث استعفام رو پذیرفت پوزخندی زدم و برای آخرین بار از دفترش و ساختمان سازمان زدم بیرون شش ماه بعد محدثه همه بستنی ای که براش گرفته بودم رو به لباسش مالیده بود و حسابی خودش رو کثیف کرده بود داشتم بهش غر می زدم و تمیزش می کردم که نازی در ماشین رو باز کرد بهم سلام کرد و نشست خیلی سر حال تر از وقتی بود که تحویل کمپ داده بودمش از کمپ باهام تماس گرفته بودن که بیام دنبالش و دیگه لازم نبود که اینجا باشه محدثه رو گرفت تو بغلش و شروع کرد قربون صدقه اش رفتن حرکت که کردم بهم گفت از معصومه خانم چه خبر شرایطش خیلی بهتره به هر حال از کما در اومدن عوارض خودش رو داره لکنت زبونش هنوز بهتر نشده اما شرایط جسمیش رو به بهبوده خدا رو شکر وقتی بهم خبر دادین که از کما خارج شده از خوشحالی کلی جیغ زدم مسئول کمپ فکر کرد دیوونه شدم ماشین رو متوقف کردم پیاده شدیم و در خونه آذر رو زدم خودش در رو باز کرد نازی رو تو بغل گرفت و جفتشون گریه شون گرفت از نازی جدا شد محدثه رو بغل کرد و ازمون خواست که بریم داخل یه خونه قدیمی توی پایین شهر تهران حال و هوای خودش رو داشت توی همون بالکن نشستم و گفتم همینجا خوبه هوا عالیه نازی محدثه رو برد توی خونه که باهاش بازی کنه آذر با یه لیوان چایی اومد پیشم خودش هم نشست و گفت نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم کار خاصی نکردم که بخوای تشکر کنی فقط خودم رو پیدا کردم همین برادرات وقتی حقیقت رو فهمیدن کاملا نظرشون برگشت حتی وقتی بهشون گفتم این راز رو باید به گور ببرن هیچ مخالفتی نکردن راضی کردن کمالی هم برای اینکه قتل رو به اسم تو تموم کنه کاری نداشت برادرات هم که با وجود دونستن حقیقت اومدن و رضایت دادن از آخرین اعتبار هام هم استفاده کردم که زودتر آزاد بشی نازی هم که به پیشنهاد خودت بردم کمپ الان هم تحویل خودت و حالا می تونی ازش محافظت کنی البته روی من هم حساب کن هر کمکی و کاری داشتی من هستم یه دنیا ممنون مهدی جان تو نازی رو نجات دادی این خوبی تو بی جواب نموند و معصومه برگشت حالا فرصت یه شروع دوباره داری همه مون این فرصت رو داریم ازشون خدافظی کردم حرکت کردم به سمت بیمارستان فکرم مشغول بود درسته که در ظاهر همه چی درست شده بود مثل یه ظرف چینی شکسته شده که قطعات شکسته اش رو با چسب به هم متصل کرده بودن اما این ظرف دیگه هیچ وقت مثل اولش نمیشه باید تا آخر عمرش زیر فشار این شکستگی باشه باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز گذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روی ویرانه های امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مرده ای چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله کردم که ای وای این اوست در دلم از نگاهش هراسی خنده ای بر لبانش گذر کرد کای هوسران مرا می شناسی قلبم از فرط اندوه لرزید وای بر من که دیوانه بودم وای بر من که من کشتم او را وه که با او چه بیگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من خدایا خدایا من به آغوش گورش کشاندم در سکوت لبم ناله پیچید شعله شمع مستانه لرزید چشم من از دل تیرگی ها قطره اشکی در آن چشم ها دید همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری تا بگویم که دیوانه بودم می توانی به من رحمت آری دامنم شمع را سرنگون کرد چشم ها در سیاهی فرو رفت ناله کردم مرو صبر کن صبر لیکن او رفت بی گفتگو رفت وای برمن که دیوانه بودم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من که من کشتم او را من به آغوش گورش کشاندم پایان نوشته
0 views
Date: June 27, 2019