با عرض سلام خدمت دوستان عزیز من برای اولین باره دارم داستان مینویسم و راستش زیاد داستان نویس خوبی نیستم داستان من کاملا واقعیته و اسم ها مستعار که خدای نکرده باعث شرمساری نشه اسم من امیررضاست والان 23 سالمه من به دلیل اینکه پدرو مادرمو از دست داده بودم سه سال پیش از شدت تنهایی ازدواج کردم همسرم اهل تهران نیست ولی بخاطر شغلم ما مجبوریم ساکن تهران باشیم بریم سر اصل مطلب همسر من یه زندایی داره بنام مهسا که از اوایل عروسیمون با ما مهربون بود و بعد چندوقت دیگه رفت و امد هاشون با ما زیاد شد از قضا یروز تو تلگرام دیدم مهسا پیام داده و حال و احوال پرسی کرده منم جوابشو دادم ولی بعد چند وقت این حال و احوال پرسی ها به جاهای باریک کشید و حرفامون شده بود از زندگی و کمبوداش حرف زدن تا بعد یه مدت گفت بیا باهم خواهر و برادر باشیم راستش منم از بچگی چون نه پدرومادر و نه خواهری داشتم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم این داستان و تلگرام بازی ها ادامه داشت و من هر روز بیشتر از دیروزش به این حس خواهرانش وابسته میشدم تا اینکه یروز وقتی شهرستان بودیم و خونه اونها ناهارو دعوت بودیم زنگ زد به من و من هم پیش پسر عموم بودم که بیا برای من خریدهای ناهارو انجام بده که دایی پارسا خونه نیست منم رفتم و اونچیزایی که گفته بود رو خریدم و رسیدم جلو در آپارتمان که گفت بیا بالا منم چون خانومم پیشم نبود گفتم نه بعدش گفت بیا ما که خواهر و برادریم در ضمن مهسا از من4 سال بزرگتر بود من رفتم بالا و وسایلو گذاشتم و داشتم میومدم که در واحد رو بست و پرید بغلم من که واقعا توی شوک بودم فقط ساکت بودم و ضربان قلبمو گوش میدادم تا به خودم اومدم دیدم با یه تاپ و ساپورت جلوم وایستاده و داره با کیرم بازی میکنه تازه فهمیدم کمبودایی که مهسا میگفت چیه و منه ساده ی احمق چقدر زود باور کردم ک حس این زنیکه به من خواهرانه نیست بگذریم بریم سر داستان دیدم که تاپ و ساپورت رو دراوورد و با یه شورت توری بنفش که یدونه برگ مانند جلوی کسشرو پوشونده بود داره شلوارمو میکشه پایین واقعا حس بدی بود که من دارم به همسرم خیانت میکنم شاید غرور و خود بزرگ بینی من باعث شده بود که از خودم مطمئن شم و پا به این خونه نحس بذارم تو همین فکرا بودم ک دیدم لخت جلوم وایستاده و داره صدام میکنه و با انگشتش لب های بیرونی کسش رو باز و بسته میکنه و با عشوه نگاه به کیرم میکنه که دیگه الان راسته راست شده بود یه لحظه همسرمو جای اون عوضی دیدم و به خودم گفتم دوست دارم که همسرم به من خیانت کنه فقط فهمیدم شورت و شلوارم رو کشیدم بالا و پله هارو اومدم پایین و سوار ماشین شدم و بعد از کمی چرخ زدن با یه حال بد رفتم دنبال همسرم و به بهونه اینکه از شرکت زنگ زدن و باید بریم راهی تهران شدیم خوشحالم ازین که اونروز غرورمو شکوندم و مغلوب غرور نشدم و خودم رو از یه عذاب وجدان لعنتی راحت کردم ببخشید یکم طولانی شد و ببخشید که سکسی نبود فقط یه خاطره بود که براتون تعریف کردم امیدوارم هیچکدومتون تو شرایط من قرار نگیرید نوشته
0 views
Date: November 12, 2019