جلوی در هتل وایساده بودم و به نور طلائی آفتاب دقت میکردم که مثل همیشه همه جا رو پاک نشون میداد. یه جورایی حالم گرفته بود، خودم میدونستم چه مرگمه ولی نمیخواستم باور کنم. بقول معروف حقیقت همیشه تلخه! تو حال خودم بودم که شیرین دستش رو از پشت گذاشت روی شونه م و به خودم اومدم.
شیرین – چیزی شده؟
من – نه. مثل همیشه ام.
شیرین – چه همیشه ی عجیبی!
من – آره خیلی. بشین توی ماشین بریم.
شیرین – کجا؟ پس بچه ها چی.
من – زنگ بزن بپیچون.
شیرین – یهو میزنه به سرت؟!
بدون اینکه چیزی بگم سوار ماشینم شدم و منتظر شیرین موندم که اونم همون موقع نشست توی ماشین و حرکت کردیم. توی راه شیرین زنگ زد به نازنین و گفت که خودشون ناهار برن بیرون یا همون هتل ناهار بخورن و ما کار داریم! بعدم مدام بهم میگفت کجا میری و منم که حالم داشت خراب میشد بهش اعتنایی نمیکردم و با سرعت از خیابونا میگذشتم. نمیدونم چقدر طول کشید ولی بالاخره از ترافیک لعنتی نجات پیدا کردیم و رسیدیم به ساحل جمیرا. یه پاتوق خیلی دنج و توپ کنار دریا توی ساحل جمیرا واسه خودم داشتم که خیلی باهاش حال میکردم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم و به شیرین اشاره کردم پیاده شو که همون مقع پیاده شدیم و قدم زنان با هم رفتیم سمت دریا.
شیرین – چه جای قشنگیه!
من – پاتوق تنهاییه خودمه.
شیرین – معلوم هست چته؟ چرا یهو حالت برگشت.
من – فکر کنم ظرفیتم تموم شده بود.
شیرین – ظرفیت؟
من – آره، ظرفیت نگه داشتن ظاهرم.
شیرین – تو چته؟ مشکلت چیه؟
من – مشکل؟! بهتره بپرسی مشکلت چی نیست!
یه نفس عمیق کشیدم بعد چند قدمی رفتم جلوتر و درست لب آب وایسادم و همینطور که به حرکت موزون امواج دریا نگاه میکردم یه سیگار روشن کردم و غرق افکار خودم شدم. مثل همیشه خسته و درمونده بودم، آثار ترس رو به خوبی میشد توی نگاهم دید. ترس از اتفاقاتی که بزودی میفتاد، ترس از نگاه دیگران، ترس از باختن.
شیرین – یه چیزی بپرسم؟
سرم رو به علامت تایید تکونی دادم.
شیرین – ببخشید ولی تو چرا یه جورایی آنرمالی؟ یعنی چطوری بگم به نظرم یه سردی و یخی خاصی توی نگاهت داری. یه خستگی عمیق. نمیدونم چطوری بگم…
یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و گفتم گذشته ی من دریای ناتمومیه.
شیرین – فقط بخاطر گذشته اینطوری با خودت بد تا میکنی؟ پس آینده چی؟
من – شاید تا یه روزی غم و اندوه من ریشه در گذشته ام داشت ولی الان مدتیه که دیگه اینطوری نیست. گذشته ی لعنتی یک طرف و ترس از آینده طرف دیگه ست.
شیرین – آینده؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
من – روزگار آخرین تیرشو بهم میزنه.
شیرین – نمیفهمم منظورت چیه.
من – بیخیال…
شیرین – آینده بین هم شدی؟
من – هرکسی آینده خودشو میتونه ببینه. منم اتفاقاتی رو میبینم که نا خواسته میاد و همه ی زندگیم رو از هم میپاشه.
شیرین – چقدر ترسناک صحبت میکنی. آدم دلشو میبازه.
من – تو از شنیدنش دلتو میبازی، پس من در دردی میکشم که آینده خودمو میبینم نه؟
شیرین – به نظرم خیلی غیر عادی میای.
من – نظر همه همینه ولی هرکسی بهم نگاهی داره. یکی فکر میکنه دیوونه شدم، یکی میگه به پوچی رسیدی، اون یکی میگه خوشی زده زیر دلت و… خلاصه هرکس برداشتی ازم داره. درد من اینه که کسی نمیتونه بفمه دردم چیه! آدمایی مثل من همشون همینطورن.
شیرین – قدر خودتو بدون، یعنی همه آدما باید قدر خودشونو بدونن. شاید یه جون مفتی داشته باشی ولی به این نمی ارزه که به همون مفتی هم دستش بدی.
من – مهم نیست. خیلی وقته اسیر سرنوشتم. سرنوشتی که بیشتر بهش میاد ته نوشت باشه وگرنه چطوری باید اول جوونی شاهد حقایقی باشم که انسان توی سن بالا هم نمیتونه تحملش کنه.
شیرین – میشه تمومش کنی؟ داره گریه ام میگیره.
من – بیخیال…
شیرین بدون اینکه چیزی بگه بسته سیگارم رو از دستم کشید، یه سیگار واسه خودش آتیش زد و اونم مثل من با نگاه به حرکت امواج دریا توی خودش غرق شد. با ته کفشم کمی روی آبی که روی ماسه های ساحل پخش مشید کشیدم و یاد بچگی هام افتادم. یادش بخیر، دوران پاک بچگی. دست همبازیمون که همیشه هم یه جنس مخالف بود رو میگرفتیم و توی دنیای پاک و بی درد خودمون انقدر خوش بودیم که دنیا بهمون حسودی میکرد. وقتی ازمون در مورد آینده میپرسیدن با افتخار میگفتیم میخواییم اینکاره بشیم اونکاره بشیم! چه زود گذشت… انگار همین دیروز بود که دست همبازیمو گرفته بودم و همینطور که لب دریا با هم شن و ماسه بازی میکردیم بهش میگفتم بیا قول بدیم تا همیشه با هم بمونیم، اونم با خجالت میگفت قول قول! دنیامون بازیهای کودکانه بود، عشقمون همبازیمون، شغلمون شکل گرفته از آرزو هامون و… حالا دیگه همه چیز گذشته بود. دنیای پاک بچگی به دنیای نا پاک امروز و عشقم از همبازیم به زخم های درد آور امروزی تبدیل شده بود. حالا خیلی وقت بود که غم با من پیوندی محکم داشت. هیچ راهی واسه فرار از غمنامه زندگی نمیدیدم و انگار اونم هر روز بیشتر از دیروز باهام حال میکرد و دنبالم میومد. یاد حرف یاورم میفتادم که میگفت ” پشت سر خراب رو به روت سراب “. انقدر پیشرفت کرده بودم که دیگه ترس از گذشته داشت تبدیل به ترس از آینده م میشد، آینده ای که با چشمای خودم میدیدم چطوری داره میاد و مثل یه طوفان همه چیزو با خودش میبره حتی اسم و رسممون رو… میدونم باورش سخته ولی باید باور کرد زندگی بعضی ها با غم و درد پیوند عظیمی خورده، اگه خوب چشمامون رو باز کنیم میتونیم آدمهای زیادی رو با این مشخصه ببینیم. کاش خود خواهی ها و خود بینی ها رو کنار میذاشتیم و به جای اینکه بگیم برو بابا! تلقین نکن! امکان نداره! خودت سخت میگیری! خلایق هرچی لایق! و… کلی از این شعارهایی که توی دهن ماها افتاده یه لحظه خودمونو جای کسایی که به این درد دچار بودن میذاشتیم و میدیدیم نه، زیادم بیراه نمیگن. بقول معروف اگه همدرد نمیشدیم دیگه درد هم نمیشدیم… یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و شروع کردم به قدم زدن، توی حال و هوای خودم درست کنار برخورد آب و ساحل قدم برمیداشتم و همینطور که باد ملایم میخورد توی صورتم از سیگارم کام میگرفتم و زیر لب صدای یاورمو زمزمه میکردم…
عصر ما عصر فریبه
عصر اسم های غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده…
ولی از یه چیزی حیفم میومد، حیف که نمیشد نشست توی یه قایق و دل رو زد به دریا. حیف که نمیشد اونقدر رفت که ساحل هم از ما بشه غافل. حیف که خیلی چیزا نمیشد!!
توی حال و هوای خودم بودم که با صدای شیرین به خودم اومدم و دیدم کنارو وایساده و با قیافه ای متعجب و نگران بهم نگاه میکنه! یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم انقدر توی حال خودم رفتم و رفتم که حداقل از جای اول 300 متری دور تر بودم! من که متوجه منظورش شده بودم بدون اینکه چیزی بگم با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و با سر اشاره کردم بریم.
چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم و با شیرین از اونجا حرکت کردیم. توی راه اولش سکوت سختی کرده بودم ولی کمی بعد تونستم هرجوری شده به اعصاب لعنتیم مسلط بشم و خودم رو جمع و جور تر کنم.
من – ببخشید. قصد ناراحت کردنت رو نداشتم ولی من اصلا تعادل عصبی ندارم. بذار به حساب اینکه با یه بیمار طرفی.
شیرین – خواهش میکنم. از تو ناراحت نشدم فقط از این ناراحت شدم که چرا، چرا یه جوونی مثل تو باید توی این وضعیت دست و پا بزنه.
من – بیخیال! هرکس سرنوشتی داره. شاید امثال من جزو خوباش باشن چون خیلی هام هستن که کارشون از این حرفا گذشته و لحظه شماری میکنن واسه مرگشون، مثل این همه بیمار ایدزی، سرطانی و امثال اون.
شیرین – تازه میفهمم زندگی چقدر مسخره ست.
من – دیگه بهش فکر نکن، حق انتخاب رو ازت میگیره.
شیرین توی سکوت خودش خاموش شد و دیگه چیزی نگفت. منم که دلم نمیخواست وضعیت اینطوری باشه تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم و کلا دیگه چیزی در این مورد جلوی شیرین به زبون نیارم. بیچاره گناهی نداشت، اومده بود چند روز مسافرت خوش باشه که ما همونم زدیم خراب کردیم! اولش زیاد پا نمیداد ولی خب یکمی که بیشتر باهاش شوخی کردم خودش حال و هواش عوض شد و تقریبا کوتاه اومد! بعد از اینکه تونستم کاملا مخشو بزنم و روحیه ش رو عوض کنم تصمیم گرفتیم بریم ناهار! ساعت از 1 ظهر گذشته بود که ما تازه میرفتیم واسه ناهار! توی راه هم یه زنگی به نازنین و مانی زد و همینطور که حدس میزدم بعد از ناهار تخت خوابیده بودن و تازه کلی هم شاکی شده بودن که چرا بیدارشون کردیم!
شیرین – این بچه های امروزی چقدر دریده شدن! من هم سنه اینا بودم جرات نداشتم با دوست پسرم تلفنی صحبت کنم و میترسیدم خانوادم مچمو بگیرن! حالا خانم شاکی شده چرا از خواب بیدارم کردی ما خوابیم!!!
من – اتفاقا به نظرم خیلی هم زرنگن! خودشونم میدونن دو روز دیگه برگشتین ایران از این خبرا نیست و هزار جور مشکل توی رابطشون با هم پیدا میکنن الان دارن خوش میگذرونن. یکی مامانش خفتش میکنه تلفن کیه اون یکی باباش میگه کجا میری و… با این وضعیت منم جای اونا بودم عقده هام رو خالی میکردم!
شیرین – نمیدونم!
من – حالا فهمیدی واسه چی صبح گفتم هواشونو داشته باش؟!
شیرین – تو هم حالیته ها؟
من – بگی نگی یه چیزایی میفهمیم.
بعد از اینکه ناهار رو خوردیم تقریبا ساعت 3 ظهر بود و دوباره برمیگشتیم سمت هتل که شیرین رو برسونم.
شیرین – خودت کجا میری؟
من – خونه.
شیرین – این خونه شما چه خبره که انقدر عشق خونه داری؟
من – هیچی! یه چهار دیواری مثل بقیه جاها.
شیرین – پس چرا انقدر عشقشو داری؟
من – هیچ جا خونه آدم نمیشه!
شیرین – سخت میگیری ها. نمیای پیش ما؟
من – شما؟ شما چند نفرین؟
شیرین – من و نازنین دیگه که البته الان به لطف جنابعالی مانی جون هم اضافه شده!!
من – خب اینایی که گفتی کجان؟
شیرین – توی اتاق مانی خوابن… آهان راست میگی ها! من که یک نفر شدم!
من – آره دیگه. من جای تو بودم اتاقمو یخچال میکردم بعد پتو رو میکشیدم روی سرم تخت میخوابیدم!
شیرین – چرا جای من؟ جای خودت نمیتونی؟
من – آخه من همیشه همینکارو میکنم! بعدم نیازی به پتو نیستش خودم بخاری سیارم.
شیرین – بابا تو چقدر امکانات داری ما بی خبریم!
من – اووف کجاشو دیدی!
شیرین – الان بری خونه حوصله ت سر نمیره تنهایی؟
من – نه بابا، از وقتی این حرامی اومده وقت نکردم به کارای خونه رسیدگی کنم. برم یه جارویی بزنم و یه دستی به خونه بکشم.
شیرین – آخی! عینه خانمهای خونه حرف میزنی!
من – تنهایی از آدم همه چیز میسازه!
شیرین – حالا تو که این همه بقول خودت به خونه نرسیدی امروزم روش! صبح تا دیر وقت خواب بودیم من دیگه خوابم نمیاد و حوصله م سر میره.
من – من چه کار کنم؟
شیرین – بیا پیش من.
من – برو بابا آخر تابلو میشه مامانت اینا مچ گیری میکنن حالا بیا درستش کن!
شیرین – نه بابا مامانم با من چه کار داره؟ بچه که نیستم!
من – آهان پس بریم پیش مامانت اینا.
شیرین – میای بریم؟
من – حتما!
شیرین – من که اوکی ام خودت نمیای دیگه!
من – فقط به یه شرط میام پیشت.
شیرین با نگرانی گفت شرط؟
با خنده گفتم نترس بابا از اون شرط های درد دار نه، یه چیز دیگه ست.
شیرین – بی ادب پر رو! بگو؟
من – به شرطی که اینبار تو حرف بزنی، من خسته شدم از بس حرف زدم. حالا نوبت توئه از خودت بگی.
شیرین – قبول.
من – یه شرط دیگه ام دارم.
شیرین – دیگه چیه؟
من – باید قول بدی هیچ گونه سوء قصدی بهم نداشته باشی!
شیرین با چشمای گرد کمی نگام کرد و گفت بازم خودتو تحویل بگیر؟! کی به کی میگه! اتفاقا من میخواستم اینو بگم.
من – ببخشیدا ولی شما دخترا همتون…! یه جوری جناح میگیرین که انگار از هرچی عشق و حاله بدتون میاد و پسرای بدبخت هم مختون رو زدن و شما هم با بدبختی حاضر شدین با هزار منت یه حالی بهشون بدین!
شیرین – یکم فیلتر کنی بد نیستا؟
من – از واقعیت نباید گذشت!
شیرین – نذار منم بگم شما پسرا چه کاره این ها؟
من – باشه بابا شوخی کردم! اوه اوه این تعصبتون منو کشته!
شیرین با خنده گفت همه قشنگی دختر به همینه دیگه!
من – بله بله.
همینطور که با سرعت میرفتم سمت هتل سیستم صوتی ماشینو روشن کردم بعد آهنگ رو چرخوندم و مثل همیشه یاورم شروع کرد به خوندن…
شیرین من تلخی نکن با عاشق
تموم میشن گم میشن این دقایق
دنیای ما مال من و تو این نیست
رو کوه دیگه فرهاد کوه کنی نیست
یه روزی میاد که نمیدونیم چی هستیم
یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم
شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد
شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد…
شیرین با شنیدن این آهنگ یه نگاهی بهم کرد و گفت وای چه آهنگی!
من – قشنگه؟
شیرین – فوق العاده ست! تا حالا نشنیده بودم.
من – حالا گوش کن.
شیرین – میدیش بهم؟
من – باشه میریزم توی گوشیت.
شیرین – نه همشو میخوام!
من – یه دی وی دی کامل؟! واسه چی؟
شیرین – باور کن از وقتی دیدمت عاشق داریوش شدم! اصلا یه جوری برخود میکنی آدم یه جور دیگه میشه…!
همینطور که میخندیدم گفتم چه جالب!
شیرین – واسه چی؟
من – همه میگن من 2 تا چیزو مثل بیماری واگیر دار انتشار میدم. یکی سیگار یکی داریوش!
شیرین – اتفاقا از وقتی دیدمت اشتیاقم به کشیدن سیگار هم بیشتر شده!
من – بقول یکی از دوستام که به شوخی میگفت چند تا خاطره نوشتی رفتی ولی یه ملت رو سیگاری کردی تقریبا همشونم عاشق داریوش!
شیرین – خاطره؟
من – آره شوخی میکرد دیگه!
شیرین – آهان!
تقریبا نیم ساعت بعد روی تخت اتاق شیرین نشسته بودم و منتظر بودم از اتاق مامانش اینا بیاد. تازه رسیده بودیم و رفت یه سری به اونا بزنه ببینه چه کار میکنن! روی تخت دراز کشیده بودم و توی حال خودم بودم که در اتاق باز شد و شیرین هم اومد و اونم خودشو انداخت اونور تخت و مثل به سقف اتاق خیره شد.
من – مراسم خر و خور کنی بود؟
شیرین – تقریبا! خدا لعنت کنه این نازنینو، مامانش میگفت معلوم هست کجاست خبری ازش نیست! منم تا تونستم ماست مالی کردم رفت.
من – کار بسیار خوبی کردی.
شیرین – چه کنیم دیگه.
من – خب تعریف کن؟
شیرین – گیر نده الان حوصله ندارم.
من – یعنی خرم کردی؟
شیرین – گفتم الان حوصله ندارم، نگفتم نمیگم!
من – آهان. میگم تو چه دختر خوبی هستی.
شیرین – چطور؟
من – همینطوری!
شیرین – یه پسر همینطوری تیکه نمیندازه!
من – ولش کن بگیر بخواب من میخوام بخوابم.
شیرین – من تو رو آوردم حوصله م سر نره حالا میخوای بخوابی؟
من – گیر نده دیشب کم خوابی داشتم!
شیرین – من خوابم نمیاد.
من – مشکل خودته!
شیرین – تو چقدر بی فیلتری؟ انگار نه انگار با یه خانم صحبت میکنی!
من – خانم؟ پس اعتراف کردی دختر نیستی؟
شیرین – نخیر تو الکی تیکه نیا. منظورم اون نبود.
من – با یه نگاه میگم اوپنی!
شیرین – باز بی ادب شدیا؟
من – ببخشید! شب بخیر.
شیرین – شب چیه الان ظهره.
من – خب ظهر بخیر.
شیرین – حالا نمیشه نخوابی؟ جون شیرین حوصله م سر رفته.
من – برو استخر.
شیرین – استخر؟
من – آره دیگه.
شیرین یه نگاه معنی داری بهم کرد و دوباره گفت استخر…!
من – آره گفتم استخر.
شیرین زد روی شونم و گفت نه استخر!
من – فکرشم نکن من خوابم میاد.
شیرین – آخه کی تنهایی میره استخر؟ حوصله م سر رفته.
من – خسته ام!
شیرین – خب قول میدم یکم توی استخر باشیم بعد بریم جکوزی.
من – نه!
شیرین – زده حال نزن دیگه یکم پایه باش.
من – خسته ام وگرنه خودم عشق آبم.
شیرین – پس بیا بریم.
حالا هی از اون اصرار و از ما انکار ولی مگه شد! البته خودمم هوس آب و استخر زده بود به سرم مخصوصا جکوزی ولی از تنبلی سختم بود پاشم تا اونجا برم، که نهایتا به لطف شیرین خانم و گیر خفنی که داد تنبلی رو گذاشتم کنار رفتم از اتاق مانی مایویی که دیروز پوشیده بودم رو گرفتم (بماند که از خواب بیدارشون کردیم و چقدر فحش دادن بهمون!!!) با شیرین رفتیم بالا سمت استخر…
<
p style=”text-align: right;”>
از رختکن استخر اومدم بیرون و میرفتم سمت دوش آب که شیرین هم همینطور که با خودش آواز میخوند از رختکن اومد بیرون و رفت زیر دوش بغلی. یه نگاهی بهش انداختم و بعد مشغول خیس کردن بدنم شدم.
شیرین – چیه؟
من – هیچی! نیمشه یه نیم نگاه هم انداخت؟
شیرین – نیم نگاه؟ این از تموم نگاه هم یه چیز اونور تر بود!
من – اه فهمیدی؟
شیرین – نه فقط تو زرنگی! راستی بیکینیم خوشگله؟ دیروز رفتیم بیرون خریدم.
یه نگاهی به بیکینی قرمزش کردم و به علامت تایید سرم رو تکون دادم.
شیرین – گفتم بیکینیمو ببین نه یه جای دیگه رو!
من – به خودت شک داری؟
شیرین – نخیر به چشمای تو دارم!
دوش رو بستم و همینطور که می رفتم سمت استخر گفتم نخواستیم بابا! حالا یکم دید زدیم، چیزیت که کم نشد!
شیرین هم سریع دوش رو بست و همینطور که پشتم میومد گفت شوخی کردم نارحت نشو!
یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم استخر خلوته! به جز ما فقط 2 نفر دیگه بودن که اونم 2 تا دختر خارجی بودن. سرم رو تکونی دادم و زیر لب گفتم حالا اگه اون حرامی بود از شلوغی ملت روی همدیگه شیرجه میزدن! خلاصه یکمی از بیرون استخر با آب بازی کردم تا شیرین هم اومد کنارم.
یه نگاه معنی دار کردم و گفتم نمیری توی آب؟
شیرین – تو را اول نمیری؟
من – یعنی بدون تو برم؟!
شیرین – بدجنس نشو.
سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم شیرجه یک نفره هیچ وقت حال نمیده!
شیرین – نه!
ولی دیگه دیر شده بود چون با عجله شیرین رو کشیدم توی بغلم و شیرجه زدم توی آب! اون بیچاره هم تا اومد جیغ بزنه هردومون کف آب بودیم! شیرین زیر آب دست و پا میزد و منم با قیافش کلی حال میکردم که دیگه تاب نیاورد و انقدر به تموم تنم چنگ کشید که ترجیح دادم تا خط خطی نشدم بریم بالا! یه تکونی به خودم دادم و خیلی سریع اومدیم روی آب، شیرین دستش رو انداخته بود دور گردنم و مدام سرفه میکرد و نفس نفس میزد و منم میخندیدم! چند لحظه ای همینطور گذشت تا دیگه واقعا دلم واسش سوخت، بیچاره انقدر که آب خورده بود همش سرفه میکرد نفس نفس میزد و چشمای قشنگش هم شده بود یه کاسه خون! سریع از استخر گذاشتمش بیرون و اونم همونجا دراز کشید. تا حالش بهتر شد چند دقیقه ای طول کشید و این مدت خودمم از استخر رفتم بیرون و مدام کمکش میکردم!
شیرین همینطور که نفس نفس میزد گفت خیلی نامردی!
من – به جون شیرین فکر نمیکردم انقدر نازک نارنجی باشی!
شیرین – نازک نارنجی؟ اینکاری که تو کردی هرکسی بود همینطوری میشد!
من – واقعا ببخشید! آخه من یکم سادیسم هم دارم.
شیرین – لعنت به اون کلکسیونت که همه چیز داری!
همینطور که میخندیدم دست شیرین رو گرفتم بلندش کردم و گفتم حالا بریم شنا!
شیرین – بذار خودم برم توی آب!
بدون اینکه چیزی بگم پریدم توی آب و شیرین هم چند لحظه بعدش بهم ملحق شد. اولش کمی توی آب با هم شوخی کردیم و بعدم شروع کردیم به شنا کردن. هرچند حوصله زیادی نداشتم ولی خب بخاطر شیرین مجبور بودم! یه چند دقیقه ای با هم توی آب بالا پایین زدیم تا اینکه خود شیرین فهمید زیاد میلی ندارم و گفت بریم جکوزی. منم که منتظر همین لحظه بودم سریع از آب پریدم بیرون بعدم دست شیرین رو کشیدم و با هم رفتیم سمت جکوزی.
مثل همیشه نشستم جلوی ورودی آب داغ جکوزی و لم دادم روی دیوار، شیرین هم نشست کنارم و درست مثل من لم داد روی دیوارهای کناری ولی چون سرش بدجوری قرار میگرفت خودش دستمو کشید جلوتر و سرش رو گذاشت روی دستم. منم چیزی نگفتم، فقط بسته سیگارم که از قبل همون اطرف انداخته بودم کشیدم جلو یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه رفتم توی خودم.
شیرین – زندگی تو یه جمله؟
من – جندگی!
شیرین – ممنون! میگم تو هم خیلی رمانتیکی ها؟ چشمت نزنن؟
من – با گروه خونیم جور در نمیاد!
شیرین – بله از احساسات فراوون و طرز برخوردت با یه خانم مشخصه!
من – هیچی حالیم نیست. یعنی خودم ترجیح میدم تو این مسائل نفهمم باقی بمونم!
شیرین – به این شخصیت شخیصت چی میشه گفت؟
من – متاسفم برات!
شیرین – پس منم متاسفم برات!
من – مرسی.
شیرین سیگارمو از دستم کشید و خودش مشغول کام گرفتن شد. منم یه نگاهی به آسمون کردم و واسه خودم زیر لب زمزمه میکردم…
عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمیرسم به فردا
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
شیرین – چه خبرته عشق عشق راه انداختی؟! عاشقی؟
من – اووف، چه جور!
شیرین – چقدرم بهت میاد!
من – مگه من چمه؟
شیرین – چیت نیست؟!
من – آهان.
شیرین – آخی اینو خوندی یاد فیلم علفهای هرز افتادم.
من – اه از این فیلما هم میبینی؟
شیرین – معلومه!
من – فریاد زیر آب؟
شیرین – یکی از بهترین فیلمایی که تا حالا دیدمه.
من – خوبه!
شیرین – تو چی؟
من – هرجا رد پایی از داریوش باشه منم بودم، حتی اگه روزی نباشه منم قسم خوردم نباشم!
شیرین – تو یا عاشقی یا دیوونه!
من – هردوش!
شیرین کمی خودشو جا به جا کرد و حالا کاملا توی بغلم نشسته بود. منم دستم رو کشیدم جلو تر که سرش اذیت نشه و با اینکارم حلقه مون تنگ تر از قبل شده بود. نمیگم شهوت نداشتم ولی بعد از این همه سال تجربه دیگه خوب بلدم چطوری همه چیزو کنترل کنم واسه همینم جوری برخورد میکردم که یه وقت فکر دیگه ای در موردم نکنه.
شیرین – برنامت واسه آینده چیه؟
نیشخندی زدم و گفتم بالا تر از سیاهی رنگی نیست!
شیرین – من که هیچ وقت نفهمیدم تو چی میگی.
من – بیخیال…
شیرین – من که مدرکمو گرفتم دفتر وکالت تاسیس میکنم. میخوام خیلی زود بیام توی دور.
من – کار خوبی میکنی، هیچ وقت نا امید نشو.
شیرین – کاش تو هم یکم حرف میزدی. البته منظورم در این موارده.
من – حرفی ندارم بزنم.
بسته سیگارم رو کشیدم جلو یه سیگار دیگه روشن کردم و بازم غرق افکار خودم شدم. شیرین هم که فهمیده بود رو فرم نیستم بدون اینکه چیزی بگه سرش رو گذاشت روی شونه ام و چشماش رو بست.
تقریبا نیم ساعتی بود که توی حال و هوای خودم بودم، به همه جا و همه چیز فکر میکردم. ذهنم با سرعت بالایی میچرخید و همه چیز مثل فیلمی که روی دور تند باشه از اعمال ذهن و فکرم میگذشت. چنگی توی موهام زدم و پیش خودم زمزمه ی خستگی سر میدادم. دلم پر تر از همیشه بود و غم توی وجودم پیشروی خوبی داشت. قبول واقعیت های تلخ زندگی واقعا سخته، ولی تحملشون سخت تر. میدونستم بزودی اتفاقاتی میفته که ناکامی های بزرگی واسم میاره. ترس و هیجان عجیبی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم. از نگاه دیگران خیلی میترسیدم. حالا لمس میکردم که وقتی یاور فریاد میزد “مثل یک پلنگ زخمی پر وحشت نگاهم” یعنی چی. حالا یه بعد دیگه از زندگی هم کشف کرده بودم و خیلی چیزا میفهمیدم که تا قبل ازشون بوئی نبرده بودم. دلم میخواست گریه کنم ولی حیف که نمیشد! انقدر توی خودم غرق شده بودم که به کل یادم رفته بود کجام تا اینکه یهو به خودم و اومدم انگار یه شوک عجیب بهم وارد کرده باشن یه تکونی خوردم و به دور و برم نگاه انداختم. تازه یادم افتاد کجام. به شیرین نگاهی کردم سرش روی سینه ام بود و غرق خواب بود. چشمای ملوسی داشت که به لبهای قنچه ش خیلی میومد. یه دستی روی موهای کوتاهش کشیدم و بعدم خیلی آروم سرش رو بوسیدم. نه از قصد و غرز، چون که یاد خیلی چیزا میفتادم. یادش بخیر، چه کسائی یه روزی همینطوری سرشون روی سینم بود ولی حالا همشون شده بودن خاطره ای توی دفتر خاطراتم. یه بار دیگه سرشو بوسیدم، انگار دوباره رفته بودم توی خاطراتم و اون لحظات جلوی چشمام بود. اشک توی چشمام حلقه زده بود ولی نمیتونستم اشک بریزم. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و یه بار دیگه سرشو بوسیدم، بیاد همه خاطراتم. تصورات ذهنیم با قدرت واسم صحنه های عجیب خلق میکردن و مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت. چند دقیقه ای همینطور گذشت که یهو بی اختیار بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. میدونستم الانه که بیدار بشه ولی واسم مهم نبود، با قدرت بیشتر یه خودم فشارش میدادم که یهو چشماش رو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد. چیزی نداشتم بگم ولی مطمئنا خودش یه چیزایی فهمیده بود. میدونست از روی هیچ قصدی نیست و این کارای من چه معنی میده. چشمای ملوسشو بهم خیره کرد ولی چون میدونست ممکنه خجالت بکشم خیلی زود بستشون و منم دوباره به خودم فشارش دادم. برای همه ما ها پیش اومده که توی موقعیتی قرار بگیریم که قبلا یه جور دیگه تجربه ش کردیم و حالا با ریتمی جدید تجدیدش کنیم. منم همون حال رو داشتم. خاطراتم مثل فیلمی از جلوی چشمام میگذشتن، صدای خیلی ها توی گوشم میپیچید، دستام رو گذاشتم روی سرم چون درد عجیبی داشت، دیگه واسم هیچی مهم نبود، دلم میخواست دنیا همونجا تموم میشد، انگار توی یه تونل نا تموم بودم که با سرعت برق میرفتم داخلش، ذهنم دیگه گنجایش خلق این همه صحنه رو نداشت…. یه داد کوچیکی زدم و چشمام رو باز کردم، تنم سرد بود، نگاه عجیبی به دور و برم انداختم و بی اختیار سرم رو تکیه دادم عقب…
شیرین – ارا؟ حالت خوبه؟
با سر تایید کردم و چیزی نگفتم.
شیرین کمی تکونم داد بعدم یه مشت آب گرفت توی دستش و ریخت روی صورتم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو دوباره باز کردم.
من – ببخشید، حالم یهو بد شد.
شیرین – میخوای بریم دکتر؟
من – نه عادت دارم. یهو موج میگیره.
شیرین – اه لعنت به تو. آدم کنار تو باشه سر یک سال پیر میشه.
من – دعا کن به یک سال برسه!
شیرین – پاشو بریم.
من – چرا؟
شیرین – اینجا نباشیم بهتره. توی این حال و وضعیت خوشم نمیاد.
از جام پاشدم بعدم دست شیرین رو گرفتم و با هم رفتیم دوش گرفتیم بعدم رفتیم سمت رختکن که لباسمون رو عوض کنیم.
من – بیام کمک؟!!
شیرین – یکی باید خود تو رو کمک کنه آدم آنرمال!
چند دقیقه بعد لباسامون رو پوشیدیم و برگشتیم اتاق شیرین.
شیرین – وای چقدر خوابم میاد!
من – نزدیک غروبه تازه خوابت گرفته؟
شیرین – اوهوم. میگم بیا بخوابیم!
من – خودمم خیلی خوابم میاد ولی زیاد نمیتونیم چون تابلو میشه. در ضمن اون دو تا هم بیدار میشن و میان خفتمون میکنن!
شیرین – انقدر سخت نگیر با لحظاتت حال کن!
من – چشم خانم مربی.
تیشرتم رو از تنم در آوردم و خودم رو انداختم روی تخت. شیرین هم که دید من راحتم خودش تاپشو در آورد و مثل من خودشو انداخت روی تخت!
یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم لطفا فاصله رو رعایت کن سوتین قرمزی!
شیرین – تو با سوتین من چیکار داری پر رو؟ بعدشم منم همین عقیده رو دارم!
من – البته دختر همسایمون نیم ساعت پیش توی بغلم خواب بود ها؟ تو نبودی که!
شیرین – دست خودم نبود یهو خوابم گرفت!
من – پس الان مواظب باش یهو خوابت نگیره!
شیرین – عمرا!
یه ابرو بالا انداختم بعدم پشتم رو بهش کردم و چشام رو بستم که زودتر بخوابم
<
p style=”text-align: right;”>
واقعا خسته بودم و هوس کرده بودم یه دل سیر بخوابم، واسه همینم چشام رو بستم و کم کم داشت خوابم میبرد که یهو یه تکون محکم بهم وارد شد! با عجله برگشتم دیدم شیرین سرشو کرده زیر پتو و خودشو زده به خواب! میدونستم مرض از اون بوده و احتمالا یه لگد جانانه بهم زده ولی به روی خودم نیاوردم و روم رو برگردوندم دوباره بخوابم. چند لحظه ای گذشت و میدونستم دوباره همینکارو تکرار میکنه واسه همینم لحظه ای که احساس کردم پتوی شیرین تکون خورده با عجله برگشتم و دیدم یه پاش سمته منه و با تعجب بهم نگاه میکنه! نمیدونستم از دیدن اون حالت بخندم یا بهش گیر بدم! بیچاره خودشم خندش گرفته بود و هرهر میخندید!
من – میشه مرض نریزی؟ خوابم میاد
شیرین – آدم بی رمانتیک، بی احساس، بی ادب، بی پرستیژ به تو میگن! انگار نه انگار یه خانم کنارت خوابیده!
من – خب من چه کار کنم؟
شیرین – مثل یه عقده ای روتو انور نکن!
من – وای ببخشید که یادم رفت بغلت کنم!
شیرین – اولا که ادبت در همین حده، دوما که همونم بلد نیستی!
دستاشو کشیدم سمت خودم و گفتم خوب بیا بغلم.
شیرین – واقعا که! تو میدونی احساس چیه؟
من – خب نه!
شیرین – واقعا که!
من – جون مامانت از این ادا اوصلا در نیار یاد یکی میفتم حالم گرفته میشه!
شیرین – خاک بر اون سرت! خوبه کلی سابقه داری و بازم همون نفهم باقی موندی!!
من – حالا ناز نکن دیگه بیا بغلم بخوابیم!
شیرین – اینطوری؟ بلد نیستی اول باید ناز یه خانمو بکشی؟!
من – آهان، الان باید ناز بکشم؟
شیرین – بستگی به کشش عقل خودت داره!
من – خب نازتو میکشم صبر کن…
از جام پاشدم نشستم سر جام بعد صدام رو کلفت تر کردم و گفتم بقول داداش محمد صنعتی “ناز نکن… ناز تو دیگه خریدار نداره…”
شیرین همینطور که میخندید با چشمای متعجب گفت حسین صنعتی رو میگی؟
من – چه میدونم بابا من داداشش رو میشناسم خودشو نمیشناسم.
شیرین – خاک تو سرت! این ناز کشیدنت بود؟
من – نه دیگه گفتم ناز نکن!
شیرین – نخواستیم آقا بیا بگیر بخوابیم مردیم از خستگی.
من – بقول بچه ها خدا بیامرزه پدرتو و رحمت بکنه مامانتو!
شیرین – بله؟
من – هیچی بیا بخوابیم!
شیرین هنوز توی فکر این بود که تیکه ای که من انداختم معنیش چی بود منم که دیدم الانه که تابلو بشه سریع کشیدمش سمت خودم و گفتم بدو بخوابیم! بیچاره مثل عروسک توی بغلم بود و همینطور به خودم فشارش میدادم و اونم دست و پا میزد!! خلاصه بعد از چند دقیقه که حسابی سر به سرش گذاشتم و اونم تا جایی که جا داشت خندید ولش کردم و مثل آدم توی بغل هم خوابیدیم. شیرین فقط یه سوتین قرمز تنش بود و منم که تیشرتم رو در آورده بودم و لخت بودم. تازه داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم گفت محکم بغلم کن بعدم دسستو بزار پشت کمرم. منم همینکارو کردم و اونم بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقه ای به چشمام خیره شد و لحظه ای که احساس کردم چشماش پر از اش شده سریع چشماش رو بست.
آروم کنار گوشش گفتم یاد چی افتادی؟
شیرین همینطور که چشماش بسته بود آروم گفت همیشه همینطوری بغلم میکرد و میخوابیدیم.
من – دوسش داشتی؟
شیرین – عاشقش بودم.
من – چه سوال احمقانه ای! انگار همه مثل منن! یادم نبود جزو آدما حساب نمیشم…
شیرین – یه چیزی بگم؟
من – بگو؟
شیرین – اگه بهت بگم یکی از دلپاک ترین پسرایی بودی که تاحالا دیدم باورت میشه؟
من – با 2 روز آشنایی؟
شیرین – بحث 2 روز نیست، بچه که نیستم، منم مثل خیلی های دیگه واسه خودم کلی خاطره و دورانی داشتم.
من – بیخیال…
شیرین دستاش رو انداخت دور گردنم و گفت یادش بخیر، یه روزی همینطور بغلم میکرد و منم همین شکلی توی بغلش میخوابیدم، بعد بهم میگفت دوستت دارم و منم میگفتم نه اندازه ی من… این دیالوگ همیشگیمون بود. چقدر کنار گوش هم شعرهای عاشقونه خوندیم… چه دوستت دارم هایی که بهم نگفتیم… ولی کو؟ همش شده خاطرات تلخ امروز.
من – ما هممون خاطره ایم.
شیرین – بقول تو بیخیال…
بدون اینکه حرفی بزنیم چشمامون رو بستیم و همینطور که توی بغل هم بودیم خوابیدیم. یه خواب عمیق، شاید من برای اون عشق پر زده اش بودم و اونم برای من عشق پر زده ی من! درسته که خیلی چیزا توی زندگی تموم شده ولی گاهی میشه با تجدید خاطرات یا یه صحنه سازی کوچیک برای چند ثانیه هم که شده برگشت به همون لحظات خوش گذشته… شیرین یه غریبه بود، یه غریبه ای که هیچ سهمی توی زندگی من نداشت ولی حالا جای همه عزیزای از دست رفتم، همه کسائی که دوسشون داشتم و الان نبودن رو برام پر کرده بود. همینکه توی بغلم بود و با اون دل پاکش همه خاطرات گذشته رو واسم زنده میکرد یه دنیا واسم ارزش داشت. انقدر ارزش داشت که حاضر بودم هرکاری کنم تا همیشه همینطوری توی بغلم باشه و خاطراتمو زنده کنه. دلم نمیومد اون لحظاتو از دست بدم و با خواب عوضشون کنم ولی بعد از مدتها انقدر دلم آروم گرفته بود و احساس امنیت میکردم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. چشمام از خستگی نیمه باز بود و تا آخرین لحظه تقلا میکردم که نخوابم، دلم میخواست بازم باشم بازم کنار خاطراتم باشم بازم….
چشمام رو به آرومی باز کردم، همه جا تاریک بود و اتاق هم غرق تاریکی. نگاهی به شیرین کردم، مثل یه گربه ی ملوس خودشو توی بغلم جا داده بود و خواب بود. چند لحظه ای به قیافه معصومش خیره شدم بعد خیلی آروم سرشو بوسیدم و گفتم مرسی غریبه، با همه غریب بودنت واسم کاری کردی که هیچ کس انجام نداده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم، اشک توی چشمام حلقه زده بود و میترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم واسه همینم یه باره دیگه سرشو بوسیدم بعدم خیلی آروم از جاشم پاشدم و رفتم پشت پنجره ی اتاق. چند لحظه ای به بیرون خیره شدم، از اعماق تاریکی به سوسو نور آسمونخراشهای بیرون نگاه میکردم، به آسمون شب، چشمک چراغ خطر هواپیماهایی که هر لحظه دیوار صوتی رو میشکستن و خیلی چیزهای دیگه که فقط توی عمق تاریکی معنی میدن. اشکام بی اختیار میچکید روی گونه هام، میسوختم ولی نمیدونستم از گذشته ست یا آینده. وقتی میگی پشت سر خراب پیش رو سراب یعنی همین، یعنی برزخی که وجودتو میخواد فرو بکشه… یه سیگار روشن کردم و همینطور که توی تاریکی به پنجره تکیه زده و به بیرون خیره بودم از سیگارم کام های عصبی میگرفتم که یهو یه صدایی اومد، آره حسدم درست بود یکی پشت در اتاق وایساده بود و میخواست در بزنه. با عجله سیگارمو از پنجره انداختم بیرون بعد پریدم تیشرتمو برداشتم و رفتم توی حموم و پرده ی وان رو کشیدم. انقدر با سرعت اینکارو انجام دادم که طرف هنوز فرصت در زدن هم پیدا نکرده بود! تا پرده رو کشیدم همون موقع در اتاق صدا کرد و یکی تند تند در میزد، چند لحظه ای سکوت بر قرار شد ولی دوباره در صدا کرد و اینبار همینطور که در میزد شیرین هم صدا میزد! صدای یه زن بود که حدس میزدم باید مامانش باشه. کمی گذشت تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم و طرف اومد داخل. صداشون رو واضح نمیشنیدم فقط میدونستم دارن در مورد اینکه چرا انقدر دیر درو باز کرد صحبت میکنن که نهایتا شیرین گفت غرق خواب بودم و از این حرفا. چند دقیقه ای توی وان نشستم ولی نخیر انگار قصد رفتن نداشت! توی همون موقعیت یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به سیگار کشیدن و فکر کردن!! تازه زیر لب هم زمزمه میکردم که دیگه از اون کارا بود! خلاصه تا سیگارم تموم شد و 2 تا آهنگ یاور زمزمه کردم صدای در اومد و طرف رفت! منم منتظر همین لحظه بودم سریع از حموم پریدم بیرون و میخواستم تیشرتم رو تنم کنم که دیدم شیرین با چشمای گرد و متعجب بهم نگاه میکنه!
من – جن دیدی؟
شیرین – تو اینجا چه کار میکنی؟
من – پس کجا باشم؟
شیرین – اولش که از خواب پاشدم دلم حوری ریخت پایین و گفتم الانه که مامانم صحنه رو بگیره اونم چی تو لخت و منم با سوتین! ولی یکم که گشتم دیدم خدا رو شکر نیستی و خیالم راحت شد ولی فکر میکردم خیلی وقت پیش رفتی!
من – دست شما درد نکنه! رفیق نیمه راه شدیم؟
شیرین دوباره با چشمای متعجب بهم خیره شد و گفت تو احیانا کلاس چریکی رفتی؟
من – لباس چرکی؟
شیرین – خودتو مسخره کن. اینجوری که تو توی چند ثانیه غیبت زد فکر کنم جاسوسای اسرائیلی هم نتونن!
من – پدر تجربه بسوزه! انقدر توی خونه دخترا گیر افتادم که حرفه ای شدم.
شیرین – بمیری با اون صندوقچه تجربت!
جلوی آینه تیشرتم رو مرتب کردم و گفتم مامانت بود؟
شیرین – آره… وای خدا لعنت که نازنینو اگه بدونی چقدر دروغ سر هم کردم!! گیر داده بود نازنین کجاس مامانش کارش داره!
من – آهان خوبه یادم انداختی! ما یه غلطی کردیم روشن فکر بازی در آوردیم گفتیم بذار راحت باشن معلوم هست کدوم گورین؟
شیرین – الان زنگ میزنم خفتشون میکنم.
من – آره بجنب.
شیرین موبایلش رو برداشت زنگ زد به بچه ها و بعد از اینکه خفتشون کرد معلوم شد واسه خودشون رفتن بیرون و حال میکنن!! شیرین همینطور سر نازنین داد و بیداد میکرد و منم که هرهر میخندیدم دست و صورتم رو میشستم تا اینکه یهو تلفن قطع شد و منم همون موقع صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون که دیدم شیرین رنگش پریده و داره به من نگاه میکنه.
من – دختره یا پسر؟
شیرین – چی؟
من – بچه اینارو میگم دیگه! چرا همچین نگام میکنی؟ نازنین حامله شده؟
شیرین یکمی پیش خودش فکر کرد بعد آروم گفت یه چیزی بگم؟
من – جانم؟
شیرین – ما فردا ظهر بلیط برگشت داریم!!!
من – هوم؟
شیرین – فردا ظهر!
من – یعنی چی؟ مگه تو نمیدونستی؟
شیرین – چرال ولی… باور کن این 2 روز انقدر توی دنیای خودم بودم که پاک یادم رفته بود. الان که داشتم نازنینو خفت میکردم گفت فردا میخوایم بریم و شب آخره…
با ناباوری نگاهی به شیرین کردم و گفتم یعنی تو هم رفنتی شدی؟
شیرین که انگار یهو بغض عجیبی کرده بود سرش رو تکونی داد و آروم گفت خودمم باورم نمیشه.
من – هیج راهی نداره بهونه بگیری بلیط رو تاخیر بندازی؟
شیرین – نه ویزامون پس فردا تمومه.
من – خسته نباشی!
شیرین – ارا؟
من – جان؟
شیرین – باورم نمیشه، آخه کی 10 روز شد؟ بعدم از این 10 روز فقط 2 روز آخرشو فهمیدم کجام و داشتم توی دنیای خودم…
من – حالا زانوی غم بغل بزنی حله؟
شیرین – اه اعصابم خورد شده…
من – ای بابا پاشو یه آبی به سر و روت بزن.
شیرین – لعنتی.
من که دیدم بیچاره شیرین حسابی حالش گرفته شده و حسابی تو زده حاله سریع رفتم سمتش بعد گرفتمش توی توی بغلم و یکمی سر به سرش گذاشتم تا از اون حال در بیاد. خدائیش دلم خیلی واسش سوخت، یه جوری با حسرت حرف میزد آدم فکر میکرد بچه شو فروخته!! خلاصه تا مخشو زدم و کوتاه اومد چند دقیقه ای طول کشید بعدم واسه اینکه خوشحالش کنم بهش گفتم امشب که شب آخره رو هرجوری شده بپیچون با هم بریم خونه ما و تا فردا که موقع رفتنه با هم باشیم. اولش میگفت ممکنه نشه و از این حرفا ولی با ارائه چند راه حل خفن نظرش عوض شد و بالاخره قرار شد آخر شب بپیچونه بریم پیش من و تا فردا که لحظه ی آخره با هم باشیم…