خیلی دمغ بودم چندوقت بودمشتری نداشتم ازشانس بدم چندروز بودكمیته بدجوری جنده ها را جمع میكرد.یك بگیربگیری بودكه نگو و نپرس.اكثر دوستهام را گرفته بودندخودم هم دوبار شانسی از دستشون دررفته بودم و نزدیك بود بگیرنم. چند تا مشتری را هم تا میخواستم گیر بندازم ازم گرفته بودند. هر روز دو ساعت به خودم میرسیدم و میرفتم بیرون اما تا یكی می خواست بهم تیكه بندازه یكهو كمیته میریخت و منم مجبور بودم فرار كنم اعصابم خیلی خورد شده بود. صاحبخانه هم پولش را میخواست فكر میكنم زنش سیخش میكرد بدشون نمیاد به یك بهانه ای منو از خونه ام بندازند بیرون. خیلی به پول احتیاج داشتم اما حتی پول غذا خوردن هم نداشتم مونده بودم چكاركنم به خودم گفتم زنگ بزنم به چند تا از بچه ها تا برم خونه شون اما همون آدمهایی كه همیشه التماس میكردند برم خونه شون ترسیده بودند و هیچكدوم ازم دعوت نكردند تا برم پیششون.
دیگه داشتم ناامید میشدم كه یاد مجیدكس كش افتادم قبلا باهاش كارمیكردم چند بار منو پیش چندتا پولدار برده بود و حسابی درآورده بودم. چند وقتی بودكه پیداش نبود میگفتند با گردن كلفتها میگرده و دیگه اهل كس كشی نیست. چاره ای نداشتم باهزار زحمت پیداش كردم و باهاش حرف زدم اونم پشت تلفن حرف نزد و با من بیرون قرارگذاشت. زود حاضر شدم رفتم پارك سر قرارمون. تعجب كردم یعنی این همون مجید خودمون بود چقدر شیك شده بود. ماشینی كه سوار شده بود رو هیچكس نمیتونست سواربشه چه برسه اون تارسید به من گفت اینجا جای صحبت نیست بریم تو ماشین من.سوار ماشین شدیم بهش گفتم چه خبر مجید چی شده اینقدر نو نوار شدی؟ دیگه با ما نمیگردی.مجید گفت:راستش یه مدتیه دیگه كارهای كوچیك نمیكنم فقط با كلاس بالاها میگردم یك دشت كه میكنم به اندازه ده تاكس كه اینوراونور میبرم برام مایه داره راستی توهم بدون مشتری موندی؟گفتم: بدجوری، میدونی كه چند وقتیه هیچكی جرات نمیكنه پا جلو بذاره تامیخوام مشتری گیربیارم مجبور میشم فراركنم راستی چرا اینجوری شده؟مجیدكس كش گفت:چه میدونم حتمابازم طرحه. بهر حال یك یه ماهی این وضع هست منم دمغم چند تا از جنده های منم گرفتند الآن تیكه هیچی دور و برم نیست چند تا مشتری هم دارم كه بدجوری كلید كردند.پرسیدم: مشتری؟ مگه الان مشتری هم پیدا میشه نمیبینند چه بگیربگیریه؟گفت:آره بابا اونها این چیزها حالیشون نیست فكركردی اونها آدم معمولیند نخیر اونها این چیزها اصلا براشون معنی نداره راستی امشب كه برنامه نداری؟- برنامه؟ بابا توهم دلت خوشه ها؟-خیلی خوب پس الان میبرمت جای دو تا خرپول میتونی راحت تیغشون بزنی ولی اینم بگم باز ادا بازی درنیاری نبینم اونجاكه رسیدی بگی ازكون نمیدم ها.
آخه چكاركنم بدم میاد نمیدونم چرا ولی دست خودم نیست باور كن سرهمین مساله چوب زیاد خوردم اما نمیدونم چرا باز دلم راضی نمیشه از عقب بدم!
– بهرحال اینبار فرق میكنه اینها آدم معمولی نیستند میدونی چه نفوذی دارند؟ هركاری بخواهند میتونند بكنند.- هركی میخوان باشند. شده باشد از گشنگی هم بمیرم ازكون نمیدم.مجید زیر لب فحشی بهم داد و چیزی نگفت حدود نیم ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به یك خونه قدیمی و بزرگ.مجید به من گفت: چند لحظه وایستا و خودش رفت زنگ زد معلوم بود كه بازداره خایه مالی طرف را میكنه. در این لحظه در باز شد و مجید به طرف ماشین اومد و روشنش كرد و به داخل حیاط رفت. عمارت واقعا قشنگی بودمعلوم بودكسی كه اینجا میشینه آدم فوق العاده پولداریه مجید ماشین راپارك كرد و قبل ازاینكه از ماشین پیاده بشم به من گفت: خوب گوشاتووا كن من نمیدونم چه غلطی میكنی امایادت باشه راضیشون كنی بهترین مشتری من داخل همین خونه است. بهش گفتم نترس كارم روبلدم. به راهنمایی مجید به طرف خانه به راه افتادم. چه خونه ای بود.هر وسیله اش چقدر قیمت داشت. خیلی خوشحال بودم.معلوم بود طرف آدم خیلی پولداریه و خیلی بیشتر از اون چیزی كه فكرمیكردم میتونم دربیارم مجید منو داخل یك اطاق خواب برد و گفت منتظر بمونم و خودش رفت.انتظار من زیاد طول نكشید چون صدای پایی را شنیدم كه به طرف اطاق میومد.در بازشد و ناگهان من چیزی دیدم كه درتمام زندگیم مطمئنم یادم نمیره.
دوتاشیخ وارد اطاق شدند و آروم به طرف من اومدند. اولی رو همون ابتدا شناختم امام جمعه شهرمون بود ولی دومی با اینكه خیلی برام آشنابود و میدونستم بارها عكسشو از تلویزیون دیدم برام نا آشنا بود. خیلی ترسیده بودم من با اون وضع نیمه برهنه فقط با یك شورت و كرست جلوی اونها.اونم دونفركه میدونستم راحت میتونند حكم اعدامم را صادركنند.حاجی حسینی(امام جمعه شهرمون) آروم به طرفم اومد ودستم راگرفت و گفت:به به اینباراین ملعون چه خانم نجیب و زیبایی با خودش آورده. دخترم اسم شما چیه؟ ترسم ریخته بود پس مشتریهای مجید اینها بودند خیلی تعجب كرده بودم راستش درمورد این دو تا هر فكری را میكردم جزاین را. به آرامی گفتم فتانه. حاجی حسینی گفت: به به چه اسم قشنگی. عفت ازسر و روی شما میبارد ماشاا… خداوند به شما چقدركمالات عطا فرموده و بعد رو به شیخ دیگر كرد و گفت:حاجی طباطبایی شما اول میخواهید تشریف داشته باشید یا من همراه ایشان باشم؟ تازه فهمیدم شیخ دیگر كیست توی خیلی از سخنرانیهای تلویزیون دیده بودمش از آن گردن كلفتها بودكه میدونستم خیلی خرش میره. حاجی طباطبایی با لبخندی گفت:خواهش میكنم ما كه اهل جسارت نیستیم و بعد طوریكه میخواست من متوجه نشوم چشمكی به حاجی حسینی زد. نمیدونم چرا از اینكار او اصلا خوشم نیومد. حاجی طباطبایی رفت.حاجی حسینی هم اصلا به من مهلت نداد و زود من و خودش را لخت كرد ازبدن پرمو ونامتناسب وریش بلندش خیلی بدم میومد ولی چاره چه بود مجبور بودم به او بدهم. به آرامی كسم را فشار داد و دست دیگرش به طرف سینه هایم رفت. حتی یك لحظه هم مكث نمیكرد و دائما باكسم بازی میكرد تحریك شده بودم.حدود 2 هفته بودكه كه به خودم مرد ندیده بودم.آب كسم راه افتاده بود.
حاجی حسینی شروع به بازی كردن باسینه هایم كرد و بعد با زبونش از كسم تا سینه هام را لیس زد خیلی خوشم اومد آروم كیرشو گرفتم. چقدر قربون صدقه ام میرفت بلند شدم و شروع كردم به ساك زدن. بااینكه خودم اصلا با همچین كیری حال نمیكردم اما طرف خیلی خوشش آمده بود یك لحظه تمام كیرش را تودهنم كردو و تمام آب دهنم را ریختم روی تخماش. دیگه كم كم آه وناله اش شروع شده بود دستش هم بدجوری كار میكرد با دست راستش كسم را چنگ میزد.در همین موقع بود كه انگشتش به طرف كونم رفت دستش را پس زدم و گفتم:از كون نمیدم مگه مجید بهتون نگفت؟حاجی حسینی گفت :بله البته دخترم من خودم هم اصراری ندارم مجامعت از عقب مكروه است. خیالم راحت شد. برگشتم و از پشت روی تخت خوابیدم تا بكنه توی كسم.حاج آقا یك متكا زیركمرم گذاشت و بعدشروع كرد به لیسیدن.در دم اومده بود متكا اذیتم میكرد اما چیزی نگفتم كم كم یادش افتاد كه باید بكنه تو كسم.یك لحظه صدایی شنیدم مثل صدای قندون یا استكان بود وقتی كیرشو كرد توكسم یخ كردم چقدركیرش سرد بود حالم بهم خورد عادت داشتم طرف را شهوتی بكنم تاكیرش داغ بشه ومنم حال بكنم اما این برعكس بود. تعجب داشت كه خیلی عجیب منو میكردیعنی تا 5 یا 6 بارمیكرد تو می آورد بیرون و بعد از چند لحظه كه میكرد تو كیرش بدجوری سرد بود كنجكاو شده بودم ببینم این چكار میكنه از طرفی بالشی كه زیر كمرم بود نمیگذاشت خوب چیزی ببینم به خودم گفتم:این شیخها كارهای عجیب غریب یاد دارند نكنه بلایی سرم بیاره تصمیم گرفتم یك مرتبه بلندشم وغافلگیرش كنم ببینم داره چكارمیكنه تا دوباره كیرشو آورد بیرون بلند شدم.
برخلاف انتظارم چیزی اونجا نبود به جز یك كاسه یخ كه آب شده بود شصتم خبر دارشد جریان چیه. بگو ناكس هی كیرشو می آورده بیرون وداخل كاسه یخ میكرده تاكیرش شهوتش بخوابه و آبش دیرتر بیاد. واقعا اعصابم خورد شد آخه این یارو چی بود كه باید بیشتر تحملش میكردم چاره ای نبود به پولش احتیاج داشتم نمیتونستم چیزی بگم ما جنده ها خیلی بدبختیم همه میتونند به ما زور بگند بالش را برداشتم و گذاشتم كنار گفتم حاجاقا شماكه ماشاالله خودتون به این خوبی حال میدین چرا از آب یخ كمك میگیرین حاجیه خم به ابروش نیاورد تازه برعكس اینبار علنا كیرش راداخل آب یخ میكرد و میگذاشت تو كسم.حالم یك طوری شده بوداما تحمل میكردم.یكهو صدای حاجی حسینی بلند شد كه گفت: آن مبارك را بگذارید پس كله بنده.فهمیدم منظورش ازمبارك كسمه كه میخواد بذارم پس كله اش. این دیگه چه الاغی بودكسمو میخواست برای چی بذارم پس كله اش؟ بلندشدم وآروم كسم را روی پس گردنش گذاشتم.حاجی حسینی نسبتا روی تخت نشسته بود دستهام را گرفت.حالا دیگه میتونستم بگم رو دوشش هستم با این تفاوت كه اون نشسته بود من ایستاده. ناگهان دیدم خم شد و كون خودش و متعاقبا كون منو به طرف در نشونه رفت و بعد یكهو داد زد:حاجی طباطبایی بفرمایید.
حاجی طباطبایی انگار پشت در منتظر بود بدوبدو به طرف ما اومد و كیرشو در آورد و تفی به اون زد وناگهان كیرشو به شدت كرد تو كونم. جیغ بلندی كشیدم و شروع كردم به تقلا كه خودم را آزاد كنم اما مگر میشد اینها بدجوری منو قفل كرده بودند. تازه فهمیدم جریان چی بوده. وقتی مجید به اینها گفته من از كون نمیدم اینها هم این نقشه را كشیده بودند از عصبانیت دیوونه شده بودم. شروع كردم به داد و بیداد و هی با شدت خودمو تكون میدادم.ازطرفی حاجی حسینی منو خوب نگه داشته بود و امكان هر كاری از من گرفته شده بود. بعد از مدتی چون در بد حالتی بودم احساس نفس تنگی كردم و از داد و بیداد و تقلا دست برداشتم.حاجی طباطبایی بدون اعتنا به شدت از كون منو میكرد. ازشدت درد شروع كردم به گریه.من به كون دادن عادت نداشتم واینها منو به این شدت داشتند میكردند. درگوش حاجی حسینی گفتم:مگر شما نگفتید كون كردن مكروه است؟ حاجی حسینی جواب داد: گفتم مكروه نگفتم گناه كه خواهر من. اینهم از امام جمعه شهر ما واقعا خوب به نفع خودش فتوا صادر میكرد.كم كم از دردش كم شده بود و داشتم لذت میبردم. بااین وجود چون كونم تا به حال كیر به خودش ندیده بود بدجوری درد میگرفت. بخصوص كه كیر حاجی طباطبایی هم یكجورایی كج و معوج بود. درهمین حین بود كه آب حاجی طباطبایی اومد وتمامش راریخت توی كونم وبا گفتن الهی توبه ازروی من بلندشد.حاجی حسینی هم مرا ول كرد و من روی تخت افتادم. درلحظه اول خیلی بدنم درد گرفت بخصوص كونم كه از شدت درد داشتم بیهوش میشدم.حاجی حسینی پرید روی من و با وحشیگری تمام شروع كرد از كس منو كردن. دیگه حال اعتراض نداشتم فقط شانس آوردم كه زود آبش اومد و بعد هر دو از اطاق بیرون رفتند.
تا حدود چند دقیقه ای از جام نمیتونستم بلندشم اما بعد بخودم اومدم وبلندشدم ولباسهام رو پوشیدم و از اطاق اومدم بیرون.مجید و حاجی حسینی و حاجی طباطبایی روی مبل مشغول صحبت بودند. حاجی حسینی با خنده گفت: بیا دخترم بشین خسته شدید بفرمایید. درمیان مجید و حاجی حسینی نشستم.حاجی حسینی بارضایت گفت: ببخشید كه ناراحت شدید راستش این حاجی طباطبایی ما فقط از پشت لذت میبرد و بعد به مجید گفت: اینبارخانوم خوبی باخودت آوردی و بعد دوباره رو به من كرد و گفت: دخترم این ناقابل است خدمت شما باشد و چكی را به من داد چك را از دستش گرفتم و نگاه كردم خدای من پانصد هزارتومن چقدرعالی بود با این پول چه كارها كه نمیتونستم انجام بدهم حاجی حسینی ادامه داد: البته حق الزحمه شما به مجید آقا را هم ما پرداخت كردیم به مجید نگاه كردم. لبخندخوشایندی روی لبهاش بود.حاجی طباطبایی گفت: اگر ممكن است شما از این هفته هر شب جمعه با مجید آقا تشریف بیاورید در عوض ما هر هفته همین مبلغ را تقدیم میكنیم. فقط باید قول بدهید كه فقط در اختیار ما باشید و باقی اوقات هفته جای دیگری نروید.از خوشحالی بلافاصله قبول كردم می دانستم كه من امكان ندارد در یك هفته این مقدار پول بدست بیاورم. موقع خداحافظی مجید تو ماشین به من گفت: دیدی بالاخره تو هم از كون دادی. خنده ای رضایتبخش زدم وبه چشمانش نگاه كردم.