قابل توجه کسایی که میخوان این داستانو بخونن این داستان واقعی نیست شاید برای درمان درد های ناشی از تنهایی بود که بهش نزدیک شده بودم شایدم به خاطر این که از بهنام بخوام انتقام بگیرم یاهر چیز دیگه ای که توی ذهنم میچرخید اوایل پاییز بود از اون روزایی که معلوم نبود هواش از جون آدم چی میخواست ابر های توی اسمون دوست داشتن ببارن ولی شاید به خاطر غرورشون تن به بارش نمیدادن درست مثل ابر های کوچک نگاه من چند روزی میشد که منو تنها گذاشته بود روز آخر بهم میگفت که من مثل پندار های دوران بچگی یه آدمم که با بزرگ شدنش از بین میرفت تمام این مدت با من بود شاید برای ارضای نیاز همینطور درحال فکر کردنو مرور این خاطرات توی ذهنم بودم که صدای یه بوق منو به دنیای واقعی کشوند لعنت به این دنیا لعنت به اون ماشینی که منو به این دنیا کشوند نگاهمو به سمت ماشین هدایت کردم ماشین آشنایی بود درسته خواهرم بود با امیر این دوتا مدت طولانیه که با همن بدون هیچ مشکلی بدون این که به هم بگن که فقط یه پندار کودکی ان شاید چون عاشق همن شاید آینده ی اونا هم مثل من باشه هزار شاید تو ذهن کوچکم میچرخید که با صدای خواهرم که با من حرف میزد به هم خورد _خوبی پریسا کجایی نزدیک بود بشم قاتل خواهرما یه لبخند مزحک روی چهرش سبز شد معلوم بود که امروز قراره کبکش خروس بخونه کجا میری بیا برسونیمت بعد از تموم شدن حرفش وارد ماشینش شدم داشتن میرفتن ویلای امیر اینا یه مهمونی کوچیک چند روزه داشتن امیر منم دعوت کرد شاید به خاطر فرار از تنهایی بود شاید به خاطر هر چیز دیگه چند روزی میشد که میخواستم از دست این شاید ها خلاص بشم برای همین درخواستشو قبول کردم یه آرامشی به من دست داد شاید به خاطر فرار از تنهایی وقتی به ویلا رسیدیم چند تا دختر و پسر بودن که منتظر امیرو خواهرم پریا بودن بعد از معرفی یه نکته ای توجهمو جلب کرد تعداد پسرایی که بودن از تعداد دخترا بیش تر بود البته با احتساب من مساوی میشدیم ولی من که مال کسی نبودم حکم یه موجود اضافه رو تو مجلس عاشقانه ی اونا داشتم پارسا همونی که مثل من تنها بود پسری معمولی با صدایی جذاب و آرامشی غیر قابل باور استاد حرف زدن بود بچه ها بهش میگفتن مغالطه کار با اون ذهن کوچیکش برای هر چیزی برات دلیل قانع کننده می آورد مثل یه مشاور عالی توی زندگی بود باسن کم و جوونش به اندازه ی یه پیر مرد هشتاد ساله تجربه داشت ولی چرا این آدم انقدر تنهاست کسی که با حرفاش آدمو مدهوش خودش میکنه با آرامشش وقتی باهاش هم صحبت میشدی انگار درمقابلش لال میشدی فقط دوست داشتی بشنوی به حرکت لب هاش خیره بشی درکنارش احساس آرامش کنی شاید اون هم مثل بقیه باشه شاید پشت این نگاه یه آدم دیگه باشه از خواهرم جویای احوال پارسا رو شدم جوری که نفهمه چه طور در یک نگاه منو مجذوب خودش کرده بود یعنی بار دیگه داشتم عاشق میشدم یاشاید برای فرار از تنهایی بود پریا میگفت که اونم مثل تو چند وقتیه که تنهاست و دوست دختر قبلیش بهش خیانت کرده و بقیه حرفاش برام نامفهوم بود از وقتی که گفت مثل من تنهاست باز این شاید های پراکنده مثل کرم مغزمو سوراخ کرد شاید میشد من مال اون باشم شاید شاید دیگه شب شده بود تقریبا همه خواب بودن یا همه بیدار درحال عشقبازی تا شبشونو کامل کنن پارسا تنها گوشه ی حیاط تو آلاچیق کوچیکی نشسته بودو با آتیشی که رو به روش بود سیگارشوروشن کرد ناخواسته به سمتش کشیده شدم تا باهاش حرف بزنم شاید برای فرار از تنهایی پریسا خانم شما چرا نخوابیدی خوابم نمیبره چند وقتی هست که اینطوری شدم ازوقتی که و ماجرای خودمو بهنامو براش تعریف کردم بایه چهره ی خیلی سنگین نگاهی پر از غم بهم نگاه کرد و ادامه داد تو نباید به این اندازه بهش وابسته بشی مطمئنا هیچ دوستی پایدار نیست خودتو باید برای این روز آماده میکردی روزی که از هم دور شین خود تو چی میخوای بگی بهش وابسته نبودی هیچ حرفی نزد اولین بار بود که در مقابل سوالی قد خم کرده بود قطره های اشک روی گونش جواب سوالمو داده بود اسمان هم شروع به باریدن کرده بود تو اون هوا وقتش رسیده بود که ابر های کوچک نگاه من هم شروع به باریدن کنن ناخواسته بهش نزدیک تر شدم و تو آغوش گرم مهربانش جا گرفتم شاید برای فرار از تنهایی بود یه نگاه به من کرد یه چیزایی گفت تا جو رو عوض کنه شاید یه چیزای خنده دار من که فقط به حرکت لب هاش خیره شده بودم باخنده ای که کرد به خودم اومدم صورتش رو نزدیک کرد و یه بوسه از لبام گرفت من هم بهش اجازه ی این کارو دادم و باهاش همکاری کردم شاید برای فرار از تنهایی دست تو دست هم به سمت خونه رفتیم آخه هوا سرد شده بود و بارون اتیش کوچیک مارو خواموش کرده بود ولی یه آتیش تو قدب هردو مون به راه انداخته بود آتش عشق شاید اتش فرار از تنهایی تو اتاقی که خالی مونده بود رفتیم و آماده ی یه عشقبازی شدیم بدون این که حرفی به هم بزنیم شروع کردیم به خوردن و بوسه از هم و در آوردن لباس های هم شاید چون به هم اعتماد پیدا کرده بودیم شاید به خاطر فرار از تنهایی با هم روی تخت دراز کشدیم و تا میتونستیم با هم عشقبازی کردیم چه لحظه ی شیرینی بدنمون گرم بود هردومون منتطر شروع یه رابطه ی عالی بودیم ولی شروعی در کار نبود شاید به خاطر خجالت یا شاید به خاطر ترس از شکست دوباره تو همین فکروخیال ها بودم که دیدم اون تمام وجودشو تو یه ذره جمع کرده و با من آمیخته بود درسته بالاخره شروع شده بود بی اختیار آه و ناله میکردم و هر لحظه دیوانه وار بهش نزدیک میشدم شاید همه ی اونایی که تو اتاقای دیگه بودن به ما غبطه میخوردن به هم میپیچیدیمو عقده ی تنهاییمونو خالی میکردیم با ارضاشدن هردومون تو آغوش هم خوابیدیم تاصبح که با دیدن لبخند زیبای پارسا از خواب بیدار شدم نمیدونم چرا دیشب این کارو کردیم شاید بخاطر فرار از تنهاییمون نوشته
0 views
Date: December 8, 2018