سلام این یه قسمتی از خاطره تلخ فراموش نشدنیه زندگیمه سکسی و جنسی نیست اگر دنبال اینا هستید نخونید مرسی اگرم اشتباه تایپی داشت به بزرگی خودتون ببخشید نویسنده خوبی نیستم من حسامم 24 سالمه از 14 سالگیم به صورت حرفه ای کیک بوکس کار میکردم دستای زمخت دماغ شکسته صورت ضربه خورده زیاد دلنشین نبودم خیلیم بهم میگفتن ولی وقتی یچیزیو با تموم وجودت بخوای اهل دختر بازیم نبودم تو تموم زندگیم وقتمو رو ورزش گذاشته بودم یه دوست دختر داشتم اسمش مریم بود تازه باهاش دوست شده بودم خیلی دختر خوبی بود تفاوت سنیمونم یک ماه بود با هم دوست بودیم شاد بودیم پرده احترام از بینمون کنار نرفته بود خیلی احترام همو نگه میداشتیم یه سال گذشت دو سال مادرش متوجه شد باش برخورد کرده بود پدرش تو بازار فرش کار میکرد مرد شریفی بود هههه مدرسمو تنظیم کرده بودم نزدیک مدرسشون ظهرا با هم میومدیم خونه یبار باباش دیدمون دو تا گذاشت تو گوشم و حرفایی که بارم کرد مگه ناموس نداری مگه خودت خواهر نداری ظاهرا یچیزایی بو برده بود بزرگتره دیگه احترامش از خونه خدا واجب تره سرمو انداختم پایین رفتم خونمون تا یه مدت باباش میومد دنبالش دیدین وقتی ینفر که پیشته میره اونوقت جای خالیشو احساس منم دوسش داشتم نمیدونم احساس بچگی بود چی بود ولی بهمم ریخته بود یه مادر دارم مهربون تر از مگه از مادر مهربون ترم هست ماجرا رو بش گفتم یه دوستی ساده هست مامان سالم باباش متوجه شده فک کنم باش برخورد کرده مامانش هم میدونه جریان منو مراقبشن مامان میشه با مادرش صحبت کنی چن روز حرف میشنیدم راستم میگفتن خو آخه پسر 16 ساله چه به این حرفا آخرش مادرم قبول کرد قضیه رو با پدرم در میون گذاشت تموم ریز و درشت ماجرا رو هم گفتم با تموم خصوصیات مریم یکم مامانم خوشش اومده بود قبول کردن و رفتن با پدر مادرش صحبت کردن نه برای فقط یه دوستی سالم با رضایت پدر و مادرش داشته باشیم اسم مامانش سمیرا بود من بش میگفتم خاله و واقعا زن نجیبی بود پاک تر از برگ گل چن سال از رابطمون میگذشت با دعوا و اشتی گشتن و رابطه بینمون جدی شده بود بهم علاقه مند شده بودیمو نظرمون نسبت به هم داشت شکل میگرفت ههههه راستی جفتمون رفتیم دانشگاه ازاد سنمونم به ازدواج و این حرفا نمیخورد یه پسر و دختر 20 ساله یعنی میخوردم من شرایطشو نداشتم رو خودمم مطمعن نبودم بعد بخوام دختر مردم رو با خودم گیر بندازم از دار دنیا بجز خونوادمو مریم یه پارس دلفینی مدل 90 داشتم با چند میلیون پول که میتونستم بزارمشون در کوزه آبشونو بخورم یک سال بهم محلت دادیم زندگیمونو جمع و جور کنیم و من کارو شغلمو راه بندازم یه خونه زندگی راه بندازم گذشت رفتیم خاستگاری همه چیز داشت درست پیش میرفت بدون هیچ سنگی بجز کار و شغل بد اذیتم میکرد خاله سمیرا بعد از مراسم خاستگاری گفت حسام تو عین پسر واقعیه خودم هستی منو پدرش ازت میخوایم مراقب دخترمون باشی نبینم یوقت این دختر با چشم گرون بیاد پیشمونا یوقت غرورشو نشکنیا چشم خاله رو چشم چند ماه گذشت تیر ماه سال 94 من برای مسابقات کشوری انتخاب شدمو راهی تهران شدم خیلی هم خودمو آماده کرده بودم چند ماه تمرین شبانه روزی و آمادگی جسمانی کامل تو وزن 75 کیلو و قد 181 تایم مسابقات سه روز بود روز دوم تو مسابقه دومم یه ناک اوت و آسیب ستون فقرات و محرومیت از مسابقات تا بهبود کامل اطلاع ثانوی یه درد سنگین یه حال خراب یه داغ بزرگ راهی خونه شدم اینقد حالم خراب بود تو اتاقم فقط میخوابیدم و پا میشدم منزوی شده بود با هیچکسم حرف نمیزدم مریم کلا با این رشته مخالف بود اولا سعی میکرد دلداریم بده میدید عکس العمل نشون نمیدم عصبانی میشد یه حرف و دعوا یبار بش گفتم مریم عزیزم خانومم حالم خرابه یه مدت رو مخم نرو بزار اروم شم باز مثل قبل بشیم یه باشه سرد و اونموقع متوجه نشدم برای که اروم شم رفتم شمال یه رفیق داشتم رفتم پیشش آقا گذشت و یکم حالم بهتر شد اتفاقات پیش اومده رو فراموش کردمو تصمیم گرفتم تموم زورمو رو زندگیم بزارم برگشتم خونه مامانم با خاله سمیرا در ارتباط بود گفت تو این مدت مریم تو خودش بوده یه جعبه شیرینی بگیر برو دیدنش منم براش سوقاطی یه شال خوش رنگو یه کیف دستی خوشگل ورنی با چن تا لاکو یه رمان گرفته بودم یه جعبه شیرینی گرفتمو رفتم خانه یاار مریم خونه نبودش منم بش زنگ نزدم که حسابی غافلگیرش کنم به خیال خودم یک ساعت دوساعت سه ساعت نیومد یه دوست صمیمی داشت اسمش دریا بود چپ و راست سرو تهشو میگرفتی پیش دریا بود منم رفتم تو اتاقش کیفو با سوقاطیای داخلش گذاشتم رو میزشو یه خدافظی کردم از خونه درومدم یکم ناراحت شدم اما گفتم اشکال نداره من خیلی بیشتر از این حرفا دلشو شکوندم میخوام تموم ناراحتیارو خاتمه بدم منتظر بودم هر لحظه یه اسمس از طرف مریم و هیچ خبری نشد ساعت 11 و نیم شب یه اسمس اومد ممنون حسام عه چرا اینجوری شد اصلا اونجور که انتظار داشتم پیش نرفت خانومی ازشون خوشت نیومد چرا عزیزم دستت درد نکنه من سرم درد میکنه شب بخیر چیشده خانومی جوابی نیومد رفتم از دوستامون سوال کردمو حالشو تو این مدت جویا شدم گفتن خیلی تو خودش بوده هو با کسی ارتباط نداشته رفت و اومدیم بجز دریا با کسی نداشته رفتم پیش دریا که کمکم کنه قضیه رو روبراه کنه هنوز حرفام تموم نشده بود حسام بهتره رابطتتو با مریم تموم کنی این چه حرفیه ک میزنی حسام این رابطتتون با این اتفاقایی که افتاده به جایی نمیرسه آخه کدوم اتفاق چرا گندش میکنی من یه مدل حالم بود بود باز برگشتم نمیدونم من بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم با ناراحتی برگشتم همون کافه همیشگیمون که میرفتیم رفیقمو دیدم سینا احوال پرسی کردیمو با صحبت کردمو جریانو گفتم گفت نگران نباش بابا درست میشه این چیزا بین همه هست وقتی که تو انتخابش کردی بعد این همه سال یعنی یچیزی توش دیدی پس خیالت راحت باشیه بیا بریم تاب بخوریم حال و هوا عوض کنیم راستش تو اون چن روز این اولین حرفای امیدوار کننده ای بود که میشنیدم یکم آرومم کرد و رفتیم یه قهوه خونه نشستیم آلاچیق آلاچیق قلیون و چایی نبات یه دخترو پسری اومدن که دختره خیلی شبیه مریم بود دیدمش ولی تو دلم گفتم انگشت کوچیکه عشقمم نمیشه اما بعد چن لحظه تن صداش توجهمو جلب کرد به خودش برگشتم سمت صدا دنیا تو سرم خراب شد سرم گیج میرفت حس میکردم دارم کله پا میشم بین اسمون و زمینم بدونی که متوجه بشم اشک تو چشمام جمع شد مریم بوووود به سینا گفتم سینا اون کیه خجالت بکش تو خودت زن داری نگاه دختر مردم میکنی تازه صاحبم داره بات شوخی دارم مگه اون کیه میخواستم بگه عه چقد شبیه مریمه وقتی اون صحنه رو دید خشکش زد و ساکت شد مثل بهت زده ها شده بودم پاشدم برم سمتشون سینا پاشد دستمو گرفت حسام ولش کن حسام حسام ارزش نداره ولش کن حسام بیخیالش شو من تازه داشتم متوجه همه چیز میشدم که حسام گفت زود قضاوت نکن شاید فامیلشه آدم با هرکسی بره جایی که قرار نمیشه با طرف رابطه داشته باشه خو گفتم میرم سمت تختشون اگه فامیل باشه مشخص میشه با سینا رفتیم سمت تختشون نزدیک که میشدم مریم منو دید رنگش عوض شد هول کرد کیفشو برداشت که بره که پسره بش گفت عزیزم ما که تازه اومدیم آتیش گرفتم و تازه متوجه همه چیز شده بودم گفتم مریم ما سه ماه دیگه میخواستیم ازدواج کنیم با هم مریم حسام نشد حسام ما آدم همدیگه نبودیم تورو خدا بیا همه چیزو بدونی که کسی چیزی متوجه شه تموم کنیم باورم نمیشد این حرفارو داریم از دختری میشنوم که هفت سال زندگیم رو باش گذرونده بودم پسره پاشد با حالت تمسخر تو صورتم نگاه کرد انگار همه از همه چیز باخبر بود فقط من آخر مونده بودم گفتم مریم مریم حسام هیچی نگو تورو خدا لطفا اگه دوسم داری بزار منم به اون که دوست دارم برسم بغض گلومو گرفت اشک تو چشماش حلقه زده بود با اینکه داشتم از شدت ناراحتی میمردم ولی اون نگاش معصومشو که دیدم قلبم تیر کشید گفتم مریم ما محرم هم بودیم که پسره حرفمو قطع کردو گفت شنیدی خو گوه اضافی نخور برو رد کارت سینا با مشت زد تو صورت پسره و منم یقشو گرفتم و درگیریو از قهوه خونه انداختنمون بیرون تو خیابون درگیر شدیم یکی زدم تو گوش پسره سمت مریم نگاه کردم یاد حرف مادرش افتادم یوقت غرورشو نشکنیا یوقت چشماشو گریون نکنیا برای اخرین بار نگاش کردمو رامو کشیدم رفتم چند وقت بعدش احظاریه از دادگاه اومد ظاهرا پسره یکی از استخونای دندش شکسته بود و فک پایینیش ترک خورده بود رفتیم همه چیزو گردن گرفتم دیگه دنیا برام تمام شده بود به آخر خط رسیده بودم هیچی برام اهمیت نداشت اونم دیه نکردو 3 سال برام زندان بریدن پدرم رفت که باش صحبت کنه رضایت بده گفتم بابا این اشغال بی ناموس حتی ارزش نداره بخوای تف تو صورتش کنی زندان میرم ولی انگ بی غیرتی بم نمیزنن خیلی دوست داشتم مادرشو میدیدم اینجور خاله این رسمش بود پیداشون نشد پدرمم مشکل قلبی داشت و ناراحتی اعصاب تموم کارای خونه هم من انجام میدادم وقتی که افتادم زندان بابام بخاطر غصه و ناراحتیای تک پسرشو گریه های مادرم 1 سال زندان گذروندم برام یه جلسه دادگاه تشکیل دادنو رضایت دادو اومدم بیرون رفتم خونه مامانمو که دیدم انگار 10 سال پیرشده بود بابامم چند بار صدا کردم جوابی نشنیدم گفتم مامان بابا کجا رفته مامانم گفت بابات زد زیر گریه دوباره من آخرین نفر متوجه شده بودم با عجله تو خونه میدویدم بابامو صدا میکردم بابا بابا کجایی عکس کوچیکشو با یه ربان مشکی بالای سر تخت دیدم بگزریم امیدوارم سایه پدراتون تا اخر عمر از سرتون کم نشه خدانگهدار نوشته
0 views
Date: November 27, 2018