فرشته انتقام ۱

0 views
0%

این یک داستان تخیلی است لطفا آدم ها را قضاوت نکنیم منتظر حضور وحیده باشید اولین چیزی که تو خونشون به چشمم خورد وجود این همه تابلو بود این یکی از همه عجیب تر بود چند تا سگ دور یه میز جمع شدن دارن پاسور بازی میکنن حسابی تو بحرش بودم صدای سهیلا رو شنیدم که گفت اسم تابلوش بلوف شجاعانه است این تابلوها همه برای مهرانه یعنی اون علاقه داره از بس در موردشون توضیح داده منم یه چیزایی یاد گرفتم سرمو برگردوندم طرفش مانتو و مقنعه شو درآورده بود یه تاپ یقه هفت زرشکی با شلوار دمپا گشاد پارچه ای مشکی خیلی جذاب تر و خوشگل تر شده بود گیره موهای بلوند شده نسبتا کوتاهشو باز کرده بود عینکش دستش بود داشت تمیزش میکرد چهره کشیدش و مخصوصا چشم و ابروش بدون عینک چقدر نازتر بودن برجستگی سینه های حدودا بزرگش حالا جلوی روم یه خانوم 39 ساله فوق سکسی بود نه اون استاد اخمو و جدی توی دانشگاه گوشه هال بزرگشون یه دست مبل سلطنتی بود رفت سمتشو نشست رو یکیش عینکشو گذاشت رو چشمش بهم لبخند ملیحی زدو گفت نمیشینی رفتم دقیقا رو به روش نشستم پاشو انداخته بود رو اون یکی پاش چشمم از اون یه ذره خط سینه سفیدش افتاد به رونای به هم چسبیده پاش که همیشه پشت مانتو تصور میکردم بهم گفت خب چرا ساکتی دختر سر کلاس که خیلی بلبل زبونی شیطون از لحن صمیمانش که اصلا قابل مقایسه با اون برخورد و لحن به شدت جدی ای که سر کلاس نبود خندم گرفت بهش گفتم من همه جا بلبل زبونم الان نمیدونم چی باید بگم استاد البته محو این تابلوهای قشنگ هم شدم شوهرتون سلیقه جالبی داره از خط نگاهش میتونستم بفهمم که اونم داره اندام منو با دقت بیشتری ورانداز میکنه لبخند ملیحش غلیظ تر شد دست راستشو گذاشت بین پاهاش و شروع کرد به آرومی مالش دادن گفت نظر لطفته عزیزم هر کسی تو این دنیا یه سلیقه ای داره مهران هم عاشق نقاشی و تابلو هستش البته همه این تابلوها کپی ان اکثرشون تابلوهای معروف و جهانی ان تو چی غیر رشته زبان که داری میخونی به چی علاقه داری به چشمای شیطون شده اش نگاه کردم باورم نمیشد این چشما برای همون استاد سالاری توی دانشگاه باشه میتونستم شیطنتی که تو طرح سوالش داشتو حس کنم اگه این بازی بود منم خوشم اومده بود بهش لبخند زدمو گفتم همون حرف خودتون استاد هر کسی یه سلیقه هایی داره مثلا آقا مهران اینجور که شنیدم مثل خودتون استاد دانشگاه هستن البته تو رشته میکروب شناسی اما مشخصه که شدیدا به نقاشی علاقه دارن منم همینطور یه چیزایی هست که خیلی دوست دارم اما اگه حمل بر جسارت نشه بعدا سر فرصت میگم شما خودتون چی همچنان داشت با دستش بین رونای پاشو مالش میداد لبخندش تبدیل به خنده شد گفت منم همینطور عزیزم سر فرصت بهت میگم که سلیقه من چیه یک اخم همزمان با لبخند کردو گفت راستی تو اصلا اینجا چیکار میکنی تو چشماش میخوندم که اونم عاشق این بازیه بهش گفتم نمیدونم استاد فکر کنم اولین دعوت استادمو بدون تعارف قبول کردم دلیل دیگه ای ندارم باز خندش گرفت نگاه معنی داری بهم کردو گفت با چند تا استاد دیگه دوستی گفتم من با همه استادا دوستم با هر جواب من خندش میگرفت سعی کرد جلوی خندشو بگیره و گفت خونه همشون هم رفتی جفتمون میدونستیم منظورمون چیه جفتمون میدونستیم نگاهمون داره کجا کار میکنه جفتمون میدونستیم که من برای چی اینجام جفتمون میدونستیم منظورش از این سوال چیه آدم باهوش و زرنگی بود میدونست که من اینقدر درسم خوب هست که برای نمره نیاز به رابطه با هیچ استادی ندارم اما مشخص بود بازم کنجکاوه بدونه من با استادای دیگه رابطه خاصی دارم یا نه از این کنجکاویش خوشم اومد بهش گفتم هیچ کس استاد شما اولین استادی هستی که اومدم خونش متوجه تردیدش درباره اینکه من حقیقت رو میگم یا نه شدم لحنمو جدی تر کردمو گفت من هیچ دروغی ندارم به شما بگم استاد خودتون بهتر میدونین خیلی از استادا دوست دارن من یا امثال من بریم خونشون خب به شاگرداشون علاقه دارن اما هیچ وقت بهشون اجازه ندادم که حتی علنی دعوتم کنن یا اگه هم غیر مستقیم دعوت کردن پاسخ غیر مستقیم قاطعی دریافت کردن مثل طرح سوال خودش جوابشو دادم از نگاهش میشد فهمید که دقیق منظورمو فهمیده دیگه نخندید حالا بیشتر متوجه شد که چقدر برام خاصه چشمای اونم جدی شد لحن صداشم جدی شد بهم گفت دوست دارم بیشتر بشناسمت فرشته یعنی کامل بدونم کی هستی ظاهرا یه دختر خیلی باهوش و با استعداد و شیطونی اما حس میکنم یه داستانی پشت اون چشمای قهوه ایت قایم شده اگه دوست داری برام تعریف کن خیلی دوست دارم بشنوم در ضمن پاشو مانتو و مقنعه تو در بیار راحت باش مهران برای یه سمینار رفته تهران فردا ظهر نهایتا بیاد هنوز غروبه و کلی وقت داریم به چشماش خیره شدم درسته که اولین ملاقات و مکالمه غیر درسی و غیر دانشگاهی ما بود اما جفتمون میدونستیم رابطه ما خیلی وقت پیشه که شکل گرفته این مکالمه مکالمه اولین ملاقات نیست هیجان این بازی خیلی بیشتر از اونی بود که فکر میکردم بلند شدمو سوییشرتمو درآودرم مانتو و مقنعمو هم درآوردم یه شلوار جین سرمه ای با یه تاپ ساده مشکی تنم بود بدون دلیل گیره موی سرمو باز کردم موهامی موج دارمو از هم باز کردم نشستم جلوش گفتم تا حالا قصه زندگیمو به غیر از یک نفر برای هیچ کس نگفتم استاد اگه شما اصرار داشته باشین چشم برای دومین بار به شما میگم فقط بهتون قول میدم اصلا شنیدنی و لذت بخش نباشه پر از بدبختیه مطمئنین که میخوایین روزتون رو با شنیدن داستان من خراب کنین نگاهمون بهم گره خورد چشماشو کمی تنگ کردو گفت حالا که اینطور شد خیلی بیشتر مطمئن شدم به چشمای مصممش که از ته دل دوست داشت منو بیشتر بشناسه نگاه کردم گفتم ببخشید استاد روی مبل سلطنتی آدم خستش میشه میشه یه جای راحت تر حرفمو قطع کردو پاشد اومد سمت منو دستمو گرفت گفت چرا نشه عزیزم منو برد طبقه بالای خونه دوبلکسشون وارد اتاق خوابشون شدیم که کل دکورش تم قرمز داشت حتی رنگ اتاق به تخت اشاره کردو گفت اینجا هم میتونی بشینی هم میتونی دراز بکشی راحت باش از صبح دانشگاه بودم خسته بودم بدون تعارف دراز کشیدم رو تخت دوتا دستمو گذاشتم رو شیکمم سهیلا رفت اونور تخت نشست و کمرشو به تاج تخت تکیه داد جفتمون سرامونو به سمت هم چرخوندیم بهم گفت خب منتظرم رنگ قرمز پر رنگتر سقف اتاق توجهمو جلب کرده بود سرمو چرخوندم به سمت سقف خیره شدم بهش قرمز چه رنگ خاصی یک نقطه برای شروع پنج سالم بود اونورترش یادم نمیاد یا اگه میاد خیلی مبهم و گنگه خاطرات من از اون زیر زمین شروع میشه رنگ دیوارش قرمز بود مراحلی که داشت روی خودش بنزین یا نمیدونم نفت میریخت یادم نمیاد فقط از لحظه شروع اتیش یادم میاد صدای ترسناکی که ازش بلند میشد یادم میاد درو بسته بود من راه فرار نداشتم نمیدونم اگه زیرزمین بزرگ نبود بازم میتونستم از دستش فرار کنم یا نه فکر کنم منم میخواست اتیش بزنه بلاخره از حرکت وایستاد اون صدای جیغ وحشتناک کم کم داشت خفه میشد حالا کامل افتاده بود روی زمین و صداش خفه شده بود جرات کردم چند قدم رفتم جلوش کامل نزدیکش شدم چقدر ترسناک و زشت شده بود حتی اون بوی گندی که میداد هم یادمه چشماش باز بود به من نگاه میکرد چشماش ترسناک تر از بدن سوخته اش بود نه ترسناک نبود ترسیده بود خیلی ترسیده بود هیپنوتیزم اون نگاه نا امیدی که توش پر از ترس بود شده بودم جیغ زدن منم قطع شده بود نفهمیدم کی در زیر زمین باز شد آقای نعمتی که همسایمون بود بغلم کردو بردم بیرون صدای جیغ زنش بلند شد اما انگار من نمیشنیدم انگار دارم حدس میزنم که داره جیغ میزنه دیگه هیچی نمیشنیدم با سوزش شدیدی که روی کتفم احساس کردم از خواب بیدار شدم یا بهتر بگم پریدم همه جام عرق کرده بود نفس نفس میزدم قیافه عصبانی زندایی اکرم چند ثانیه طول کشید تا بشنوم چی داره میگه با چشمای عصبانیش نگام کردو گفت اخه دختر نه بیدار بودنت مثل آدمه نه خوابیدنت این چه صداییه از خودت در میاری این سه تا بچه از دست تو خواب ندارن مثل آدم بخواب انگشتشو که داشت کتفمو سوراخ میکردو برداشت تهدیدم کرد اگه باز موقع خواب سر و صدا کنم جامو توی انباری میندازه رفت سمت حسین مثل برق گرفته ها نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد شروع کرد قربون صدقه رفتنش 7 سالی میشد که خونه دایی حمید زندگی میکردم بعد از اون اتفاق که مادرم خودشو سوزوند دیگه پدرمو ندیدم حسین 5 سالش بود کوچیکترین پسر داییم البته لوس ترین و بی شعور ترین بچشون حلما یه سال از من بزرگتر بود حسام پسر بزرگشون بود که 3 سال از من بزرگتر بود داییم اصفهان زندگی میکرد منو برد پیش خودش که بزرگم کنه راننده تاکسی بود البته تاکسی برای خودش نبود یه زن مزخرف و حال به هم زن داشت جدا از اینکه همینجوری از بودن من عصبی بود و براش یه موجود کاملا اضافی بودم آدم غیر قابل تحملی هم بود یه زن لاغر مردنی عصبی بعدنا که کتاب هری پاتر رو خوندم منو یاد خاله پتونیا می انداخت بچه هاشم منو یاد دادلی مینداختن البته خیلی غیر قابل تحمل تر خودمم عین هری بودم هیچی از گذشته نمیدونستم کسی حق نداشت درباره پدرم و مادرم و گذشته حرف بزنه داییم فقط یه بار گفته بود مادرم به خاطر مشکلات روانی خود کشی کرده دیگه حق سوال بیشتر نداشتم طعنه های بی معنی خاله اکرم درمورد مادرم مثل وعده های غذایی بود بچه هاش هر روز گستاخ تر و بی ادب تر باهام برخورد میکردن خونه داییم قدیمی و خیلی کوچیک بود یه اتاق بیشتر نداشت دایی و زندایی اونجا میخوابیدن ما همگی تو هال تو زمستونا کنار در که از زیرش سوز میومد برای من بود تو تابستون که بخاری برداشته میشد جای بخاری جای من بود چرخش پنکه فقط تنظیم میشد روی اون سه تا داییم کلا سرکار بود هیچ کاری با اتفاقای تو خونه نداشت حتی نمی فهمید که اکرم برای من لباس دسته دوم میخره یا حتی گاهی وقتا از مسجد به عنوان کمک میگیره اون سه تا هر دفعه تو اذیت و آزار من آپدیت تر میشدن همینکه محو تماشای کارتون میشدم بهم یه کاری میدادن که بقیشو نبینم عمدا اینکارو میکردن موقع مشق نوشتن اذیت میکردن یا امثال اینکارا که تمومی نداشت حتی اون حسین لوس کله پوک هم برام شاخ شده بود البته من واینمیستادم نگاشون کنم منم به نوبه خودم اذیتشون میکردم و از خودم دفاع میکردم روزا شبیه جنگجوها بودم که همش از خودم دفاع میکردم شبا مثل آدمای ضعیف و کودن گریه میکردم کابوسای لعنتی هم ول کن نبود حلما میگفت موقع خواب صدام شبیه زوزه سگه اسممو گذاشته بودن پا کوتاه عصبی میشدم و باهاشون درگیر میشدم نتیجه اش جز کتک خوردن و محکوم شدن نبود اکرم با دسته جارو میزد یکی دو بار به داییم گفتم اما معلوم نبود چه داستانی براش تعریف میکردن که منو مقصر میدونست بهم میگفت رفتارتو درست کن فرشته از حسین یاد بگیر البته از بس کتک خورده بودم دیگه ترسی نداشتم حتی زهره خانوم که حاج خانوم کوچه و مسجد بود و خیلی برای همه محترم بود از من بدش میومد اون موقع نمیدونستم چرا منو که میدید شروع میکرد ذکر گفتنو غضبناک نگاه کردن یه بار جلوی خودم به اکرم گفت لطفا اینو نیارین جلسات دعا و قران کراهت داره درست نیست عصر پنج شنبه بود من تو خونه تنها بودم اکرم حسین و حلما رو برده بود خونه مادرش که کوچه کناریمون زندگی میکردن جایی که من حق نداشتم برم حسام هم رفته بود کوچه های اطراف فوتبال بازی کنه فرصت خوبی بود بدون اذیت و آزارشون برم یکمی دم در بشینم و کوچه رو نگاه کنم نشسته بودم روی سکوی سیمانی کنار در در روبه رویی که فقط ضد زنگ قرمز زده بودن و هنوز رنگش نکرده بودن باز شد بازم رنگ قرمز عجین شده با نقطه های عطف زندگی من یه پسر بچه اومد بیرون سکوی جلوی خونه اونا کوتاه تر اما پهن تر بود نشست که بند کفشای حدودا پارشو ببنده هیچ وقت ندیده بودمش بهش گفتم سلام متوجه حضور من شد بهم نگاه کردو گفت سلام کلاس چندمی چرا تا حالا ندیدمت کلاس پنجمم منم تو رو تا حالا ندیدم عه منم کلاس پنجمم اما یه سال دیر رفتم مدرسه الان باید اول راهنمایی باشم اینجا زندگی میکنم خونه داییمه اسمت چیه اسمم مجیده منم یه سال مردود شدم اسم تو چیه چرا خونه خودتون نیستی اسم من فرشته است خونه خودمون دیگه نیست مامانم مرده داییم منو آورده پیش خودش مامان منم مرده اما با بابامو داداش بزرگم زندگی میکنم در خونشون باز شد یه مرده که بعدا فهمیدم باباشه زد تو کلشو گفت کره خر هنوز نرفتی بدو ببینم برادرت دست تنهاست از اینکه جلوی من توسری خورد خجالت کشید بدون خدافظی سریع بلند شدو رفت این اولین بار بود که مجیدو دیدم و این اولین مکالمه ما بود دنیای عجیبیه از اون موقع به بعد هر روز همو میدیدم فهمیدم مکانیکی ای که توش کار میکنه تو راه مدرسه است ظهرا موقع برگشتن میدیدمش همو میدیدم یه لبخند و گاهی وقتا که میشد به هم سلام میکردیم یه بچه 12 ساله هیچی از عشق و عاشقی نمیدونه منم همینطور اما دیدنش حس خوبی داشت وقتی میدیدمش خوشحال میشدم یه جورایی تنها آدمی که از دیدنش خوشحال میشدم مجید بود طبق قانونی که اکرم گذاشته بود باید همه لباسامو خودم میشستم کلا باید همه کارامو خودم میکردم یه عصر سرد زمستون لباسامو توی حیاط کوچیک خونه داییم میشستمو دونه به دونه پهن میکردم مانتوی سرمه ای مدرسه خیلی سخت بود شستنش چون یه سایز از خودم بزرگ تر بود شسته بودمشو گذاشته بودم تو لگن که پهن کنم حلما رد شد عمدا با لگد بهش زد افتاد روی زمین و خاکی شد یا بهتر بگم گلی شد منم برای تلافی شبش رفتم سر وقت کیفش خودکارشو برداشتمو تو وسایل خودم قایم کردم نمیخواستم دزدی کنم فقط تلافی کارش بود فرداش خیلی زود لو رفتم اکرم به من شک کرد و وسایلمو گشت خودکارو پیداش کرد کتک زدنش برام مهم نبود اما این سری فحشای جدید میداد بهم گفت از یه بچه حروم زاده بیشتر از این توقعی نیست باید دختر اون مادر جندت باشی و دزدی کنی همینجوری داشت رگباری به مامانم فحش میداد عصبانی شدم دور و برمو نگاه کردم در اتاقو با یه سنگ حدودا کوچیک نگه میداشتن که شبا بسته بمونه برش داشتمو پرت کردم سمتش واینستادم ببینم نتیجه چی میشه فرار کردم بدون اینکه چیزی پام کنم فرار کردم بدون اینکه روسری سرم کنم با همون بلوز بافت مسخره و شلوار مسخره ترم که تنم بود هیچ هدفی برای اینکه کجا برم نداشتم اما خودمو جلوی مکانیکی مجید دیدم مجید چند تا آچار دستش بود کنار یکی دیگه وایستاده بود منو که دید گذاشتشون زمین اومد سمتم از چشمای گریون من فهمیده بود یه چیزی شده اون پسره که خیلی از مجید بزرگ تر بود و بعدا فهمیدم برادر بزرگترش هست بهش گفت کجا مجید اما بهش توجه نکرد اومد جلوم وایستاد نفس نفس میزدم و هق هق گریه میکردم با سنگ زدم به زنداییم چرا زدی به مامانم فحش داد خوب کردی زدیش بیا این دستمالو بگیر گریه نکن نه نگیر کثیفه اما گریه نکن بابام میگه مرد گریه نمیکنه من که مرد نیستم من دخترم میدونم دختری اما گریه نکن داداشش نعره زد که برگرده سر کار وقتی میخواست بره چند بار تکرار کرد گریه نکن اون روز یه چیز مهم فهمیدم درسته که دخترم اما مجبور نیستم از این به بعد دختر بمونم اینجوری میتونم دیگه هیچ وقت گریه نکنم برگشتم خونه سرش شکسته بود یه کتک سیر از داییم خوردم اما گریه نکردم به پهلو به سمت سهیلا دراز کشیده بودم اونم دراز کشید دقیقا مثل من باهام چشم تو چشم شده بود دست چپم تکیه گاه سرم بود با دستش موهامو کنار زد انگشتاش از پایین گوشم تا گردنم به آرومی بالا و پایین میشد و همزمان با دقت داشت به حرفام گوش میداد یادآوری خاطرات تلخ گذشته و گفتنشون باعث نشد که لذت تماس انگشتای لطیف سهیلا رو زیر گردنم حس نکنم حالا نزدیک ترین وضعیتی بود که میتونستم به قیافه خوشگلش نگاه کنم یه قیافه جا افتاده چشمای قشنگش لبایی که اینقدر خوش فرم و خوش رنگ بودن که نیاز به ماتیک نداشت دستمو گذاشتم رو پهلوش دقیقا حد فاصل بین تاپ و شلوارش که لخت بود منم با همون لطافت شروع کردم دستمو روی پهلوی سفیدش کشیدن سهیلا گفت خب پس اون روز تصمیم گرفتی دیگه دختر نباشی آره چقدر موفق شدی به چشمای خوشگلش خیره شدمو ادامه دادم از اون روز به بعد دیگه گریه نکردم حتی شبا اوایل یکمی سخت بود اما کم کم موفق شدم دیگه دوست نداشتم ضعیف باشم و از ضعفم بقیه لذت ببرن البته همین باعث شد از نظر همه حتی دایی حمید به شدت گستاخ تر و پر رو تر به نظر بیام این باعث شد تمرکزم برای درس بهتر بشه میدونستم تو خونه اذیت میکنن سعی میکردم همون سر کلاس درسو بفهمم حسادت حلما به نمره های من هر روز بیشتر میشد نظر مادر بزرگ پیر خرفتشون این بود که من تقلب میکنم میگفت از این دختره بعیده این نمره ها برید مدرسه بگین که داره تقلب میکنه 16 سالو خورده ایم شده بود احساسم و وابستگیم به مجید هر لحظه بیشتر میشد هنوز هیچ کس از احساس خاص ما به همدیگه خبر نداشت حتی از دوستیمون هم خبر نداشت مجید دیگه کلا درسو ول کرده بود تمام وقت تو مکانیکی باباش کار میکرد اما همیشه از شنیدن نمرات خوب من خوشحال میشد و همش میگفت تو باید درستو بخونی و یه دانشگاه خوب قبول بشی و اینجوری از شر اون خونه لعنتی خلاص میشی اکثرا اون و برادر بزرگترش کار میکردن تا خرج نشئه کردن پدرشونو در بیارن برادر بزرگ مجید بهش میگفت که تو قاتل مادرمونی موقع زایمان تو مرد تو باعثش شدی یه طرف بابای معتادش که ازشون سو استفاده میکرد و یه طرف داداش بداخلاقش که مجیدو قاتل میدونست اوضاع زندگی اون اگه بدتر از من نبود بهترم نبود سر ظهرا مغازه رو بهش میسپردن گاهی وقتا با دویدن از مدرسه زودتر خودمو میرسوندم و میرفتم پیشش با استرس و یواشکی برام یه استکان چایی میریخت چند دقیقه ای با هم صحبت میکردیم از بدبختیای هم میگفتیم اما به خنده و مسخره اما میتونستم از چشمای مجید بخونم که از شنیدن درد و دلای من هر چند مسخره وار ناراحت میشه و حتی گاها عصبی یه قانون نا نوشته بین ما بود که همیشه موقع خدافظی به هم میگفتیم مرد باش گریه نکن جفتمون به دوران نوجوونی رسیده بودیم قیافه و اندام مجید کم کم تغییر کرده بودو داشت مرد میشد اما من خیلی بیشتر تغییر کرده بودم قد بلد تر شده بودم و بدنم تو پر تر شده بود نگاه های حسرت بار حلما که منو با اندام لاغر مردنی خودش مقایسه میکرد جز بهترین لحظاتم بود اکرم که داشت از حسادت میترکید تو درسام عالی بودم اونم تو این شرایط نکبتی حالا تو اندامو قیافه هم حسابی از همشون جلو زده بودم همین رفتار تابلوشون که همش اصرار داشتن که حلما بهتر از منه باعث می شد حسابی شبا موقع خواب بخندم باعث شد خیلی زود بفهمم که خوشگل بودن چه تاثیری داره روی بقیه اما برای خودم جز خندیدن به حساسیت های اونا هیچ ارزشی نداشت از طرفی ته دلم به همشون حسودیم میشد به محبتایی که دایی و اکرم بهشون میکردن به بغل کردنای حلما توسط دایی که آرزو میکردم کاش بابای منم بود و منو بغل میکرد تو خودم میریختم و به روی خودم نمیاوردم مهم این بود که کم نیارم طبق همین تفکرم همه چی به خوبی پیش میرفت البته از نظر من فکر میکردم این شیوه ای که پیش گرفتم عالیه مرد باش گریه نکن و بتازون اما خبر نداشتم که هر چقدرم سعی کنی محکم باشی مرد باشی اما نهایتا یه دختری نهایتا یه موجود ضعیفی حسام حسام 19 سالش شده بود به خودم که اومدم تبدیل شد به یکی از مشکلات بزرگ من حسام همیشه از حلما و حسین کمتر اذیت میکرد و کمتر کار به کارم داشت اما کم کم این روال برعکس شد ظهرا که از مدرسه میومدم تو اتاق لباسمو عوض میکردم لباس تو خونه ای هم یه دامن گشاد با یه پیرهن گشاد تر تنم میکردم یه بار مشغول لباس عوض کردن بودم که حس کردم یکی داره از لای در نگام میکنه سریع عوض کردمو رفتم تو هال فقط حسام بود یه تیکه نون گذاشته بود رو بخاری که گرم بشه غیر از اون هیچ کسی نبود این جریان چندین بار تکرار شد مطمئن شده بودم حسام هر جا که بتونه منو دید میزنه مجید از همین اذیت کردنای عادی اینا عصبی میشد و بهم میگفت حالشونو میگرم با اینکه به مسخره و جک براش تعریف میکردم اما اون دیگه تحمل خندیدن به مشکلاتم رو نداشت یه بار دیدم که با یکی دعوا کرد چقدر عصبانی شده بود و چجوری زد طرفو مجید وقتی عصبانی میشد به شدت خشن و غیر قابل کنترل بود حالا چطور جرات میکردم بهش بگم حسام داره اینکارو میکنه معلوم نبود چه عکس العمل فاجعه باری نشون بده و زندگی نکبتی جفتمون رو از این داغون تر کنه دید زدنای یواشکی حسام تمومی نداشت حموم مثل دستشویی تو حیاط بود هر کدوم یه گوشه حیاط یه رخت کن کوچیک و کثیف داشت که قفل درش خراب بود و لامپ هم نداشت شیشه در خود حموم هم یه قسمتیش شکسته بود یه بار که داشتم خودمو میشستم یه لحظه متوجه برق یه چشم تو اون قسمت شکستگی شدم به روی خودم نیاوردم اما نفسم بند اومد مطمئن بودم حسامه پشتمو کردم همه سعی خودمو کردم که تابلو نباشم آروم شیر اب سرد رو بستم حالا آب هر لحظه جوش تر میشد کاسه رویی که تو لگن بودو برداشتم چند لحظه صبر کردم مطمئن بودم اصلا شک نکرده که چی تو سرمه با سرعت هر چی بیشتر برگشتمو آب جوشی که تو کاسه جمع شده بود رو پاشیدم سمت سوراخ شیشه و صدای آخ حسام سر سفره شام بودیم حسام همش دستش رو چشمش بود که حسابی قرمز شده بود نمیتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم با عصبانیت چند بار بهم نگاه کرد با اینکارم باعث شدم دیگه علنی به هیزیش ادامه بده هم ازم کینه به دل گرفته بود و هم خبر داشت که حواسم بهش هست دیگه دلیلی برای قایم موشک بازی نبود نگاهش بی وقفه و با پر رویی روی بدن من بود یه بار دیگه همینکه مانتوی مدرسه رو دراوردم وارد اتاق شد نیم ساعت از ظهر همیشه ما تنها بودیم اکرم دنبال حسین میرفت و حلما هم که مدرسه مثلا بهتر از من میرفت و دیر میومد یه پلیور و شلوار فرم مدرسه تنم بود وقتی دیدم اومد مقنعمو دوباره انداختم رو سرم بش گفتم اینجا چیکار میکنی پوزخند میزدو نزدیکم میشد بهم گفت من پسر داییتم چرا اینقدر غریبی میکنی باهام دستشو آورد سمت من با همه زورم ناخون کشیدم به پشت دستش شروع کردم جیغ زدن که اگه نزدیک بشی اینقدر جیغ میزنم که همه همسایه ها بفهمن دستشو بلند کرد که بزنه اما از سلیطه بازی ای که درآورده بودم ترسید حسابی عصبانی شده بود گفت باشه به وقتش درستت میکنم موقع رفتن از اتاق گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی میدونستم با گفتن به دایی یا اکرم چیزی حل نمیشه سر کوچیکترین موارد چنان داستانا سر هم میکردن که من کامل مقصر میشدم سر این مورد قطعا نمیتونستم ثابت کنم اکرم اعتقاد داشت من هر روز بیشتر شبیه مادرم میشم اسم مادرم که میومد دایی حمید عصبانی میشد با مطرح کردن این حتما بر علیه خودم استفاده میکردن به مجید هم جرات نداشتم بگم اون به شدت احساسی برخورد می کرد و معلوم نبود چه فاجعه ای رخ بده اگه بفهمه خودم از خودم بلد بودم دفاع کنم با وحشی بازی میتونستم حسامو از خودم دور کنم و اینکارم جواب داده بود یه دوست تو مدرسه داشتم به اسم فریبا یعنی اون بیشتر خودشو بهم میچسبوند و خودشو دوست صمیمی من میدونست خونشون چند تا کوچه پایین تر بود اون منطقه رو میگفتن محله افغانیا اما چند تا خانواده ایرانی فقیر تر از ما بودن که اونجا زندگی میکردن فریبا پیله شده بود برم باهاش درس کار کنم حوصلشو نداشتم ته دلم ازش خوشم نمیومد اما بدجور گیر داده بود بهم گفت نکنه دوست داری فقط درس خودت خوب باشه بهش گفتم باشه بابا میام یه جلسه کامل باهات کار میکنم جمعه فرصت خوبی بود همشون خونه مادر اکرم بودن منم که هیچ وقت نمی بردن با مجید برنامه داشتیم برم مغازه و حسابی همو ببینیم اما کنسلش کردم و قرار شد برم پیش فریبا دیگه از گیر دادناش خلاص میشدم تا سر کوچه خونشون رفتم اونجا منتظرم بود هر چی بیشتر وارد کوچه میشدم بیشتر میفهمیدم که چقدر ترسناکه قیافه های درب و داغون اکثرا نشسته بودن دم در انگار دارن آدم فضایی میبینن خونه فریبا آخر کوچه بود یه در کوچیک چند تا پسره نشسته بودن کنار خونشون اصلا حس خوبی نداشتم میخ من شده بودن وارد خونه شدیم کمی بزرگ تر از خونه دایی بود اما خیلی درب و داغون تر به خونه دایی امیدوار شدم وارد یه اتاق پوکیده شدیم درش چوبی بود به رنگ قرمز یه موکت سبز که از بس کثیف بود رنگش به سیاهی میزد یه ضبط قدیمی یه بخاری نفتی که گازیش کرده بودن یه کمد دیواری که در نداشت توش همه چی بود چادرمو درآوردم به فریبا گفتم زود باش کتابتو بیار چند تا نکته مهم بهت میگم حسابی راه میوفتی مثل گاو وایستاده بود داشت منو نگاه میکرد بهش گفتم چته فریبا من خیلی وقت ندارم میخواستم هر طور شده زودتر برم مجیدو ببینم به چشمای لرزون و ترسیدش نگاه کردم اومد یه چیزی بگه که حسام وارد اتاق شد از نگاه پشیمون فریبا و وارد شدن حسام همه چیزو فهمیدم به فریبا گفت برو بیرون رفت سمت ضبط یه آهنگ گذاشت صداشو تا آخر کرد من شوکه شده بودم باورم نمیشد اینجوری منو گیر انداخته باشه تو این کوچه هر چقدر جیغ و داد بزنی کسی براش مهم نیست برای محکم کاری صدای آهنگ هم تا ته برد بالا آب دهنمو قورت دادم حالا ترس جای شوک رو گرفته بود ترسی که هر لحظه بیشتر همه وجودمو داشت له میکرد ترسی که باعث شد بدنم به لرزه بیوفته نگاه پیروزمندانه و پوزخندای حسام خدایا خودت کمک کن خدا جونم خودت کمک کن ازت خواهش میکنم خدایا اگه تا الان کار اشتباهی کردم غلط کردم خدایا خدایا خدایا حسام به آرومی به سمتم قدم بر میداشت تمرکز کردم با سرعت از کنارش رد شدم و خودمو رسوندم به در قفل بود از پشت بسته شده بود حسام برگشت سمت منو شروع کرد خندیدن هر چی بیشتر تلاش میکردم برای باز کردن در خنده اونم بیشتر میشد با چشمام شروع کردم تو اتاق رو گشتن که یه وسیله دفاعی پیدا کنم یه چیزی که بتونم بزنم تو سرش هیچی نبود دوباره اومد سمتم مچ دستمو گرفت با اون یکی دستم و با همه زورم زدم تو گوشش صورت خندونش عصبانی شد چندین برابر محکم تر زد تو گوشم روسریم افتاد موهامو گرفت شروع کرد کشیدن و منو به انتهای اتاق بردن خیلی فحش بلد نبودم اما همونایی که بلد بودم رو با همه توانم جیغ میزدم و بهش میگفتم دردم اومده بود و حالا سرم داشت از درد تیر میکشید به خاطر کشیدن موهام اونم با فریاد شروع کرد حرف زدن هیچ غلطی نمیتونم بکنم آره جنده حروم زاده برای من پر رو بازی در میاری برای من زرنگ بازی در میاری حسام به دایی میگم ولم کن کثافتتتتتتتت مشت و لگد بود که نثارم میشد میگفت کاری میکنم خودت مثل آدم پا بدی حالا ببین حالا با صدای بلند از خدا کمک میخواستم با صدای بلند میخواستم که منو نجاتم بده اسم هر امامی که تو ذهنم بود رو آوردم که کمک کنه حسام از این کارم حسابی خندش گرفته بود به مسخره ادامو در میاورد خدا جونش بیا کمکش کن این کشاکش و ضجه زدنا و کتک خوردنا اینقدر طول کشید که دیگه خسته شدم دیگه صدام در نمیومد همه تنم درد میکرد هر لحظه انرژیم برای مقاومت کمتر میشد کم کم نا امید شدم حسام تیر خلاصو بهم زد اگه مثل آدم راه نیایی به همه اونایی که دم در نشستن میگم بیان بگیرنت اینقدر جرت بدن که بمیری مثل آدم راه میایی چند دقیقه بیشتر طول نمیشکه بعدشم میریم اشکام اومدن زدم زیر قولم واسه گریه نکردن بالاخره گریم گرفت نفس نفس میزدم از تهدیدش ترسیدم کتک زدنو متوقف کرده بود و منتظر تصمیم من بود حسام خواهش میکنم من دختر عمه تو ام هر کاری تا حالا کردم ببخشید غلط کردم با من اینکارو نکن قول میدم هر کار دیگه ای بگی میکنم خواهش میکنم حسام به جون مامانت قسمت میدم نکن این کارو به همه زورش یه لگد تو شیکمم زد اسم مادر منو با اون دهن کثیفت نیار کم اذیتش کردی کم زجرش دادی کم به خاطر تو همه چی رو تحمل کرده الان میرم به همشون میگم بیان نه نه نه باشه صبر کن بهم وقت بده یه ربع وقت بده خواهش میکنم فقط پنج دقیقه وقت داری به سختی نشستم تکیه دادم به دیوار درد کل بدنم یه طرف اون آهنگ مزخرف یه طرف راه دیگه ای نداشتم حسام فقط نمیخواست با من حال کنه میخواست همه کینه شو سرم خالی کنه انتقام همه خانوادشو ازم بگیره تلافی همه پوزخندایی که به همشون میزدم رو دربیاره میخواست منو بشکنه لهم کنه میدونستم دیگه خواهش و التماس و مذاکره فایده نداره نشست جلوم به چشمای گریونم نگاه کرد بازم پوزخند اینقدر نترس مثل آدم بهم حال میدی کاری با پرده ات ندارم با اون کون گهیتم کاری ندارم یه حال کوچولو و تموم اینقدر کشش نده آخرین امیدم این چند دقیقه بود که معجزه ای بشه اما هیچ اتفاقی نیفتاد خدایی در کار نبود هیچ کسی درکار نبود که کمک کنه فقط یه نفر بود حسام پنج دقیقه تموم شد اومد سمتم بهم گفت بخواب شروع کرد دکمه های مانتوی کهنه منو باز کردن چشامو بستم لرزش بدنم هر لحظه از ترس بیشتر میشد شدت گریه ام بیشتر میشد هر تیکه از لباسمو که درمیارد احتمال میدادم الان ضربان قبلم متوقف بشه از ترس کامل لختم کرد کامل لخت شد مثل سگای هار نفس میکشید بوی گند تنش رو حالا بیشتر حس میکردم با تماس بدنش به بدنم لرزشم بیشتر شد شدت گریه ام بیشتر شد منو برم گردوند خوابیده بود روم و وحشیانه خودشو بهم میمالوند هنوز نمیدونستم اون برجستگی ای که دارم رو باسنم حس میکنم کیرشه بعد چند دقیقه برم گردوند همون جور از جلو خودشو بهم میمالوند با دستاش محکم سینه های کوچیک و دخترونه مو چنگ میزد نشست رو شیکمم مجبورم کرد چشمامو باز کنم مجبورم کرد به کیرش نگاه کنم بوی گند بدنش بیشتر شد از گریه های من خسته شده بود با دستش زد تو سرمو گفت خفه شو دیگه الان تموم میشه دوباره خوابید روم بدنشو کمی از بدنم فاصله داد پاهامو از هم باز کرد انگشتاشو تو شیار کسم حس میکردم بعد چند دقیقه میتونستم حس کنم حالا یه چیز کلفت تر از انگشتش داره کشیده میشه به شیار کسم چند دقیقه اینکارو کرد بعدش پاهامو به هم چسبود کامل خوابید وزنشو انداخت روم کیرشو سعی میکرد تو شیار مثلثی شکلی که از چسبیده شدن پاهام به وجود اومده بکنه تو دستش تف انداخت و همونجا رو خیسش کرد حالا کیرش راحت میرفت همچنان داشت مثل سگای هار نفس میکشید بازم مجبورم می کرد بهش نگاه کنم اما من نگاه نکردم بهم گفت دوست داری یه چیزی در مورد مادرت بهت بگم که آروزی شنیدنش رو داری وقتی گفت که درمورد مادرمه سرمو چرخوندم سمتش چون داشت بالا و پایین میشد موقع حرف زدن نفس نفس میزد هیچ وقت پیش خودت پرسیدی که مادر جندت چرا خودکشی کرد بابات چرا رفتو ولت کرد دوست داری بدونی بهش خیره شده بودم تماس کیرش با شیار کسم و لای رون پام رو کامل حس میکردم گریم متوقف شده بود حتی تو این شرایط کنجکاو بودم که ادامه بده علت این همه تنفرشو از مادرم که عمه خودش میشد رو بگه جواب این همه سال سردرگمی منو بده همینجوری که داشت همراه نفس نفس زدنش و بوی گند دهنش کیرشو لای پام بالا و پایین میکرد ادامه داد دیگه وقتشه بدونی بدونی که در اصل یه حروم زاده ای مادر جنده خیانت کارتو بشناسی بدونی که وقتی که لو رفت که در اصل یه جنده است خودشو کشت بابات مطمئن نبود که تو دختر خودشی یا نه شایدم دیگه نمیخواست دختر یه جنده رو ببینه حقم داره چون تو واقعا حال به هم زنی تو فقط به یه درد میخوری تو هم مثل مادرت آخرش جنده میشی آخرش همون میشی این همه سال دختر یه جنده برامون پر رو بازی درآورد بهت جا دادیم نذاشتیم از بی کسی بمیری اما لیاقت تو همینه که جنده باشی دیگه هیچی حس نمیکردم دیگه صداشو نمی شنیدم حالا به همه سوالایی که تو ذهنم بود رسیدم علت همه اون همه طعنه ها اون برخوردا اون حرفایی که معنیشو نمیفهمیدم حالا فهمیدم علت اصلی خودکشی مادرم چی بوده حالا فهمیدم چرا کراهت دارم فهمیدم که مادرم یه لجن واقعی بوده یه لجنی که با کشتن خودش به خاطر فاش شدن خیانتش منو نابود کرد کسی که به بچش رحم نکنه قطعا به شوهرش خیانت کرده حالا فهمیدم که بابام چرا رفت آدمی که شاید اصلا بابام نباشه وقتی از در خونه زدم بیرون نگاهای معنی دار اون پسرا همراه با پوزخند روی من بود فریبا اونورتر با دوستش داشت حرف میزد نمیدونم اونم خبر داشت چه بلایی سرم اومده یا نه اما فریبا اصلا بهم نگاه نکرد هوای دلگیر ابری شروع به بارش کرد توانایی اینکه با دستم چادرمو زیر چونم نگه دارم نداشتم انداخته بودم روی شونه هام بی هدف راه میرفتم اما هدف غریزی منو رسوند جلوی مکانیکی مجید اما این ور خیابون برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده حتی تو اون وضعیت که یه پسر بهم تجاوز کرده بود دلم آغوش مجید رو میخواست دلم یه آغوش واقعی میخواست که بهش پناه ببرم از این همه تنهایی بهش پناه ببرم ترسیدم برم سمتش ترسیدم برم و طاقت نیارم و بگم چی شده بگمو مجید کاری کنه که یه عمر پشیمون بشم از گفتنش سرش به کارش بود و منو نمیدید بارون شدید تر شد به بهونه بارون میتونستم اشک بریزم کی میخواست بفهمه که امروز چند بار زیر قولم زدم شب داییم بهم گفت چرا صورتت کبوده دختر بهش نگاه کردم برام مهم نبود که اگه بگم بتونم ثابت کنم یا نه اصلا انگیزه ای برای گفتن نداشتم این بلا رو حسام سر من نیاروده بود حالا میدونستم کی این بلا رو سرم آورده کاش خودشو نمیسوزند اونوقت با دستای خودم آتیشش میزدم بهش جواب دادم سر کوچه بودم که بارون گرفت اومدم بدوم سمت خونه چادر گیر کرد زیر پام با صورت خوردم زمین بهم گفت مواظب باش دختر کم مونده بود سر به هوا هم بشی نگاهم رفت سمت حسام که خنده پیروز مندانش غلیظ تر شده بود بهش خیره شدم یاد التماسایی که بهش کردم افتادم یاد التماسایی که به خدا کردم برای نجاتم افتادم یه چیز مهم فهمیدم اگه خدایی وجود داشت که حالا شک داشتم به بودنش خیلی وقت پیش منو ول کرده بوده شاید حتی قبل از تولدم سهیلا دیگه نوازشم نمیکرد چهار زانو کنارم نشسته بود با چشمای غمگینش داشت منو نگاه میکرد منم مثل خودش نشستم دستاشو گرفتمو بهش گفتم ببخشید که ناراحتت کردم چند ثانیه بهم خیره شد گفت اینجوری نگو عزیزم خودم خواستم بشنوم همیشه با نگاه کردن به چشمات حدس میزدم باید زندگی خاصی داشته باشی اما باورم نمیشه تا این حد دوران کودکی و نوجوانی سختی داشته باشی با اینکه واقعا متاثر شدم اما حالا بیشتر کنجکاو شدم بقیه داستانتو بدونم با این حال اگه ناراحتت میکنه دیگه ادامه نده عزیزم به چشمای خوشگلش نگاه کردمو گفتم نه ناراحت نمیشم این تازه شروع داستان من بود همه شو برات تعریف میکنم چهرش خندون شد بلند شد گفت پس فعلا وقت استراحته صبر کن برم نوشیدنی بیارم گلومون تازه بشه موقع رفتن چراغ قرمز اتاق رو روشن کرد حالا فرصت شده بود که با دقت بیشتری اتاق خوابشون رو نگاه کنم مدل میز آرایش که با ترکیب رنگ قرمز و مشکی چندین برابر قشنگ تر شده بود پرده زرشکی چین دار گوشه اتاق یه کاناپه راحتی تک نفره قرمز پر رنگ کنارش یه میز کوچیک گرد که روش یه آباژور صورتی بود روبه روی تخت یه تابلوی دیگه بود واوووو چه تابلویییی یه حموم قدیمی که توش پر زنای لخت بود برگشتم بالای تاج تخت رو نگاه کردم یه تابلوی دیگه تصویر چندین میز و صندلی تو یه کوچه سنگ فرش و ستاره هایی که تو آسمون شب میدرخشیدن یه خدمتکار دختر که داشت از مردم پذیرایی میکرد شبیه کافه بود چه اتاق خاص و رومانتیکی یه اتاق خواب کاملا سکسی سهیلا با یه سینی گرد چوبی خیلی قشنگ که توش بطری شراب و دوتا جام شیشه ای بود وارد شد گذاشت وسط تخت و خودش نشست رو به روم بدون اینکه ازم سوال کنه اصلا اهلش هستم یا نه شیشه شراب قرمز رو برداشت و تو دو تا جام باریک شروع کرد ریختن جام شرابو با دستش گرفت سمتم و ازش گرفتم محو تماشای تماس لبای نازش با لبه جام شراب شدم نصف شرابمو خوردم ازش پرسیدم اسم این تابلوها چیه کل جامشو سر کشید گفت اونی که بالای تاج تخته اسمش کافه تراس در شب هستش اثر ونگوگ اون یکی اسمش حمام ترکی اسم نقاشش یادم نیست یه بار دیگه جامشو پر کرد خیره شد به چشمام منم به چشمایی که هر لحظه مهربون تر و لطیف تر میشدن خیره شدم بهش گفتم اینجوری نمیخوام چشمای جدی سر کلاستو بیشتر دوست دارم این حرفم اثر کرد دوباره لبخند شیطنت آمیزی زد همزمان با لبخند اخم کرد صحنه ای که عاشقش بودم جام شرابشو سر کشید و گذاشت تو سینی جام شراب منم که حالا تموم کرده بودم گرفت سینی رو با دستش کشید اونور تر خودشو کشوند نزدیکم دستشو گذاشت روی پام صورتشو آورد نزدیک صورتم با لحن خاصی که به صداش داد گفت قربون اون چشمای خمارت برم لبای قرمزشو که حالا طعم شراب میداد گذاشت رو لبام از لذت تماس این لبای لطیف با لبام یه نفس عمیق کشیدم به آرومی با دستم هولش دادم عقب که دیگه ادامه نده اخمش جدی تر شد چهرش جدی شد خودشو دوباره کشید به سمت من با دستش چنگ زد تو موهام سرمو برد سمت خودش این دفعه بدون لطافت و ملایمت شروع کرد مکیدن لبام این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم من این سهیلا رو دوست داشتم جدی و محکم و حتی خشن ادامه نوشته شیوا

Date: November 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *