قسمت قبل دو هفته بعد رفتم سر قرار خنکی پاییز شروع شده بود پارک خلوت برگایی که تک و توک داشتن زرد میشدن صدای کلاغا چقدر این صدا رو دوست داشتم چند دقیقه گذشت تا اینکه سامان اومد بازم یه تیپ و لباس جدید چادرمو تو دستم گرفته بودم حس میکردم با این مانتو گشاد و کهنه کمتر مسخره به نظر میام تا با اون چادر مشکی رنگ و رو رفته سلام فرشته ببخشید که دیر اومدم خوبی سلام خواهش میکنم مرسی ممنون شما خوبین منم خوبم پدرم رفته حالا فرصت میکنم به قولی که دادم عمل کنم راستی روز جمعه رو انتخاب کردم میدونستم پیش دانشگاهیت شروع میشه و فقط جمعه وقت داری ایشالله پدرتون سلامت باشن همیشه اره مدرسه ها شروع شده من سوم دبیرستان میرم البته شما درست حساب کردین من یه سال دیر رفتم مدرسه کمی با تعجب نگام کرد فکر میکردم ازم سوال کنه که چرا دیر رفتم اما اصلا نپرسید از تو کیف همراهش یه صفحه شطرنج که مثل سفره بود درآورد پهن کرد رو میز شطرنج خیلی قشنگ تر از صفحه رنگ و رو رفته و سیمانی خود میز بود مهره ها رو چید و ازم خواست برم بشینم رو به روش شروع کرد توضیح دادن و اسم مهره ها رو گفتن فکر میکردم فقط برای دیدن بیشتر سامان علاقه مند به شطرنج شدم اما هر چی بیشتر یاد میگرفتم معنی اون توضیحاتش درباره شطرنج رو میفهمیدم و خودمم علاقه مند شده بودم بهش گفتم میتونم عصرا بیام قرارمون شد عصر روزای زوج اون هیچی از خودش نمیگفت اما هر وقت فرصت میشد از زندگیم و خودم می پرسید منم با اشتیاق براش تعریف میکردم تعریف کردن برای سامان حس خوبی داشت نه عصبانی میشد و نه احساساتی میشد یه شنونده محض بود دقیقا همون چیزی که من نیاز داشتم البته نگفتم که به مجید احساس خاصی دارم فقط گفتم همسایه ماست و محل کارش تو مسیر مدرسه منه از کاری که حسام باهام کرد هم هیچی نگفتم جمعه ها میرفتم پیش مجید حتی یه بار منو برد بیرون و با هم ساندویچ خوردیم بودن با سامان هیجان منو بالا میبرد بودن با مجید ضربان قلبمو بالا میبرد از هیچ کدوم نمیتونستم بگذرم شبا هم همچنان به یاد همون چند تا سکسی که با حسام داشتم خود ارضایی میکردم چند باری هم که اومده بود مرخصی دیگه باهام کاری نداشت انگار دیگه لذتشو از من برده بود و نیازی بهم نداشت گرچه خوشحال بودم چون دیگه کاری باهام نداره و نباید اون همه عذاب وجدان رو تحمل کنم از صبح هیچی نخورده بودم از صدای قار و قور شکمم سهیلا فهمید گشنم شده بهم گفت آخی عزیزم گشنت شده از بس محو شنیدن گذشتت شدم یادم رفت من برم زنگ بزنم غذا بیارن یه شرت و سوتین تمیز از کشو برداشت یه شلوار گرم کن سرمه ای پاش کرد و روش یه تیشرت سرمه ای منم دیگه بدنم خشک شده بود شرت و سوتین آبی فیروزه ای مو پوشیدم اومدم لباس بپوشم که گفت لباس چرا من پوشیدم چون وقتی غذا بیارن باید برم دم در شلوارمو که برداشته بودم گذاشتم زمین با هم رفتیم پایین با همون شرت و سوتین نشستم رو کاناپه وسط هال سهیلا هم زنگ زد که غذا بیارن غذا رو گرفت و گذاشت رو میز عسلی نشست کنارم هر چی بیشتر میگذشت کلمه ما بیشتر تو حرفا و جملات مجید استفاده میشد مجید آینده خودش و منو با هم میدید از رویاهاش میگفت از اینکه میخواد یه روزی برای خودش تنهایی مکانیکی بزنه و مستقل بشه تو همه رویاهاش منم حضور داشتم وقتی میشنیدم که اینهمه براش مهم هستم که آینده شو میخواد به خاطر من بسازه ذوق میکردم منم براش از رویاهام میگفتم حتی منم از حضور اون در آینده زندگی خودم میگفتم من و مجید برای هم ساخته شده بودیم همو کامل میشناختیم و درک میکردیم پاتوق اصلی ما یه ساندویچی بود که هر دو همبرگر میخوردیم اکثر حرفای ما در مورد آینده بود به دایی حمید و حتی مجید گفته بودم عصر روزای زوج کلاس شطرنج ثبت نام کردم طرفای چهار راه تختی یه بار دایی پرسید پول کلاسو از کجا آوردی که بهش گفتم استادش بابای دوستمه مجانیه برام از طرف دیگه رابطه و صمیمیت من با سامان هر روز بیشتر میشد پیش خودم میگفتم ما اصلا به هم نمیخوریم این رابطه گذراست فعلا به بهونه یادگیری شطرنج همو میبینیم و آخرش تموم میشه عاشقش نبودم بیشتر برام یه دوست بود یه نوع دوستی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم و به شدت بهش وابسته شده بودم وارد سرمای زمستون شده بودیم برف سنگینی اومده بود فقط رفتم سر قرار پارک که به سامان بگم امروز نمیشه شطرنج کار کنیم البته چند سری قبل هم کلی سردم شده بود قبل از اینکه حرفی بزنم بهم گفت دیگه نمیشه تو پارک بود حداقل تا سرما تموم بشه امروز میریم خونه من اونجا کار میکنیم بهش گفتم مزاحم نمیشم اما یه بار دیگه قاطع گفت میریم خونه من چه ماشین باحالی داشت مثل این ندید پدیدا داشتم ماشینشو نگاه میکردم همینکه راه افتادیم یه آهنگ شروع شد پخش شدن اولین بار بود آهنگ خارجی گوش میدادم چقدر کیفیت این صدا با اون ضبط مسخره حسام فرق داشت از بس از این ماشین و این آهنگ خوشم اومده بود داشتم پرواز میکردم وارد خونه که شدیم همچنان داشتم سورپرایز میشدم همه چی محشر بود حدس میزدم که سامان پولدار باشه اما نه تا این حد گذاشت قشنگ همه جا رو با چشمام وارسی کنم و ببینم یه لحظه به خودم اومدم دیدم نشسته رو کاناپه و داره منو نگاه میکنه بهش گفتم ببخشید بلند شد صفحه شطرنج و پهن کرد رو میز 8 نفره گوشه هال حسابی پیشرفت کرده بودم تو تمرین حرکات ترکیبی بودیم برام وضعیت های شبیه معما میچید و من باید ادامه وضعیت رو میرفتم همیشه از پسش بر میومدم اما این دفعه خیلی سخت بود سه تا حرکت خوب داشتم و مردد بودم که کدوم بهتره بهم گفت چرا تردید داری یکیشو انتخاب کن لحنش یه جوری بود بهش نگاه کردم گفتم نمیدونم کدومش بهتره نتیجه همه اش یکیه به نظرم همون لبخندای خفیف همیشگی رو تحویلم داد صفحه رو برگردوند سمت خودش هر سه تا حرکت رو برام انجام داد و آنالیز کرد من اشتباه فکر میکردم فقط یکیش درست بود دوتای دیگه در ظاهر خوب بود اما نتیجه نداشت همینجوری داشتم به صفحه نگاه میکردم بهم گفت انتخاب درست فکر درست میخواد همیشه بین گزینه ها بهترین رو انتخاب کردن کار راحتی نیست حالا انتخاب تو چیه خندیدم و گفتم خب شما که گفتین معما حل شده از تو جیب کاپشن چرم مشکیش که هنوز تنش بود و در نیاورده بود یه بسته سیگار برداشت یه بار دیگه هم جلوم سیگار کشیده بود یه سیگار برداشت و روشن کرد بهم گفت منظورم توی زندگیته حسام یا مجید لبخد رو لبام خشک شد از سوالش جا خوردم خیلی جا خوردم سعی کردم به خودم مسلط باشم بهش گفتم اگه از صحبتام اینجور استنباط کردی که به جفتشون علاقه دارم باید بگم اشتباه کردین آقا سامان شاید مجید رو دوست داشته باشم اما از حسام متنفرم هنوز لبخند رو لباش بود گفت من هیچی رو استنباط نکردم تو خودت همه چی رو تعریف کردی کامل و دقیق تعریف کردی تو عاشق مجیدی از حسام متنفری هر جمله از تو یکی از این دو تا مورد رو تایید میکنه عشق و تنفر عین هم هستن همیشه یه مورد مهم باعث میشه این دو تا حس به وجود بیان اون آدمی که اینو به وجود میاره باید مهم باشه یه جوری داشت حرف میزد که انگار از همه چی خبر داره از حرفاش تحت فشار بودم عصبی شده بودم بهش گفتم اون حسام عوضی هیچ اهمیتی برای من نداره لبخندش غلیظ تر شد گفت پس چرا اینقدر اسمشو میاری مگه نگفتی که عامل اصلی مشکلات زندگیت مادرت هست که خودکشی کرده مگه بقیه شون هم تو رو اذیت نمیکنن چرا فقط اسم حسام رو میاری و از اون متنفری چی دقیقا بین شماست چرا مخفیش میکنی این کشاکش مکالمه اینقدر ادامه داشت تا اینکه بلاخره کم آوردم و گریم گرفت کم آوردم و همه چی رو براش گفتم علت اصلی خودکشی مادرم تا کارایی که حسام باهام کرده بود بهش گفتم عاشق مجید هستم بهش گفتم که یه جورایی غیر مستقیم به مجید قول دادم تو آینده همراهش باشم دیگه چیزی بهم نگفت موقع برگشتن منو برد به یه رستوران مجلل و خیلی شیک همچنان با این تیپ و وضعم احساس خوبی نداشتم از طرفی هم احساس سبکی میکردم که یکی مثل سامان تو زندگیمه و میتونم باهاش درد و دلایی رو بکنم که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم میخواستم بشینم رو به روش که گفت بیا بشین کنارم متوجه حال خرابم شده بود دستمو گرفت منم سرمو تکیه دادم روی شونه هاش لحظاتی رو داشتم تجربه میکردم که مطمئن بودم اگه با سامان آشنا نمیشدم هیچ وقت تجربه نمی کردم صمیمت من با مجید و سامان به صورت موازی هر لحظه بیشتر میشد چند بار خواستم دست مجیدو بگیرم اما اون نمیخواست غیر مستقیم بهم فهموند تا عقد نکنیم نباید به هم دست بزنیم اما سامان دستمو میگرفت اجازه میداد از گرمای دستش لذت ببرم اجازه میداد سرمو بذارم رو شونه هاش و آروم بشم کاش این یاد گیری شطرنج هیچ وقت تموم نشه عید گذشت دایی دیر کرده بود ساعت دوازده شب هم رد شده بود همه دلواپس شده بودیم تا فرداش خبری ازش نشد این بیمارستان و اون بیمارستان اکرم همه جا رو گشت تا اینکه متوجه شد دایی تصادف کرده و فوت شده همیشه فکرمیکردم دایی حمید رو دوست ندارم اما وقتی مرد فهمیدم که دوسش داشتم رفتارای اکرم و حلما بعد فوت دایی بهم ثابت کرد که وجود داییم چقدر تاثیر داشته و خبر نداشتم مجید هم از فوت دایی ناراحت بود اعتقاد داشت دیگه درست نیست اونجا باشم گفت یه تصمیمایی داره به زودی بهم میگه رسیدیم به اواخر خرداد امتحانا رو به سختی دادم اما بهتر از پارسال بود چون در طول سال با تشویقای مجید خیلی خونده بودم درست رو همون نیمکت که بار اول همو دیده بودیم سامان بهم نگاه کرد گفت میخواد یه مطلب خیلی مهم بگه نوع اخطارش از اعلام گفتن یه مورد مهم ته دل منو لرزوند فرشته من به قولی که داده بودم عمل کردم تو الان از نظر من یه شطرنج باز نیمه حرفه ای هستی میتونی بری هیات شطرنج وارد مسابقات بشی و به مرور زمان تبدیل به یه حرفه ای بشی دیگه دلیلی برای ادامه این ملاقات وجود نداره همیشه پیش بینی این جدایی رو میکردم اما نه به این شکل نه الان حسابی تو ذوقم خورد حس غم نابود کننده ای توی وجودم شکل گرفت میشه فقط یه مدت دیگه با هم باشیم فقط یه کم دیگه نه فرشته نمیشه یه کم دیگه نمیشه اینقدر بی انصاف نباش خواهشا شرایط منو میدونی من فقط تو رو دارم برای حرف زدن خواهش میکنم الان نه خواهش میکنم سامان یه سیگار روشن کرد بهم زل زده بود متوجه اشکایی که تو چشمام جمع شده بود شد گریه نکن فرشته اگه جدای من برات سخته یه پیشنهاد دارم کامل از زندگی خودت جدا بشی و بیایی پیش من با من زندگی کنی حدود یه ماه دیگه 18 سالت پر میشه شناسنامه و برگه حضانت رو که به داییت داده شده بود برمیداری بقیه اش با من برای همیشه از اون زندگی جدا میشی و میایی پیش من از این پیشنهادش شوکه شدم یعنی داشت پیشنهاد ازدواج میداد اومدم بگم منظورت از این حرفا چیه که نذاشت و ادامه داد این یه پیشنهاد ازدواج نیست فرشته این یه پیشنهاد نجاته از اون زندگی و از اون آدما من بهت یه زندگی واقعی میدم آینده میدم اعتبار میدم هر چی بخوایی بهت میدم کاری میکنم تا آخر عمرت مستقل باشی و هر تصمیمی که میگیری به اختیار خودت باشه و نه به اجبار فقط سه تا شرط داره اول اینکه باید برای همیشه مجید رو فراموش کنی و دوم اینکه باید به شیوه ای که من میگم زندگی کنی و سوم اینکه باید این لطف منو جبران کنی یه روزی که ازت خواستم باید جبرانش کنی خوب فکراتو بکن روز تولدت میام اینجا اگه بودی برای همیشه از اینجا میبرمت اگه نبودی این آخرین دیدار ماست دیگه نذاشت ادامه بدم تاکید کرد که خوب فکرامو بکنم ازم خداحافظی کرد و رفت هر چی بیشتر دور میشد اشکای من بیشتر سرازیر میشدن میدونستم یه روز از هم جدا میشیم اما فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه بهش عادت کرده بودم به در و دل کردن باهاش عادت کرده بودم به دستای گرمش به شونه هاش به وجودش به عنوان یه دوست عادت کرده بودم چطور میتونستم مجید رو رهاش کنم نه خودم طاقت دوری مجیدو داشتم و نه به خودم اجازه همچین خیانت بزرگی رو میدادم همون لحظه از نظر من این آخرین ملاقات ما بود تحمل جو خونه غیر ممکن بود اینقدر که دیگه برای مجید گفتم برام مهم نبود که عصبانی میشه میلم نکشید که حتی یه گاز از ساندویچ بزنم مجید ساندویچ خودشو گذاشت کنار بهم گفت یادته بهت گفتم یه نقشه ای برای خودمون دارم من همه چی رو از مکانیکی یاد گرفتم حتی بیشتر از داداشم دیگه بابام هم برام مهم نیست از اینجا میریم من و تو با هم عقد میکیم ازدواج میکنیم یه مغازه کرایه میکنم یه خونه کوچیک کرایه میکنم اینقدر کار میکنم که بتونم هر روز بیشتر پیشرفت کنیم میشم آقای خودم و درامدم کامل برای خودمه و تو هم میشی خانوم خونه نگران ادامه تحصیلت هم نباش هزینه هاشو از زیر سنگ هم شده برات جور میکنم چه رویایی شیرینی داشت یعنی واقعا شدنی بود میشد عقد کنیم و مجید منو بغل کنه لبامو بوس کنه باهام عشق بازی کنه دیگه با ترس زندگی نکنم دیگه کسی اذیتم نکنه واقعا میشه همیشه سر خیابون از هم جدا میشدیم اما ایندفعه تا دم مغازه با هم راه رفتیم وقتی خواستیم از هم جدا بشیم با صدای حسام سر جفتمون برگشت به سمتش به حالت طلبکارانه گفت بابام مرده اما من نمردم که فکر کنی بی صاحاب شدی و هر غلطی دلت خواست بکنی برو زودتر گورتو گم کن خونه تا خودم بیام تکلیفتو روشن کنم مجید رفت سمت حسام باهاش صورت به صورت شد بهش گفت الان یعنی میخوای بگی تو صاحبشی از ترس داشتم سکته میکردم تا اومدم به خودم بجنبم و برم بینشون که درگیر نشن دیر شده بود حسابی درگیر شدن مجید درسته کوچیکتره اما خیلی قوی تر بود همه سعی خودمو کردم حسامو از زیر مشت و لگدای مجید نجات بدم جیغ میزدم که بس کن مجید بس کن خیلی وقت بود اکرم کتکم نمیزد چند تا از حسام خوردم چند تا از اکرم حلما هم چند تایی زد فکر کنم تو گوشی اول حسام بس بود که حسابی سرم گیج بره خون دماغ کرده بودم فحش بود که نثارم میکردن اکرم گفت مدرسه هم دیگه حق نداری بری همینجا میمونی تا بپوسی از کتک زدن من خسته شده بودن میترسیدم بشینم چون حسام بی مهابا لگد میزد میترسیدم بخوره تو صورتم حسین یه دستمال بهم داد که خون بینیم رو پاک کنم انگار تنها کسی بود که قصد زدن منو نداشت تازه یکمی دلش هم سوخته بود حسام مچ دست منو گرفت منو داشت می برد به سمت حیاط حلما گفت کجا میبریش که جواب داد کارش دارم خیلی وقت بود از کتک خوردن نترسیده بودم دستمو نا خواسته جلوی صورتم گرفتم که باز چک نخورم پرتم کرد وسط حیاط سر حسین که اومده بود ببینه داد زد بره گمشه داخل خوب گوش کن فرشته تنها کسی که نمیذاشت قشنگ ادبت کنیم بابام بود که الان دیگه نیست الان اختیارت دست منه خودم ادبت میکنم یه بار دیگه فقط یه بار دیگه طرف اون پسره ببینمت به یه کتک خوردن ساده تموم نمیشه هم به پسره میگم که چه جنده ای هستی و چند بار تا حالا زیر من خوابیدی هم بلایی سرت میارم که هیچ پسری طرفت نیاد امشب هم تو همین حیاط میمونی تا قشنگ آدم شی اون شب تو حیاط اولین باری بود که آرزوی مرگ کردم اولین باری بود که دیگه دوست نداشتم زنده باشم از همه آدما متنفر بودم از دنیا متنفر بودم از خودم متنفر بودم رفتم تو رخت کن حموم رو سکوی کثیفش خودمو موچاله کردم باید چیکار میکردم باید تا آخر عمرم پیش اینا که هر روز ترسناک تر و بی رحم تر میشن بمونم باید با مجید برم اگه بهش بگه که باهام سکس داشته چی همین الان اگه مجید قیافه داغون منو ببینه باز معلوم نیست چی بشه زن آدمی بشم که میدونه با پسر داییش سکس داشته اصلا معلوم نیست بفهمه بازم حاضره با من بمونه یا نه یا اگه قبول کنه بعدا معلوم نیست میتونه باهاش کنار بیاد یا نه آدمی که ایندر مقید هستش که خودش حاضر نمیشه تا محرم نشیم بهم دست بزنه اصلا مجید چقدر میتونه از من حمایت کنه اونم همش 18 سالشه ظهر بهترین موقع بود هیچ کس نبود و میتونستم قشنگ خونه رو بگردم هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم من اون شناسنامه لعنتی رو هیچ وقت ندیدم هر وقت مدرسه مدارک لازم داشت دایی خودش میومد یعنی مدارکو کجا میذارن چون دیگه قرار نبود برگردم به این جهنم لعنتی برام مهم نبود که دارم همه جا رو به هم میریزم داشتم کمد دیواری اتاق رو میریختم بیرون که با صدای حسین به خودم اومدم با تعجب پرسید داری چیکار میکنی وقتی دیدم که تنهاست یکمی خیالم راحت تر شد بهش گفتم دنبال شناسنامه خودم میگردم میخوام برم برای همیشه برم مگه همینو نمیخوایی با تردید نگام میکرد گفت الان میرم به مامان میگم سریع رفتم جلوش زانو زدم دستشو گرفتم بهش گفتم حسین جون عزیزم اگه بری من بدون شناسنامه هم میرم ازت خواهش میکنم اگه جاشو میدونی بهم بگو خواهش میکنم چند ثانیه بهم نگاه کرد دستمو ول کرد رفت سمت آشپزخونه یکی از کابینتایی که اکرم توش خشکبار میذاشت نشونم داد گفت مدارک همه ما رو اینجا نگه میدارن شناسنامه و برگه حضانت رو برداشتم هر چی حساب کردم هیچ وسیله ای نداشتم که بخوام با خودم ببرم دم در بودم که حسین گفت واقعا داری میری باورم نمیشد که اشک تو چشمای حسین جمع شده باورم نمیشد که اصلا من براش ذره ای اهمیت داشته باشم برای یک لحظه تمام خاطرات خودمو حسین جلوم زنده شد درسته اون با تحریک حلما و حسام منو اذیت میکرد اما امروز اولین باری بود که من بهش گفتم حسین جون اولین بار بود که باهاش مهربون بودم یاد همه رفتارای تند خودم باهاش افتادم یادم اومد که هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم حتی خیلی وقتا حرصمو از بقیه سر حسین که کوچیکتر بود خالی میکردم من یه هیولا بودم زندگی از من یه هیولا ساخته بود دیگه طاقت نگاه کردن بهشو نداشتم آخرین نگاهو به خونه دایی حمید کردم بالاخره یه خاطره خوب برام درست شده بود با یه کلمه خداحافظ آخرین نگاه رو به حسین کردم مجید مشغول کار روی یه ماشین بود بهش گفتم کارت دارم اینقدر جدی گفتم که کارشو ول کرد گفت معلومه کجایی تو چرا صورتت کبوده ای کثافتا اینجوری بهت هدیه تولد دادن همینجوری آمپر چسبونده بود که گفتم بس کن مجید صبر کن حرفمو بزنم من دارم برای همیشه میرم باید از هم خداحافظی کنیم خلاصه اشنایی خودمو و سامان رو براش تعریف کردم و نهایتا پیشنهاد سامان از چهرش مشخص بود چیزایی که داره میشنوه رو نمیتونه آنالیز کنه هنگ کرده بود همینجوری با بهت داشت منو نگاه میکرد بهش مهلت ندادم که حرفی بزنه هنوز که تو شوکه باید ضربه بعدی رو محکم تر بزنم باید کاری کنم که از من متنفر بشه بهش گفتم من هیچ وقت تو رو برای ازدواج دوست نداشتم مجید ما با هم بزرگ شدیم مثل دو تا خواهر و برادر رویاهایی که تو داری به این زودی عملی نمیشه نمیتونیم ریسک کنیم و زندگی رو برای خودمون جهنم تر کنیم سامان برای من یک موقعیته یه شانس بزرگه شانسی که شاید تا آخر عمرم دیگه سراغم نیاد من تو رو مثل یه برادر دوست دارم من عاشقت نیستم مجید پلاک طلایی که دقیقا یک سال قبل بهم داده بود رو گذاشتم رو کاپوت ماشین بهش گفتم برات آروزی خوشبختی میکنم مجید خداحافظ چند قدم از مغازه دور شدم که جلوم سبز شد چشماش پر از اشک بود قلبم داشت از سینه ام در میومد اون حسین این مجید با بغض گفت داری چیکار میکنی فرشته منو دوست نداری قبول اما داری به یه غریبه اعتماد میکنی از کجا معلوم اون زندگیتو جهنم تر نکنه همه سعی خودمو کردم که گریه نکنم بهش گفتم برام مهم نیست چی میشه حتی اگه بدتر بشه نمیخوام یه عمر حسرت رد کردن کردن تنها شانس زندگیم رو بخورم تو هیچی نداری مجید تو یه شاگرد مکانیکی هستی مجید دیگه گریش گرفته بود گفت فرشته داری احساسی حرف میزنی و تصمیم میگیری اونا اذیتت کردن تحت فشاری ازت خواهش میکنم عجله نکن تو رو خدا یکمی صبر کن تو اگه بری من برای چی دیگه زنده باشم برای چی دیگه زندگی کنم از اون روزی که جلوی دم در خونه هامون همو دیدیم دنیا برام عوض شد تو عاشق منی فرشته این همه سال نمیتونه دروغ باشه بیا همین الان میریم اینقدر پس انداز کردم که شروع کنم وایستا تو مغازه من میرم وسایلمو جمع میکنم ازت خواهش میکنم فرشته اولین بار بود که گریه مجیدو می دیدیم طاقت دیدن گریه هاشو نداشتم مچ دستمو گرفت برم گردوند تو مغازه گفت همینجا باش من میرم خونه یه سری وسیله و مدارک میارم همین امروز میریم زودتر از برنامه ریزیمه اما مشکلی نیست همین امروز میریم فرشته نشستن منو رو صندلی نشونه تایید تصمیمش دونست چشماش هنوز پر از اشک بود اما لبخند رو لباش نشست چند بار تاکید کرد که بشین تا بیام با چشمای گریون جلوی سامان بودم هق هق گریه اجازه نمیداد حتی جواب سلامشو بدم شناسنامه و برگه حضانت رو بهش دادم کل مسیر تا خونه با گریه همه چی رو براش تعریف کردم یادآوری چهره مجید لبخندی که حین گریه رو لباش نشست از اینکه فکر کرد من میخوام باهاش بمونم قلب منو داشت تیکه تیکه می کرد سامان سکوت کرده بود هیچی نمی گفت رو کاناپه دراز کشیدم مچاله شدم اینقدر گریه کردم تا خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود غیر از چراغ آشپزخونه همه جا تاریک بود سرم داشت از درد میترکید بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه سامان نشسته بود روی صندلی و یه شیشه عجیب و یه استکان جلوش بود که بعدا فهمیدم شیشه مشروب بوده لباس تو خونه ای تنش بود رفتم جلوش نشستم سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد چشماش یکمی قرمز شده بودن حس کردم حالش خوب نیست بهش گفتم حالت خوبه استکانشو سر کشید از کنار میز یه چند تا برگه و یه خودکار و یه استامپ برداشت گذاشت جلوم گفت اینا سفته های معتبر هستن مجموعش میشه ده میلیارد تومن امضاشون کن و اثر انگشت بزن با اینکه میدونستم سفته یه چیزی مثل چک هستش و حدودا نتیجه امضا کردنشو میدونستم اما ازش پرسیدم اینا چیه سامان چرا از من میخوایی که امضا کنم دستشو کشید رو موهاش گفت اینا ضمانت اجرای اون سه تا شرطی هستن که برات گذاشتم نترس سو استفاده ای در کار نیست من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم زندگی ای که بهت گفتمو برات میسازم از لحظه ای که پاتو توی پارک گذاشتی تحت حمایت منی نیاز به ضمانت دارم فرشته جفتمون میدونیم که مجید چقدر عاشقت بود عمق وجودتو نگاه کن فرشته از تهدید حسام خیلی هم بدت نیومد اگه حسام نبود و بهونه ای نداشتی بازم انتخابت مجید بود حرفاش بوی تحقیر میداد بوی سرکوفت میداد عصبی شدم میخواستم جوابشو بدم که نذاشت و ادامه داد صبر کن فرشته اینا رو نگفتم که بگم خیانت کاری نگفتم که تو سرت بزنم آخرین باری هم هست که از من میشنوی منم ازت خوشم اومده چه بسا بیشتر از مجید تو رو شناختم بیشتر از درونت خبر دارم بیشتر از هر آدم تو زندگیت از استعدادات و تواناییات خبر دارم اگه اینجور نبود الان جلوی من ننشسته بودی تصمیم تو عاقلانه بود فرشته تو باید برای ادامه حیاط خودت مجید رو قربانی میکردی تو یه کوه آتش فشان خاموشی فرشته جفتمون خوب میدونیم که شبای دیگه که حسام اومد سر وقتت اجباری در کار نبود اینم نمیگم که بگم مقصری اتفاقا برعکس کاملا حق داشتی این دقیقا فرق منو مجیده ازدواج جز یه تعهد مسخره چیز دیگه ای نیست تصمیم مجید اصلا منطقی نبود و نتیجه اش غیر قابل پیش بینی بود اینا رو امضا کن و به من ضمانت کنترل این کوه آتش فشانو بده نمیخوام وقتی که قراره ثمره کاری که برات کردمو ببینم و برام جبران کنی از دستم لیز بخوری دستامو گرفت فشار داد تو چشمام خیره شد گفت فرشته من تو رو انتخاب کردم تو هم منو انتخاب کن و بهم ضمانت بده میتونستم به بهونه و علتای مختلف الکی دیگه ازت امضا بگیرم اما دارم صادقانه بهت علتشو میگم امضاشون کن و بهم اعتماد کن همینجا بودنم پیش سامان خودش یه ریسک بزرگ بود یه انتخاب بزرگ بود یه تغییر بزرگ بود بهم علنی گفته بود منو برای ازدواج نمیخواد اما قول یه زندگی جدید رو بهم داده حالا هم ضمانت میخواد که مثل مجید رهاش نکنم زندگی من تا همین الانشم یه جهنم بود از این بدترم مگه میتونه پیش بیاد برگه ها رو امضا کردم خودمو سپردم به سرنوشت نا معلوم چشمای سهیلا زوم شده بودن رو لبای من از چهرش مشخص بود که چقدر غرق شنیدن سرگذشت من شده بلند شدم شروع کردم جمع کردن ظرفای شام برگشتم سهیلا همینجور تو فکر بود عسلی رو گذاشتم کنار دراز کشیدم رو قالیچه به سهیلا گفتم چقدر قالیچه های شما نرمه آدم دوست داره لمسشون کنه نگاه سهیلا داشت بدن منو تو این شرت و سوتین آبی فیروزه ای میدید رسید به چشمام گفت واقعا اینکارو کردی به سامان اعتماد کردی مجیدو واقعا ولش کردی واقعا بهونه ات این بود که بفهمه که با پسر داییت سکس داشتی یا شرایط خیلی بهتر سامان وسوسه ات کرد الان مجید کجاست سامان کجاست اصلا با کی زندگی میکنی بهش لبخند زدم کنجکاویاش برام قابل پیش بینی بود بهش گفتم الان که تنهام دیگه با کسی زندگی نمیکنم هم کار میکنم و هم درس میخونم دیگه به کسی نیاز ندارم خودمو خودم سهیلا جون اگه میشه بقیه شو بعدا بگم خیلی خسته شدم آخر شب شده دیگه من برم کم کم به آرومی از روی کاناپه خیز برداشت به سمت من دستشو از رو شورت گذاشت روی کسم به آرومی چنگ زد صورتشو آورد نزدیک لبامو بوس کرد گفت قربونت برم که خسته شدی خوشگلم باشه فعلا بسه امشب هم اگه دوست داری بمون گفتم که مهران فردا ظهر میاد منم دستمو گذاشتم رو کمرش به آرومی مالش میدادم بهش گفتم مرسی استاد خیلی خیلی خسته ام میخوام برم خوابگاه از بس به این نگهبان برای دیر رفتنام رشوه دادم دیگه پولی برام نمونده میخوام با خیال راحت بگیرم تا هر وقت شد بخوابم نمیدونی چقدر بهم خوش گذشت امروز رویایی ترین روز زندگیم بود هیچ وقت فراموش نمیکنم چند دقیقه ازم لب گرفتو بدنمو لمس کرد بلند شدم لباسامو پوشیدم موقع برگشت برام آژانس گرفت وارد اتاق شدم وحیده بیدار بود مثل اکثر آخر هفته ها فهیمه و نازنین نبودن از خستگی و فشاری که تحمل کرده بودم نای حرف زدن نداشتم وحیده پرسید همه چی خوب پیش رفت با سرم تایید کردم آره گوشیمو از زیر تخت برداشتم به پارسا پیام دادم همه چی طبق برنامه پیش رفت جزییات بیشترو فردا زنگ میزنم بهت میگم الان خسته ام سوییشرتمو با مانتومو درآوردم حال لباس عوض کردن نداشتم رفتم رو تختم همونجوری دراز کشیدم وحیده اومد پیشم دراز کشید از پشت بغلم کرد نوازش دستاش توی موهای سرم تنها مرهمی بود که بتونم این خستگی رو تحمل کنم خوابم نمیبرد انگار بقیه قصه زندگیم که برای سهیلا گفته بودم نا خواسته تو ذهنم شروع به تکرار شدن کرد صبح از خواب بیدار شدم سامان بازم تو اشپزخونه بود همراه یه آقای حدودا سن بالا روسریم رو مرتب کردم بهشون سلام کردم سامان بهم گفت چند تا سوال در مورد دبیرستانت و شرایط دقیق درسیت ازت میپرسه جواب بده میخواد پرونده درسیتو کامل بگیره وقتی که اون آقا رفت سامان بهم گفت امروز عصر از اصفهان میریم تهران اونجا بهترین پیش دانشگاهی ثبت نام میکنی بهترین معلمای خصوصی رو برات میگیرم باید کنکور اون رشته و دانشگاهی که من میگم قبول بشی موقع رفتن استرس داشتم میدونستم این رفتن یه رفتن عادی نیست سامان رفته بود بیرون برگشت بهم گفت حاضر شو که وقتشه هوا هنوز روشن بود و چیزی به غروب نمونده بود قیافه پر استرس و نگران منو دید اومد دستمو گرفت گفت نترس فرشته از حالا به بعد دیگه نباید بترسی گرمای دست سامان کمی آورمم کرد سوار ماشین شدیم بهم گفت قبل از رفتن یه چیزی رو باید ببینم منو برد به حاشیه شهر هیچ وقت اینجا نیومده بودم بهش گفتم سامان اینجا که همش بیابونه اینجا چیکار میکنیم ماشین متوقف شد گفت سمت راستتو نگاه کن شیشه رو فقط نده پایین سمت راست ماشین یه گودی خیلی بزرگ بود اومدم بگم چیزی نیست که چند تا مرده گنده داشتن یکی رو همراه با کتک زدن میاوردنش از صدای داد و فریادش متوجه شدم حسامه با ترس برگشتم سمت سامان گفت دارم میگم نگاه کن فرشته ترسیده بودم از کتک خوردن وحشیانه حسام خیلی ترسیده بودم به کتک خوردن ختم نشد چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد نفسم حبس شده بود خوابوندنش رو زمین شلوارشو کشیدن پایین شروع کردن بهش تجاوز کردن دوباره صورتمو برگردوندم سمت سامان بهش گفتم داری چیکار میکنی به آدمات بگو بس کنن دارن میکشنش سامان خیلی خونسرد داشت به جلوش نگاه میکرد گفت اونا آدمای من نیستن من حتی نمیشناسمشون اونا آدمای پولن حتی خبر ندارن کی اجیرشون کرده نترس نمیکشنش مگه همین کارو با تو نکرد با توام فرشته مونده بودم چی بگم با سرم تایید کردم حرفشو برای آخرین بار حسامو نگاه کردم که چطور داره التماس میکنه و فریاد میزنه نزدیک غروب بود ماشین حرکت کرد و افتادیم تو جاده نمیدونستم از این صحنه ای که دیده بودم باید ناراحت باشم یا خوشحال اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حس خوبی داشتم با یاد آوری صدای ضجه و فریادش لذت میبردم طعم شیرین انتقام رو برای اولین بار حس کردم دستمو گذاشتم رو دستش این بهترین هدیه میتونست باشه برای خداحافظی از این شهر لعنتی گرمای دست لطیفشو بیشتر حس کردم آخر شب رسیدیم این خونه هم مثل خونه اصفهان ویلایی بود اما خیلی بزرگ تر وقتی سامان چراغ هال رو روشن کرد چشام گرد شد انگار که تو یه قصر اومدم یه هال بزرگ که توش پر بود از وسایل شیک و قشنگ خیلیاشو بار اول بود که میدیدم آشپزخونه اش دو برابر اون خونه اصفهان بود یه سری وسایل داشت که اصلا نمیدونستم چی هستن اصلا وارسی و فضولیم که ته کشید سامان بهم یه پتو داد گفت فعلا اتاقا نامرتبه امشب همینجا بخواب کولر گازی رو روشن میکنم پتو رو بگیر یخ نکنی ظهر برای جفتمون پیتزا گرفته بود چقدر عالی بود پیتزاش بعد خوردن جمع و جور کردم دیدم کل آشپزخونه پر خاکه انگار خیلی وقته کسی تو این خونه نیومده اومدم شروع کنم گردگیری که سامان گفت دست نزن فرشته خدمتکار میگیرم کل خونه باید تمیز بشه آماده باش الان یکی میاد دنبالت باید از سر و وضعت شروع کنیم دیگه نمیخوام با هر بار نگاه کردن به خودت خجالت بکشی وقتشه بدونی که یه فرشته واقعی هستی و به جای خجالت به خودت افتخار کنی نیم ساعت بعد زنگ خونه رو زدن سامان درو باز کرد بعد چند لحظه یه دختره از در وارد شد یه دختر خیلی شیک پوش وارد که شد پرید تو بغل سامان از اینجور دلتنگیش برای سامان فهمیدم خیلی خیلی بهم نزدیک هستن بعدا فهمیدم دختر خاله پسر خاله هستن یکمی که با هم حال و احوال کردن تازه متوجه من شد همینجور وایستاده بودم داشتم نگاش میکردم خودشو جمع و جور کرد اومد طرف من بهش سلام کردم اما جوابمو نداد دورم چرخید داشت کامل براندازم میکرد گفت پس فرشته تویی انگاری سلیقه سامان افت کرده اونقدرام که میگفت تعریفی نیستی روسریمو از سرم برداشت و گفت چیه نکنه فکر کردی اومدی مسجد دعا ندبه برگزار کنیم اومدم بگم که طبق عادت میذارم که نذاشت حرف بزنم روسریمو بهم برگردوند گفت سرت کن راه بیفت بریم رفت بیرون و حین رفتن به سامان گفت آخر شب آمادست به سامان نگاه کردم بهم گفت برو باهاش نگران نباش ظاهرش یکمی تلخه اما قابل اعتماده دختره از دم در داد زد د بجنب دیگه هیچ وقت تهران رو ندیده بودم همه چی اینجا فرق داشت ساختمونا خیابونا آدما نیم ساعت تو راه بودیم وارد یه آپارتمان خیلی شیک شدیم رفتیم طبقه دوم از تابلو در ورودی فهمیدم اینجا آرایشگاه زنونه هستش البته چیدمانش شبیه خونه بود از دکور توی دو تا از اتاقا فهمیدم آرایشگاه اصلی اون اتاقا هستن یه چند تا خانوم هم داخلشون بودن بهم گفت بشینم تا بیاد هنوز نمیدونستم دقیقا برای چی اینجام نشسته بودم با تعجب داشتم دور و برمو نگاه میکردم چقدر این جو برام غریب بود از یه اتاق دیگه یه دختره اومد بیرون با یه شرت و تاپ هنگ کردم از دیدنش منو که دید لبخند زدو اومد سمتم نشست کنارم لپمو کشید گفت وای این گوگولی از کجا پیداش شده اینجا چیکار میکنی دهاتی کوچولو مونده بودم که چی بگم اون دختره که باهاش اومده بودم محکم با دستش زد پشت دست این یکی گفت دست درازی ممنوع این با منه اون گوشی بی صاحابتم جواب میدادی مامانت دیشب سکته کرد از دلواپسی دختره بلند شد خندید و گفت بیخیال آیدا بابا و مامان شدن یکمی حرص بخورن دیگه جریان این دهاتی چیه بهش جواب داد نمیبنی صفرکیلومتره ببرش از صورتو ابروش شروع کن من برم چند دست لباس براش بخرم سایزش اندازه خودمه برای موهاش صبر کن خودم میام هیچ وقت فکر نمیکردم بند انداختن این همه درد داشته باشه چشامو بسته بودم انگار اینجوری کمتر درد داره ابرو گرفتن هم دردش کمتر از بند انداختن نبود دختره دیگه باهام حرف نمیزد نمیدونم چقدر گذشت که آیدا برگشت اون دختره بهش گفت ببین چه مدل ابرویی براش درآوردم هشتی خیلی بهش میاد آیدا گفت همین سلیقته که نگهت داشتم وگرنه به خاطر اخلاق گهت تا حالا ده بار باید مینداختمت بیرون دختره صداشو نازک کردو گفت آیدا جونم اینقدر عصبانی نباش زشت میشیا آیدا بهش گفت خفه شو ژینوس برو سر وقت ناخوناش مثل جنگلیا گرفته درستشون کن موهاش موج داره مشکیه بلندیشم خوبه میشه یه مدل خوب درآورد چند لایه مش یخی میکنم ببینم موهاتو آخرین بار کی شستی جواب دادم سه روز پیش نمیدونم چند ساعت بود که فقط رو من کار میکردن وسط کار یه دور موهامو شستن خسته شده بودم این همه مدت یه جا رو صندلی نشسته بودم بلاخره ایدا بهم گفت اوکی تموم شد وایستا ببینم لباساتو در بیار همینجوری هاج و واج نگاش میکردم یعنی چی میگه لباستو در بیار ژینوس گفت در بیار خجالت نکش میخواد ببینه موهاتو میشه اپیلاسیون کنه یا نه رومو کردم سمت ژینوس گفتم اپیلاسیون یعنی چی ایدا اومد سمتم بی حوصله شروع کرد دکمه های مانتومو درآوردن گفت سامان رفته از ته جنگل آمازون گلچین کرده به خودم اومدم لختم کرده بودن شرتمو که درآوردن دستمو نا خواسته گرفتم جلوم ژینوس دستمو گرفت و کشید به جلوم نگام کردو گفت واقعا که آخه کسی با تیغ موی اینجاها رو میزنه از کدوم دهاتی تو رو آوردن آیدا گفت یکمی بلند شده برای اپیلاسیون خوبه برو رو تخت دراز بکش درد بکشی تا بفهمی مو رو با تیغ زدن چه کار احمقانه ایه استرس داشتم که دقیقا میخوان چیکار کنن وقتی که ژینوس از پایین پام شروع کرد نزدیک بود از درد داد بزنم درد وحشتناکی بود نا خواسته اشک میریختم خود آیدا هم از دستام شروع کرد قسمت جلوم که درد اور ترین قسمت بود بعدشم دمر شدم جایی از بدنم نبود که دست نزده باشن درد زیادش باعث میشد از خجالت اینکه تو چه وضعیت هایی منو قرار میدادن برای کارشون کم بشه بیشتر از یک ساعت طول کشید فقط درد کشیدمو اشک ریختم بلاخره تموم شد آخر کار ژینوس یه کرم مخصوص مالید به کل بدنم گفت التهاب بعد اپیلاسیون رو ترمیم میکنه نیم ساعت بعدش ایدا گفت پاشو برو حموم ژینوس همون شامپو سر و بدن خودمو بهش بده گفتم همینجوری برم قیافه آیدا حسابی کلافه شده بود گفت میخوای برات چادر بیارم اولا که همه زن هستن اینجا دوما اون اتاق درگیر مشتری های خودشون هستن شستن که دیگه بلدی نکنه اونم ما باید بشوریمت همه تنم خسته بود و تیر میکشید شامپو بدنی که بهم داده بودن رو همه جای تنم مالیدم چه احساس خنکی ای داشت سرمو تنمو شستم مثل جنازه ها اومدم بیرون تو رختکن حموم بودم چقدر با رختکن گوشه حیاط خونه دایی حمید فرق داشت داشتم خودمو خشک میکردم که ژینوس درو باز کرد یه قوطی مانند داد دستم گفت این لوسیونه کامل بمال به همه جای بدنت اینم شرت و سوتین نو آیدا گفت همه لباسای خودتو بندازم دور لوسیون چه بوی خوبی داشت وقتی داشتم به تنم میمالیدم اینم خنکی خاصی داشت که بدنمو خنک میکرد یه شرت و سوتین صورتی خوش رنگ بود موقع پا کردن شرت فهمیدم که چقدر پاهام صاف و صیقلی شده دیدنش حتی تو این شرایط عجیب و غریب و خستگی حس خوبی داشت ژینوس منو هدایت کرد به همون اتاقی که خودش اول کار ازش بیرون اومده بود یه تخت تک نفره داشت و حسابی به هم ریخته بود یه شلوار لی روشن با یه تیشرت صورتی داد دستم گفت تنت کن تو نگاه اول هیچ کدوم از لباسا اندازم نبود همشون تنگ و کوچیک بودن روم نمیشد صداشون کنم و بگم اینا اندازم نیست شروع کردم به پوشیدن شلوارش بر خلاف تنگ بودنش اما راحت پام رفت چون یه حالت کشی داشت وقتی پام کردم انگار هیچی پام نکردم کاملا چسبون به پام پایینش هم چند سانت از بالای مچ پام کوتاه بود خوب که دقت کردم این مدل رو تو پای بعضی دخترا تو اصفهان دیده بودم فقط چون خودم تا حالا نپوشیده بودم برام غریب اومد تیشرتش هم یکمی یقه باز بود آستین کوتاه دقیقا تا رو کمرم اینم اندامی و چسب بود آیدا اومد داخل گفت بشین رو تخت صورتتو همینجوری یه آرایش ساده میکنم نمیخوام خیلی شلوغش کنم کارش که تموم شد یه مانتو مشکی که معلوم بود اینم نو هستش و تازه گرفته داد دستم گفت تنت کن زودتر بیا بیرون مانتو هم نازک بود هم تنگ هم کوتاه واقعا احساس لخت بودن میکردم و هیچ فرقی با چند لحظه پیش تو حموم نداشتم اومدم بیرون جفتشون تو هال نشسته بودن ژینوس پاشد و گفت اوه مای گاددددد ببین چیکار کردمممم کاش اول کار ازت یه عکس میگرفتم ایدا یه شال صورتی کم رنگ بهم داد گفت سرت کن بریم دیر وقته ژینوس دستمو گرفت و گفت آیدا اینقدر بی ذوق نباش بذار یه لحظه خودشو تو آیینه ببینه منو برد به اون یکی اتاق که توش یه آیینه قدی بزرگ بود اون چیزی رو که تو ایینه میدیدم باور نمیکردم ژینوس از پشت دکمه های مانتمو باز کرد و درش آورد گفت حالا ببین یعنی اینی که الان تو آیینه هستش منم دستامو نگاه کردم که مطمئن بشم دست به صورتم زدم که بیشتر مطمئن بشم وای خدای من مدل موهام که بعدا فهمیدم اسمش لایر هستش تا روی شونه کوتاه کرده بود لایه های یخی رنگ وسط موهام بود صورتم این صورت من بود واقعا نه باورم نمیشه این من باشم که تا این اندازه خوشگل شده باشم چقدر این شلوار و بلوز بهم میاد همینجوری مات و مبهوت نگاه کردن به خودم بودم که ژینوس گفت حق داری اینجوری هنگ کنی حالا یه تیکه جیگر خالص شدی تنهایی بری تو خیابون سه سوت برت زدن بسه دیگه مانتو تو بپوش دیر شده الان آیدا باز آمپر می چسبونه ساعت 12 شب هم رد کرده بود شالمو سرم کردم آیدا اومد جلومو گفت مثل دهاتیا سرت نکن شالمو داد عقب جلوی موهام ریخت بیرون هر چی بیشتر میگذشت دیگه نیازی به آیینه نبود که حس کنم چقدر تغییر کردم اون احساس خجالت و غریبی هر لحظه داشت کم رنگ تر میشد و جاشو به یه حس جدید و هیجان میداد وضعیتم هم استرس داشت و هم لذت بخش بود سوار ماشین شدیم آیدا قبل از راه افتادن بهم گفت مبارکه خیلی خوشگل شدی تو همون فاصله کمی که می شناختمش از این تعریف محبت آمیزش تعجب کردم بهش گفتم مرسی ۴ ادامه نوشته
0 views
Date: November 6, 2019