فرشته انتقام ۵ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل دو روز بود سرمای شدیدی خورده بودم مثل اکثر موقع ها که مریض می شدم توجه نکردمو گفتم خودش خوب میشه اما از صبح تب و لرز شدیدی داشتم چند بار خواستم به استاد بگم و از کلاس بزنم بیرون اما گفتم بی خیال کلاس تموم شد وقتی که بلند شدم انگار همه دنیا دور سرم می چرخید سرگیجه همراه تب بود که به سرم حمله کرد وارد راه رو شدم وحیده رو از دور تشخیص دادم که از پله ها داشت پایین میومد طبق قرارمون بعد اون دعوای سوری دیگه نباید جلوی هیچ کس حتی برای کوچیکترین مورد و تحت هیچ شرایطی با هم ارتباطی داشته باشیم سرمو انداختم پایین که بتونم این سرگیجه لعنتی رو تحمل کنم یکی از کنارم رد شد و نا خواسته یه تنه خیلی خفیف بهم زد همین بس بود که دیگه نتونم تعادلمو حفظ کنمو پخش زمین بشم صدای نازنین رو شنیدم که انگار پشتم بود با یه جیغ بلند اومد طرفم نمی تونستم چشمامو باز کنم اما شنیدم که به وحیده گفت واقعا که متاسفم برات تو همون وضعیت بد تو دلم لبخند زدم داشت کم کم یاد می گرفت که چطور خودشو کنترل کنه داشت یاد می گرفت که اگه هزار بار از داخل تیکه تیکه شد نباید کسی بفهمه مشخص بود که بی تفاوت رد شده و به وضعیت من اهمیت نداده به خودم برای انتخابم تبریک گفتم حتما این مورد از طریق نازنین که یه جورایی خبرچین بود به گوش سهیلا می رسه نازنین خیلی وقت بود داشت بدون اینکه خودش بدونه نقش رابط مارو بازی می کرد منو بردن به یه درمونگاه نزدیک دانشگاه بهم سرم زدن نازنین با اون قیافه تپلی و نگرانش داشت نگام می کرد دختر خوبی بود ته دلش صاف بود شاید از نظر ما خبرچین بود و از نظر خودش داشت کار درست رو انجام می داد نمیدونم چشامو بستم سرگیجه لعنتی تموم شدنی نبود مادرم در حال سوختن بود اما جیغ نمی زد می خندید به سمت من می دوید و می خندید و فریاد می زد که وایستا بغلت کنم دخترم حسام هم اون گوشه وایستاده بود داشت می خندید چقدر این زیر زمین بزرگ شده حلما و اکرم هم از پشت سر مادرم شروع کردن دویدن سمت من میخواستن منو بگیرن همه شون می خندیدن من فرار می کردم با همه سرعت فرار می کردم یکی مچ دستمو گرفت نگاش کردم مجید بود بهم پوزخند زد نگهم داشت که مادرم بتونه منو بغل کنه هر چی بهش التماس کردم که آخه اگه منو بغل کنه منم آتیش می گیرم فایده نداشت منو هولم داد سمت مادرم با صدای جیغ از خواب بیدار شدم چند روز بود که مریض بودم تب داشتمو فقط عرق سرد می کردم نمیدونم علتش اون شوک بزرگی بود که سامان بهم وارد کرد یا سرما خوردگی کبری حسابی ازم مراقبت می کرد پاشورم میکرد کمک میکرد برم دستشویی و برگردم دستشویی های بزرگ بعد اون شب خیلی درد آور بود چند باری سامان رو بالای سر خودم دیدم خیلی وقت بود که کابوس ندیده بودم اما کابوسای لعنتی با قدرت هزار برابر بیشتر بهم حمله کرده بودن کابوس پشت کابوس یه دکتر میومد تو خونه و منو ویزیت می کرد بهم چند تا آمپول زد قرصامو هم به زور کبری می خوردم نمیدونم 4 یا 5 روز به همون حال بودم البته وقتایی که بیدار بودم و بی حال مغزم اینقدر انرژی داشت که حسابی فکر کنم برای گذشتم و حال و آینده صدای سامان و امیر رو از پایین شنیدم بلاخره تونستم خودم از جام بلند شم دستمو گرفتم به دیوار که تعادلمو حفظ کنم هنوز موقع راه رفتن پشتم درد می کرد یه تاپ و با شرت مدل لامبادا فقط تنم بود از بس عرق کرده بودم و تب داشتم کبری لباس تنم نکرده بود همونجوری رفتم پایین نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن متوجه من که شدن سکوت کردن رفتم جلوشون نشستم کبری سراسیمه اومد جلوم و یه سری اشاره ها کرد یه چیزایی از مدل حرف زدنش یاد گرفته بودم منظورش این بود که چرا با این حالم اومدم پایین بهش گفتم یه لیوان آب برام بیاره تشنمه سامان و امیر همینجور داشتن منو نگاه می کردن رو کردم به سامان هنوز باورم نمی شد که باهام چیکار کرده چند دقیقه همینجوری به هم زل زدیم بهش گفتم منم تضمین میخوام چشمای امیر متعجب شد و اومد یه چیزی بگه سامان با دستش جلوشو گرفت که هیچی نگه دوباره شروع کردیم به هم زل زدن به سختی برای همون نشستن ساده خودمو نگه داشتم پاشد و رفت با یه دفترچه حدودا قهوه ای کمرنگ برگشت داد دستمو رفت سر جاش نشست با دستای لرزونم به دفترچه نگاه کردم نمی دونستم چیه پدرم تمام اموال داخل ایرانش رو به نام من کرده این سند این خونه است فکر کنم قیمتش از اون سفته هایی که امضا کردی بیشتره اگه موفق بشی اون کاری که ازت می خوامو انجام بدی سفته ها رو بهت میدم و این خونه برای تو میشه کار اون شبو چند بار دیگه باید تکرار کنم هر بار که مطمئن شدم همون لذتی رو ازش می بری که از با من بودن می بردی خندم گرفت با همون انرژی کم صدای خندم رفت بالا آیدا راست میگفت سامان دیگه یه انسان نبود معلوم نبود چیه هنوز نمی تونم باور کنم که گرفتن انتقام خواهر و عشقش تا اینقدر براش مهم باشه که تبدیل به موجود دیگه اش کرده شاید روزگار داشت انتقام تمام کارایی که مادرم کرده بود رو از من می گرفت حسام راست میگفت من آخرش یه جنده ام حالا برای تصاحب یه آینده تضمین شده باید تن به این کار بدم در اصل هیچ فرقی با اون جنده های خیابونی ندارم اینقدر سامانو دوسش داشتم که با همه سعی ام و زورم نمی شد ازش متنفر باشم مصمم بودن در انتقام رو تو چشمای عسلیش دیدم اگه سرنوشت من این بود که برای به دست آوردن آینده باید با همه وجودم بجنگم باشه باهاش مشکلی ندارم بذار تو این جنگ له بشم به درک بذار تیکه تیکه بشم آخرش مرگه این حق منه این سهم منه این لیاقت منه سند خونه رو انداختم رو کاناپه رفتم جلوش وایستادم بهش گفتم اوکی من آماد هنوز حرفم کامل نشده بود که از حال رفتم لمس دستاش با پاهام و کمرم چه دنیای عجیبیه فقط دستای کسی میتونه بهت آرامش و امنیت بده که شاید در اصل قاتلت باشه چند روز بعد کامل خوب شده بودم استرس خفیف اینکه نقشه بعدی سامان برای من چیه تو دلم موج می زد داشتم آهنگ انرکیه رو گوش می دادم گوشیم زنگ خورد سامان بود که گفت کبری برات یه چمدون میاره برای چند روز مسافرت لباس و وسایلتو بردار حاضر شو آیدا میاد دنبالت می برت آرایشگاه هر وقت آماده بودی بعدش بهت خبر میدم آيدا در سکوت کامل بدنمو اپیلاسیون کرد موهامو مش کرد صورتمو آرایش کرد از ژینوس خبری نبود اینجور قهر کردناش و نبودش طبیعی بود دوش گرفتم یه مانتو کرم رنگ اندامی و کوتاه با یه ساپورت کرم رنگ چمدونمو برداشتم سوار ماشین شدم امیر اومده بود دنبالم بینمون فقط سکوت بود از تابلوها متوجه شدم داریم به سمت کرج میریم کرج هم رد کردیم یه جا بلاخره زد کنار ماشینو نگه داشت جلومون یه ماشین شاسی بلند بود امیر روشو کرد بهمو گفت میری سوار ماشین جلویی میشی اونا تو رو نمی شناسن فکر میکنن که جنده ای هیچی نمیگی هیچ حرفی نمیزنی هر کاری هم خواستن میذاری انجام بدن به چشمای امیر خیره شدم میتونستم تو چشماش بخونم که این حرفا حرفای خودش نیست میشد ناراحتی خاصی رو توی چشماش دید با گفتن باشه از ماشین پیاده شدم بهم گفت هشت روز دیگه همینجا تحویلت میدن خودم میام دنبالت هر قدمی که به سمت اون ماشین شاسی بلند برمی داشتم ترس و دلهره بیشتر وجودمو می گرفت حتی یه لحظه از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم اما برای پشیمونی دیگه دیر بود در عقب ماشین باز شد یکی ازش اومد بیرون چمدونمو گرفتو گذاشت پشت صندلی بهم گفت بفرما خوشگلم چهار تا مرد بودن دوتاشون جوون دوتاشون مسن تر موقع سوار شدن متوجه رفتن ماشین امیر شدم دیگه کاملا تنها بودم اون دوتای جلویی هم زوم کرده بودن رو من نمی تونستم نفس بکشم تو دلم به غلط کردن افتاده بودم خجالت میکشی عزیزم از چی خجالت میکشی احتمالا تازه کاره آره چند وقته شروع کردی عجب چیزیه هر چقدر براش دادیم میارزید آره خوب تیکه ایه فقط انگاری لاله اونی که سمت راستم نشسته بود گفت بسه دیگه فرشته خانوم هنوز یخش باز نشده راه بیفت وقت زیاده خودم یخشو باز میکنم دستشو گذاشت رو پامو فشار داد از استرس یه نفس عمیق کشیدم سرمو چرخوندمو بهش نگاه کردم می خورد حدود 40 سالش باشه نیشش باز شدو گفت جووووووون به این نگاه کردنت دست اون یکی رو هم روی پام حس کردم گفت چه نفس نفسی میزنه جوجه کوچولو سمت راستیه چونمو گرفتو گفت آره آبجیمون تازه کاره عاشق این دل دل زدنش شدم چه شود این مسافرت جنده به این باحالی تا حالا ندیده بودم تا خود شمال با دستاشون همه جامو مالوندن سعی می کردم فقط جاده رو نگاه کنم منو بردن به یه ویلا همون سمت راستیه از راه نرسیده گفت من دیگه طاقت ندارم خودم این جیگرو افتتاح میکنم میریم با هم یه دوش حسابی میگیریم حدود یه ساعت تو حموم بودیم دو دست منو کرد پاهام خسته شده بود هیچ لذتی نداشت هیچ لذتی نداشت تعداد سکسایی که با من تو اون یه هفته داشتن از دستم در رفته بود و دیگه نمی شمردم تو حالت و وضعیتی نبود که با من سکس نکنن سکسای یه نفره دو نفره سه نفره چهار نفره بعد چند بار بلاخره تونستم درد سکس از پشت رو تحمل کنم همشون شاکی بودن که چرا جندگی بلد نیستم چرا همراهیشون نمی کنم چرا اینقدر بی روح ساک می زنم آه و ناله و عشق بازی ندارم برام مهم نبود که چی میگن تنها چیزی که میخواستم این بود که زودتر تموم بشه امیر منو تحویل گرفت توی راه بهم گفت ازت راضی نبودن انگار هیچی بلد نبودی عصبی شدمو گفتم من جنده نیستممممممم امیر روشو کرد سمت منو گفت اما سامان چیزای دیگه ای تعریف میکنه انگار خیلی هم بلدی اومدم به سامان فحش بدم که یاد قرارم باهاش افتادم یاد اون جملش که گفت تا همونجوری که با من بودی با بقیه هم نشی این روال ادامه داره وقتی وارد اتاقم شدم درشو قفل کردم حالا میشد یه دل سیر گریه کنم این یه هفته فقط سکوت بودمو تحمل کردم هنوزم دیر نشده میتونم فرار کنم اما کجا برم پیش کی برم اگه شرایطم بدتر از این بشه چی چند روز بعدش تو آشپزخونه بودمو داشتم صبحونه می خوردم سامان هیچ صحبتی درباره اون مسافرت شمال ازم نپرسید رفتارش عادی بود از این سکوتش عصبی شده بودم بهش گفتم میخوام اتاقمو عوض کنم سرشو بلند کردو گفت مگه اتاقت چشه چرا میخوایی عوض کنی اتاقم هیچیش نیست من اتاق پریسا رو میخوام چشماش کمی تنگ شدو بهم خیره شد گفت برای چی من اتاق پریسا رو با همه وسایل خودش میخوام مگه قرار نیست من کلید حل این معما باشم حقمه کسی رو که قراره برای حل معمای خود کشیش نقش جنده ها رو بازی کنم بهتر بشناسم آهان راستی ارغوانم هست اون دفترچه خاطرات و برگه رمز گشاییشو میخوام قیافه سامان در هم شد چشماش عصبانی شد حس لذت خاصی داشتم از اینکه اون وضعیت آرومی که داشتو موفق شدم به هم بریزم همینجوری بهم خیره شده بودو هیچی نمی گفت راستی تا حالا یک درصد هم احتمال ندادی که شاید نظریه پلیس درست بوده باشه پریسا و ارغوان درگیر مواد مخدر شدن در همین حین شروع می کنن یه سری شیطونی کردن با هم خب شیطونی هاشون زیاد میشه به خودشون که میان می بینن که خیلی از خط قرمزا رو رد کردن خب تصمیم میگیرن خودکشی کنن به نظرم که امکانش هست سامان همینجور با عصبانیت داشت منو نگاه می کرد چشماش قرمز شده بود همه حرفامو با پوزخند و کنایه وار بهش زدم اینجوری می تونستم انتقام اون دو تا گنده بک که اونجوری وحشیانه بهم تجاوز کردنو بگیرم اما خودمونیما جفتشون حسابی خوشگل بودن با اینکه همجنس بازا رو درک نمیکنم اما تصور اینکه باهم چیکارا که نکردن خیلی جذابه دو تا دختر خوشگل با هم تو یه خونه تنها حتما یه شب که حسابی مواد زده بودن با هم چشم تو چشم شدن لباشون رفته تو هم و تا حالا اصلا به اینا فکر کردی یا فقط فکر میکنی مقصر کس دیگه ایه به نظر من که این احتمال هم باید در نظر بگیری هر کسی میتونه یه جنده باشه حتی خواهر تو حتی معشوقه تو تنفسش شدید تر شد چشماش کاملا کاسه خون شده بودن هر لحظه احتمال میدادم وحشیانه بیاد سمتمو تا میخورم منو بزنه اما برام مهم نبود لذت اینکه داشتم سامان خونسرد رو به این روز مینداختم ارزششو داشت لذت انتقامی که خودش یادم داده بود گاهی وقتا آدم دوست داره از عشقش هم انتقام بگیره و لذت ببره حداقل اینجوری توی دل خودش میگه مساوی شدیم سعی کردم خودمو خونسرد بگیرم شروع کردم لقمه نون و پنیر گرفتن به آرومی گذاشتم تو دهنم عمدا ملچ و ملوچ کردم هم زمان هم بهش خیره شدم سخنرانیت تموم شد آره عزیزم خواستم فقط یه زاویه دیگه از اتفاقی که ممکنه افتاده باشه رو بهت گوشزد کنم کلید اتاق پریسا رو از کبری بگیر بگو من گفتم دفترچه خاطراتو هم بهت میدم یه لقمه دیگه درست کردمو بلند شدم صدامو کش دار کردمو نگاهمو ناز دار رفتم طرفشو لقمه رو به آرومی گذاشتم تو دهنم دست کشیدم روی لباشو گفتم مرسی عزیزم بهم نگاه نمی کرد زل زده بود به جلوش دیگه بسش بود رفتم تو حیاط که کلید اتاق پریسا رو از کبری بگیرم اون سری اصلا حالم خوب نبود و به جزییات اتاق پریسا دقت نکردم حالا میشد کامل فضولی کنم همه چی قرمز بود مشخصه عاشق رنگ قرمز بوده کمد لباساش همه لباسای تو خونه ای و مجلسی لختی بودن از اون شیطونا بوده یه کامپیوتر بود تو اتاقش مثل من لپتاب نداشته شایدم داشته کامپیوتر رو روشن کردم صفحه دسکتاپ یه عکس بود که توش پر از شماره های لاتین بود سرم گیج رفت وقتی تو بهرشون رفتم شروع کردم کنکاش تو درایورا یه پوشه بود که پر از عکس بود عکسای بچگی پارسا و پریسا ارغوان تو اکثر عکسا بود آیدا راست میگفت اینا از بچگی با هم بودن قیافه مادرشون رو هم بلاخره دیدم خوشگلی جفتشون به مادرشون رفته بود آیدا هم تو چند تا عکس دیدم بدون آرایش چقدر معمولی بود تو یه فولدر دیگه پر آهنگ بود سلیقه پریسا هم آهنگای لاتین و خارجی بوده تو یه فولدر دیگه کلی آموزش زبان بود مشخص بوده که خیلی به زبان علاقه داشته هر چی گشتم چیز دیگه ای پیدا نشد زیر میز کامپیوتر و زیر تخت و بالای کمد و هر جایی که میشد چیزی قایم کردو گشتم امید داشتم یه چیز مرموز و خاص پیدا کنم اما هیچی نبود قاب عکس دو نفره پریسا و ارغوانو گرفتم دستم ولو شدم رو تخت بهشون زل زدم چقدر تو عکس شاد بودن از چشمای پریسا شیطنت می بارید اما آیدا درست میگفت چشمای ارغوان خیلی معصوم بود خنده معصومی هم رو لباش نشسته بود یه لحظه از حرفایی که به سامان زدم خجالت کشیدم بهشون خیره شدم تو دلم ازشون پرسیدم واقعا چرا خودتونو کشتین من این همه بلا سرم اومده هنوز جرات خودکشی پیدا نکردم هنوز مثل احمقا امیدوارم یه روزی زندگیم خوب بشه مثل احمقا هنوز امید به عشق سامان دارم مثل احمقا وسوسه صاحب شدن این خونه تو وجودمه همه چیزایی که برای من فعلا در حد آرزو و حرفه شما داشتین یکیتون به عنوان برادر و اون یکی به عنوان عشق سامانو داشتین پول داشتین خانواده داشتین پس چرا خودتونو کشتین حس می کنم حالا برای منم واقعا مهمه که این معما حل بشه فرداش سامان برام دفترچه خاطرات رو آورد برگه های حدودا ضخیم و شبیه مقوا داشت آبی کم رنگ بود برگه ها با یه فنر به دفتر وصل شده بودن برگه ها رو میشد بدون پاره کردن از دفترچه جدا کرد از اونی که آیدا می گفت پیچیده تر بود از اون برگه رمز گشایی هم که هیچی معلوم نبود یه نیم ساعت نگاشون کردم حوصلم سر رفت گذاشتم رو میز کامپیوتر رفتم دراز کشیدمو ایندفعه فقط به ارغوان فکر می کردم تا آخر تابستون چند بار دیگه منو به عنوان جنده تحویل مردا و پسرا میدادن همیشه تو خیابون منو تحویل میدادن و تحویل می گرفتن یه بار به تمسخر از امیر پرسیدم چجوری برام مشتری جور می کنین گفت یه رابط که کارش همینه هر چی هم پول میگیره برای خودشه فقط باید اون شخصیتای که سامان میخواد رو جور کنه راست میگفت هر کدومشون یه جور بودن یکی خشن دوست داشت یکی ملایم یکی بی روح بود یکی خیلی احساساتی بود اما همچنان همه از سرد بودن من شاکی بودن من نمی تونستم ازشون لذت ببرم دست خودم نبود آخه جندگی چه لذتی داره دانشگاه شروع شد آدرس محل زندگیم رو به گفته سامان یه آدرسی دادم که اصلا خودمم بلد نبودم جلسات سکس منم کمتر شد حدودا ماهی دوبار در هفته یه روز هچنان استاد زبان خصوصی داشتم تنها لحظات خوبم کنار ژینوس بود که چرت و پرتاشو گوش کنمو بخندم از هیچی خبر نداشت فکر میکرد من همچنان دوست دختر سامان هستم میگفت بهت حسودیم میشه که این همه مدت دوستیتون ادامه پیدا کرده با آموزشای آیدا خودم آرایش کردن رو یاد گرفتم دیگه بلد بودم صورتم و موهامو حسابی درست کنم زمان داشت می گذشت یه مورد رو اصلا متوجه نشده بودم من هر روز داشتم بی روح تر و بی احساس تر میشدم همون ربات بی قلبی که سامان می خواست ترم دوم دانشگاه شروع شد سامان ازم خواست که با هر استادی که تو دانشگاه میشه ارتباط بر قرار کنم تو این کار افتضاح بودم شاید به خاطر قیافه و اندامم به سمتم کشیده میشدن اما معلوم نبود چه رفتاری ازم می دیدن که سری بعد سرد و سر سنگین باهام برخورد میکردن تا پایان سال اول اصلا موفق نشدم حتی موفق نشدم با یه پسر دوست بشم انگار تلخی نا خواسته ای داشتم که همه رو از من فراری میداد اون رابط هم به امیر گفته بود هیچ مشتری ای از دست من راضی نیست امتحانای ترم دوم هم تموم شد رو تختم دراز کشیده بودم داشتم یه رمان انگلیسی میخوندم سامان و امیر وارد شدن بلند شدم نشستم امیر رفت روی صندلی کامپیوتر نشست سامان اومد کنارم بهم گفت فرشته مطمئنی داری همه سعی خودتو میکنی نگاش کردم چرا وقتی هنوز این چشمای لعنتی رو میبینم دلم میلرزه مگه من اصلا لیاقت اینو دارم که دلم برای کسی بلرزه مگه من ارزششو دارم بهش گفتم آره همه سعی خودمو میکنم اما من نمی تونم هیچ لذتی ازشون ببرم دست خودم نیست سامان نمی تونم دستشو کشید رو موهاشو نگام کرد امیر بهش گفت خب الان چیکار کنیم بلند شد و شروع کرد راه رفتن یه دستشو مشت کرده بود و میکوبید به کف اون یکی دستش گفت یه راهی پیدا میکنم از اتاق رفت بیرون امیر موقع رفتن بهم گفت امیدوارم باهامون بازی نکرده باشی فرشته وگرنه میدونم چه بلایی سرت بیارم چند روز بعد سامان اومد تو اتاقم بیدارم کرد بهم گفت سریع پاشو حاضر شو باید بریم جایی توی راه هیچی نمی گفت منم دیگه عادت داشتم به این هچی نگفتناش حتما میخواست منو باز تحویل یه مشت دیوونه بده اما بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم که الان باید وارد یه خونه بشم منو برد به یه کافی شاپ خیلی با کلاس یه گوشه نشستیم به گارسون که یه پسر خیلی خوشتیپ بود سفارش نسکافه و کیک دادم سامان گفت هیچی نمیخوره مشغول خوردن کیک و نسکافه بودم که یه خانوم هیکلی و گنده که نصف موهای رنگ کرده شرابیش بیرون بود و یه عینک دودی هم داشت اومد جلومون نشست بهمون سلام کرد من با تعجب بهش سلام کردم عینکشو برداشت و شروع کرد نگاه کردن من با لبخند و لودگی عمدی بهش گفتم خیلی خوشمزس براتون سفارش بدم لبخند زدو گفت نوش جان عزیزم میل ندارم سامان بهش گفت تا آخر تابستون تحویل شما قرارمون همونی که توضیح دادم باهاتون در تماسم بلند شد و بدون خدافظی رفت اومدم برم دنبالشو بگم یعنی چی تا آخر تابستون من که هیچی وسیله بر نداشتم خانومه مچ دستمو گرفتو گفت بشین عزیزم نگران نباش پیش من جات امنه بهش نگاه کردم با آرایش یه قیافه معمولی داشت چشمای آبی خاصی داشت اصلا شبیه ایرانیا نبود یه جوری بود لبخند زنان بهم گفت اسم من مهوش هست عزیزم شما هم فرشته خانوم هستین خیلی بیشتر از اونی که شنیده بودم خوشگلی و جذابی و البته شیطون بهم گفت که بلند شم و همراهش برم یه ماشین مدل بالای خارجی داشت گفت قراره با هم بریم سفر کلی خوش بگذرونیم یه تابستون عالی خیلی تو جاده بودیم فکر کنم نزدیک ده ساعت فقط یه جا وایستاد و بنزین زد بلاخره رسیدیم فهمیدم اومدیم شیراز اولین بار بود که میومدم شیراز رفتیم تو یه خونه بزرگ اما خیلی قدیمی مطمئنم از خونه دایی حمید داغون تر و کثیف تر بود حتی رو وسایل قدیمی و کهنه خونه تار عنکبوت بسته بود بهم یه اتاق کثیف تر از هال نشون داد و گفت خسته شدی عزیزم برو استراحت کن از بس تو این یه سال خونه های غریبه ها رفته بودم اصلا احساس معذب بودن نداشتم فقط از کثیفی این خونه چندشم شده بود سریع خوابم برد صبح بیدار شدم مثل همیشه خودم گشتمو حموم رو پیدا کردم حمومش حال به هم زن تر از بقیه خونه بود مشغول دوش گرفتن بودم که مهوش وارد حموم شد لخت لخت بود قد بلندش باعث میشد گنده بودنش بیشتر به چشم بیاد لبخند مهربونی رو لباش داشت بهم سلام کردو گفت صبح بخیر عزیزم منم با سردی بهش سلام کردمو ادامه دادم به شستن خودم یکمی نگام کردو گفت به من از گذشته ات نگفتن علاقه ای هم ندارم که بدونم از اینکه قراره آینده هم چی بشه هم علاقه ای ندارم بدونم به من گفتن راه و رسمشو یادت بدم بهش پوزخند زدمو گفتم راه و رسم چی نکنه تو سر استاد جنده هایی همینجوری داشت به حرفم میخندید منم خندم گرفته بود از حرف خودم یه هو قیافه خندونش جدی شد چشماش عصبانی شد انگار که از اون زن مهربون تبدیل به یه خون آشام شد بی هوا و بدون مقدمه یه کشیده محکم زد تو گوشم اومدم به خودم بیام دومیش هم زد از درد زیاد کشیده هاش اشک تو چشمام جمع شد بهش گفتم چته چرا میزنی جنبه شوخی نداری هیچی نگفت از روی سکوی داخل حموم که اصلا دقت نکرده بودم یه چیزی بود مثل شلاق اما رشته ای برداشت دوباره بی مقدمه شروع کرد زدن چند بار خواستم با دستم جلوشو بگیرم اما نشد زورش خیلی زیاد بود اشکم در اومد هر چی فحش که از ژینوس یاد گرفته بودم بهش می دادم مجبور شدم خودمو موچاله کنمو بشینم که کمتر به همه جای بدنم بخوره بی رحمانه فقط میزد دیگه از درد داشتم می مردم طاقت نداشتم شروع کردم به التماس کردن با گریه و زاری ازش خواهش کردم که بس کنه بلاخره دست نگه داشت بی وقفه گریه می کردم همه جام درد می کرد بهم گفت بلند شو نمی تونستم بلند شم گفت بلند میشی یا بازم دلت میخواد از ترس اینکه دوباره بزنه گریه کنان بلند شدم دیگه خبری از اون چهره مهربون و خندونش نبود جدی بود و ترسناک گفت درس اول ادب داشتن انگار خیلی بی صاحاب بودی که هیچی ادب نداری خودتو بشور و بیا بیرون در ضمن درس دوم از حالا به بعد تو این خونه باید لخت باشی لباس ممنوع به سختی خودمو شستم با بدن لرزون یه حوله که آویزون بود رو دورم انداختم و رفتم تو هال خودش لباس پوشیده بود نشسته بود رو کاناپه و پاشو رو پاش انداخته بود بهم گفت اون حوله برای خشک کردنه مگه نگفتم حق نداری لباس تنت کنی لباستو وقتی تنت میکنی که داری از اینجا میری حوله رو به آرومی از رو خودم انداختم که گفت برو بذار سر جاش وقتی برگشتم یه جاروی دستی داد دستم گفت کل خونه رو جارو میکنی اومدم اعتراض کنم که همه جام درد میکنه که شلاق تو دستش باعث شد به حرفش گوش کنم نمیدونم چقدر طول کشید اما دیگه کمر برام نمونده بود نشسته بود فقط منو نگاه میکرد تموم که شد دوست داشتم بشینم رفتم جلوش وگفتم تمومه اومدم بشینم که گفت فعلا استراحت ممنوع برو اشپزخونه رو تمیز کن حرصم در اومد بهش گفتم کنیز که گیر نیاوردی بلند شد و باز با شلاق شروع کرد به زدن اینقدر زد که دوباره خودمو موچاله کردمو نشستم دوباره گریم گرفتو شروع کردم التماس کردن که بس کنه همه بدنم قرمز شده بود بعضی جاهاش خون مردگی داشت بهم گفت نیم ساعت دیگه باید مشغول نظافت آشپزخونه باشی وگرنه اینقدر می زنمت که بیان تو همین باغچه چالت کنن 20 روز گذشت و همین منوال بود فکر کنم روزی نهایتا 4 ساعت میخوابیدم بقیه اش باید کار می کردم بهم گفته بود باید این خونه متروکه و آشغال رو دسته گل کنم محل خوابم رو موکت راهرو ورودی بود با اینکه لخت بودم اما هوا گرم بود پشه ها هم دیوونم کرده بودن همه لباسامو قایم کرده بود اکثر موقع ها گشنم بود و خیلی کم بهم غذا می داد وقتایی هم که نبود در خونه قفل بود حالا اگه هم باز بود من چه غلطی می تونستم بکنم بدون لباس تو شهر غریب مثل برده ها باهام رفتار می کرد هر بار کوتاهی می کردم منو میزد اصرار داشت که بگه من بی صاحابم از زیر بته اومدم در اصل هم راست می گفت این دو سال زندگی مرفه باعث شده بود یادم بره که از کجا اومدم و دقیقا کی هستم یادم رفته بود که اگه سامان نبود من هیچی نبودم اگه الانم نباشه من هیچی نیستم هر روز که می گذشت بیشتر به برده بودن عادت می کردم بیشتر حق خودم می دونستم که منو بزنه و له کنه ازم بیگاری بکشه دیگه اعتراضی نداشتم بهم میگفت که رییس صداش کنم حتی برای دستشویی رفتن باید ازش اجازه می گرفتم دیگه شک داشتم که مدت باقی مونده رو بتونم زنده بمونم یا نه همه پوست تنم خشک شده بود بلاخره اجازه داد که شبا رو مبل قدیمی وسط هال بخوابم خوابیدن روش یه رویا بود برام یه روز که داشتم گردو خاک تموم نشدنی خونه رو می گرفتم صدام زد ازم خواست برم جلوش وایستم چند لحظه نگام کرد بهم گفت برگرد و به حالت سجده شو این حالتو مردا ازم زیاد می خواستن اما برای کردن این برای چی میخواست با اولین ضربه شلاق به باسنم همه تنم لرزید بعدی رو هم زد بعدی رو هم زد سعی می کردم اشک نریزم اما موفق نشدم ازم خواست جملاتی که میگه رو تکرار کنم من یه موجود بی ارزش بیشتر نیستم من یک دختر هرزه بیشتر نیستم من بی صاحابم و از زیر بته در اومدم ارزش من از تفاله های سگای توی فاضلاب کمتره روزی دو نوبت نیم ساعتی شلاق میخوردم به حالتای مختلف و این جمله ها رو همراه با گریه می گفتم وارد 20 روز سوم شدیم همچنان داشتم خونه رو تمیز می کردم که مهوش از بیرون اومد مشخص بود که حسابی عرق کرده رفت نشست رو مبل صدام کرد ازم خواست که لباسشو دربیارم گفت کامل لختش کنم فقط کمی خودشو پیچ و تاب می داد که بتونم شلوار و شورتشو در بیارم پاهاشو از هم باز کرد بهم گفت زانو بزن و کسمو لیس بزن کلی عرق کرده بود بدنش بوی گند می داد موهای کسشم خیلی بلند بود زبونمو هر چی بیشتر به کسش نزدیک کردم بیشتر بوی گند می داد چند بار عوق زدمو میخواستم بالا بیارم موهامو گرفت و صورتمو چسبوند به کسش گفت از امروز روزی سه نوبت و هر نوبت یه ساعت کارت همینه تا اینجاشو تحمل کرده بودم پس بقیشو هم می تونستم باید هر جور شده تحمل کنم اگه کم بیارم سامان لازم نیست سفته ها رو اجرا بذاره فقط کافیه منو بندازه بیرون همین برای نابود شدنم کافیه بعد چند روز موفق شدم با این بوی گند و تند کسش کنار بیام برام سوال بود که اصلا از این کارم لذت می بره یا نه اصلا معلوم نبود چندین کار دیگه هم ازم میخواست مثل ماساژ دادن و بوس کردن همه جای بدنش و خوب که دقت کردم اون جمله اولم تو حموم درست بود مهوش سراستاد جنده ها بود داشت راه و رسم یه جنده کامل شدن رو یادم می داد اما نه یه جنده معمولی من یه جنده خاص بودم برای یه هدف خاص بلاخره تموم شد لباسامو برام آورد همون مسیر برگشت به تهران همون کافه ای که منو تحویل گرفته بود فکر می کردم یه حرف یا سخن پایانی ای داشته باشه اما فقط سکوت کرد تا اینکه سامان اومد با هم احوال پرسی کردن سامان براش یه چک نوشتو گفت اینم مابقی پول مهوش خدافظی کردو رفت آخرین باری بود که می دیدمش سامان منو برد و تحویل آیدا داد کلی داغون شده بودم که فقط آیدا می تونست درستم کنه سه روز پیش آیدا بودم با صدای سهیلا به خودم اومدم خانوم نصیری خانوم نصیری خوب هستین اکه لازمه از اینجا منتقلتون کنیم به یه بیمارستان مجهز لازم نیست استاد خوبم خیالتون راحت به هر حال من از طرف دانشگاه خودمو مسئول می دونم پیگیر وضعیتتون باشم دوستتون مراقب شما هست هر کمکی لازم داشتین بهش بگین مرسی استاد ممنون که اومدید معاون دانشگاه بود منم تو دانشگاه حالم بد شده بود قطعا می تونست به این بهونه بیاد و ببینه من چم شده اما می تونستم تو چشماش بخونم که برام نگرانه منو به همین راحتی به دست نیاورده که به راحتی هم از دست بده این یعنی اینکه نقشه مثل ساعت داره میره جلو از اونجایی که حوصله وراجی های نازنین رو نداشتم رومو کردم اونور و چشامو بستم نمیدونم سامان می خواست موجودیت واقعیمو بهم یادآوری کنه یا واقعا هدفش آموزشای مهوش بود یا شاید جفتش هر چی بود تاثیر زیادی روم گذاشت آدما تو شرایط سخت متوجه توانایی های خاصی از خودشون میشن فهمیدم تو جندگی هیچ لذتی وجود نداره باید وانمود کنی که لذت میبری باید ارضای جنسی بشی اما برای روحت هیچ ارضا شدنی در کار نیست مروارید واقعی از صدف بیرون اومد سه ماه از سال دوم دانشگاه گذشت امیر می گفت رابط حسابی راضیه و میگه مشتری ها هم خیلی راضین حتی چند تا مشتری خانوم هم داشتم چقدر آدما پیچیده ان اگه تا چند سال پیش بهم می گفتن زنا هم جنده کرایه می کنن باورم نمیشد سامان صدام زد یار همیشه کنارش امیر هم بود رفتم جلوشون نشستم بهم یه برگه داد عکس روشو میشناختم خوبم میشناختم لازم به توضیح نبود بهش گفتم امکان نداره سامان این نشدنیه هر کدوم از استادا رو بگو بهت قول میدم کمتر از یه هفته تورشون کنم اما این نمیشه منو از دانشگاه میندازن بیرون همه نقشه های خودت از بین میره نصف سیگارشو کشیده بود حرفامو گوش داد بهم گفت نشدنی وجود نداره فرشته باید بتونی این جز نقشه اصلیه باید بهش نزدیک بشی باید از طریق این دانشگاهتو منتقل کنی به اصفهان بدون حمایت ما تک و تنها تنها ردی که قراره از تو جا بمونه خودتی من مطمئنم از پسش بر میایی دوباره به عکس نگاه کردم زیرش یه سری توضیحات و نوشته بود بلند شدمو چند قدم جلوشون راه رفتم حاج آقا حقیقی دست گذاشته بودن رو بدترین گزینه ممکن البته آخوند نبود چون مکه رفته بودو ریش میذاشتو همیشه تسبیح دستش بود همه حاجی صداش می کردن مثلا جانباز هم بود البته تو بچه ها شایعه بود که از اونایی بوده که باباش ناقصش کرده و رفته خودشو مجروح جنگی اعلام کرده اما هر چی که بود همه عالم و آدم مثل سگ ازش می ترسیدن رییس حراست بود فکر کنم رکورد اخراج دانشجو تو کل ایران دست این بود حالا سامان از من میخواست بدون هیچ حمایتی بهش نزدیک بشم بعد از اینکه چند دقیقه ای جلوشون رژه رفتم وایستادم حداقل بهم هم فکری بده که چجوری بهش نزدیک بشم من نمی تونم بهت هم فکری بدم فرشته بهت ماهی گیری یاد دادم برای همین روزا همه جا من نیستم که بتونم بهت کمک فکری بدم در آینده معلوم نیست که تک و تنها تو چه شرایطی قرار بگیری تو یه شطرنج بازی فرشته اینو یادت نره همینجور تو اتاقم راه می رفتم و فکر میکردم استرس داشتم اگه موفق نشم چی اونوقت سامان منو پرتم میکنه بیرون دیگه به دردش نمی خورم خدای من خودت کمک کن چقدر احمقانه دارم از خدا کمک میخوام چند روز تموم فقط فکر کردم به سامان پیام دادم امشب هوس قهوه خونه ام کرده خودتو امیر و آیدا یه جای دنج رزو کن میخوام کنارتون یه هوایی بخورم بدون اینکه ازم سوال بپرسه جواب داد اوکی ساعت 9 میام دنبالت میخواستم یه مورد مهم رو بهشون بگم این سه تا از اول در جریان همه چی بودن و هستن پس باید همشون می بودن از طرفی واقعا دلم هوس یه چایی داغ تو هوای سرد کرده بود اونا هم فهمیده بودن منتظر بودن شروع کنم به حرف زدن حاج آقا حقیقی تو دانشجوها خیلی دشمن داره خیلی از دخترا حتی برای خراب کردنش هم که شده سعی کردن بهش نزدیک بشن اما نتیجه ای نداشته آدم به شدت جدی و محکمیه اما من این چند وقت حسابی فکرامو کردم میدونم چجوری باید بهش نزدیک شد باید داستان واقعی زندگیمو براش تعریف کنم ایدا خندش گرفتو گفت خل شدی مثلا نشستی فکر کردی باید یه داستان کلا ساختگی تعریف کنی هنوز به وسط داستانت نرسیده اخراجت میکنه خدا رو شکر به قسمت ماها نمی رسی که همگی لو بریم امیر هم اومد یه چیزی بگه که نذاشتم من خنگ نیستم آیدا اگه قراره یه روز به سهیلا هم نزدیک بشم لازمه یه داستان داشته باشم چه داستانی بهتر از داستان خودم شرایطی که تو اصفهان داشتم اعتماد به یه آدم بی معرفت و آوردنم به تهران و سو استفاده از من حالا پشیمون شدم میخوام از این شهر برم کجا بهتر از جایی که قبلا توش زندگی کردم و می شناسمش به من اعتماد کن سامان مگه نگفتی باید خودم تنهایی از پسش بر بیام به هر قیمتی شده مجابش میکنم که دلش برام بسوزه و کمک کنه ایدا باز اومد اعتراض کنه که سامان نذاشت بهم گفت باشه من همیشه سر حرفام هستم به عهده خودت گذاشتم همینو انجام بده رسیدیم خونه مانتو و شالمو درآوردم رفتم جلوی امیر بهش گفتم بزن تو گوشم خندش گرفته بود گفت رفتیم چایی خوردیما مشروب نخوردیم که رفتم سمت شیشه مشروب سامان چند قلپ سر کشیدم گفتم مسخره نکن امیر اینقدر بزن تا چند جای صورتم کبود بشه دوباره خندید سرش داد زدم خفه شو امیر بهت میگم بزن صورتش جدی شد به سامان نگاه کرد سامان با سرش تایید کرد با اینکه خودم گفته بودم بزنه اما همینکه دستشو برد بالا از ترس چشامو بستم مغز سرم از درد سوت کشید بعدی بعدی بعدی سامان گفت بسه دیگه صبح که از خواب بیدار شدم سریع رفتم جلوی آینه پای چشم و لبم حسابی کبود شده بود مثل جوجه های مریض که لرزش خفیفی دارن به همون شکل و تو موقعیتی که میخواستم وارد دفتر حاجی شدم دوتا پسره داشتن باهاش حرف می زدن با اولین نگاهی که مطمئن شدم روم کرده از دفترش زدم بیرون صدام زد توجه نکردم دوباره با صدای بلند گفت خانوم با شمام وایستادم برگشتم کاری داشتین ن ن نه کاری ندارم پس برای چی اینجا وایستاده بودی ه ه هیچی ب ب ببخشید کاری ندارم حاج آقا ا ا اگه اجازه بدین برم ک ک کلاسم دیر م م میشه خیلی جدی گفت بگیرید بشین خانوم یکم دیگه با اون دوتا پسره حرف زدو موقع رفتن بهشون گفت درو پشت سرشون ببندن من همینجوری سرم پایین بودو سعی میکردم اون لرزش خفیف سرم رو حفظ کنم الان دیگه رفتن مشکلی هست راحت باشید و بگید لرزش سرمو یه کمی بیشتر کردمو همچنان داشتم زمینو نگاه می کردم سرتونو بیارین بالا مشخصه که حالتون خوب نیست و یه اتفاقی افتاده ترس از موفق نشدن و نتیجه اش که میشه آواره شدن باعث شد بهترین رل دنیا رو بازی کنم سرمو با همون لرزش و به آرومی آوردم بالا شروع کردم اشک ریختن با سر لرزون و اشکایی که به آرومی رو گونه هام می ریختن بهش نگاه کردم هیکل گنده و چاقی داشت ابروهای خیلی پر پشت با ریشای خیلی بلند منو بگو که همیشه به اون دو سانت ریش امیر میگفتم ریشو همراه با هق هق گریه بهش گفتم ه ه هیچی ن ن نشده حاج آ آ آقا آخه دختر با این صورت کبود شده با این سر و بدن لرزون اومدی تو دفتر من مشخصه می خواستی یه چیزی بگی و پشیمون شدی تا نگی چی شده نمی ذارم بری اگه همکاری نکنی مجبورم پلیسو خبر کنم باید مشخص بشه کی این بلا رو سرت آورده از جام بلند شدم شدت گریه ام بیشتر شد شروع کردم نفس کشیدن سریع قیافه مو هراسون گرفتم حاج آقا نه تو رو خ خ خدا نه غ غ غلط کردم ب ب به خ خ خدا م م من ک ک کاری ن ن نکردم می تونستم حس کنم که داره واقعا تحت تاثیر قرار می گیره بلند شد خودش برام یه دستمال کاغذی برداشتو داد دستم نترس دختر مگه گفتم تو کاری کردی حتما برات اتفاقی افتاده که اومدی و به حراست دانشگاه خواستی اطلاع بدی اما انگار ترسیدی و پشیمون شدی خدا لعنت کنه اون چیزایی که پشت سر من و حراست این دانشگاه میگن نترس دختر آروم باش لازمه زنگ بزنم به خانوادت دوباره و شدید تر شروع کردم گریه کردن کدوم خانواده حاج آقا کدوم خانوداه اگه من صاحاب داشتم این سر و وضعم نبود از اداری خواست که پرونده منو بیارن همه چی تو پرونده عادی بود و چیز خاصی دستگیرش نشد هیچ مورد انضباطی هم نداشتم حس کردم از این همه گریه کردن من کلافه شده بلاخره کم آورد گفت فعلا برو نمی خواد بری سر کلاست خودم با استادت صحبت می کنم و موجه میکنم فردا صبح میایی دفترم انشاالله بتونم مشکلتو حل کنم موقع خارج شدن از دانشگاه خودمم باورم نمی شد که چه نقشی بازی کردم ازاینکه تو جلسه اول تونستم تحت تاثیرش قرار بدم احساس خوبی داشتم یا من خیلی عالی بودم یا اون دخترای احمقی که معلوم نبود چجوری می خواستن با این رابطه بر قرار کنن کودن بودن فرداش با حال حدودا بهتر رفتم دفترش دیروز باید غم و ناراحتیم رو بهش القا می کردم امروز نوبت استرس و ترس بود بهش تاکید کردم که شما اولین نفری هستین که دارم داستان زندگیم رو براش میگم از آتیش سوزی مادرم شروع کردم تا گم شدن پدرم رفتن به خونه دایی مشکلاتی که داشتم به جریان حسام که رسیدم زدم زیر گریه حاجی دوباره بهم دستمال کاغذی داد از اینکه فقط یک شاگرد مکانیکی غریبه تنها همدم و حامی من بوده گفتم در ادامش از آشنایی با یه پسر خوشگل و خوشتیپ و پولدار گفتم از امضا کردن اون سفته ها از آوردن من به تهران و هم خونه ای شدن باهاش از اینکه اوایل خوب بود اما کم کم شروع کرد منو اذیت کردنو آزار دادن از اینکه حالا ولم کرده و گم و گور شده از اینکه حالا بی کس و تنهام تو این شهر غریب فقط تونستم شناسنامه مو ازش بگیرم حالا هم گاهی وقتا دوستاش و آشناهاش میدونن که من تنهام اذیت و آزار میرسونن نمیدونم تا کی میتونم جلوشون مقاومت کنم حاج آقا آخر حرفام صدای گریمو بردم بالا و گفتم میدونم حاج آقا الان که اینا رو گفتم اخراجم میدونم که خودمو بدبخت کردم اما دیگه خسته شدم حاج آقا من عاشق درسم من تو بدترین شرایط درسمو ول نکردم همه امیدم به این درس و مدرکه که بتونم آینده مو باهاش بسازم توی دلم آشوب بود ریسک بزرگی کرده بودم امکان داشت هر لحظه منو تحویل پلیس بده و گیر بده که کی بوده که گولت زده و کیا هستن که می خوان اذیتت کنن گرچه برای اونم نقشه هایی تو سرم داشتم استرس و آشوب تو دلم کمک بزرگی بود چون به هر حال باید امروز می ترسیدم و حاجی می دید که یه دختر جلوش تا سر حد مرگ از تنهایی می ترسه وقتی که حرفام تموم شد کمی مکث کردو شروع کرد حرف زدن که حسابی سورپرایز شدم ببین دخترم اولا که قبول کن که خودت مقصر بودی وقتی که پسر داییت بهت سو قصد کرد باید به همه اطلاع می دادی بعدشم چه لزومی داشته که تو با یه شاگرد مکانیکی رابطه داشته باشی همونم اشتباه بوده اشتباه بدتر اعتماد به یه غریبه خودت تو حرفات اعتراف کردی مجذوب چهره و پولش شدی گرچه من صداقتت رو تحسین میکنم اما دلیل نمیشه مقصر بودنت رو نادیده بگیرم اشتباه پشت اشتباه الانم یه سوال میکنم مثل بقیه مواردی که صادقانه گفتی جواب بده میدونم که قانونا بدون اجازه ولی دختر حق صیغه نداره اما میگی مدارک و برگه حضانت دایی فوت شده ات در اختیارش بوده با این حال میخوام بدونم اینقدر شرافت داشته که یه صیغه محرمیت بین خودتون بخونه یا نه چه دنیای عجیبیه آدما واقعا خرن یا خودشونو زدن به خریت خیلی راحت سه سوت کل گذشته منو قضاوت کرد و حکم داد حالا هم نگران شرعی بودن رابطه من با اون پسره است ب ب بله حاج آقا م م من که ج ج جور دیگه راضی نمی شدم که باهاش باشم که گ گ گفت صیغه م م می کنه و محرم میشیم ر ر رابطه م م ما ب ب به خدا شرعی بود حاج آقا بعد از این جوابم رضایت خاصی رو توی چهرش دیدم حتی از جاش بلند شد گفت بازم خدا رو شکر که با این همه اشتباه مرتکب گناه نشدی دختر پریدم وسط حرفشو گفتم الان حاج آقا چی میشه یعنی اخراجم میکنین حاج آقا تو رو خدا من فقط همین دانشگاه برام مونده تو رو خدا خواهش میکنم آروم باش دختر آروم باش کی حرف از اخراج زد چی در مورد من فکر میکنی مگه حتما تو دانشگاه پخش شده که حاج آقا حقیقی یه جلاده آره سرمو از خجالت انداختم پایینو هیچ جوابی ندادم الان کجا زندگی میکنی خرجیتو چطوری در میاری جدیدا قبل از غیب شدنش برام یه خونه کوچیک رهن کرده حاج آقا قولنامه به اسم خودمه اما تا آخر تیر یا همون آخر دانشگاه قرار دادم تموم میشه فکر کنم پولی هم که برای خرجی بهم داده تا دوماه بیشتر دووم نیاره نمی دونم باید چیکار کنم حاج آقا خیلی پشیمونم حاج آقا رتبه من خیلی خوب بود کاش دانشگاه اصفهان میزدم حداقل اون شهرو میشناختم چهار تا آشنا داشتم حاج آقا من از همه اشتباهاتم توبه کردم پشیمونم درسته که خیلی حرفا پشت سر حراست میزنن اما دیروز اینقدر روم فشار بود که نا خواسته خودمو تو دفتر شما دیدم این جمله من بس بود که حاج آقا بادی به غبغب بندازه و حسابی حال کنه که با اینحال که پشت سرش میگن فلانه و بهمانه اما هر کی گیر میکنه بازم به خودش پناه میبره حس غرور حاجی رو کاملا غیر مستقیم براش فعال کردم کاملا غیر مستقیم ازش تعریف کردم و بهش رسوندم که چقدر بهش اعتماد دارم شروع کرد نصیحت کردنو حرفای حاجی وار زدن البته بماند که دو تا درمیون هی از خودشم تعریف می کرد میگفت متاسفانه جوونا اسلام رو همیشه در لحظه آخر انتخاب میکنن تو دلم گفتم خاک بر سرت کنن که خودتو اسلامی میدونی یا شایدم واقعا اسلام تو و امثال تو هستین ته دلم دیگه داشتم بالا میاوردم از این همه چرت و پرت از این همه غرور و ادعا از این همه قضاوت کردن اما ظاهرمو راغب و مشتاق گرفتم به حرفای جدیدی که می شنیدم صدای اذان منو نجات داد و حاج آقا یاد نماز اول وقت ظهر افتاد ازم پرسید نماز میخونی یا نه سرمو انداختم پایین هیچی نگفتم چند تا ذکر گفتو سرشو تکون داد بهم گفت فعلا برو تا فکرامو بکنم که چجور میشه بهت کمک کرد حالا ماهی کاملا توی تور بود حتما شروع می کرد در مورد من تحقیق دقیق تر میدونستم چیزی دستگیرش نمیشه و فقط چیزایی رو میفهه که با نقشه سامان ردش گذاشته شده بود از اون روز باید تو اون اپارتمان کوچولو و تنهایی زندگی کنم باهوشی سامان رو موقعی فهمیدم که جایی رو انتخاب کرد که هر کی به هر کیه یکی بیاد برای تحقیق و بپرسه فلانی چه مدته اینجا گوزپیچ میشه اینجا یا همه معتادن یا صبح تا شب دنبال یه لقمه نون شبا هم مثل جنازه وارد خونه میشن و فرداش مثل جنازه میزنن بیرون فکر کنم وسط محله شون ده تا آدمو به رگبار هم ببندن کسی نفهمه حاجی هم فهمید که واقعا طرفش یه دختر تنها و بی سر پناهه و البته حسابی شیطون حاجی حتما می دونست شیطونیای من فقط به یه رابطه صیغه با یه پسری که گولم زده ختم نشده حاجی اسم صیغه رو آورد برای خودش حاجی خودشو به خریت زده بود چون تو گلوش گیر کرده بودم سامان پیش بینی می کرد که سهیلا باهاش یه روزی تماس بگیره و همه چی رو بپرسه و حتی ازش درمورد من نظر هم بخواد حاجی خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم پیشنهاد صیغه داد وقتش بود که هر چی هنر داشتم پیاده کنم و چنان لذت سکس و عشق بازی رو بهش بچشونم که تا عمر داره خودشو مدیون من بدونه اولش می گفت برای اینکه بتونه بهم خرجی بده و سر بزنه اما کیه که بتونه جلوی من مقاومت کنه کدوم مردیه که اسیر شهوت یه دختر خوشگل و خوش اندام و طناز نشه تنها بودن ضعیف بودن بی کس بودن مونث بودن بدترین و تاریک ترین نقطه ضعفا رو میشه به تبدیل به قوی ترینشون کرد وقتی که تو این فاصله کم تونستم قاپ حاجی رو بدزدم کامل درک کردم که چرا سامان منو انتخاب کرده توی آینه مرواید واقعی از صدف در اومده رو دیدم به مرور و آروم حاجی رو قانع کردم که منو منتقل دانشگاه اصفهان کنه بهش گفتم تو ترجمه زبان پیشرفت کردمو خرجی خودمو میتونم دربیارم حدود 6 ماه همه جوره باهام حال کرده بود قطعا بدش نمیومد که من برم و دیگه جلوی چشمش نباشم بلاخره راضی شد و برای سال سوم منتقلی منو درست کرد برای تشکر چنان جشنی براش گرفتمو اینقدر رقصیدم که تا صبح سه بار منو کرد برای آخرین بار ازش خدافظی کردمو دیگه ندیدمش همگی مشغول جمع کردن بودیم آیدا به خاطر آرایشگاه نمی تونست بیاد ژینوس باز قهر کرده بود سامان استرس و هیجان خاصی داشت همینجوری تو هال قدم میزد البته این استرس و هیجان تو وجود همه مون بود من بلاخره آماده شده بودم دقیقا همونی شده بودم که سامان میخواست آماده بودم برای بازی کردن هر نوع نقشی شب آخری که تو تهران بودیم هیچ حرفی بینمون زده نشد هر چهار تاییمون سکوت محض بودیم و هر کسی خودکار کار خودشو می کرد آیدا تصمیم داشت شب پیشمون بخوابه استرس تو چهره اون بیشتر از بقیه مون بود رفتم سمت امیر و پاکت سیگارو ازش گرفتم بهش گفتم بس کن امیر داری خودتو خفه میکنی رفتم طبقه بالا وسایلمو از اتاق پرسیا برداشتم دفترچه خاطرات ارغوان هم برداشتم هنوز امید داشتم شاید بتونم همشو رمز گشایی کنم تصمیم گرفتم شب آخرو تو اتاق خودم بخوابم رنگ سفید اون اتاق بهم آرامش میداد رو تخت دراز کشیدم و به آینده نا معلومم فکر می کردم حاجی حسابی سفارش منو کرده بود خیلی راحت مراحل اداری انتقالم انجام شد خوابگاهم خیلی راحت پذیرش شدم همیشه فکر می کردم خونه ای که پریسا و ارغوان خودکشی کردن همونی باشه که سامان بار اول منو برد داخلش اما متوجه شدم اونو مخصوصا و به خاطر من کاملا مبله کرایه کرده بوده حالا هم یه خونه مبله دیگه کرایه کردن مشخصات کامل سهیلا رو بهم دادن یک سال پیش شده بوده معاون دانشگاه البته همچنان تدریس هم میکرد سامان تاکید کرده بود که از لحظه ای که پامو میذارم اونجا تنهام و هر طرح و نقشه ای برای نزدیک شدن به سهیلا می ریزم باید به تنهایی باشه و فقط سر فرصت و تو یه موقیعت امن و مطمئن اونا رو در جریان بذارم آخرین جمله سامان غیر منتظره ترین جمله ای بود که می شنیدم لحظه ای که میخواستم سوار تاکسی بشم که منو به خوابگاه ببره مچ دستمو گرفت و تو چشمام خیره شد مدتها بود عشق و احساس رو کلا فراموش کرده بودم اما زل زدن به چشماش باعث شد ته دلم بلرزه لعنت به این لرزش لعنت به این عشق لعنتی من باید ازت متنفر باشم چرا هنوز جلوش ضعف دارم فرشته امیدوارم هنوز اون سه تا شرطی که برات گذاشتم و قول دادی رو یادت باشه میدونستم دقیقا منظورش چیه نترس من برای همیشه مجید رو فراموش کردم دیگه هیچ حسی بهش ندارم به هیچ کسی دیگه هیچ حسی ندارم توی دلم میدونستم دارم دروغ میگم آخرین قطره احساس درون من چشمای لعنتی سامان بود کاش می تونستم این آخرین قطره رو هم خشک کنم و یه ربات کاملا بی قلب بشم مسئول خوابگاه منو راهنمایی کرد به طبقه سوم متوجه شدم اتاقا 4 نفره است در یه اتاقو زد یه دختره کم مکی لاغر مردنی درو باز کرد بهش گفت شما سه نفرین یه تخت جا دارین این میاد پیش شما دختره منو یه نگاه کردو انگار که قراره ارث باباشو باهام تقسیم کنه قیافه شو کج کردو گفت خوش اومدی منم خیلی بی تفاوت بهش گفتم مرسی و وارد اتاق شدم انگار که سه تاشون اومده بودن و من آخری بودم یه دختر تپله بلند شد و با خوش رویی بهم سلام کرد تو دستش کتاب درسی دیدم هنوز هیچی نشده داره میخونه اون یکی رو تختش خوابیده بود خودشو موچاله کرده بودو پشتش به ما بود رنگ قرمز بلوز بافتش خیلی قشنگ بود فقط مونده بودم که هوا هنوز سرد نشده که اینجوری لباس پوشیده تخت من کنار پنجره بود بهترین جای ممکن تپله اومد نزدیکو گفت من اسمم نازنینه سال اولی هستم به کک مکیه اشاره کردو گفت این اسمش فهمیه است سال دومیه به اون قرمز پوشه اشاره کردو گفت اسمش وحیده است مثل من سال اولیه از قیافش معلوم بود که توقع داره منم خودمو معرفی کنم یه لبخند زورکی زدمو گفتم اسمم فرشته است سال سومی ام خوشبختم قیافش بشاش تر شدو گفت اون کمدو فهمیه و وحیده برداشتن این میشه کمد منو تو من طبقه بالا چیدم وسایلمو اگه میخوای بالا برای تو بهش گفتم نه همون پایین خوبه خیلی برام فرقی نداره شروع کردم وارسی کردن بیشتر متوجه شدم یه سری وسایل مثل روبالشتی و ملافه و پتو و چند تا خرت و پرت دیگه لازم دارم هر چی لازم بودو نوشتم زدم بیرون که تهیه کنم به هر حال قبل از اینکه با محیط دانشگاه آشنا بشم باید محیط خوابگاه و این سه تا آشنا بشم باید با کسایی که قراره زندگی کنم آشنا بشم هیچی رو نمی تونم به دست شانس و تقدیر بدم البته طبق برنامه باید یکی از کلاسامو با سهیلا بر می داشتم خیلی کنجکاو بودم که بلاخره ببینمش چند روز گذشت شخصیت نازنین خیلی زود دستم اومد از اون دخترای خر خون که آخرشم هیچی نمی شد به خاطر چاق بودن اعتماد به نفسش کم بود به شدت احساساتی و از اونایی بود که حرف تو دهنش خیس نخورده به همه میگه فهمیه قیافه حدودا زشتی داشت اما نمی دونم این همه غرور و اعتماد به نفسو از کجاش درآورده بود متوجه شدم که به شدت کم عقله و این غرورش هم به همین علته حتما از این بچه های لوسی بوده که ننه و باباش الکی ازش تعریف کردن گیر اصلی اون قرمز پوشه بود یه نیم سایز از من لاغر تر بود صورت کشیده داشت خوشگل بود همیشه هم تو خودش بودو به زور دو کلام حرف میزد من فکر میکردم خودم کم حرفم اما اون رو دست من بود از این مرموز بودنش اصلا خوشم نیومد هر چی زور زدم تو چشماش یه چیزی بخونم موفق نشدم هیچیش شبیه سال اولیا نبود من با اون همه شرایط عجیبی که داشتم یه نیمچه شور و هیجان سال اول دانشگاه تو وجودم و رفتارم بود این یه جسد بی روح به تمام معنا بود نه شوری نه هیجانی نه خنده ای نه گریه ای اصلا حس خوبی بهش نداشتم تو ذات آدماست که موقعی که میخوان یه کار مخفی انجام بدن به همه عالمو آدم شک میکنن و حس میکنن کل دنیا زوم کرده و داره نگاشون میکنه با مرموز بودن این قرمز پوشه دقیقا همون حسو داشتم حتی سعی کردم اتاقمو عوض کنم که گفتن نمیشه درست نبود خیلی هم اصرار کنم و تابلو بشم تو چند روز اول اونقدری که به وحیده فکر کرده بودم به سهیلا فکر نکردم بلاخره روز موعود رسید اولین کلاسم با سهیلا بود اولین برخوردا خیلی مهمه دوست نداشتم نقشه ای که برای حاج آقا حقیقی اجرا کردمو تکرار کنم باید جور دیگه خودمو تو چشم سهیلا بندازم خیلی دربارش فکر کرده بودم با مظلوم بازی و ننه من غریبم خودمو به حاجی رسونده بودم ایندفعه میخواستم معکوس اونو انجام بدم سهیلا وارد کلاس شد یه مانتو و شلوار مشکی تنش بود مقنعه مشکی صورت حدودا کشیده چشم و ابروی جذابی داشت که پشت اون عینک کشیده جذبه اش چند برابر شده بود باید اعتراف کنم کلا جذبه خاصی داشت از اون آدمایی که ناخواسته همه ازش حساب می برن و جذبش میشن تصمیم داشتم همون جلسه اول شروع کنم به انگلیسی از همه خواست که خودشنو معرفی کنن عمدا سرمو پایین گرفته بودم و مشغول بازی کردن با خودکارم بودم اینقدر عمدا بی تفاوت بودم که با صدای بلند سهیلا به خودم اومدم خانوم محترم انگار اصلا تو کلاس نیستید جان بفرمایید در خدمتم استاد لحنم اینقدر مسخره بود که نشون میداد خودتو کلاست هیچی نیستین برام کل کلاس زد زیر خنده با اشاره دستش همه رو ساکت کرد چشمای تنگ شدشو پشت عینک تشخیص دادم هم کلاسی هاتون داشتن خودشنو معرفی می کردن الان نوبت شماست خانوم آهان من من فرشته هستم دوباره لحنم جوری بود که کل کلاس زد زیر خنده فرشته چی استاد مگه لیست اسامی شاگرداتون رو ندارین ایندفعه دیگه کسی نخندید سکوت مطلق بود سهیلا همینجور داشت بهم نگاه می کرد هنوز هیچی نشده کلاسشو و ابهتشو زیر سوال برده بودم با لحن به شدت جدی رو کرد به کناریم و ازش خواست که خودشو معرفی کنه نقشم عالی اجرا شد تنفر تنفر از یه شاگرد پر رو آدما با تنفر خیلی بیشتر تو ذهن هم نقش می بندن جلسه اول حسابی حالشو گرفتم حالا تو ذهنش جزء اون دانشجو هایی بودم که ادعام میشه و عاشق تحقیر کردن استادام برای شک بر انگیز نبودن باید مشابه این رفتارو با همه استادا میداشتم البته سعی می کردم خیلی هم رو مخشون نرم اما باید از هر کدوم که نظر می خواستن منو یه دانشجو پر ادعا و پر رو معرفی کنه شروعم با سهیلا خوب بود اما میموند این قرمز پوش مرموز که بدجور رو مخم بود نمی تونستم با همچین هم اتاقی مرموز و نا شناخته ای که اصلا نمی تونم بفهمم روحیاتش چیه و چی تو کلش میگذره تمرکز لازم رو داشته باشم یه ماه گذشت و همچنان همون شیوه رو پیش گرفته بودم مطمئن بودم نصف تمرکز سهیلا روی منه سعی می کرد خودشو نسبت به من بی تفاوت نشون بده اما جلسه ای نبود که برای چند لحظه هم که شده کلاسو به هم نریزم مطمئن بودم چون معاون دانشگاه هم بود حسابی در موردم تحقیق میکنه که کی هستم و از کجا اومدم خیلی زود فهمیدم که توی دانشگاه به شدت محبوبه چه تو مسئولین و چه دانشجوها مخصوصا دانشجوهای دختر همه از خاکی بودن و صمیمی بودنش حرف می زدن از اینکه چقدر برای دانشجوها وقت میذاره و پیگیر مشکلاتشونه شنیدم که شوهرش هم استاد دانشگاه هستش تو رشته میکروب شناسی اما یه دانشگاه دیگه تدریس میکنه هر چی بیشتر به نازنین دقت کردم بیشتر فهمیدم که میشه ازش به عنوان خبر چین استفاده کرد فقط کافی بود غیر مستقیم برم رو مخش حسادت نهانش رو نسبت به خودم فعال کنم مقایسه تیپ و اندامش با خودم بلد بودن زبان به این خوبی و تو سال سوم فکر کنم یه دختر عادی هم با همچین مقایسه هایی که هی تو کلش بره حسادت کنه چه برسه نازنین که هنوز خیلی بچه بود آدمای احساساتی سریع عکس العمل نشون میدن کافی بود شروع کنم جلوش مسخره کردن استادا مخصوصا استاد سالاری کلی هم ذوق کنم که کلاساشون رو به هم میریزمو هیچ غلطی نمی تونن کنن تو یکی از سخنرانی های سهیلا که اشاره به دانشجوهایی میکرد که کاراشون نهایتا درست نیست و دودش تو چشم خودشون میره تو لایه های نهان حرفاش حرفای خودمو که به نازنین گفته بودم شنیدم همچنان گیر این قرمز پوش بودم دو بار با امیر یه جای دنج و مطمئن قرار گذاشتم و جزییات نقشه رو گفتم معتقد بود طرحم برای شروع خیلی مسخرس اما نظرش برام اهمیت نداشت ترجیح دادم جریان قرمز پوشو فعلا بهشون نگم اواسط آبان بود فهیمه و نازنین یه نقطه مشترک داشتن جفتشون آخر هفته ها می رفتن خونه خودشون فهمیه از شهرستانای اطراف اصفهان بود که میومدن دنبالش نازنین قمی بود که خودش می رفت و میومد قرمز پوش اما همیشه تو خوابگاه بود میدونستم تهرانیه و اینقدر دور نیست که نره و نیاد اما همیشه تو خوابگاه بود دیگه به شدت رو مخم بود کلافه شده بودم که این چی تو مغزش میگذره اکثرا هم رو تختش دراز می کشید پشتشو میکردو دیوار جلوشو نگاه میکرد پنجشنبه بود روال عادی پخت و پز و آماده کردن غذا با نازنین و فهمیه بود شستن ظرفا و نظافت اتاق با منو قرمز پوش اما آخر هفته ها اصلا آشپز نداشتیم البته خوشحال بودم چون مجبور نبودم دست پخت وحشتناک فهمیه رو بخورم که طلبکارانه توقع داشت ازش تشکر هم کنیم نهایتا با تخم مرغ یا املت یا یه چیزی تو همین مایه ها میگذروندیم من درست می کردم با هم غذا می خوردیم قرمز پوش ظرفا رو میشت تو تمام این مراحل سکوت محض بود دو ساعت تموم بود که باز پشتشو کرده بود و دراز کشیده بود پنجره رو باز کردم داشتم از بالکن کوچیک حیاط خوابگاهو نگاه میکردم متوجه شدم خودشو بیشتر موچاله کردو پتو کشید رو خودش به خودش زحمت نداد که بگه درو ببند سردم شده اعصابم خورد شد با حرص رفتم سمتشو پتو رو از روش برداشتم با تعجب برگشتو نگام کرد بهش گفتم لالی نمی تونی بگی در بالکنو ببند سردم شده متوجه شدم که داشته گریه می کرده از اینکه چشمای گریونش رو دیدم خجالت کشید جوابی بهم نداد چند ثانیه بهم نگاه کردو پتوشو به آرومی از دستم گرفتو دوباره پشتشو کرد در بالکنو بستم نشستم رو تختم داشتم فکر می کردم آخرین باری که دلم برای یکی سوخته کی بوده اینقدر فکر کردم تا رسیدم به آخرین ملاقاتم با مجید بعد از اون دیگه دلم برای کسی نسوخته بود حالا بعد مدتها با دیدن این همه غم و ناراحتی تو چشمای گریون قرمز پوش حس کردم که دلم براش سوخت از اون روز بدجور ذهنمو مشغول کرد حالا حداقل این بود که دیگه ازش ترسی نداشتم اما دیدن اون چشمای به اون شدت ناراحت بدجور روم تاثیر گذاشت نمی دونم اگه کس دیگه ای هم این چشما رو می دید مثل من می شد یا من فقط توانایی دیدن این غم سنگین رو تو چشمای قرمز پوش داشتم امیر بهم گیر داده بود که کی میخوای وارد فاز بعدی نزدیک شدن به سهیلا بشی همش بهش می گفتم هنوز وقتش نشده اصل جریانی که ذهنمو مشغول کرده بودو براشون نگفتم همچنان داشتیم شام میخوردیم تیکه ها و طعنه های فهمیه به قرمز پوش تمومی نداشت این دفعه نازنین هم جوگیر شده بود و داشت بهش تیکه مینداخت اینقدر گفتن تا گریش گرفت بلند شد و رفت تو بالکن من فقط نگاشون میکردمو هیچی نگفتم براش یه ساندویچ درست کردمو رفتم تو بالکن درو بستم یه تاپ و شلوارک تنم بود اون اما با بلوز بافت قرمزش بود و یه شلوار گرم کن مشکی داشتم یخ می کردم اما سعی کردم مثلا خودمو عادی نشون بدم ساندویچو گرفتم سمتش گفتم بگیر هیچی نخوردی برگشت بهم نگاه کرد ایندفعه عصبانیت عجیبی تو چشمای گریونش بود من این عصبانیت رو میشناختم این نگاهی که توش پر از کینه است می شناختم نگاهی که از کل آدمای دنیا بدش میاد رو می شناختم با همه وجودم این نگاهو حس کردم گفت گشنم نیست نمی خورم خودم شروع کردم به گاز زدن ساندویچش جفتمون شروع کردیم حیاط رو نگاه کردن صدای کلاغا آرامش بخش ترین صدای دنیا صدایی که بهم تمرکز میداد آخرش که چی تا کی میتونی اینجوری دووم بیاری نکنه منتظری دنیا بیاد حقتو دو دستی بهت بده نکنه از اول توقع داشتی دنیا جای خوبی باشه نکنه منتظری یکی بیاد بهت بگه عزیزم ناراحت نباش همه چی درست میشه نکنه اصلا منتظری شرایط بهتر بشه متوجه نگاه حدودا متعجبش روی صورتم شدم اما همچنان جلومو نگاه می کردمو ادامه دادم به قیافت نمیخوره اونقدرام خنگ و احمق باشی شبانه روز زانوی غم بغل گرفتی جوری که انگار منتظر یه معجزه ای یکمی باهوش تر باش هیچ معجزه ای در کار نیست هیچ کمکی در راه نیست هر روز که بگذره از اینی که فکر می کنی سیاه تر میشه اگه قراره مثل بدبختا باهاش کنار بیایی همین الان خودتو بنداز پایین طبقه سومیم پاییمون سیمانیه بهت قول میدم فلج ملج نشی یه راست خلاص از نوع نفس کشیدنش فهمیدم حسابی عصبانی شده واوووو پس قرمز پوش ما اونقدرام که نشون میده بی احساس نیست بلده عصبانی بشه نا خواسته پوزخند زدم با تن صدای عصبانیش گفت تو هیچی نمیدونی نفست از جای گرم بلند میشه برو به عروسک بازیت برس اینا رو گفت و میخواست بره برگشتم چسبوندمش به در بالکن تو چشمای عصبانیش خیره شدم منم چشمامو عصبانی گرفتم وقتی رفتی تو تختت و داشتی مثل بدبختا گریه می کردی خوب به حرفای من دقت کن آدمی که نفسش از جای گرم بلند میشه و تو پر قو بزرگ شده این چرت و پرتا رو نمیگه اتفاقا مطمئنم این تویی که تو پر قو بزرگ شدی تو حتی نزدیک به سایه بدبخت بودن هم نیستی این تویی که یا مامانت به جیشو بوس آخرش شبت بی توجهی کرده یا دوست پسرت بعد کردنت پشتشو کرده و خوابیده با عصبانیت منو پس زدو با همه زورش در بالکنو بست رفت تو تختش و پتوشو انداخت روش اون دوتا منگل هم که صحبتای مار و نشنیده بودن فقط از صدای محکم بسته شدن بالکن هنگ کرده بودن رو کردم بهشون گفتم یه بار دیگه فقط یه بار دیگه تو این اتاق لعنتی کسی کس دیگه رو مسخره کنه یا سر به سرش بذاره خودم دهنشو سرویس میکنم امتحانش ضرر نداره می خواستم با تحت فشار قرار دادنش و تحقیر کردنش مجابش کنم حرف دلشو بهم بزنه همون روشی که سامان حرفای دل منو ازم کشید بیرون اما رو این جواب نداد ابان داشت تموم می شد و من هنوز وارد فاز دو برای نزدیک شدن به سهیلا نشده بودم یا بهتر بگم هنوز نقشه ای براش نداشتم فقط نکته جالب نگاه های قرمز پوش بود که همش منو نگاه می کرد کلا تو نخ من بود مطمئن شدم همونقدر که اون برای من یه علامت سواله حالا منم برای اون یه علامت سوالم وارد آذر شدیم بازم آخر هفته و بازم منو قرمز پوش خواب بودم که با صدای قرمز پوش بیدار شدم متوجه شدم داره با موبایلش حرف می زنه پتو روی سرم بود و همچنان خودمو زدم به خواب مامان اینقدر به دانشگاه زنگ نزن آبروی منو بردی میخوای گیر بدنو بفهمن همه چی رو بس کن مامان خواهش می کنم من حالم خوبه بذارین به حال خودم باشم واوووو انگار فقط من نیستم که یه سری اسرار دارم که دوست ندارم کسی بفهمه قرمز پوش هم انگاری یه چیزایی داره و از فاش شدنش نگرانه چجوری میتونم از زیر زبونش بکشم نیم ساعت بعد بلند شدم رفتم دستشویی و برگشتم بهش گفتم امشب حس تخم مرغ نیست بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم دونگی هر کسی برای خودشو حساب کنه بهم نگاه کرد اینقدر شناخته بودمش که بدونم آدمی نیست که با دلسوزی و محبت الکی نمی شه بهش نفوذ کرد با لحنی گفتم که اگه جواب نه هم بشنوم برام اهمیت نداشته باشه گفت باشه بریم پیشنهاد همبرگر داد اومدم بگم همبرگر نه که بیخیال شدم حالا که یه ذره یخش آب شده بود درست نبود بزنم تو ذوقش از آخرین باری که با مجید همبرگر خورده بودم دیگه حتی اسمشو هم نمی اوردم پای صندوق بهش گفتم تو حساب کن بعدا با هم حساب می کنیم رو به روی هم نشستیم چند تا گاز زدمو بهش گفتم هنوز منتظرم ازم معذرت خواهی کنیا چشاش گرد شد برای اولین بار لبخند رو لباش نشست البته بماند که لبخند تمسخر بود گفت خیلی پر رویی تو بهم توهین کردی من باید معذرت بخوام پوزخندشو با پوزخند جواب دادم بهش گفتم اگه منظورت از توهین اون دوست پسرته که ترتیبتو داده و پشتشو کرده بیشتر ثابت میکنه که کی تو پر قو بزرگ شده گفت خیلی بی خندم گرفتو گفتم بی ادب بی شعور بی چی چی حرفتو تموم کن بگو همشو با حرص گفت خیلی بی حیایی بلند بلند شروع کردم به خندیدن چند نفر تو ساندویچی برگشتن سمت ما صورتمو نزدیکش کردمو خیلی آهسته گفتم واقعا تو به این میگی بی حیایی از قیافش معلوم بود کم آورده صورتشو با حرص چرخوند به سمت پنجره ساندویچی بلاخره داشتم بهش نفوذ می کردم به پیشنهاد من سر خیابون خوابگاه پیاده شدیم و بقیشو قدم زدیم یه نیمکت تو راه بود که نشستم روش یکمی نگام کردو اونم نشست از سرما دستمو کردم تو جیب پالتوم بهش گفتم داستانت چیه قرمز پوش حال و حوصله ناز کشیدنو قرتی بازی و لوس بازی برای اینکه مختو بزنم که برام تعریف کنی ندارم از طرفی هم اینقدر کنجکاو دونستن داستانت شدم که کلا تمرکزمو برای کارای خودم از دست دادم دوباره خندید اما ایندفعه انگار واقعا خندید با خنده گفت قرمز پوش منم خندم گرفت حواسم نبود که این اسمو فقط توی دلم میگم با همون خنده گفت چرا اینقدر کنجکاوی که داستان منو بدونی خب که چی بشه اگه بدونی البته اگه اصلا داستانی در کار باشه شاید آخرین باری که مامانم بهم بی محلی کرده اینجوری شدم منم خندم گرفتو گفتم اون فرضیه دوست پسرت هنوز سر جاشه ها یکمی جفتمون خندیدیم تو حین خندیدن رومو کردم سمتش به چشماش خیره شدم هر لحظه بیشتر به خاص بودن و عجیب بودنش پی می بردم یه حسی میگفت انگار که یه عمره این نگاهو می شناسم کنجکاوم چون این نگاهو می شناسم این نگاه خیلی برام آشناست غم سنگینی که توشون می بینم رو آخرین بار تو آینه دیدم برای همین برام اشناست جفتمون خوب میدونیم که دردی که تو نگاهته یه درد خیلی سنگینه اونقدر که داره لهت می کنه از هم می پاشونتت از همه متنفرت کرده به همه بی اعتمادت کرده از همه مهم تر از خودت متنفرت کرده با شنیدن حرفام خندش رو لبش خشک شد حسابی به هم ریخت و در عین حال تعجب کرد پاشد و شروع کرد قدم زدن کلی از نگهبان غر شنیدیم که چرا یه ربع دیر کردیم وارد اتاق شدیم متوجه نکته جالبی شدم که هیچ وقت بهش دقت نکرده بودم حد فاصل کمد وحیده و دیوار یه حالتی بود که اگه کسی دقیقا رو به روش قرار نمی گرفت بهش دید نداشت گوشی من زنگ خورد امیر احمق بود جواب دادم و شروع کردم بهش به آرومی دری بری گفتن که چرا بدون هماهنگی با من تماس گرفته تو همین حین رفتم کنار کمد وحیده امیر داشت همینجوری چرت و پرت می گفت پیشنهادای مسخره خودش و آیدا رو برام توضیح میداد نا خواسته به وحیده دقت کردم که اصلا لباس عوض نکرده لباس راحتیش دستشه یه لحظه مثل جرقه یادم اومد که من هیچ وقت لباس عوض کردن وحیده رو ندیدم شایدم هیچ کس ندیده آره چون من اینجا وایستادم صبر کرده عمدا جامو عوض کردم رفتم اونور اتاق بعله حدسم درست بود رفت همون گوشه و سریع لباس عوض کرد قرمز پوش ما خجالت می کشه جلوی یه هم جنس خودش لباس عوض کنه یا شایدم میترسه خیلی عجیبه نصف بیشتر چرت و پرتای امیر رو نفهمیدم سریع قطع کردم منم لباسمو عوض کردم دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد یکمی درس خوندم ساعت 12 شد دیدم قرمز پوش خوابش برده چراغو خاموش کردم که منم بخوابم نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با یه صدای عجیب بیدار شدم صدا از قرمز پوش بود یه جورایی ترسناک بود متوجه شدم که داره تو خواب حرف می زنه اما نه به حالت عادی اومدم بیدارش کنم که حرفاش باعث شد کنجکاو بشم به گوش دادن آقا سعید نه خواهش می کنم نه آقا سعید تو رو خدا الهه کمکم کن الهه تو رو خدا کمک کن نه نه نه دیدم نفسش داره بند میاد سرشو به شدت تکون میدادو اینا رو تکرار می کرد دلم نیومد با دستم شونه شو تکون دادم و بیدارش کردم با یه جیغ از خواب پرید رنگش پریده بود نمی تونست نفس بکشه سریع براش یه لیوان آب آوردم همشو یه نفس سر کشید چند دقیقه طول کشید تا نفسش جا اومد ازم تشکر کرد من همچنان داشتم با تعجب نگاش می کردم حالا فهمیدم چرا حسین از کابوس دیدنای من می ترسید از این وضعیتی که دیده بودم ترسیده بودم صدای منم همراه لرزش و استرس بود به وحیده گفتم سعید کیه الهه کیه چه بلایی سر تو آوردن وحیده همچنان داشت نا منظم نفس می کشید صورتش حسابی عرق کرده بود بهم خیره شدو گفت فکر کردی تنها کسی که تو این اتاق کابوس می بینه خودتی از تعجب چشمام گرد شد فکر می کردم خیلی وقته که دیگه کابوس نمی بینم فکر می کردم همه چی از جمله روحیه ام تحت کنترلمه یه نفس عمیق کشیدمو به چشماش خیره شدم پایان فصل اول به زودی فصل دوم با نام فرشته مرگ منتشر می شود نوشته

Date: November 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *