فصل دوم داستان فرشته انتقام شخصیت وحیده مرتبط با داستان زندگی پس از ضربدری می باشد صدای دعوا میاد صدای یه زن و یه مرد صدای شکستن میاد صدا داره واضح تر میشه از ترسم ترجیح میدم به صدا نزدیک شم در اتاق باز شد تو اینجا چه غلطی میکنی برو گمشو تو اتاقت از کنارم رد شد زانوی پاش محکم خورد به دستم خوردم زمین بعدش مامانم از در اومد بیرون بلند شدم وایستادم نمی تونم معنی نگاهشو بفهمم چقدر این نگاه بی روحه چقدر ترسناکه چرا مثل مجسمه داره منو نگاه میکنه مگه نباید الان جیغ و داد کنه بوی گند کباب شدن بدنشو دارم حس میکنم همه لباسش به تنش آب شده وایستاده داره منو نگاه میکنه میخواستم یه چند تا سوال ازش بپرسم اما انگار توان حرف زدن نداشتم یکی داره کتفمو سوراخ میکنه کتفم درد گرفت مثل پرتاب شدن یه آدم از دره ای که تهش دیده نمیشه از خواب پریدم چند ثانیه طول کشید تا بفهمم نازنین داره چی میگه رنگش پریده بود با استرس حرف می زد فرشته فرشته فرشته جون چت شد یه هو خواب بد دیدی آب آب نازنین صبح اینقدر حالم خوب بود که بتونم از جام بلند شم نازنین یه صندلی آورده بود و روش خوابیده بود صداش زدم دکتر ویزیتم کرد و گفت بهترم با هم رفتیم خوابگاه نازنین همونجوری خواب آلود لباسشو عوض کرد و رفت سر کلاس من کلاس نداشتم طبق قرار باید امیر رو می دیدمش پارک غدیر با هم قرار گذاشته بودیم نشسته بود رو نیمکت گوشی تو گوشش بود داشت آهنگ گوش میداد رفتم کنارش نشستم یه گوشیشو برداشتمو گذاشتم تو گوشم اینا چیه گوش میدی تو دهه 50 گیر کردیا صدات چرا گرفته سرما خوردی اوهوم دیشب بستری بودم حالت الانم بده چرا اومدی پیام میدادی نمیومدی طوریم نیست میخواستم یه هوایی بخورم خب به کجا رسیدی توضیح کامل ملاقات دومم رو با سهیلا بهش دادم قرار آخر هفته هم که احتمال دادم حالم بد باشه و نتونم برم همچنان داشتم آهنگ مسخره شو گوش میدادم چون دوباره هوای سرد به تنم خورد حالم داشت مثل دیروز میشد اما به روی خودم نیاوردم به نظر تو جریان چی بوده امیر کدوم جریان چی بوده اونقدرام خنگ نیستی منظورمو میدونی حتما همتون یه داستان احتمالی تو ذهنتون هست داستان احتمالی تو چیه واقعا به نظرت بین پریسا و ارغوان چی گذشته یعنی میخوای بگی واقعا از ته دلت کنجکاو این جریانی و راغب حل این معما شدی یا سند اون خونه تو گلوت گیر کرده از این حرفش خندم گرفت گوشی رو از گوشم درآوردم بهش نگاه کردمو گفتم میخوای تو گلوم گیر نکنه در نرو از جواب حرف دلتو بزن نترس به پارسا نمیگم امیر مطمئنم این سوالی که تو ذهن من هست تو ذهن تو هم هست سهیلا حداقل برای شروع یه همجنس باز قهاره بقیش نمی دونم چی میشه دارم کم کم مطمئن میشم تن پریسا و ارغوان میخواریده چون اگه اینجور نبود هیچ وقت وارد اون خونه نمی شدن قیافه امیر حسابی در هم شد برگشت و با اخم شروع کرد نگاه کردن من گفت رو شاه رگم حاضرم شرط ببندم پریسا و ارغوان عمرا اگه طرف همچین کثافتی رفته باشن اینم نظر من طعنه زدنو بس کن فرشته رو کارت تمرکز کن من هنوز درک نمی کنم که چرا پارسا این همه به تو اعتماد داره اما من پارسا نیستم حواسم بهت هست فکر نکن با مقصر دونستن پریسا و ارغوان و ماست مالی کردن میتونی خودتو از این جریان خلاص کنی و به اون خونه برسی از جام بلند شدم سرگیجه لعنتی ول کن نبود موقع رفتن بهش گفتم اینکه پارسا این همه به من اعتماد داره نشون میده که مغزش از کله پوک تو بهتر کار می کنه بهش سلام برسون وارد خوابگاه که شدم دوباره تب و لرزم شروع شد بدون اینکه لباس عوض کنم رفتم زیر پتو خوابم برد و نفهمیدم بقیه کی اومدن نازنین هر چی برای ناهار صدام زد بیدار نشدم شب برام سوپ درست کرد دست پختش عالی بود دیروز و امروز بهترین آدم زندگیم نازنین بود حسابی هوامو داشت فرداش هم قبل رفتن کلی بهم سفارش کرد هوای خودمو داشته باشم فهمیه هم که به مادرش مریضی منو گفته بود قرار شد وقتی برگشت یه داروی گیاهی بیاره خیالم راحت شد چون حتما به خاطر ترس از چیزی که فهیمه قراره بیاره خوب میشدم وحیده همچنان بی تفاوت سرش تو کتاب و درسش بود خدافظی کردنو درو پشت سرشون بستن یک دقیقه گذشت وحیده دوید سمت درو بازش کرد مطمئن شد که تو راهرو نیستن و رفتن درو بستو حمله کرد به سمت من هیچی نگفت فقط محکم بغلم کرد داشتم از این فشار بغلش خفه می شدم خندم گرفته بود ازم جدا شد چشاش پر از اشک بود چته وحیده چرا گریه می کنی نمردم که سرما خوردم برو قیافه تو تو آینه ببین میفهمی چرا دارم گریه میکنم تا اینا خواستن برن دلم خون شد فرشته فیلم هندیش نکن وحیده نازنین هوامو داشت من لعنتی بد مریضم دورش میگذره خوب میشم برو اونور تر میخوام کنارت دراز بکشم دیوونه میخوای تو هم سرما بخوری آره به تو ربطی نداره برو اونور کنارم دراز کشید دستشو انداخت رو شیکمم پاشو انداخت رو پام باورم نمیشه که تو این همین 5 ماه اینقدر عوض شده باشه اینجور به من وابسته شده صدای نفس کشیدنشو دوست داشتم اومدم بهش بگم بسه برو سر جات که دیدم خوابش برده چقدر تو خواب معصوم بود مثل فرشته ها پوزخند زدم اسم من فرشته است اما هیچ وقت حتی شبیه فرشته ها نبودم گرمای نفس وحیده انرژی بخش تر از سوپ نازنین بود روزای شنبه و یکشنبه برای ناهار از غذاخوری خود دانشگاه استفاده می کردیم بدجور تو فکر بودم اصلا اشتها نداشتمو فقط با قاشق بازی می کردم ذهنم درگیر اون شب با قرمزپوش بود حرفایی که پای گوشی به مادرش زد حرفایی که تو خواب گفت خجالت کشیدنش از لباس عوض کردن جلوی بقیه یعنی چش بود این دختر متوجه سهیلا شدم که مثل اکثر موقع ها سر میز مخصوص اساتید نمی شینه اون حتی میتونه تو دفتر خودش غذا بخوره اما میاد تو جمع رو میز دانشجوها مثل همیشه چند تا بادمجون دور قاب چین دختر دورش جمع شده بودن برای نزدیک شدن بهش یه سری نقشه ها داشتم اما از هیچ کدوم مطمئن نبودم کاش سامان اینجا بود و بهم میگفت چیکار کنم چند روز گذشت محوطه حیاط دانشگاه چند تا آلاچیق قشنگ داشت دوست داشتم وسط روز برمو یکمی بشینم توشون اما چه فایده که همیشه شلوغ بود از اخرین کلاس ظهر بر می گشتیم که متوجه بارون شدید شدم همه دوان دوان میومدن تو ساختمون من برعکس رفتم بیرون ما آدما فقط شعار میدیم همیشه میگیم عاشق بارونیم اما وقتی که میباره ازش فرار می کنیم آروم زیر بارون قدم می زدم عاشق این خیس شدن بودم واوووو بلاخره آلاچیقا خالی شده با ذوق رفتم تو یکیش بارون کل اسکلت چوبی آلاچیق رو خیس کرده بود و چه بوی نم مست کننده ای میداد تکیه داده بودم به ستون آلاچیق بارون با زاویه میومد و همچنان به پشت کمرم برخورد میکرد انگار که یکی داره منو ماساژ میده سلام علیک تو اینجا چیکار میکنی وقتی اومدی تو محوطه دیدمت منم پشت سرت اومدم یه چایی دبش آتیشی کم داریم خیلی باحاله دارم کلی حال میکنم همینجوری داشت منو نگاه می کرد منم شروع کردم بهش نگاه کردن اونم حسابی خیس شده بود چند لاخه از موهاش از زیر مقنعه زده بود بیرون صورت خیس شدش از قطرات بارون چقدر زیبا تر شده بود چرا من باید تو این شرایط اینقدر مجذوب این قرمزپوش بشم چرا باید برام مهم باشه مشخص بود می خواد یه چیزی بگه اومدم بهش بگم خب حرفتو بزن که فرشته تا حالا شده از کسی متنفر باشی من معمولا از همه متنفرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه منظورم اینکه اینقدر متنفر باشی که نخوای سر به تنش باشه آره اینجوریم شده فقط متاسفانه شخص مورد نظر دیگه سر به تنش نیست حسرت میخورم چرا نیست که خودم سرشو جدا کنم کیه مامانم به اکثر آدمای دنیا اگه بگی از مامانم متنفرم یا بهت میخندن یا فکر میکنن دیوونه شدی خوش بینانه ترین حالت اینه که مثل احمقا شروع میکنن نصیحت کردن انگار آدما رو مجبور کردن که همه چیزو درک کنن بفهمن و بعدش هم قضاوت کنن قرمز پوش اصلا تعجب نکرد هیچ کدوم از واکنشای عادی که بقیه آدمای احمق نشون میدن نشون نداد سکوت کرد فقط قیافش متفکرانه تر شد از کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم رفتم پیشش اون قسمت آلاچیق بارون نمی خورد دادم دستش بهش گفتم اسم هر کی که ازش متنفری رو بنویس اگه دوست داشتی نشون منم بده نداشتی هم عیبی نداره اما بنویس یکمی نگام کردو برگه رو ازم گرفت شروع کرد نوشتن وقتی تموم شد بدون مکث و معطلی برگه رو بهم برگردوند ویدا ویدا ویدا الهه ماهان مانی سعید این ویدا کیه که سه بار نوشتیش آبجیمه درجه کنجکاویم هر لحظه بیشتر می شد یکی دیگه رو می دیدم که از خانوادش متنفره همینجور به اسامی تو برگه نگاه می کردم داستان پشت داستان بود که داشتم تو ذهنم میساختمو حدس میزدم میشه بپرسم بقیه شون کی هستن میخوام با یکی حرف بزنم فرشته دارم خفه میشم میخوام با یکی حرف بزنم تا حالا نگاهش بود که برام آشنا میومد حالا جملاتش بهش گفتم حداقل تضمینی که میتونم بهت بدم اینه که شنونده خوبی باشم و وسط حرفم پریدو گفت میدونم از اونایی نیستی که بعدش شروع کنی قضاوت کردنو نصیحت کردن اگه تو فکر میکنی منو میشناسی منم همین حسو به تو دارم میتونم حس کنم جفتمون از یه جهنم اومدیم شدت بارون زیاد شد جفتمون رفتیم تو فکر من به فکر قرمز پوش قرمز پوش به فکر اینکه بلاخره میتونه به من حرفشو بگه یا نه همونطور که من تو این مدت اینقدر دقیق تو بحرش بودم اونم حتما کلی به شخصیت و حرکات و رفتار و حرفای من فکر کرده شروع کرد حرف زدن اونم مثل من از اولین خاطره ای که از زندگیش یادش بود شروع کرد خاطره اون از یه عروسک شروع میشد عروسکی که برای آبجی بزرگش بود و همیشه حسرت داشتنش رو داشت هر چی داستان قرمز پوش جلو تر میرفت صدای بارش شدید بارون تو گوشم کم رنگ تر میشد حتی یه جاهایی فکر میکردم داره دروغ میگه داره خیال پردازی میکنه به هر حال فقط هیپنوتیزم لباش شده بودمو گوش میدادم همیشه فکر میکردم بدترین نوع آدما رو میشناسم بدترین اتفاقای ممکن رو میدونم اگه تا صد سال دیگه بهم میگفتن با اون اسامی یه داستان بساز فکرم به این حرفایی که داشتم می شنیدم نمی رسید اینقدر گفت تا رسید به روزی که برای دیدن الهه به خونش رفت اما فقط سعید اونجا بود مکث کرد چند بار آب دهنشو قورت داد متوجه مقاومتش برای گریه نکردن شدم متوجه ترس توی چشماش شدم صدایی که هر چی جلو تر میرفت لرزشش بیشتر میشد دستایی که برای مخفی کردن لرزششون توی جیب پالتوش گذاشته بود با همه فشاری که روش بود با جزییات کامل بلایی که سعید سرش آورده بودو تعریف کرد از کتک وحشیانه ای که بهش زده از اون همه خواهش و التماسی که به سعید کرده از اینکه لباسشو تو تنش پاره کرده از دردی که کشیده از اینکه بهش گفته بعد از اینکه کارش باهش تموم بشه سرشو میبره از لحظه ای که دیگه امیدی نداشته و فکر میکرده مرده بلند شد وایستاد با اینکه بلاخره داشت گذشته شو میگفت اما سعی کرد وانمود کنه لرزش بدنش به خاطر سرماست پس فقط یکی رو لازم داشته که خودشو تخلیه کنه همچنان اعتمادی در کار نیست دوست نداشت فشار واقعی ای که داخلشه رو نشون بده من همچنان سکوت کرده بودم و داشتم قدم زدنشو نگاه می کردم بعد چند دقیقه قدم زدن وایستاد رو کرد بهم مقاومت برای گریه نکردن شکسته بود حدود 15 روز تو بیمارستان بستری بودم تا 5 روز اول کلا گیج بودمو فقط قیافه مادرمو یادمه بعدش یه مامور پلیس بود که چند بار میخواست با من حرف بزنه اما همین که مادرم بهم خبر می داد که پشت در اتاقه خودمو به خواب می زدم نمی خواستم با هیچ کسی حرف بزنم حتی نمی خواستم بدونم اون بیرون چه خبره فقط داشتم کاری رو که ویدا کرده بود تو ذهنم مرور می کردم کثافت کاری که کرده بود از بازی های مانی دوستیم با الهه که بهترین تجربه زندگیم می دونستم و همش یه دروغ بود اون ماهان احمق آزاد اندیش که به گفته خودش برای رفاقت تن به بازی مانی داده بود هر بار که همه چی رو مرور می کردم بیشتر تحقیر میشدم بیشتر خورد میشدم بیشتر می فهمیدم که چقدر بین اون کثافتا تنها بودم اما با هر بار مرور همه اتفاقا فقط یه نفر رو مسئول همه اینا می دونستم ویدا وحید اومده بود دنبال منو مامان که ببرمون خونه تو این 15 روز یه بارم ملاقات من نیومده بود خوب که دقت کردم هیچ کسی نیومده بود سرش پایین بود بهش سلام کردم اما جواب سلام منو نداد به مامانم نگاه کردم که دیدم داره گریه میکنه سوار ماشین شدیم گریه امون مامانمو بریده بود بلاخره کمی کنجکاو شدم که جریان چیه بابا کجاست چرا نیومد ملاقات من انگار که تازه بیدار شدم همه وجودم استرس شد دلشوره شد در خونه که باز شد با همون سرعت کمی که داشتم دویدم داخل خونه هر چی گشتم هیچ کس نبود شروع کردم بابا رو صدا زدن هر چی صداش زدم نبود وحید وایستاده بود تکیه داده بود به دیوار رفتم طرفش اون یکی دستمو به سختی بالا آوردم کوفتگی های لعنتی دردشون از شکستگی بدتره چشماش کاسه خون بود ازش پرسیدم بابا کجاست انگار یه عمره از من کینه داره و باهام دشمنه با کف دستاش کوبید به قفسه سینه مو هولم داد پخش زمین شدم صدای جیغ مادرم به وحید که چرا اینکارو کردی مگه حالو روزشو نمی بینی هیچی نگفتو با کوبیدن در از خونه زد بیرون به مامانم گفتم بابا کجاست جواب نمی داد سرش جیغ زدم که بابا کجاست با صدای لرزونش گفت که بستریه ازش خواستم بهم بگه این مدت چه خبر بوده ویدا توی پاسگاه به همه چی اعتراف میکنه با هماهنگی با دادستان قرار بازداشت موقت ویدا صادر میشه بابا در جریان قرار می گیره میره و با کلی اصرار بلاخره مامور همه اعترافای ویدا رو بهش میگه اینقدر گریه و زاری و التماس میکنه تا اجازه میدن در حد چند دقیقه ویدا رو ببینه ازش می پرسه اینایی که گفتی درسته دخترم ویدا تایید میکنه میاد خونه سکوت کرده بوده وحید مامانو آورده بوده پیش من آخر شب میاد خونه و می بینه بابا همینجوری سکوت کرده و داره فکر میکنه آدمی که یه عمر با آبرو زندگی کرده یه عمر سالم زندگی کرده سرش تو زندگی خودش بوده دختر بزرگشو جز افتخارات زندگیش می دونسته تا صبح دووم نمیاره وحید صبح متوجه میشه که بابا حالش خوب نیست می برش بیمارستان سکته سکته مغزی یه طرف بدنش فلج کامل و طرف دیگه نیمه فلج قدرت مکالمه از بین میره یه جسد واقعی هر چی به مامانم التماس کردم که منو ببره ملاقاتش نذاشت گفت دکترا به زور زنده نگهش داشتن اگه تو رو ببینه بدتر میشه اما بلاخره بعد چند روز آوردنش خونه قرمز پوش به اینجا که رسید هق هق گریه اش بالا رفت تو عمرم گریه به این سوزناکی ندیده بودم این همه دروغی که بهش گفته شده بود و بلایی که سر خودش اومده بود رو با جزییات گفت اما نتونست لحظه دیدن باباش رو توضیح بده رفت اون ور آلاچیق رو به روی من نشست پاهاشو گذاشت روی نیمکت سرشو گذاشت رو پاهاشو فقط گریه می کرد می دونستم هر حرکت و حرفی غیر از سکوت احمقانست دوست نداشتم مثل آدمای کودن گذشته شو با خودم مقایسه کنم روح آدما شرایط زندگی آدما و کلی متغیر دیگه باعث میشه مقایسه یه کار بیهوده باشه گاهی وقتا آدما می تونن به یه شب هزار سال پیر بشن به یه شب از زنده ترین موجود دنیا به مرده ترین تبدیل بشن چه بسا درد و فشاری که روی قرمز پوش بود بیشتر از من باشه چه بسا زجری که اون می کشه غیر قابل تحمل تر از من باشه تو حرفاش میشد تنفر از خودش رو حس کرد تنفر از اینکه گول خورده و بازی خورده حالا حداقل دلیل اون چشمای غمگینو می دونستم دختری که خانوادش بی آبرو شده خودش بی آبرو شده نگاه جامعه هم که کاملا مشخصه چجوری میتونه باشه رو این دختر و خانوادش تنها آدم دلسوزی که براش مونده یه مادر شکسته است من این همه بدبختی داشتم اما اصلا یادم نمیاد درگیر آبرو یا بی آبرویی بوده باشم پس نمی تونم درک کنم نیم ساعت بود که قرمز پوش ساکت شده بود و فقط گریه می کرد منم همینجوری داشتم این همه حجم وارد شده به مغزم رو مرور می کردمو آنالیز می کردم و یه راهی برای درکشون پیدا میکردم یه هو کنجکاو شدم ببینم اعترافای ویدا به کجا کشید نا خواسته ازش پرسیدم سعی کرد به خودش مسلط بشه که بتونه جوابمو بده وحید دنبال پرونده ویدا بود و از طرفی دنبال پرونده من در مورد جزییات پرونده ویدا به منو مامان توضیح زیادی نمی داد خیلی کلی میگفت با اینکه از ویدا متنفر شده بود اما مشخص بود که نگرانه صبح میرفت شب بر میگشت گاهی وقتا که لازم بود منو می برد و بر می گردوند وحید هر روز بیشتر شکسته میشد دیگه هیچ وقت با من نه حرف زد و نه درد و دل کرد من با همون وضعیتم تو تر و خشک کردن بابام کمک میدادم خط نگاهش به من و اشکایی که از چشماش سرازیر میشدن بدترین شکنجه دنیا بود چی بدتر از اینکه یه دختر پدرشو تو این وضعیت ببینه و برادرش رو تون اون وضعیت مگه نه اینکه میگن پدر برای دختر کوهه و برادر دیوار اما کدوم کوه کدوم دیوار ویدا هیچ وقت نتونست ادعاهایی که کرده بودو ثابت کنه حرفای سعید و مانی و الهه هماهنگ و بدون نقص بود مست بودن و تو حالت طبیعی نبودن هم شد علت اون بلایی که سر من آورد خود منو چندین و چند بار بردن و ازم بازجویی کردن اون روزا اینقدر گیج بودمو ترسیده بودم که همه حرفام گنگ و بی معنی بود بین حقیقت و چیزایی که دیده بودم و داستانی که ماهان برام تعریف کرده بود چرت و پرت تحویل پلیسا می دادم تمرکز نداشتم و هیچ کدوم از حرفام قطعیت نداشت منم چیزی ندیده بودم یه بار داستانی که با چشمام دیده بودمو میگفتم که همه چی به نفع الهه و مانی بود یه بار داستان ماهان رو میگفتم ماموره از دستم کلافه شده بود با اینکه دکتر تو بیمارستان تشخیص داده بود به من تجاوز جنسی نشده اما بازم منو بردن پزشک قانونی حتی شک داشتن که نکنه منو سعید از قبل با هم رابطه داشتیم اونی که ازم بازجویی می کرد به شدت اصرار داشت که منم یه جای کارم میلنگه مانی مدعی شد که ویدا مشکلات روحی و روانی داره حالا هم که خواهرش کتک خورده داره اینجوری تلافی میکنه به دستور بازپرس روانشناس ویدا رو ویزیت کرد و تایید کرد که تعادل روانی نداره حرفای اون سه تا کاملا هماهنگ شده بود ویدا ادعایی کرده بود که نه براش مدرک داشت و نه شاهد سه نفر از طرفای مدعیش هم بر علیه اش بودن و به گفته یکی از مامورا وکیل خیلی خبره و با نفوذی گرفته بودن حتی پای ماهان هم به بازجویی ها باز شد اما اون عاشق پیشه تر از اونی بود که بخواد حرفی بزنه که به ضرر ویدا تموم بشه حتی ویدا رو هم به هر قیمتی بود مجاب کرد بگه که همه اینا رو الکی گفته من حتی از جزییات مدت بازداشت ویدا هم خبر نداشتم و ندارم نمیدونم کی آزاد شد و چجوری آزاد شد الهه بعد از اینکه ویدا نتونست ادعاشو ثابت کنه ازش شکایت کرد اعاده حیثیت کرد که از نتیجه اونم بی خبرم مانی هم به همین بهونه خیلی راحت طلاقش داد تو جلسات دادگاه متوجه شدم بعد چند ماه الهه هم از سعید طلاق گرفت سعید به جرم ضرب و شتم من و داشتن مشروبات الکلی و مصرفش به 4 سال زندان محکوم شد خانوادش خیلی دنبال رضایت من بودن که من رضایت ندادم از مامانم شنیدم که ویدا چند بار میخواسته بیاد بابا رو ببینه اما وحید نذاشته وحید وقتی مطمئن شد ویدا آزاد شد و حدقل از این مهلکه زنده بیرون اومد باهاش شرط گذاشت که تا آخر عمرش از زندگیمون بره بیرون وگرنه خودش می کشتش همه زحماتم برای کنکور از بین رفت حتی نرفتم سر جلسه فقط تو خونه موندم تنها کاری که ازم بر میومد نگهداری از بابا بود اما هر چی گذشت وحید عصبانی تر و پرخاشگر تر شد تحمل این همه فشار و مسئولیت رو نداشت به من هم به چشم یه متهم نگاه میکرد حال بابام کم کم بهتر شد کم کم میتونست دست و پا شکسته یه حرفایی بزنه جلسات فیزیوتراپی هم باعث شده بود قسمت نیمه فلج یکمی پیشرفت کنه اما من دیگه ظرفیت رفتارای وحید رو نداشتم حتی مامانم هم ازش می ترسید رفت و آمد با کل اقوام رو قطع کرده بود میگفت تا آخر عمرمون زندگیمون همین بساطه تصمیم داشت برای فوق بخونه که کنسلش کرد دیگه داشتم تو اون خونه خفه میشدم زمستون شده بود با استادم تماس گرفتم و گفتم که میخوام کنکور شرکت کنم هر رشته شد مهم نیست فقط میخوام یه جای دور قبول شم استادم پیشنهاد داد که هم رشته قبلی خودتو که به هر حال پیش زمینه داری برای کنکور ثبت نام کن هم در کنارش تخصصی زبان هم بده چون متوجه شده بود زبانم هم خوبه اون چند ماهی که با کنکور فاصله داشتم بیشتر زبان خوندم دیگه به رشته ای که آرزوی قبول شدنشو داشتم علاقه ای وجود نداشت چند بار رفتم تهران که استادم یه سری یادآوری های جزیی ای برای تست بهم بکنه یه بار ماهان رو جلوی خودم دیدم گفت ویدا اصرار داره منو ببینه فرصت خوبی بود برم تو صورتش تف بندازم تو صورت آدمی که باعث همه این بدبختیا شده بود همینکارم کردم وقتی وارد خونه ماهان شدم و به جای جواب سلام تف انداختم تو صورتش بهش گفتم بلاخره به عشقت رسیدی نتیجه همه این کثافت کاریات همونی شد که من از اول میگفتم بهش رسیدی بلاخره ماهان یه سری توجیه کرد که ویدا رو مجبور کرده بیاد پیشش که کسی رو نداره و این چرت و پرتا به ماهان گفتم اگه اینقدر عرضه داری چرا تلافی کارایی که اون کثافتا کردن سرشون در نیاوردی ویدا گفت که اون نذاشته گفت بیشتر از این نمیشه این جریانو کشش داد همینجوری همه به اندازه کافی داغون شدن سعید هم که افتاده زندان مانی و الهه هم که به زودی و رسما با هم ازدواج میکنن حال بابا هم که داری میگی رو به بهبوده کش دادنش باز باعث از بین رفتن همین یه ذره آرامش میشه خندم گرفته بود به جفتشون خندیدم حالا خیلی راحت به هم رسیده بودن و براشون مهم نبود که چه اتفاقی برای زندگی منو خانواده ام افتاده براشون مهم نبود که چه بلایی سر وحید اومده چه بلایی سر بابا و مامان اومده منم که به درک از اون خونه لعنتی زدم بیرون بعد چند ماه کنکور دادم رتبه ام خوب بود به نسبت هر چی شهر اطراف بود تو اولویت نوشتم به پیشنهاد استاد مشاورم رشته زبان همین دانشگاهو انتخاب کردم بقیه اش هم خودت دیدی همچنان از شنیدن زندگی قرمز پوش تو شوک بودم مشکل اصلی اینجا بود که من نه خانواده داشتم که قسمت نابود شدن خانوادش رو درک کنم نه شوهر داشتم که درک کنم که چجور میشه یه زن شوهر دار رضایت به رابطه به این عجیبی بده سرم داشت سوت می کشید این دنیا و آدماش رو هیچ وقت نمیشه شناخت شاید اگه یه روزی داستان واقعی خودمو برای قرمز پوش بگم اونم همینقدر سردرگم بشه و این فکرا رو درباره من بکنه مثل دو تا موش آب کشیده وارد اتاق شدیم نازنین کلاس عصر داشت اما فهیمه کلی غر زد که چرا باعث بیدار شدنش شدیم بلاخره قرمز پوش افتخار داد و آخر هفته اونم رفت تهران وقت مناسبی بود که تک و تنها به همه چی فکر کنم رو تختم دراز کشیده بودم و فکر می کردم راه میرفتمو فکر می کردم وسط اتاق مینشستم و فکر می کردم سه روز تموم فقط فکر کردم داستان قرمز پوش یه بخش از مغز منو گرفته بود اینکه چجوری به سهیلا نزدیک بشم یه بخش دیگه وقتی که قرمز پوش برگشت حسابی درهم و داغون بود مشخص بود که همچنان اون خونه فرق چندانی با جهنم نداره هنوز مشغول فکر کردن بودم یه چیزایی تو ذهنم بود که باید تصمیم می گرفتم باید یه تصمیم خیلی مهم بگیرم آخر هفته شد منو قرمز پوش تنها شدیم موقعیت خوبی بود که باهاش حرف بزنم داشت درس میخوند بلاخره تمرکز کردمو بهش گفتم کتابتو بذار کنار باهات حرف دارم با بی میلی کتابشو انداخت کنارو نشست منتظر بود که حرفمو بزنم تا حالا به انتقام فکر کردی از کی از همشون حالا فرض کن افتادم چجوری آخه با چجوریش کاری نداشته باش گولت زدن با احساست بازی کردن آبروی خودتو و خانوادتو ازتون گرفتن هر کی بیاد خواستگاری با اولین تحقیق پشیمون میشه تو این یک سال و نیم اصلا خواستگار داشتی یا نه حتما قبل از اومدن تحقیق کردنو بیخیال شدن پدرتو ازت گرفتن برادرتو ازت گرفتن زندگیتو و آینده تو ازت گرفتن میخوای همینجوری زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی یه آدم ضعیف باشی بلاخره کی قراره برای خودت یه هدف داشته باشی تا کی قراره مادرت همینجوری زنگ بزنه و نگرانت باشه تا کی قراره تو سایه باشی فقط به من بگو میخوای ازشون انتقام بگیری یا نه برق خاصی تو چشماش دیدم شبیه یه جور برق امید امید برای داشتن یه هدف فقط یه آدم بی هدف میدونه نداشتن هدف چه درد بدیه بهم زل زده بود اما مطمئن بودم فکرش اینجا نیست داشت فکر می کرد چند دقیقه فقط فکر کرد آره میخوام از همشون انتقام بگیرم میخوام تلافی همین بلایی که سر من آوردنو سر همشون بیارم هر چی که دارنو ازشون بگیرم همونجور که اونا همه چی منو گرفتن اما چجوری فرشته بهم بگو چجوری از شنیدن حرفاش لبخند رضایت زدم از اینکه بلاخره باعث شدم حس هیجان تو وجودش روشن بشه حس خوبی داشتم مطمئن بودم وسوسه گرفتن انتقام جواب میده من من برات از تک تکشون انتقام می گیرم ازم نپرس هنوز قصد ندارم زندگیمو برات بگم ترجیح میدم فعلا چیزی نگم تا اینکه بخوام بهت دروغ بگم اما بدون برای همین کار طراحی شدم برای همین کار ساخته شدم بهت قول میدم هر چی که دارنو ازشون بگیرم یه ذره چشماش تنگ شد متفکرانه تر شروع کرد به من نگاه کردن چقدر تو این وضعیت خوشگل بود نصف موهای لخت مشکیش اومد جلوی چشم سمت چپش که دیگه با دستش عقبشون نداد فقط داشت فکر میکرد در عوض چی میخوای لبخندم غلیظ تر شد می دونستم دختر باهوشیه یا شاید روزگار اینقدر باهوشش کرده رفتم کنارش نشستم حالا منم هیجان داشتم برای نقشه تو ذهنم بهش نیاز بود باید قبلش کمک کنی که دست یه آدم شیاد و کثافتو رو کنم اولش باید بهش نزدیک بشم که به کمکت نیاز دارم این آدم دست کمی از اون آدمایی که اسیرشون شده بودی نداره شاید حتی بدتر یا خطرناک تر به مرور جزییاتو بهت میگم اما قبلش باید مطمئن بشم چقدر مصمم برای انتقامی و حاضری براش چیکارا کنی چجوری میتونم بهت کمک کنم خیلی ساده است باید یه مدت نقش بازی کنی نقشی که من بهت میگم نقش یه دختری که من دارم اذیتش میکنم و میخوام ازش سو استفاده کنم متوجه نمیشم بیشتر توضیح بده بهش نزدیک تر شدم دستمو گذاشتم رو پاش رون پاشو فشار دادم لرزش خاصی تو تنش پیدا شد ترس خاصی تو چمشاش هویدا شد پوزخند زدم گفتم من همینو میخوام همین ترسو لازم دارم قرمز پوش تو نقش یه دختر ضعیف و ترسو رو بازی میکنی که من قصد سو استفاده ازشو دارم قصد دارم باهات لاس بزم یا شایدم بالاتر از لاس زدن همون کاری که الهه میخواست باهات بکنه همون نقشی رو بازی کن که برات اتفاق افتاده من میشم الهه تو میشی همون وحیده احمق ترسو و کودن اینقدر این کارو ادامه میدیم تا به گوش اون آدمی که میخوام برسه از دو حالت بیشتر خارج نیست اگه در موردش دروغ گفته باشن و آدم بدی نباشه من تو سه سوت اخراجم کسی هم با تو کاری نداره اما اگه شایعات در موردش درست باشه میفته تو تور من فقط لازمه که تو بی نقص بازی کنی کار سختی نیست همین الانشم تو نصف بازی ای که من لازم دارمو کردی یه دختر تنها و غمگین کسی که حتی خجالت میکشه جلوی دخترا لباس عوض کنه کسی که اگه چند دقیقه دیگه دستم روی پاش بمونه سکته رو زده تو نصف مسیری که من لازم دارمو رفتی قرمز پوش بقیشم طبق قوانین من بازی می کنیم بهم کمک کن دست این هرزه رو برای همه رو کنم منم به قولی که بهت دادم عمل می کنم دستمو برداشتم از جام بلند شدم مثل همیشه تاپ و شلوارک تنم بود پالتمو برداشتمو انداختم رو شونه هام در بالکنو باز کردم شروع کردم نگاه کردن به محوطه و گوش دادن به صدای کلاغا نیم ساعت همینجوری داشتم نگاه می کردم قرمز پوش اومد تو بالکن کنارم وایستاد برای جفتمون یه لیوان چایی آورده بود میخوام بدترین انتقامو از ویدا بگیرم اما ماهان آدم محکمیه نقطه ضعف نداره به شدت عاشق ویدا ست مثل صخره پشت ویدا وایستاده چجوری میخوای از پسش بر بیایی ایندفعه من بودم که سرم چرخید و نیم رخ قرمز پوش که پوشیده از موهای مشکیش بود رو نگاه کردم هر کی میخواد باشه مهم نیست آدم بدون نقطه ضعف وجود نداره اتفاقا خیلی بیشتر مشتاق شدم که پوست این آدمو بکنم جدیدا با هدفای سخت خیلی حال می کنم اون مانی و الهه هم که گفتی فکر نکنم کار سختی باشه ندید پر نقطه ضعفن از این یارو ماهان هم نترس به آبجیت طعم واقعی تنهایی رو می چشونیم یه حبه قند گذاشتم تو دهنم لیوان چاییمو بردم بالا و یه تکون کوچیک بهش دادم گفتم به سلامتی جهنم برای جنده های واقعی مامان من و آبجی تو صورتشو برگردوند طرف من خنده خاصی رو لباش نشست اونم جمله منو تکرار کرد و شروع کرد چایی خوردن ادامه دارد نوشته
0 views
Date: October 11, 2019