فرشته مست ۳

0 views
0%

قسمت قبل این داستان چند روزی از زندگی مردی سی و چند ساله و غمزده به نام مهران رسا را روایت میکند که به دلایل نامعلومی در سفری به ناکجا به سر میبرد در طی این مسیر به روستایی به نام راونج میرسد و در اثر اتفاقی غیرمنتظره وبه کمک پیرمردی که اهالی او را حاج ابراهیم صدا میزنند تا رسیدن معلم رسمی روستا به کودکان آنجا آموزش میدهد و چند وقت بعد دختر همان پیرمرد که از قضا بزرگ و ریش سفید روستا هم هست از شهر برمیگردد و شرایط جدیدی برای او پیش می آورد وحالا ادامه ماجرا اپیزود سوم ماه و ماهی از درب اتاق بیرون اومدم و کفشهام رو پوشیدم نمیدونم تا حالا حس کردین دلتون میخواد برید اما توانش رو ندارید پاهاتون قفل میشه یه ضعف عجیبی ته دلتون رو میگیره دقیقا همین حس تو اون لحظه بهم دست داده بود انگار با زنجیری تیغ دار بسته شده بودم که هرچی بیشتر میکشیدمش تیغ های ظریف و تیزش به تنم فرو میرفت و مجبور به بی حرکت شدنم میکرد همونجا روی سکوی بلند ایوون نشستم و به حوض آب چشم دوختم کف دستهام رو که خاکی شده بود به شلوارم کشیدم و پاکشون کردم قطره اشک در حال تولد در گوشه چشمم رو بروی گونه ام کشیدم و پخش کردم هزارتا فکر دیوونه وار تو سرم میچرخید انرژی که از حضور این زن تو اون شب متصاعد شده بود به شدت درگیرم کرده بود سیگاری روشن کردم و کام گرفتم میدونستم اثری در آرامش دادن بهم نداره اما وقتی راهی نداری به هر وسیله ای متوصل میشی نسیم ملایمی بین شاخه درختها میپیچید به ماه نگاهی انداختم که تک و تنها تپیده بود وسط آسمون بدون ستاره ها بدون ابر تنهای تنها شاید به تنهایی من رو به ماه گفتم پس کجایی چی شد اون حسی که منو تا اینجا کشوند مطمئنم که منو برای ول کردنم تا اینجا نکشوندی اگه قرار به رها شدنم بود اینطور به تو وصل نبودم و تمام هوش و حواسم درگیرت نبود فقط بگو کجایی یا یه نشونه بهم بده یا من دیگه واقعا کم میارم از این تنهایی و آوارگی خودم متنفرم فقط یه نشونه ازت میخوام یه چیزی که بهم امید بده اگه خبری از تو هم نیاد دیگه کاری تو این دنیا ندارم از غصه دق میکنم وسط همین هوایی که رو به تابستون گذاشته وسط تمام دلتنگیهایی که دارم اخ اگه تو هم از من دوری کنی اخ اگه تو هم منو رها کرده باشی دیگه به هیچی امید ندارم دلیلی برای زنده بودن ندارم مگه دق کردن کاری داره کافیه اوضاعت مثل من باشه بدون گذشته ای که بخوام بهش فکر کنم بدون آینده ای که بتونم با تو بسازمش بدون تویی که نه میدونم کجایی و نه خودت میایی وقتی نحسی وجودت همه بخت و اقبالت رو گرفته باشه وقتی حتی مرغ آمین هم حاضر نیست از بالای سرم رد بشه و آه غمگین منو بشنوه وقتی تو که پاکترین و قشنگترین اتفاق زمینی تو بدترین موقعیت من به من رو کردی آخ اگه نشونه ای بهم ندی از غصه دق میکنم لال میشم دیگه نفسم بالا نمیاد صدای چیزی که انگار توی آب حوض افتاد از رویای خودم بیرونم کشید و توجهم رو جلب کرد اول فکر کردم شب پره ای یا سوسک بزرگی خودش رو توی آب انداخته اما وقتی دوباره صدا تکرار شد کنجکاو شدم و سیگارم رو بروی ایوون کنار سکوی کوتاهی که پر از گلدونهای حسن یوسف بود درازکش کردم و با وسواس خاصی سعی کردم که سیگار تا فیتیله اش روشن بمونه به ارومی به حوض نزدیک شدم بخاطر تاریکی و کم بودن نور مهتاب اول چیزی رو ندیدم اما وقتی نور موبایلم رو به سمت آب نیمه مواج حوض گرفتم یه ماهی طلایی کوچیک رو دیدم که داشت به سمت عمق آب شنا میکرد نور گوشی رو خاموش کردم متعجب بودم از اینکه این ماهی از کجا پیداش شده که ناگهان دیدم ماهی با شتاب بالا پرید از سطح آب جدا شد دوباره صدای تالاپ برخورد تنش با آب حوض شنیده شد اما بدون توجه به تلاش بی فرجامش با همون شتاب به عمق برگشت و دوباره به سمت کف حوض شنا کرد کنار لبه حوض نشستم و تلاش چندباره اش رو نگاه کردم که با چه عشقی به سطح آب میومد و پرواز بلندی که میکرد و دوباره بر میگشت به همون تاریکی زیر آب تعجب میکردم از اینکه چرا تا حالا متوجه وجود این ماهی تنها توی این حوض آب نشدم اما چه اهمیتی داشت همینکه اینجا بود همینکه مثل من تنها بود همینکه برای نجات خودش تلاش میکرد هرچند بی نتیجه اما برای من پر از معنی و استعاره بود چند دقیقه گذشت و دیگه حرکتی ازش ندیدم خوب که نگاهش کردم دیدم رفته تو شعاع تابش نور ماه و به حالتی که سرش رو به ماه باشه بی حرکت مونده مثل اینکه اونم زل زده بود به ماهی که هیچوقت قرار نبود بهش برسه از کنار پاشویه حوض بلند شدم و به سمت تخت چوبی توی باغ رفتم کمر دردم دیگه اجازه نشستن رو بهم نمیداد برای همین روی تخت دراز کشیدم و با هزارتا فکر و خیال به خوابی رفتم که بین خواب و بیداری گیر کرده بود نزدیکهای صبح بود که دیدم حاجی عبای خودش رو بروی من انداخته و طبق معمول برای وضو به سمت حوض میره صداش کردم حاج ابراهیم جانم مهران جان صبح بخیر صبح بخیر با ماهرخ خانم حرف زدید بله حرف زدم گفت تا زمانیکه برای خودت سرپناهی دست و پا کنی برای موندن مشکلی نداری حاجی اما من تو فکر رفتن از اینجا هستم چرا اگه بخاطر ماهرخ این فکر به سرت زده باید بهت بگم اون دختر عاقلیه دیشب کلی در موردت سوال کرد و من هم هرچی که میدونستم بهش گفتم هرچند چیز زیادی نبود حاجی این ماهی طلایی توی حوض رو چرا تا حالا من ندیده بودم بخاطر اینکه دیروز عصر انداختمش تو حوض قشنگه خیلی اما دیشب میخواست بره پیش ماه با صدای گرفته و خش دارش خنده ای زد و بعدش هم چندتا سرفه کرد و گفت امان از افسانه ماهی و ماه و بعد بروی حوض خم شد و شروع به وضو گرفتن کرد نمیدونم چرا اما از حضور این پیرمرد وجود من گرم و پر از امید میشد احساس آرامش خوبی بهم دست میداد وقتی اطرافم بود احساس امنیت میکردم عبا رو تا نزدیکای صورتم بالا کشیدم و این بار واقعا به خواب رفتم صبح شده بود و با صدای سلیم از جا پریدم جالب بود برام که قبل از رفتن به کلاس اومده بود تا ماهرخ رو ببینه تی شرتم رو درآوردم و کنار شیر حوض سرم رو زیر آب گرفتم و با تکه صابون سبز رنگی که بنظر گلنار میومد سر و صورتم رو شستم وقتی داشتم موهام رو خشک میکردم نگاهم به شیشه اتاق حاجی افتاد و صورت ماهرخ که داشت از پشت شیشه به من نگاه میکرد رو دیدم بدون اراده مکثی کردم و من هم بهش خیره شدم اما بعد از چندثانیه به خودم اومدم و به سمت تخت رفتم و دوباره تک پوشم رو پوشیدم و با دست راستم سعی کردم قطرات آب رو از روی موهای خیسم پخش کنم بهمراه سلیم سرکلاس رفتیم و تو راه چندتا سوال در مورد خصوصیات ماهرخ ازش پرسیدم اینکه اخلاقش چطوره و از چه چیزایی ناراحت میشه چه ماهی متولد شده و چند سالشه باورم نمیشد ماه تولدش با من یکی بود و فقط یک سال از من کوچیکتر بود بنظر ماجرایی عجیب بود که باید تو این نقطه از زمین با چنین کسی که شاید به نحوی مثل من تنها بود روبرو میشدم داشتم روی تخته وایت بردی که به راننده چرک پوش مینی بوس از اردستان برام آورده بودند برای اطلاعات عمومیشون از ساسانیان و محل فرار یزگرد و خیانت بعضی ایرانیهایی که تو سپاه اعراب بودند با آب و تاب برای بچه ها میگفتم وقتی صورتم رو برگردوندم دیدم انتهای کلاس کنار یکی از دختر بچه هایی که مقنعه اش رو کامل درآورده بود نشسته و دستش رو زیر چونه اش گذاشته و به من خیره مونده با دیدنش کلا رشته کلام از دستم در رفت و نمیدونستم چی باید بگم دوباره رو به وایت برد برگشتم و نفس عمیقی کشیدم اما مغزم خالی شده بود هیچ چیزی در ارتباط با درس یادم نمیومد به خودم لعنت فرستادم که چرا این حالت برام رخ داده مگه اون زن کیه که اینطور میتونه منو تحت تأثیر قرار بده صدای اذان مسجد بلند شده بود از جاش بلند شد و بدون هیچ کلامی از کلاس بیرون رفت با عجله و گنگ به بچه ها گفتم بقیه اش برای فردا و موبایل و دفتر شعر و خود نویس نقره ای رنگم رو برداشتم و به دنبالش دویدم توی کوچه خاکی اثری ازش نبود اما سلیم رو دیدم که مشغول تیله بازی با چندتا از دوستاش بود با هیجان پرسیدم سلیم ماهرخ خانم رو ندیدی بدون هیچ حرفی و متعجب از این همه هیجان من با انگشت سمت مخالف باغ حاجی رو نشون داد به سمت کوچه فرعی رفتم و دیدمش که با مانتوی سرمه ای که به تنش بود داشت آروم به سمت آسیاب قدیمی میرفت خواستم صداش کنم اما جلوی خودم رو گرفتم به آرومی دنبالش راه افتادم توی راه چندتا از اهالی سلام و احوال پرسی گرمی میکردند که بخاطر لهجه اشون یه پاسخ تکراری به همشون دادم و با لبخند ازشون جدا شدم هنوز فاصله زیادی باهاش داشتم برای همین سیگارم رو روشن کردم و بعد کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم نزدیکهای آسیاب رسیده بودیم که به سمت من برگشت تو اون ظهر اواخر اردیبهشت زیر نور خورشید چشمهای خاکستری تیره اش و موهای زیتونیش رو کاملا میتونستم ببینم خانم ماهرخ به سمتم برگشت هیچ تعجبی توی نگاهش نبود انگار که منتظر بود منو اونجا و تو اون لحظه ببینه سلام آقای رسا اینجا چی کار میکنید آ سلام راستش من خیلی اینجا میام یه جورایی با این سنگ آسیاب قدیمی رفیق شدم واقعاً نکنه اونم سیگاری کردین واووو چقدر ته سیگار اینجا ریخته شده همه اش کار شماست با شرمندگی نگاهی به سیگار توی دستم انداختم و با سر بهش جواب مثبت دادم خوب تعارف نمی کنید یه لحظه هنگ کردم از چیزی که شنیدم یعنی واقعاً درست شنیده بودم مثل لکنت گرفته ها گفتم مگه شما سیگار میکشید آه نه منظورم به نشستن روی این سکو بود قراره ایستاده با من حرف بزنید از شیطنتش خنده ام گرفت منظورش رو فهمیده بودم اما به احترامش به روی خودم نیاوردم اما بدون تعارف رفتم و روی سکو نشستم و گفتم تشریف نمیارین خندید و گفت خوب اینم حتماً یه جورشه دفتر شعر رو به عمد و به نحوی که ماهرخ متوجه بشه کنارم گذاشتم و گفتم باید یه چیزایی رو بهت میگفتم مثلا یه تشکر بابت اتاق و ادامه موندنم پیش حاجی بهت بدهکارم تو هنوز هم به حاجی بدهکاری نه به من من خودمم پیش بابام نقش یه مهمون رو دارم قرار نبوده با این سن تو خونه اش بمونم اما خوب نظر تو هم شرط بوده تو حتما چیزی تو وجودت بوده که تونستی اعتماد حاجی رو جلب کنی و الان نقش معلم روستا رو داری و برای این بچه ها که امتحان نهاییشون نزدیکه مثل یه فرشته هستی حاجی به هیچ کس اینقدر راحت اعتماد نمیکنه فکرنکنم اینقدر خوب بوده باشم که لایق اسم فرشته باشم شاید فقط یه فرشته ام که مست تنهایی خودشه و با سرگشتگیش به اینجا رسیده اما بچه ها خیلی دوستت دارن سلیم وقتی از کلاسش برام میگفت از هر ده تا کلمه اش پنج تاش اسم تو بود آخ سلیم آخ بچه ها اونها پاک ترین موجودات روی زمین هستن شگفت انگیز و ساده آدم به این همه یکرنگی و صداقتشون قبطه میخوره خوب دیگه چی کار داشتین با من شما از کجا میدونستی که من با شما کار دارم ببین آقای مهران من درسته به ظاهر بچه روستا هستم اما ساده نیستم تو خوندن نگاه هم استادم یه جورایی حتی میتونم حس طرف رو کامل درک کنم سیگارم رو انداختم روی زمین و خندیدم و گفتم همین چیزها رو میگی که بچه ها کلی افسانه درباره ات ساختن در مورد من آره بابا میگن نگاهت آدم رو سنگ میکنه شما چی نظر شما چیه مکث کردم دلم میخواست بهش بگم تو زیباترین چشمهای دنیا رو داری تو پریشونی و لختی موهات من پریشون رو هم آواره کردی دلم میخواست بهش بگم اگه قبلا بهت گفته بودم که چقدر میخوامت الان چنان تو بغل میگرفتمت که حتی یه مادر هم بچه اش رو اینجور بغل نکرده باشه اما همه این حرفها رو خوردم و گفتم بنظرم تو آدم با احساسی هستی که میخوای با ظاهرسازی این ظرافتت رو پنهون کنی چشمهاش رو ریز کرد و گفت چطور دفتر شعرش رو گذاشتم روی پام و بهش گفتم اینا دست نوشته های شماست بله مال خیلی وقت پیش شاید دوران دبیرستان من تمامش رو چندبار بدون اجازه ات خوندم عاشق شعرهای فروغ و نیما هستم و دیدم که تو هم زیاد استفاده کردی حتی بعضی جاها شعر سپید هم گفته بودی لبخندی زدو گفت هنوز هم میگم ذوق زده گفتم واقعا ً میتونم تو یه فرصت مناسب بخونمشون فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه تو و پدرت چرا لهجه ندارین خوب ما اصالتاً مال این منطقه نیستیم اما سالهاست که اینجا زندگی میکنیم فکر کنم از زمانیکه مادرم فوت کرد اومدیم اینجا چه جالب نمی دونستم روم هم نمیشد از حاجی بپرسم چطور از من پرسیدی فکر کنم با تو راحت تر میشه در مورد این چیزا حرف زد راستی تو چرا با مانتو و شلوارجین میگردی عیب نیست برای دختر حاجی که زن شهید هم هست چطوره که حاجی و کدخدا نتونستن روی لباس تو بهت گیر بدن بالاخره حاجی باید امر به معروف هم بکنه دیگه خندید وقتی خندید لبهای ناز و قلوه ایش از هم باز شد و ردیف صدفی دندونهاش رو تو برق آفتاب دیدم چقدر هر تیکه از وجود این دختر خوب راه و رسم دلبری رو بلد بود من سر این موضوعات دعواهام رو کردم بالاخره دختر حاجی بودن بغیر از معایبش مزایایی هم داره برای همین بود که از روستا رفتم اصفهان کدخدا داشت خودکشی میکرد از دستم از بس حرص خورد اما زمان همه چیز رو درست میکنه بالاخره اونا هم به شرایط من عادت کردن از پشتکار و جسارتی که داشت خوشم اومده بود اینکه حداقل تونسته بود تو محیط به شدت سنتی اونجا طوریکه دلش میخواد زندگیش رو طرح بریزه انگار یه آینه عبرت بود برام برای منی که تو کلان شهر بودم و نتونسته بودم حتی کمی مثل اون فکر کنم و زندگی کنم با صدای بی موقع سلیم به خودمون اومدیم وقت رفتن برای نهار و بعد هم شروع کلاس فوق العاده بچه های سال آخر دبستان بود با حس تلخی که این جدایی داشت و انرژی مثبتی که از ماهرخ گرفته بودم باهاش خداحافظی کردم و به سمت مسجد راه افتادم موقع صرف نهار تو مسجد حاجی بهم گفت که معلم جدید فردا میرسه و دیگه نیازی نیست خودم رو تو کلاس خسته کنم عوضش میتونم کلاس فوق العاده برای بچه ها تو مسجد بگذارم میدونستم که ماهرخ هم قراره همین کار رو برای دخترها انجام بده و این خیلی فرصت خوبی بود برای اینکه به این موجود دوست داشتنی بیشتر نزدیک بشم صبح طبق عادت بهمراه سلیم سرکلاس رفتیم اما چهره ناراحت و عبوس بچه ها وقتی دیدند که یه جوون با شلوار کماندویی و پیرهن سفید و یقه بسته و ریشی که معلوم بود سالها زده نشده و جای مهری که روی پیشونیش بود برای من واقعا ناراحت کننده بود آقای منتظرالقائم که حدود بیست و هفت یا هشت سال داشت وقتی نگاهش به من افتاد با لهجه اصفهانیش گفت شوما به اینا درس میدادین قبل از تشریف فرمایی شما بله بنده به دانش آموزها درس میدادم الانه اینا چی چیا یاد گرفتن تا کوجا رفتن جلو از شدت غلطت لهجه اش خنده ام گرفته بود و لبخندی روی صورتم اومد که از نگاه بچه ها مخفی نموند و این خنده کم کم به سایر بچه ها منتقل شد و اونها هم که وقتی به ترک دیوار میخندیدن نمیشد جلوشون رو گرفت دیگه با صدای بلند قهقهه میزدن از نگاه خشم آلود منتظرالقائم حس کردم که ممکنه اوضاع برای بچه ها کمی سخت بشه برای همین به سمتش رفتم و گفتم بچه ها همه برید بیرون وقتی کلاس خالی شد دفتر مدرسه رو روی میز گذاشتم و تمام سرفصلهایی که درس داده بودم رو بهش نشون دادم وقتی خیالش از بابت آماده بودن بچه ها برای امتحان راحت شد ازم پرسید اونوخ شوما با همین شمایل سرکلاس بودین نگاهی به سرتا پای خودم کردم و گفتم مشکلش چی بوده هیچی گفتم یه وخت برا این بندگون خدا مایه تبلیغ غرب نشید گفتم نگران نباش شما تازه اومدین اینجا محیط اینجا با همسایه شدن با خود آمریکا هم غرب زده نمیشه زیر لب گفت ای مرگ بیگیرد این آمریکا که همه جوونا این مملکت رو فاسد کردس و بعد یه صلوات نصف و نیمه فرستاد که نحوه ادا کردن عجل فرجهمش برام قابل شنیدن بود دیگه کاری تو مدرسه نداشتم در عوض از بین بچه هایی که با شوق ذوق ازم در مورد کلاسهای مسجد سوال میکردن گذشتم از سربالایی تپه مانند مسیر مسجد به سمت مناره های نقره ایش راه افتادم چند وقت بعد نتیجه قبولی همه بچه ها و ورودشون به سال بالاتر باعث شد اهالی ده با گل و شیرینی به خونه حاجی بیان از وقتی که با اهالی ده تو مسجد با کمک ماهرخ ارتباطم بیشتر شده بود خیلی روابطم باهاشون دوستانه تر شده بود دیگه راحت حرفهاشون رو میفهمیدم هرچند به سختی میتونستم با لهجه اونها حرف بزنم اما ادای همون چند کلمه باعث میشد که لبخند روی لبهای پیرمرد های پا به سن گذاشته اشون بشینه اواخر تابستون که کدخدا مجوز تأسیس مدرسه راهنمایی رو آورد تو مسجد و بعد از نماز مغرب با صدای بلند از من و حاج ابراهیم تشکر کرد تو پوست خودم نمیگنجیدم تو این مدت رابطه من و ماهرخ صمیمی تر از قبل شده بود اما هنوز جرأت نمیکردم از حسی که بهش داشتم نه به خودش و نه به حاجی حرفی بزنم یه جور احساس گناه و بی صفتی و خیانت وجودم رو میگرفت و مانعم میشد ادامه نوشته

Date: April 11, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *