این قسمت اول آشنایی سلام به دوستان گلم این داستانی که مینویسم داستان سکسی نیست و صحنه های سکسی نداره داستان عاشق شدن یه پسر و دختره هرکس علاقه ای نداره نخونه میدونم سایت داستان سکسی هست ولی چون هیچ جایی سراغ نداشتم خودمو خالی کنم اینجا نوشتم اگه دوست داشتین ادامش میدم یا حق در یکی از روزهای پاییز بودیم هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت و زمستان کم کم خودش رو نمایان میکرد درس و مدرسه انرژی زیادی ازم گرفته بود مخصوصا اینکه میخواست راه طولانی رو پیاده رفت و همون راه رو پیاده برگشت حوصله خوندن درسهای فردا رو نداشتم دوست داشتم تو این هوا کمی قدم بزنم صدای زنگ گوشیم اومد گفتم شاید دوستمه میخواد باهم بریم فوتبال بازی کنیم طبق معمول ولی گوشی رو که نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه اولش جا خوردم کی میتونه باشه مخصوصا اینکه شماره 912 بود شماره تهران با خودم گفتم لابد عمویی عمه ای کسی هست میخواد حال و احوال بپرسه چون خواهر برادرای پدرم تهران زندگی میکردن گوشی رو برداشتم یه خانوم سلام علیک کرد منم سلام علیک کردم ولی از روی صدا نتونستم تشخیص بدم کی هستش بعد که خودش آشنایی داد متوجه شدم دختر خاله مادرمه برام خیلی تعجب آور بود آخه ما با خانوادشون اصلا خوب نبودیم و منم زیاد ایشونو نمیشناختم خیلی زیاد تو یه لحظه چندین سوال ذهنمو درگیر کرد این خانوم چیکار من داره شمارم منو از کجا اوورده گوشی رو قطع کنم یا بی ادبیه و گفتم بفرمایید خاله جان در خدمتتون هستم گفت خواستم حال پدر مادرتو بپرسم ولی گفتم شاید خوبیت نداشته باشه به خودشون زنگ بزنم و باعث دلخوریشون شم منم گفتم خوبن سلام دارن خدمتتون و تعارفات ایرانی اخر صحبتمون که شد خاله گفت پسرم میتونم دوباره بهت زنگ بزنم باهات حرف بزنم یا بخاطر خانوادت ناراحت میشی من که اصلا اطلاعی در مورد این دلخوری ها نداشتم و دلیلشم نمیدونستم فقط میدونستم پدرم باهاشون خوب نیست گفتم خواهش میکنم خاله من درخدمتتون هستم و خوشحال شد و خداحافظی کردیم تازه بعد از مکالمه مون سوالای بیشتری ذهنمو درگیر کرد و کلا فکر قدم زدن یادم رفته بود تو اون لحظه دوست داشتم وقت زودتر بگذره ببینم فردا پس فردا کی دوباره بهم زنگ میزنه و از اون موقع بود که گوشیمو از خودم جدا نمیکردم که مبادا زنگ بزنه و گوشیو جواب ندم فردای اون روز بعد از مدرسه با شوق فراوانی اومدم خونه ببینم پیامی زنگی چیزی از خاله ای که تازه پیدا کرده بودم رو گوشیم هست نمیدونم چرا اینقدر شوق و ذوق داشتم برا خودمم سوال بود شاید دلیلش این بود که خاله واقعی نداشتم و دوست داشتم یکی این نقشو بازی کنه اومدم خونه و قبل از سلام کردن گوشیو چک کردم دیدم خبری نیست انگار آب یخ ریخته بودن روم چندین روز به همین منوال گذشت و روز به روز شوق و ذوقم کمتر شد تا زمانی که واقعا نا امید شدم دیگه یکی دو هفته گذشت داشتم برا امتحان فیزیک میخوندم دیدم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم تا شماره خالمه خیلی خوشحال شدم که دیدم شمارشو برش داشتم و سلام و احوال پرسی کردیم گفت خونشون میخواد از تهران بیاد شهر ما واسه یکی دو سال بخاطر اینکه میخواستن برا یکی دو سال استراحت کنن شوهرش کارخونه داشت و وضعشون خیلی خوب بود قطعا خالم شهر ما رو میشناخت ولی چندتا سوالم ازم پرسید و منم جواب دادم گفت شوهرش داره دنبال خونه میگرده بیان اونجا منم خیلی خوشحال شدم بعد از اینکه گوشیو قطع کردم با خودم فک کردم گفتم خونشون بیاد اینجا چی گیر تو میاد خر کیف شدی تو که نمیتونی بری بهشون سر بزنی همین الانم داری دزدکی باهاش حرف میزنی مبادا پدر مادرت بفهمن چند روزی گذشت و خونه مد نظرشونو پیدا کردن و وسایلشون رو آوردن و مستقر شدن من خانوادشون رو چند باری دیده بودم ولی گذرا بود و خیلی وقت بود ندیده بودمشون نهایت تو یه عروسی چیزی یکی دو هفته ای گذشت و با خاله جدیدم حرف میزدم کم و بیش تا یه روز عصر که خالم منو دعوت کرد خونشون و گفت میخوام ببینمت ولی گفت به خانوادت چیزی نگو شاید ناراحت بشن منم قلبم تند تند میزد که دعوتم کردن خونشون اون موقع اول دبیرستان بودم عدای آدم بزرگا رو دراووردم و رفتم یه جعبه شیرینی خریدم اولین بارم بود تنهایی میرفتم تو شیرینی فروشی حتی نمیدونستم باید چی بگم گفتم یه جعبه شیرینی میخوام چند نوع اسم گفت که من بلد نبودم و الکی گفتم فرق نداره هر کدومش باشه رسیدم خونشون و رفتم داخل سلام و علیک و نشستم خالم 2تا دختر داشت یه پسر دختراش اومدن سلام کردن و منم سلام کردم و اونا هم نشستن پهلو خاله اونا بزرگ شده تهران بودن وضعشون از ما خیلی بهتر بود سر و زبون داشتن خوشگل بودن ولی من یه ادم معمولی با یه تیپ معمولی و یه سر کوتاه کرده مثل سربازا بخاطر مدرسه حتی فارسی هم درست نمیتونستم صحبت کنم و لهجه داشتم میترسیدم حرف بزنم اونا مسخرم کنن یا پوزخندی چیزی بزنن بعد از چند دقیقه سکوت خاله عرفان جان خانواده چطورن من خوبن سلام دارن خدمتتون بعد از همچین احوال پرسی هایی منم گفتم چندتا سوال بپرسم گفتم خاله جان چرا شوهرتون و پسرتون تشریف نیاووردن گفت اونا باید به کارخونه رسیدگی کنن و هر از چندگاهی میان سر میزنن ما خسته شدیم تو اون شهر شلوغ و پیشنهاد دادیم چند وقتی بیایم یه جای خوش آب و هوا زندگی کنیم و نزدیک اقوام باشیم بهتره شهر غریب برامون سخته منم تایید کردم حرفاشو بخاطر خجالتی بودنم و اینکه بار اول بود اومدم تصمیم گرفتم زودی پاشم برم خونه خاله گفت کجا میری عرفان تازه اومدی چیزیم نخوردی لا اقل از شیرینی هایی که خودت اووردی بخور منم تشکر کردم و گفتم مرسی خاله مزاحم نمیشم هدف دیدار بود وقت بسیار هست از اینجا شروع بد بختی ها و خوشبختی های من بود و مسیر زندگیم تغیر کرد این داستان ادامه دارد نوشته
0 views
Date: January 12, 2019