فروخته شدن پری ۱

0 views
0%

سلام این یک داستان زاده ی تخیلات شخصیم نیست و تمام افراد داخل این داستان تقریبا شخصیتهای حقیقی هستند فقط اسم ها عوض شده اولین باره که مینویسم پس اگه کم یا کاستی داشت ببخشید توی آینه به خودم نگاه میکنم ی دختر با پوستی سفید لبای برجسته صورتی چشمای قهوه ای تیره موهای قهوه ای گونه های که ب لطف رژ گونه برجسته تر شدن قیافه ی خوبی دارم همه که اینطور میگن اسمم پریساس همه صدام میکنند پری 23 سالمه الان چند سالی هست که اینجام اینجا یک جای متروک و دور از شهره که دخترایی هم سن و سال من اینجان برای فروخته شدن فروختن جسمشون روحی که برامون نمونده فقط جسممونه ک هرشب دست به دست این و اون میشه بعضی از این دخترا فراری اند و برای نداشتن ی جای خواب و سرپناه مجبور شدن بیان توی این خراب شده و اینجوری برای خودشون جای خواب و مثلا سرپناه درست کنند یک سری از دخترام بخاطر پول و باخواست خودشون امدن اما من ن فرار کردم ن با خواست خودم امدم من فروخته شدم در ازای یکم مواد فروخته شدم وقتی 17 سالم بود خونمون پایین شهر بود وضع مالی خوبی نداشتیم کسی رو هم نداشتم فقط ی مادر بزرگ و دائی داشتم دائیم کارگر ساختمان بود و روز مزد اگه بهش حقوق میدادن پس چیزی داشتیم برای خوردن و اگه ن باید تا فردا چیزی نمیخوردیم تا شاید مزد انروزشونا بدن پدر و مادرم هر دو کشته شده بودن توی یک تصادف تنها خانواده ی من مادربزرگ و تنها دائیم بود دائیم یک ادم معتاد ک ناموس و شرفش براش اصلا مهم نبود ما هممون توی یک خونه ته شهر با دو تا اتاق زندگی میکردیم خلاصش میکنم خیلی خلاصه خوب یا بد باهر سختی میگذشت من کم کم بزرگ میشدم و قشنگ اندامم کاملا دخترونه شده بود و برجستگی های بدنم کاملا مشخص بود از خونه زیاد بیرون نمیرفتم مگه برای خرید یا بازی با دختر زهرا خانم سپیده همسایه بغلیمون اونم وضع زیاد خوبی نداشت گاهی وقتام با ضرب و زور و کتک داییم میرفتم براش تریاک میگرفتم از کامی تریاکی همه بهش میگفتن کامی خاان یکبار که داشتم کنار حوض کوچیک خونمون ظرفها را میشستم صدام کرد پری پری چرا جواب نمیدی تخم سگ مگه مردی سیم ظرفشویی را انداختم رو ظرفا و دستام راشستم زیر لبم غور غور میکردم از همه خسته بودم دیگه رفتم تو اتاقو گفتم باز چی شده گف برو برام از کامی خان تریاک بگیر بگو از اون خوباش بده اشغالی نباشه پدر سگ وگرنه تاوانشا تو میدی فهمیدی شونما انداختم بالا و گفتم بهت ک گفتم کامی خانت گف دیگه بهت تریاک نمیدم گف ب دائیتم بگو ک تا پول جنس قبلیارا نیاره از تریاک و جنس خبری نیس یکهو بلند شد و موهام را کشید گف زر نزن توله سگ میری تریاکا ازش میگیری و میایی بدون جنس امدی پاتو گذاشتی تو خونه خودت میدونی تاوانش چیه مث اینکه دلت هوای کمربند کرده هان گریم در امده بود احساس میکردم تموم موهام کنده شده همینجور ک هولم داد با ارنج امدم رو زمین آخم در امد ک ی لگد هم زد تو پهلوم لبمو ب دندون گرفتم تا باز صدام درنیاد توی این چندسال دیگه ب این کتکها عادت کرده بودم بزور پاشدم و رفتم سر کمد شال رنگ و رو رفته و مانتو قدیمم را پوشیدم و از خونه زدم بیرون راهی خونه کامی تریاکی شدم توی راه همش ب این فکر میکردم ک حالا باز باید برم تو خونه ی این مرتیکه زیر نگاه هیزش سرما بندازم پایین و بازم تقاضای مواد نسیه کنم اونم با چشماش تموم بدنم را با لذت نگاه کنه انگار که لخت جلوی چشماشم بعد باکلی تهدید و حرف های تکراری یکم مواد بزاره کف دستم البته برای گرفتن مواد شده بود گاهی دستما بگیره ولی زود موادا میگرفتما میزدم ب چاک هر دفعه هم میخنده و میگه اخرش مال خودم میشی خجالت نکش و بلند بلند میخندید هنوزم تو افکار خودمم با این تفاوت ک الان ب این فکر میکنم ک کامی خان اینبار هیچ موادی نداد بهم و انداختم بیرون و گفت ب اون دائی مفنگیت بگو خودش بیاد تا باهم حرف بزنیم یا اینکه پول جنسارا بده و جنس بخاد میدونسم الان ک میرم باید چک و لگد نثار تن و بدنم بشه و همینطورم شد وقتی پاما گذاشتم تو خونه و گفتم کامی چی گفته پاشد و تموم خماری و دق و دلیش را سر تن و بدن من خالی کرد انقدر لگد توی پهلو و شکمم زده بود ک شوری خون را توی دهنم حس میکردم فقط با دستام جلوی صورتما گرفته بودم ک توی صورتم نخوره وقتی خسته شد از خونه زد بیرون نمیتونستم تکون بخورم اصلا فقط دلم میخاست بخوابم یک خواب طولانی یک خوابی ک وقتی چشمام را باز میکنم سرم رو پاهای مامانم باشه و موهام را نوازش کنه باهمین فکر ی لبخند کوچیکی امد رو لبام و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی بهوش امدم چشمام را ب زور باز کردم نور شدیدا چشمام را اذیت میکرد میل عجیبی ب بیشتر خوابیدن داشتم دوست داشتم بخابم اما بخاطر اینکه اینجا اصلا برام اشنا نبود ب زور چشمام رابازنگه داشتم و اطرافما کامل نگاه کردم یک اتاق کوچیک با ی پنجره مستطیلی روبروم سمت چپم ی دره اهنی کوچیک بود و چندتا خرت و پرت و ی میز داغون و یک صندلی اهنی کنارش ک روی میز پر از دارو و سروم و بود و کنار میز تختی ک روش خوابیده بودم حالت تهوع داشتم شکم و پهلوهام درد میکرد اما دیگه اشکی برای ریختن نمونده بود برام یکم ک گذشت بازم چشمام سنگین شد تا اینکه صدای باز شدن در اهنی باعث شد از خواب بیداربشم و ب سختی ب سمتم چپم نگاه کنم فضای اتاق تاریک شده بود و نمیدیدم کی هست یکدفعه روشنایی وارد اتاق شد الان دیگه میتونستم تشخیص بدم ک کیه کامی بود همون عوضی ک باعث شده بود ب این روز بیوفتم جونی نداشتم اما دلم میخاست با نفرت تمام توی چشماش نگاه کنم تا نفرت را از توی چشمام ببینه کم کم امد جلو و دیگه کاملا رسیده بود ب کنار تختم با همون نگاه چندش و صدای چندش ترش گفت به به پری خانوم بیدارشدین چ عجب فکر نمیکردم دیگه پاشی اما توام مث اون دائی مفنگیت جون سگو داری بچه اونی ک از توی اون اشغالدونی اوردت اینجا من بودم اولش فکر کردم تموم کردی گفتم حیف نتونستم اخرش ی شب تو بغل این جیگرباشم اینا ک گفت باته مونده ی جونی ک داشتم گفتم خفه شو اشغال کثا بقیه حرفم با سیلی که خوردم تو دهنم موند اشک از گوشه چشمام پایین امد ازخودم بدم امد ک انقدر ضعیفم امد جلو نشست رو تخت خودما کشیدم کنار ک دستما گرفت و کشیدم سمت خودش با فشاری ک ب کمرم امد آخم در امد دیگه اشکام کامل صورتما پوشونده بودن حالت نیم خیز بودم دستشا دور کمرم انداخت با برخورد انگشتاش ب پوست بدنم فهمیدم ک لباسی تنم نیس مطمئن بودم اما دلم نمیخاست ک باور کنم جرات نداشتم نگاه کنم و ببینم چیزی تنم هست یا نه اما سرم را کم کم اوردم پایین فقط سوتینم تنم بود و ملحفه ای ک دیگه نصفه نیمه بدنه لختما پوشونده بود فشار دستشا دور کمرم بیشتر کرد آخم در امد باز اما سرما از تو گردنم بالا نیاوردم رد نگاهم را گرفت فهمید ک میخام با دست ازادم ملحفه را روی بدن نیمه لختم بندازم خندید و گفت این همه زیبایی چرا باید پنهون بشن هان ملحفه را توی یک حرکت انداخت رو زمین و من جیغ بلندی کشیدم الان دیگه فقط بایک شرت و سوتین توی بقلش بودم به هق هق افتادم گفت هیش نمیخای بشنوی بقیه ماجرا را حالا ساکت باش ب توهم اجازه ی حرف زدن میدم ولی باید ساکت باشی خوشگله و منو بشتر بخودش نزدیک کرد جوری که سرش روی شونم بود و اینارا توی گوشم با صدای متوسطی میگفت خب کجای داستان بودم خوشگله اهان اونجا ک فکر میکردم مردی اما دیدم ن هنوز نمردی میتونم ب آرزوم برسم اینا ک گفت هق هق ام بشتر شد ک گفت هیش اون دائی عوضیت پولی نداشت که برای موادهای نازنین من ک مفت مفت کشیده بود بده و بعد اروم اروم کمرما نوازش میکرد چیز با ارزش و ب درد بخوری نداشت ب جز ی خواهر زاده ک خیلی جیگیره بود و نمیشد ازش ب هیچ قیمتی گذشت منومحکمتر بغل کرد پس در ازای اون موادا و تامین موادش تو را ب من فروخت میدونی ک فروختن یعنی چی هان یعنی من مالک توام جسمت و روحت من بخام تو میخابی من بخام تو میشینی من بخام لخت میشی من بخام میایی تو بغلم من بغام هر کاری بکنم صدات در نمیاد فقط میگی چشم فهمیدی دیگه فقط گریه میکردم بلند بلند یکدفعه دستشو لای موهام فروکرد و کشیدم عقب گفت نشنیدی چی گفتم نه گفتم من مالکتم هر وقت بخوام مث یک سگ میندازمت گوشه ی اشغالدونی ک بودی اما اگه عر عر نکنی و دخترخوبی باشی زندگی راتجربه میکنی ک هیچوقت نکردی پیش من بودن بهتره یا تو بغل این و اون دست ب دست شدن انتخاب با خودته میتونم همینجا باهات ی حال اساسی بکنم و مث اشغال بندازمت زیر دست و پای ی مشت عوضی میتونمم ازت ملکه بسازم همه میدونند ک من فقط باهر دختری یک شب بودم اما از تو خوشم امد از همون موقع ک میومدی برای مواد گرفتن فکر کردی چرا مواد مفت مفت میدادم ب اون عوضی چون میدونستم نمیتونه پولشونا بده پس فقط یکم صبر کردم هه اما دیدی ک اخرش تو بغلمی بغض کرده بودم دوسداشتم زار بزنم اما فقط هق هق میکردم یک ساعت دیگه برمیگردم خوب فکرات را بکن یا بودن با من یا هرزه شدن و هرشب دست ب دست شدن محکم پرتم کرد روی تخت از شدت درد نفسم بند امد با بسته شدن در بغض توی گلوم شکست و ب زندگی و سرنوشت نامعلومم فکر میکردم و زار میزدم ب اینکه چقدر بدبخت و بی کس بودم ک بخاطر یکم مواد فروخته شدم ب اینکه کاش مامان و بابام بودن ب همه چی فکر کردم و زار زدم انقدر گریه کردم و جیغ زدم ک تقریبا جونی برام نمونده بود جوابم معلوم بود مطمئن بودم خودشم جوابما میدونست فقط میخاست خودش از زبونم بشنوه تا ته مونده غرورم راهم بشکنه یک ساعت خیلی زود گذشت حالا دیگه صدای اون در اهنی برام عذاب اورترین صدا بود درباز شد و کامی امد تو ادامه دارد نوشته

Date: May 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *