فصل خاکستری 1

0 views
0%

هستی هستی بلند شو دیگه چقدر می خوابی مدرسه ات دیر میشه ها زبونم مو در آورد از بس هوار کشیدم باز می خوای زنگ اول رو مهمون دفتر باشی صدای مامانم بود طبق روال هر روز اول صبح به صداش جولان می داد داشتم تو رختخوابم غلت می زدم که دوباره صداش تو خونه طنین انداز شد هستی هستی بلند شو دیگه دختره ی تنبل مگه چند بار باید صدات کنم حتما باید صدای صور اسرافیل بیدارت کنه تکیه کلام صبحش بود و من به این حرف ها عادت داشتم جستی زدم و فورا لباسایم عوض کردم و از اتاق بیرون زدم هنوز مامانم داشت زیر لب غرغر می کرد که با دیدن من شروع به ریختن چایی کرد رفتم سمتش و با یک بوسه گرم از گونه اش به اوقات تلخیش پایان دادم و با گله پرسیدم مامان داشتیم همش داری به من گیر میدی مگه دیواری از دیوار من کوتاه تر گیر نیاوردی پس مهدی اینجا لولوی سر خرمنه که همیشه اون باید تخت بگیره بخوابه و من صبح ها سرسام بگیرم خوبه خوبه اولا مهدی هنوز بچه است ثانیا بچه ی منضبط و درس خوان همیشه باید لای پرنیان بخوابه ثالثا امروز تعطیل اند انقدرهم بهش گیر نده یهو بیدار می شه و جنگ جهانی راه میفته به خدا دیگه رمقی واسه قاضی و دادستان شدن تو دادگاه شماها رو ندارم بچه شما به پسر 16 ساله میگید بچه پس یه زحمت بکشید زنگ بزنید دنیای سیسمونی و یه گهواره براش سفارش بدید هستی بس کن دیگه ببینم می ذاری اول صبحی حرص نخورم مامان مگه من چی گفتم تو داری همش لی لی به لالای این یکی یه دونه ات می ذاری و اونم روز به روز وقیح تر میشه همین دیروز رفته تو اتاقم و تمام وسایلام رو به هم زده و سیستمم رو چک کرده بزار از مدرسه برگردم یه حالی ازش بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه برو حاضر شو دیرت شده ای خدا منو مرگ بده تا از دست این دو نفر راحت شم مردم ده تا بچه قد و نیم قد دارن صداشون در نمیاد اما اینا سوهان روحم شدن باشه مامانم باشه ببخشید من رفتم تو که صبحونه نخوردی لااقل برو از کشو پول بردار تو مدرسه یه چیزی بخور نه مامان بدید شاه پسرت بخوره و جلویی هاشو گاز بگیره و پشت سری هاش رو لگد بزنه دختر از منی که مامانتم خجالت بکش زشته بخدا اون که الان اینجا نیست و تو داری خودخوری میکنی برو زودتر آماده شو خودم می رسونمت و از اونجا میرم آموزشگاه باشه شما برید منم الان میام هستی باز منو تو پارکینگ نکاری ها باشه مامان خوبم برو خیالت راحت به محض رفتن مامان صبحونه نخورده بلند شدم و در حالی که داشتم سمت اتاقم می رفتم صدای مهدی منو در جا میخکوب کرد که با صدای بلندی می گفت چیه هستی دوباره سرصبح علفت کم شده نه اما می بینم خدارو شکر تو روبراهی جدیدا مثل خاله زنکای همسایه فال گوش وای میستی هستی می زنم لهت می کنم ها صدای نکرت از بس بلند بود که صغرا کرولال سرکوچه ضابرا شد چه رسه من که اتاق بغل بودم و داشتم خزعبلات تو رو ناخواسته می شنیدم برو کشکتو بساب حیف که عجله دارم وگرنه وگرنه چی دوباره اشک تمساح می ریختی یا هندی می شدی نکنم مثل الان کولی بازی در میاوردی مهدی لبخندی از سر بدجنسی زد و هم چنان که به طرف دستشویی می رفت انگشت اشاره اش را به نشانه ی دماغ سوختگی روی بینی اش گذاشت و من کنفت تر از همیشه به طرف اتاقم دویدیم و در حالیکه کوله ی مدرسه ام را بر میداشتم به طرف در خروجی راه افتادم ناگهان با دیدن در بسته دستشویی فکری به ذهنم رسید هرچه باداباد پاورچین پاورچین به طرف در دستشویی خزیدم و در را از بیرون قفل کردم و با عجله به طرف پارکینگ دویدم چقدر دلم خنک شد حتی تصورش هم برام لذت بخش بود به محض وارد شدن به پارکینگ صدای فریاد مامانم منو درجا میخکوب کرد هستی خجالت بکش این کارا از تو بعیده برو گندی رو که زدی تلافی کن وگرنه جوری تنبیهت میکنم که سازمان موساد هم برات دل بسوزونه اااا مامان مگه من چکار کردم چکار کردی خوبه بچه ام موبایلش دستش بود و زنگ زد وگرنه باید تا ظهر تو توالت گیر می افتاد برو و انقدر کفر منو در نیار مامان خودت برو بخدا اگه من برم دستشو رو من بلند میکنه مگه ندیدی سری قبل چه بلایی سرم آورد با من یک به دو نکن و کاری که میگم رو بکن و گرنه تا ظهر هم به مدرسه نمی رسی مامان خواهش میکنم برووووووووووووو باشه حالا چرا عصبانی میشی میرم ولی بدون دهن اژدها می رم می خواستی به عاقبت کارت فکر کنی دختره ی گیس بریده قبل از اینکه دوباره صدای مامان در بیاد به طرف در دویدم دادو بیداد مهدی بلندتر از اونی بود که نخوام گوش بدم خدای من داشت از پشت در تکه پاره ام میکرد دوبار حس بدجنسی ام گل کرد چه خبره مگه بلندگو قورت دادی پسره ی تیتیش مامانی بذار بیام بیرون حالیت میکنم تیتیش مامانی کیه هه هه هه یه کاری نکن بذارم برم ها جراتش رو نداری جوجه و گرنه تا اینجا نمی اومدی در ضمن محض اطلاع جنابعالی دیشب تمام ایمیل هات رو چک کردم و یه نسخه هم از روش برداشتم مگه نمی دونستی که آقا داداشت یه پا هکره دیگه خودت می دونی چه آتو هایی ازت دارم می بینم که سایت شهوانی و لوتی میری و کامنت ها و ایمیل های بچه های اون سایت ها تو سیستمت غوغا کرده تا 3 می شمارم اگه درو باز نکنی تهران که سهله فیس بوک هم از گند کاری های خانم خبردار میشه مثل اینکه برق 1000 وات گرفته باشه قبل از اینکه شروع به شمارش معکوس کنه درو باز کردم و مثل بره ای مظلوم روبروش وایستادم دیگه شهامت وراجی و اره و تیشه بازی رو نداشتم و خودمو برای هر اتفاقی آماده کردم خدااااااااای من جلوی این یه الف بچه همین رو کم داشتم شروع کردم به پاچه خاری داداشی من شرمندم ببخشید آخه زورم که بهت نمی رسه بهم حق بده اینکارارو بکنم خفه ببین هستی فقط یکبار دیگه سربه سرم بذاری خودت میدونی چه آشی برات می پزم باشه قول میدم تو که به مامان چیزی نمیگی اگه پا رو دمم نذاری نه خداحافظ نیش خندی زد و بدون اینکه جواب خداحافظی منو بده با عجله به طرف اطاقش رفت و منو با دنیایی از غم و دلهره تنها گذاشت چه کار میکردم تو بد هچلی افتاده بودم نه توان گریه داشتم و نه توان جنگ احساس بیچارگی توام با خجالت داشتم منی که از دنیای بیرون مهری ندیده بودم حالا تو دنیای مجازی هم ایمن نبودم وااااااااااااای حتی تصورش هم برام وحشتناک بود وقتی که مهدی اون پوشه هایی رو باز میکرد که حاصلش برای من چیزی جز ننگین شدن آبروم نبود حالا چه جوری تو چشاش زل بزنم و باهاش یکی به دو کنم آخه دختره ی احمق چکار کردی تو همچنانکه این افکار را در ذهنم حلاجی می کردم ناگهان صدای موبایلم منو از این افکار بیرون آورد مامانم بود بدون اینکه جواب تلفنش را بدم به طرف پارکینگ سرازیر شدم و برای اینکه دوباره بهم نریزم تا راه مدرسه هیچ حرفی نزدم و مامانمم که فکر میکرد من و مهدی دعوای سختی کردیم در طول مسیر مدرسه هیچ حرفی نزد چندین بار در بین راه جیب مانتوم لرزید دوباره مزاحم های تلفنی و دوباره سایلنت های وقت و بی وقتم چه میشه کرد اگه مامانم می فهمید که با خودم موبایل به مدرسه می برم قبل از اخراج شدنم به وسیله مدیر از خونه اخراج می شدم یواشکی از روی مانتو دکمه پاور رو زدم و با آرامش ساختگی تمام طول راه را با سکوت سپری کردم بله این منم هستی هستی زمانی هجده بهار از زندگی پر فراز و نشیب را گذرانده ام و در سال چهارم ادبیات مشغول به تحصیل هستم برادرم مهدی که دوسال از من کوچکتر است دوم کامپیوتر است پدرم در زمانی که باید برای دو فرزندش پدری می کرد دل به عشق دختری کم سن و سال باخت و مارا با دنیایی از دلهره و درد در این دنیای وانفسا تنها گذاشت و دو سال پیش راهی کانادا شد اوایل گاهی زنگ می زد و با تنها کسی که حرف می زد من بودم هیچوقت مامانم به تلفن هایش جواب نداد پدرم نیز که به این قضیه واقف بود و هربار با شنیدن صدای مادرم تماس را قطع می کرد اما چند ماهی بود که تماسی از طرف او نداشتم البته من هم علاقه ی زیادی به هم صحبتی با او نداشتم پدری که بخاطر غریبه ای تمام محبتش را از ما دریغ کرد و تنهایمان گذاشت حتی ارزش فکر کردن هم نداشت مادرم هیچوقت از بی مهری های پدر شکوه ای نکرد ولی هر از گاهی که بصورت اتفاقی وارد اتاقش می شدم با اشک های گرمش مواجه می شدم و این صحنه تمام تنم را به لرزه در می آورد بارها با خودم فکر می کردم که نکند همسر آینده ی من نیز چنین رفتاری با من بکند نه خدایا من مثل مامانم قوی نیستم من از پا درمیام خدایا با من اینکارو نکن غافل از اینکه سرنوشت هدایای شوم تر از اینها را برایم رقم می زد غافل از اینکه سختی های مادرم در مقایسه با سرنوشت من مثل زنگ تفریح بود هنوز هم بعد از مدتها از جدایی آن دو بارها صدای مرثیه های سوزناکش در لحظات تنهایی اش قلب و روحم را به درد می اورد بارها وقتی از مدرسه بر می گشتم با منظره ای باور نکردنی مواجه می شدم مادرم که در افکار تنهاییش غوطه ور بود به گمان اینکه خانه در سکوت محض است عکس پدرم را در آغوش کشیده بود و با مرثیه خوانیی و گریه هایش دل سنگ را آب می کرد اما بی خبر از اینکه مهدی پشت در نشسته و پابه پای ضجه های او اشک می ریخت بارها که در این لحظه برادرم را غافلگیر می کردم به سرعت اشک هایش را پاک می کرد و با گرفتن انگشت اشاره به بینی اش مانع به هم زدن آن جو متشنج می شد از چشم های سرخ و صورت گلگونه ی او به هم می ریختم چکار می کردم برادرم بود عزیز دلم بود با تمام بچه بازی هایش بازم دوستش داشتم عاشقش بودم من بدون اونا نمی تونستم نفس بکشم برادرم روحم بود و مادرم نفسم چطور می توانستم مثل سیب زمینی بی تفاوت باشم و شاهد صورت های غمزده ی اونا باشم بارها وقتی به صورت ناگهانی این صحنه های رقت بار را میدیدم بدون اینکه مانتو ام را عوض کنم در آستانه ی در روبروی مهدی می نشستم و در حالی که هردو صورت های خود را پایین انداخته بودیم بخاطر شکسته نشدن غرور همدیگر بی صدا اشک می ریختیم آه مادر چه غمی در درونت بود که حتی از گفتن آن به جگر گوشه هایت هم ابا داشتی آه مادر بله 18 گل در بهار عمرم بود و من روز به روز زیبا تر از قبل می شدم در مدرسه نه تنها بخاطر زیبایی ام مورد حسادت اکثریت بودم بلکه بخاطر نمره های عالی مورد توجه اکثر دبیران مدرسه بودم و در بیرون مورد توجه پسرهای مسیر خانه و مدرسه و من تمام این ها را دوست داشتم همه ی اینها احساس اعتماد به نفس توام با شور زندگی را در من به اوج می رساند از اینکه مورد توجه پسرهای مسیر مدرسه باشم احساس غیر قابل وصفی داشتم احساس غرور احساس مهم بودن احساس برتری و وقتی لبخند و چشمک های پسران کنار خیابان را بیی جواب می گذاشتم و با غرور از کنار آنها رد می شدم بند بند وجودم از لذت غرور از هم می پاشید چقدر زیباست که دختری دست نیافتنی باشی و چقدر زیباست که همه تورا دوست داشته باشند کاش همه ی مرد های دنیا باور داشتند که زن از مرد چیزی جز دوست داشتن و محبت نمیخواهد با صدای زنگ پایانی مدرسه به طرف در خروجی مدرسه دویدم به دلیل استرسی که مهدی از صبح علی الطلوع به جانم انداخته بود بی مقدمه از تارا و ستایش جدا شدم چقدر این دوستانم مهربان و با محبت بودن تارا دختری سفید رو و لاغر با چشم های خاکستری و زیبا و دختر جانباز 60 درصد بود همیشه از دردهای جانگداز پدرش و آب شدن ذره ذره ی او اشک می ریخت تنها کسی که تسلای دل دردمندش بود من بودم و چون ستایش کمی دهن لق بود از گفتن جزئیات زندگیش به او صرف نظر می کرد آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که حتی با فرم مدرسه هم زیبا و خواستنی بود بارها به اون گفته بودم که اگه لزبین بودم حتما با تو ازدواج می کردم و او هم همیشه در جواب حرفم لبخند تلخی می زد که من از فهمیدن معنی آن عاجز بودم ستایش هم با گونه های سرخ و صورت تپل و ملاحت صورتش مرا یاد هنرپیشه های دهه 40 ایران می انداخت چقدر این دو دوست از خنده های من در خیابان عاصی می شدن و به من تذکر میدادند اما چه کنم که من اصلاح بشو نبودم به محض خداحافظی از آن دو به طرف خانه راه افتادم اما هرقدر که پیش می رفتم احساس سنگینی در پاهایم بیشتر می شد احساس می کردم که کل دوربین های مداربسته شهر روی من زوم شده اند با هر قدمم این احساس تشدید میشد یک آن برگشتم و به اطراف نگاهی انداختم اما جز ازدحام عابران و هیاهوی ترافیک چیز دیگری نظرم را جلب نکرد از حس اینکه بیمار پارانویی شده باشم خنده ام گرفت در حالیکه که لبخندی بر لب داشتم پسری تازه بدروران رسیده با گفتن متلکی زشت و زننده از کنارم رد شد ای کاش تارا و ستایش در کنارم بودن تا با پشت گرمی آنها از خجالت آن پسر گستاخ و بی ادب در می آمدم به ناچار سرم را پایین انداختم راه افتادم و قدم هایم را سرعت بخشیدم ولی دوباره این حس در من قوی تر شد اما این بار توجهی نکردم و قدم هایم را تندتر برمی داشتم به اولین چهارراهی که رسیدم به طرف اتوبوس آماده ی رفتن دویدم و سوار شدم انگار که هفت خوان رستم را رد کرده باشم نفس عمیقی کشیدم و در صندلی یی بغل دست دختری همسن و سال خودم نشستم اتوبوس شروع به حرکت کرد و من در اوهام خودم غرق شدم خدایا بعد از این چطور به صورت مهدی خیره شوم اههههههه دیگر چطور بهش امر و نهی کنم و بقول خودش براش معلم اخلاق بشم داشتم دیوونه می شدم همچنانکه غرق در افکار خودم بودم و به سایت شهوانی و لعنت می فرستادم به ایستگاه رسیدم و با تذکر راننده به خودم اومده و پیاده شدم ادامه دارد نوشته

Date: September 29, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *