سال 79 بود اون موقع 14 5 ساله بودم عشق اول وآخرم رفته بود واسه همیشه در واقع ولم کرد خدام بود بعد رفتنش عصبی و بیقرار شدم شاگرد ممتاز بودم همیشه توی 3 تای اول بودم ولی بعد از رفتنش مدرسه و درس و شل و ول گرفتم رفتم دانشگاه سال اول نه سال دوم با ضرب و زور و خواهش و تمنا با پدرام دوست شدم ولی لختم کردو ولم کرد ولی خب کاری باهام نکرد در حد لا پایی خسته بودم تنها و بی هدف درس خوندن واسم شده بود کابوس خیلی عصبی بودم توی اینترنت با یه پسر آشنا شدم خیلی خوشکل و مامانی بود نمیدونم چرا از شانس من همه پسر خوشکلا رو میخواستم و اونام باهام دوست میشدن وقتی عشقم ولم کرد فکر میکردم چون من خیلی ساده هستم ولم کرده ولی خب بعدها فهمیدم چون زیادی پاک بودم و سنم کم بوده نخواسته که بهم آسیبی برسونه رابطه من با پسر اینترنتیه که اسمش احمد رضا بود از تلفن شروع شد اوایل واسم میگفت با یه دختره دوسته که هر شب بهش حال میده منم چون جذبش شده بودم و عکسش و دیده بودم دیوونه وار میخواستمش اون اصفهان بود و من اهواز بودم چند بار بهش زنگ زدم یه روز مامانش گوشی رو ور داشت گفتم احمد رضا هست گفت تو کجا احمد رضا کجا و خیلی دعوام کرد حسابی به هم ریخته بودم اصلا فکر این که با همشهری خودم دوست شم و باز دو درم کنن رو نمیتونستم بکنم چند روز گذشت و باز بهش زنگ زدم و گفتم که مامانت همچین حرفی رو زده و قلبم بد جور شکسته از قضا چون تو زندگی من همه چیز مسخره و مشکوکه زد و احمد رضا سربازی افتاد محل تحصیل من کرمان ذوق کرده بودم و کلی اون روزا خوشحال که بالاخره از نزدیک میبینمش اولین دیدار توی زمستون بود وقتی همدیگه رو دیدیم ازش خوشم اومد شایدم چون تنها بودم براش کلی وسیله خریدم تا بتونه توی سرمای اونجا و توی پادگان چیزی کم نداشته باشه دلم میسوخت میگفتم سربازه خیلی جاها با هم رفتیم و همه خاطره شد کافی شاپ و هر کجا ولی ته دلم احساس میکردم دارم نقش دوست داشتن بازی میکنم ولی در واقع دوسش نداشتم تو ذهنم واسش نقشه ریخته بودم ولی این نقشه یه شبه اومد و اونم بدون این که واقعا بخوام الان که به اون سالها نیگا میکنم میبینم که من خودم و نابود کردم چند ماه گذشت و احمد رضا بهم گفت که ارشد قبول شده و خودم هم دقیقا هنوز که هنوزه نفهمیدم چی شد و سربازی و ول کرد و رفت اصفهان درس بخونه به خاطر این همه خاطره که با هم داشتیم گذشت و تابستون همون سال ازم دعوت کرد برم اصفهان رفتم خونه دانشجویی اش اصالتا اراکی بود با دو تا پسر دیگه که هر دوتاشون برادر بودن از راه رسیده بودم هلاک خواب بودم و خسته شام خوردیم و در جا رفتیم تو اتاق خونه خیلی نقلی بود اگه صدام در میاومد ضایع بود یادم میاد از خودم اون زمان و شاید هنوزم متنفر بودم دوست داشتم خودم و به فاک بدم همیشه عادت داشتم وقتی عصبی میشدم یا از دست کسی ناراحت میشدم درجا زنگ میزدم به شماره هایی که تو گوشیم بود ودر عین ناباوری قرار سکس میذاشتم میرفتم خونشون ولی نمیدادم کلا موجود دیوانه ای شده بودم بگذریم تو اتاق با احمد رضا بودم بهش گفتم میخوام پرده امو بزنی اونم قبول کرد الان که فکرش رو میکنم میبینم عجب دختر ساده ای بودم و اونم عجب احمقی بوده اگه من شکایت میکردم چی ولی من که از این چیزا بلد نبودم همیشه واسه اونی که دوسش داشتم یه فرشته میشدم حتی حالا احمد رضا خسته ام کرد از پشت گذاشته بود جلوم و تو نمیرفت انگار خورده بود به یه دیوار بتنی درد شدیدی داشتم ولی لامصب حتی یه انگشت تو نمیرفت آخراش عصبی شده بودم قیدشو زدیم و خوابیدیم ولی انگار یه چیزی به جوونم افتاده بود که باید به فاک بدی خودتو مگه تو عشقت نرفته مگه پدرام گولت نزده به بهونه ازدواج باهات ولت نکرده اون چیز تو وجود خودم بود هی میگفت تو از خودت متنفری تو باید خودتو به فاک بدی ناگفته نمونه افسردگی شدید داشتم و دارم با محمد رضا تصمیم گرفتیم بریم تو حموم بلکه اونجا کارم و بسازه تو حموم اون قدر فشار و زور و همه چی کرد تا بعد از 2 3 ساعت قبلش و نیم ساعت تو حموم جلوم باز شد وقتی از حموم اومدم بیرون نه خونی بود نه چیزی ولی یه حس تازه داشتم که من دیگه اون آدم قبلا نیستم یادم میاد دوستاش رفته بودن بیرون و ما یواشکی رفته بودیم تو حموم ولی موقعی که زدیم بیرون دوستاش بودندو من کلی خجالت کشیدم اون زمان موهام مدل خروسی بود و شلوار بگ و مانتو کوتاه میپوشیدم بعدها فهمیدم که سکس چیه و چرا همه جذبم میشن از دید اونها من فوقالعاده زیبا بودم و این زیبایی شد بلای جونم خودم و پیدا کردم به هر کی از راه رسید نه نگفتم دانشگاه رو انصراف دادم بعدها فهمیدم پرده ام ارتجایی بوده یاد گرفتم که حال بدم به جرات میتونم بگم تا الان جز طعم اولین بوسه های پدرام نمیدونم که لذت یعنی چی همیشه دهنده بودم تا گیرنده همه چیمو دادم واسه اونی که منو نگه نداشت همه چیمو دادم به خاطر اعتمادم من تنهام خودم و خودم ولی خوشحالم که سایه شوم مردی بالای سرم نیست حلقه بردگی مردی تو دستام نیست من خودم و نابود کردم چون عشق واسم مقدس بود بعد رفتن اون من مرده بودم الانم یه مرده متحرکم چه مهمه که من جسمم چه طوری باشه توی 27 سالگی در عین خوشکلی گلی پر پر شدم بعدها احمدرضا رفت ارمنستان وبعد که برگشت بعد از 2 سال تماس گرفت خونمو ن گوشی و ور داشتم کلی ذوق کرد تل داد چند روز با هم صحبت کردیم گفت دوسم داره چون تو گذاشتی تا اولین نفر زندگی ات باشم تو زبونم در رفت که من دوستت نداشتم فقط میخواستم خودم و به فاک بدم ناراحت شد رفت و الان سالهاست که از همه اونایی که دوستشون داشتم بیخبرم اولین بارم هم بود که اینجا رو میدیدم سعی کردم فقط بنویسم شاید بنویسم اینجا از تجربه های سکسم تا یه کم آروم شم نوشته
0 views
Date: September 8, 2018