قسمت قبل خلاصه قسمت قبل در لا به لای خاطرات شهاب میفهمیم که مردی در گذشته نچندان دور در حق سرنوشت و زندگیش بد کرده بر عکس تلاش های بی فایده ی شهاب برای یافتن این شخص این شخص توسط پدر شهاب به صورت اتفاقی و به خاطر تیپ مخصوصش تو یه شهر دیگه شناسایی شده شهاب دوس نداره این شخص به دست قانون مجازات بشه و آرامش روحی رو در گرفتن جونش به دست خودش میبینه و از اونجا که تاکید کرده که پدرش پلیس رو در جریان نزاره و فقط به خودش خبر بده پدرش هم همین کارو کرده و حالا شهاب در پی این آدمه ادامه داستان هر چی فکر میکردم کسی رو با این مشخصات نمیشناختم اما نقشه هایی تو سرم بود میخواستم درسی بهش بدم که دیگه هیچوقت مزاحم کسی نشه رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم دادم به همسرم که بخوره با دستای لرزون لیوان رو گرفته بود و میخورد چند ثانیه بینمون سکوت بود که صدای زنگ تلفنش توجهمونو جلب کرد همونطور که تلفنشو نگا میکرد نشستم روی میز و پرسیدم کیه نگاهش گیج بود انگار که شک داشت بگه کیه مجدد پرسیدم کیه خودشه بهش بگو قبوله بگو خواستتو قبول میکنم البته طوری حرف بزن که شک نکنه میفهمی که یعنی چی شهاب چی میگی تو بهم اعتماد کن بهش بگو قبوله و غروب میای آدرس رو هم براش میفرستی باشه زود باش جواب بده با اکراه صفحه تلفنو لمس کرد و آروم آروم بردش سمت گوشش بله چرا دس از سرم برنمیداری چرا انقد اذیتم میکنی چی از جونم میخوای واقعا به همین راحتی به شوهرم خیانت کنم به این فکر نمیکنی که عذاب وجدان منو میکشه چطوری باید تو چشای شوهرم نگا کنم یه کم درک نداری خدا لعنتت کنه عوضی از کجا بدونم که بعد از یه بار بازم نمیای سراغم چطوری باید بهت اعتماد کنم عه راست میگی تو ازم عکس و شماره داری باید عکسا رو پاک کنی و قول بدی که دیگه مزاحمم نشی البته که جلوی خودمم حذفشون میکنی سرمو به نشانه تحسین بالا پایین کردم و بهش چشمکی انداختم عصر دو ساعت میتونم بیام بیرون فقط دو ساعت چون شوهرم بهم گیر میده بعد از اونم میری و گورتو گم میکنی تا یه کم دیگه هم بهت مسیج میدم و میگم کجا بیای دنبالم الانم باید برم تماسو قطع کرد و بلافاصله دستمو به نشانه آفرین تو هوا گرفتم با تعجب نگاهم میکرد بعد دستشو به دستم کوبید برای تغییر فضا به شوخی هم گفتم چقدم که شما حرفه ای تشریف داری لبخند کمرنگی رو لبش نشست و جوابی نداد همونطور که پوزخندی رو لبم نشسته بود زیر لب گفتم حالا میدونم باهاش چیکار کنم با کنجکاوی پرسید چیکار میگم برات فعلا بیا بریم بیرون ناهار بخوریم عزیز دلم قبول کرد و بعد از اینکه لباس هامونو عوض کردیم رفتیم و سوار ماشین شدیم به یه رستوران رفتیم بلکه یه کم حال و هوامون عوض شه بعد از ناهار هم تو راه برگشت بودیم که دیدم از پنجره کنارش به بیرون خیره شده داری به چی فکر میکنی به این که چه اتفاقایی میخواد بیوفته غروب اتفاقی نمیوفته فقط اون آدم یه درس بزرگ میگیره تاوان کاری که کرده رو بدجوری پس میده تو فقط آدرس رو براش بفرست بعدشم خیلی عادی برو یه تاکسی بگیر منم دنبالت میام باید بگم بیاد کجا هنوز بهش نگفتما یه پارک بود یه پارک خلوت که معمولا جمعه ها شلوغ بود چند وقت پیش با هم به اونجا رفته بودیم یه پارک مربعی که یه پیاده روی گرد وسطش بود بین گردی پیاده رو هم پر از درخت و گیاه بود بعد از وارد شدن بهش واسه خارج شدن باید حتما از همونجا استفاده میسد چون از اطراف پر از درخت بود و راهی واسه خروج نداشت اونجا رو مناسب دیدم و بهش گفتم اونجا قرار بزاره تلفنشو در آورد و شروع کرد به تایپ کردن بعد پرسید به نظرت باورش شد یه وقت بو نبرده باشه فکر نمیکنم شک کرده باشه اونطور که تو نقش بازی میکردی منم یه لحظه باورم شد پوفی کشید و ایشالا که اتفاق خیلی بدی نمیوفته ای گفت تلفنشو که گذاشت تو کیفش دست راستمو دراز کردم و دستشو گرفتم بعد آروم آروم آوردمش نزدیک لبم و بوسه ای روش جا گذاشتم و گفتم اتفاقی واسه ما نمیوفته مطمئن باش رسیدیم خونه و رفتم نشستم روی مبل همسرم هم رفت چای دم کنه تلفنش روی میز جلوم بود همونطور که سرمو به پشتی مبل تکیه داده بودم پیامی رسید خم شدم و برش داشتم دیدم نوشته ساعت شیش منتظرتم تلفنو گذاشتم رو میز و مجدد مثل حالت قبلم نشستم با سینی ای که تو دستش بود داشت به سمتم میومد و بعد که نزدیک شد سینی رو گذاشت روی میز بعد هم کنارم نشست و پرسید کی بود نوشته ساعت شیش منتظرم نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت بعد زیر لب گفت که ساعت چهار و نیمه خم شدم و چایم رو برداشتم و گفتم نمیخوام سرزنشت کنم چون گناهی نداشتی اما در کل کاش بیشتر مراقب بودی اگه یه لحظه میرفتی و تلفنتو از دفتر برمیداشتی و یه زنگ به من میزدی شاید این اتفاقا هیچ وقت نمی افتاد شکلاتی رو از داخل ظرف کوچیک و نارنجی رنگی که از جنس پلاستیک بود برداشتم و بعد به کف سینی قرمز رنگ زیر ظرف نگا کردم در واقع به تصویر فنجون و نعلبکی سفید رنگی که با رنگ قهوه ترکیب جالبی رو وسط سینی ایجاد کرده بود متوجه شدم که همش دارم سینی و ظرفو دید میزنم و اونم چیزی نمیگه یه مقدار از چای رو قورت دادم که گفت اصلا فک نمیکردم دروغ بگه وگرنه من که دوس نداشتم این اتفاقا بیوفته گول خوردم میدونم بچه هم که نیستی بگم از رو بچگیت بوده پس میرسیم سر همون خوب نقش بازی کردنش که از امروز به بعد فکر نکنم دیگه واسه کسی نقش بازی کنه فقط خواهش میکنم مشکل جدی ای پیش نیار باشه سرمو بالا پایین کردم و گفتم میدونم چیکار کنم بعد به خوردن چای هامون مشغول شدیم ترس از آبرو ریزی چقد بده اینکه جرات نداشته باشی از یه آدم بی سر و پا شکایت کنی فقط به خاطر حفظ آبرو غرور له شده ای هم این وسط بود غرور من غرور مردی که به ناموسش دست درازی شده بود تو اونجا نبودی زنتو تنها گیر آورده هیچ کدوم از این دلیل های قانع کننده آرومم نمیکرد اذیت بودم و خیلی هم عصبی بودم که به ناموسم دست درازی شده حالا تو راه انتقام گرفتن بودم همسرم یه تاکسی گرفته بود و داشتم دنبالش میکردم یه کم استرس داشتم اونم به این دلیل که منم نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته اما هر چی که بود دل من آروم میگرفت تلفنمو برداشتم و شماره همسرمو گرفتم جونم شهاب زنگ زدی بهت گفت تو پارکه یا هنوز نرسیده نه هنوز نرسیده ولی بزودی میاد خوبه من دور از در وایمیستم ولی کاملا حواسم بهتون هست پس نترس باشه تو فقط عادی رفتار کن به وقتش منم وارد میشم میترسم شهاب به خدا میترسم میخوای چیکار کنی باهاش تو رو خدا فقط یه گوشمالی بهش میدم همین اصلا نترس اگه آدم خطرناکی باشه چی تو رو خدا بیا برگردیم گفتم که آروم باش هیچ اتفاقی نمیوفته تاکسی جلوی در ورودی پارک نگه داشت بین بیست تا بیست و پنج متر مونده به در پارک پارک کردم یه در میله ای وسط یه دیوار با طول نچندان زیاد که فقط هم برای تزیین بود و به عنوان ورودی پارک ازش اسم برده میشد همسرم از در رفت تو و منم منتظر موندم که یه مرد با کت و شلوار مشکی و پیرهنی صورتی از راه برسه به این فکر میکردم که اگه همسرم این اتفاقا رو واسم تعریف نمیکرد و تن به خواسته های این آدم میداد چقد زندگیم داغون میشد معلوم هم نبود این آدم چند بار ازش سو استفاده میکرد به اینم فکر میکردم که اگه میفهمید همسرم بارداره بازم دست از سرش برنمیداشت نفس عمیقی کشیدم و شیشه رو یه کم آوردم پایین آرنج چپمم گذاشتم لبه ی در و همون دستمو زیر چونم گذاشتم حدود ده دقیقه گذشت که همسرم بهم زنگ زد جواب دادم و پرسید خبری نشد دارم میمیرم از استرس خواستم بگم نه هنوز خبری نشده که دیدم یه ماشین مشکی رنگ که تیپ بالایی هم داشت چند متر جلوتر از جای قبلی تاکسی وایساد صبر کن بینم میخواد یه خبرایی بشه یا نه در سمت راننده باز شد و پای چپی که شلواری پارچه ای و مشکی پوشونده بودتش با کفش چرمی از ماشین بیرون زد بعد پای دیگش تا اینکه کامل از ماشین پیاده شد ماشینشو طوری پارک کرده بود که در پارک بالاتر ازش قرار داشت واسه همین باید واسه رسیدن به در پارک از همون سمت خودش و به سمت عقب ماشین حرکت میکرد و این خیلی هم بهتر بود اینطوری میفهمیدم که اون آدمه یا نه چون تا اون لحظه پشت بهم وایساده بود و نفهمیده بودم یه کم به راست و چپش نگا کرد بعد کم کم به سمتم برگشت دقت کردم همون عینک و همون ریش و همون تیپ بود با خونسردی به همسرم گفتم اومد تلفنتو بردار که یه وقت نبینه و شک کنه خودتم عادی بشین و حرکتی ازت سر نزنه تماسو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم همش به اطراف نگا میکرد و انگار که نگران بود هر قدمی که به سمت در پارک حرکت میکرد دستم آروم به سمت دستگیره در جلو میرفت به در که رسید با یه دستش تلفنشو در آورد با دست دیگش یکی از میله های در رو گرفت و درو باز کرد پشت به من حالا تلفنو برد سمت گوشش و دستی که آزاد بود رو به نشونه اومدن تکون داد مشخص بود که داره به همسرم اشاره میکنه بیاد دستم به حد کافی پیش رفته بود و انگشتام به دور دستگیره حلقه بود منتظر بودم که بره داخل اما انگار که قصد این کارو نداشت همچنان انگشتم دور دستگیره حلقه بود و به حرکاتش نگا میکردم حدود یک دقیقه گذشت و وضعیت قبل ادامه داشت تو یک چشم به هم زدن برگشت برگشت و بهم نگا کرد بعد سریعا به سمت ماشینش دوید زیر لب نه ای گفتم و سریع از ماشین پیاده شدم اون میدوید منم میدویدم اما فاصلش با ماشینش از من کمتر بود وقتی سوار ماشینش شد و استارت زد من تازه داشتم به عقب ماشینش نزدیک میشدم صدای جیغ لاستیکا نا امیدم کرد به سرعت حرکت کرد و باعث شد منم سرعتمو بیشتر کنم به زحمت به کنار در راننده رسیدم بهش نگا کردم بهم نگا کرد تنها کاری که از دستم براومد این بود که با آرنجم تو شیشه کوبیدم و شیشه رو روی سرش خراب کردم اما سرعت ماشین اجازه کار دیگه ای رو بهم نداد با اون ضربه که به شیشه زدم تعادل ماشین به هم خورد ولی دلیلی واسه متوقف کردنش نشد رفت و منم به ناچار وایسادم ندیدمم که چه اتفاقی براش افتاد نفس نفس میزدم که دیدم ماشینش وایساد بعد سرشو از شیشه در آورد و با صدای بلندی گفت منتظرم باشید قبل از اینکه باز حرکت کنه خواستم بازم به سمتش بدوم که دیدم بی فایدس و کاری نکردم به جاش ماشینشو با چشم دنبال کردم تا جایی که کامل ناپدید شد از سر افسوس یه مشت روی رونم کوبیدم و زیر لب به شانسم تف انداختم وقتی برگشتم دیدم همسرم داره به سمتم میاد به هم که رسیدیم با نگرانی حالمو پرسید واینستادم و به سمت ماشینم حرکت کردم اونم دنبالم اومد و بازم حالمو پرسید سوار که شدیم گفتم جسما خوبم ولی روحا نه چون از دستم در رفت آخه چطور شد که یهو فقط ماشین من اینجا نبود که پشت سرمونم ماشین بود لعنت به شرفت فکر کنم به خاطر من بود که فهمید آخه من همش میگفتم بیا تو چن دیقه دیگه هم میریم بعدشم فهمید انگار نه تقصیر تو نیست نمیدونم اون خیلی خوش شانس یا زرنگ یا نمیدونم بگم چجوری بود نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم بعدم به قصد خونه حرکت کردم خیلی عصبی و در عین حال ناراحت بودم که دستم بهش نرسید و حرفای آخرشم هی تو سرم تکرار میشد نگران هم بودم که چیکار میخواد بکنه کم کم داشتم دیوونه میشدم به خاطر این آدم این آدم که نمیدونستم از جون زندگیم چی میخواد تو راه که بودیم همکارم بهم زنگ زد و یاد اوری کرد که امروز باید بریم باشگاه انقد داغون بودم که نمیتونستم برم بهش گفتم که نمیرم و خودش تنها بره بعد هم به حرص خوردن ادامه دادم پنج روز گذشت روز دوشنبه بود و داشتم آماده میشدم که برم باشگاه زندگیم مثل سابق رو به راه بود قضیه ی اون آدم هم تموم شده بود تو این مدت خبری ازش نبود و انگار که رفته بود پی کارش همسرم تو آشپزخونه در حال تهیه کردن مواد و وسایل شام بود و همش یاد آوری میکرد که یه وقت دیر نکنم و به موقع برگردم تشنم بود رفتم تو آشپزخونه که یه کم آب بخورم جایی وایساده بود که لیوان ها دقیق بالاسرش قرار داشت حالت نیمه چسبیده پشتش وایسادم و دست بردم که لیوان بردارم یهو با ناز و عشوه گفت مواظب باشید یه وقت شیطونی نکنید آقا پدر لبخندی رو لبم اومد و از برداشتن لیوان منصرف شدم در واقع حواسم پرت شد بهش چسبیدم و گفتم شیطونی اوهوم فاصله رو رعایت کنید دو دستمو دورش حلقه کردم و بیخیالی گفتم بعد هم دماغمو لای موهاش فرو بردم چشمامو بستم و بو کشیدم بوی زندگی میداد انقد بوش خوش و استثنایی بود که چشمام خمار شد دلم میخواست همون جا قورتش بدم عه عه گفتم شیطونی ممنوعه جون والا فرشته ای مثل تو باعث میشه از شیطونم اونورتر بشم لبمو نزدیک لاله ی گوشش بردم و لاله ی نرم گوششو مکیدم دیرت نشه یاداوری به جا اما رو مخی بود ناچار بودم که ازش دل بکنم و برم یه بوسه رو گردنش جا گذاشتم که لرزشی رو هم به جونش انداخت بعد یه لیوان برداشتم و بعد از اینکه آب خوردم رفتم کولمو برداشتم و از خونه زدم بیرون همونطور که شماره دوستمو میگرفتم ماشینو راه انداختم بفرما افشاری گفتم بهت بگم که شارژ تلفنم چهار پنج درصد بیشتر نیس من الان راه افتادم و راهشم که طولانیه فکر کنم تا برسم اونجا آف میشه اگه زنگ زدی و دیدی خاموشم نگران نشو من دارم میام و فقط شارژ برقیم کمه باشه باشه شهاب جان منم تو راهم حدود یه ربع دیگه میرسم فعلا تماسو قطع کردم و به رانندگی ادامه دادم تا اینکه بعد از نیم ساعت رسیدم و جلوی باشگاه پارک کردم پیاده که شدم یهو قلبم انگار منفجر شد طوری که دستمو ناخواسته گذاشتم روی سمت چپ سینم نفس نفس میزدم و خشکم زده بود بی دلیل هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ولی من به این حال دچار شدم حدود سی ثانیه وضعم همین بود کم کم به خودم اومدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت در باشگاه راه افتادم وارد که شدم صدای آهنگ از که در حال پخش بود بلافاصله به گوشم خورد با لبخند به سمت مربی رفتم و بهش سلام کردم سلام و خوش آمد گفت شارژرم رو از تو کوله در آوردم و گوشیمو بهش وصل کردم بعد هم به مربی دادم که بزنتش به برق تا شارژ شه قبول کرد و همونطور که دست ماهیچه ای و پشمالوشو به سمتم دراز کرد تا گوشی رو بگیره گفتم لطفا اگه پیامی اومد یا کسی زنگ زد بهم بگید قبول کرد تشکر کردم و بعد از اینکه گوشی رو بهش دادم رفتم سمت رختکن جلوی یه صندوق خالی وایسادم و بعد از گذاشتن کولم روی زمین شروع کردم به در آوردن پیرهنم همزمان هم نگاهی به دور تا دور باشگاه انداختم به مردهایی که در حال دمبل و پرس زدن و باقی حرکات بودن صدا و بیس آهنگ های هم بی نهایت دوس داشتنی بود و آدمو واسه تمرین تحریک میکرد این بار آهنگ پخش شد و منم بعد از گذاشتن کولم توی صندوق و بستن درش کلیدش رو که به یه کش وصل بود دور مچ دست راستم انداختم بعد هم با شلوار راحتی اما تنگِ مشکی رنگ پام و تیشرت قهوه ای سوخته رنگ تنم رفتم واسه گرم کردن خودم شروع کردم به دویدن ساده میدویدم کم کم بعضی حرکات رو هم حین دویدن اضافه کردم مثل حرکت پروانه ای و چند حرکت دیگه همینطور مشغول بودم که صدای دوستم به گوشم خورد خوش اومدی آقای افشاری همونطور که بهش نزدیک میشدم با صدای بم شده و عجیبم که نتیجه دویدن بود تشکر کردم بعد به دویدن ادامه دادم سر حرکت شنا سوئدی بود به اندازه کافی که دویدم وایسادم و شروع کردم به نفس کشیدن سرعت طپیدن قلبم بالا رفته بود و احساسم داشت رو به گرمی میرفت نفس که گرفتم رفتم سراغ پرس سینه وزنه های مناسب رو به میله وصل کردم و روی نیمکت دراز کشیدم بعد هم یک نوبت رو تکمیل کردم تاثیری روم نداشت اما صلاح بود که یه کم نفس بگیرم بازم حرکتو تکرار کردم بازم نفس گرفتم بازم تکرار و تکرار تا اینکه کارم با پرس تموم شد بلند شدم و سر به پایین دنبال دمبل میگشتم که دوستم بهم نزدیک شد بین نفس نفس زدناش پرسید چند کیلویی میخوای بدون نگاه کردن گفتم بیست کیلویی خواست جوابم رو بده که صدای مربی توجهمو جلب کرد هر چند صدای موزیک اجازه نمیداد صداشو واضح بشنوم صفحه ی تلفنمو از دور نشونم میداد و بهم میفهموند که دارن باهام تماس میگیرن به دوستم گفتم به کارت برس الان میام راه افتادم سمت مربی گام های آخر رو تند تر برداشتم و بهش که رسیدم تلفنو از شارژر کند و بهم داد همسرم بود جواب دادم که بلافاصله چشمام از تعجب باز شد بعدش اخمام رفت تو هم چهرم کاملا حس کردم که سفت شد شهاب شهاب خواهش میکنم به دادم برس شهاب ولم کن کثافت ولم کن تو رو خدا شهاب خواهش میکنم باز اونه باز اومده نه صدای برخورد چیزی به گوشم خورد مثل سیلی بعد انگار تلفن به یه جایی خورد رو سر مربی داد زدم اون آهنگو خفه کن بینم انقد صدام پر از عصبانیت و نعره ای شکل بود که رنگ مربی زرد شد آهنگو قطع کرد و بقیه هم بهم نزدیک شدن و دورم حلقه زدن همش میگفتم الو الو الو هیچ صدایی نبود هیچ حتی حاضر بودم بازم اونطوری جیغ بزنه اما باهام حرف بزنه همه میپرسیدن چی شده نمیدونستم چی شده دوس نداشتمم بفهمم چی شده چون این جیغ ها خبر از یه فاجعه رو میداد اما ناچار بودم تماسو قطع کردم و بلافاصله شماره رو گرفتم جواب که داد سریع گفتم الو میشنوی صدامو میشنوی حرف بزن زود باش باهام حرف بزن خواهش میکنم باهام حرف بزن الو جوابی که گرفتم امونمو برید صدای خنده های بلند بلند یه مرد حس میکردم دارم کابوس میبینم یا اینکه دارم یه فیلم ترسناک رو بازی میکنم اما هیچکدومشون نبود واقعیت بود تموم نیرومو ریختم تو پاهام دویدم سمت در باشگاه بی توجه به صدای همکارم که میگفت وایسا شهاب وایسا ببینم چی شده وایسا خب از در که بیرون رفتم سنگ ریزه ها شروع کردن به فرو رفتن توی پاهام بی توجه به اونا هم ماشینو دور زدم و اینبار دیدم شانس هم باهام یار نیست نگاهم به کلید دور مچم پر از نفرت بود درش آوردم و همزمان همکارم از باشگاه اومد بیرون سریع کلیدو به سمتش پرت کردم و داد زدم اون کولمو بیار بیار سویچم توشه چند بار محکم روی سقف ماشینم کوبیدم زود باش زود باش تعجب و ترسو تو چهرش میدیدم کلیدو از رو زمین برداشت و رفت داخل دلم میخواست خودمو بکشم حداقل نیم ساعت راه بود کی این نیم ساعتو تحمل میکرد چجوری دق نمیکردم آخ چقد اعصاب خورد کن بود اما بیشتر از اون به این فکر میکردم که چه اتفاقی داره میوفته حرفای همسرم به یادم افتاد باز اونه باز اومده به لرزه افتادم دستام میلرزید فقط میخواستم برسم تا نزارم بلایی سر همسرم بیاد نه تقلا کردنم واسه این بود که برم با اون درگیر شم نه هیچی فقط میخواستم برسم تا نزارم آسیبی به همسرم بزنه اولویتم این بود همکارم بالاخره رسید و سریع سویچ رو به سمتم پرتاب کرد گرفتم و با هم سوار ماشین شدیم بعدم با سرعت هر چه تمام حرکت کردم جاده ها خلوت بود و واسه من بهتر بود هر ماشینی هم که جلوم سبز میشد ازش رد میشدم همکارم همش بهم تذکر میداد که مواظب باشم اما بی توجه به راهم ادامه میدادم با اینکه احتمالش کم بود که جوابی بگیرم شماره همسرمو گرفتم چند بوق زد و بعد هم اشغال با دستی که تلفن توش بود شروع کردم به ضربه زدن روی فرمون تند تند میزدم و تعادل ماشین هم همش به هم میخورد همکارم همش داد میزد که مواظب باشم بوق و بد و بیراهای راننده های تو جاده واسه ثانیه هایی به گوش میخورد پلیس باید به پلیس زنگ میزدم صد و ده رو گرفتم الو پلیس یه آدم وارد خونم شده لطفا کمک کنید داره زنمو اذیت میکنه التماس میکنم به دادش برسید آدرس لطفا آدرس آدرس آدرس آدرس شهاب جان چی شدی بابا میشنوی با صدای تق تق در که برای دومین بار بلند شد به خودم اومدم پسرم میتونم بیام تو شهاب خوبم پدر الان میام چت شد آخه یه ساعته اون تویی میام الان شما بفرما بشین منم الان میام باشه ای گفت و انگار که رفت دستگاه موزر رو گذاشتم سر جاش شیر رو باز کردم و شروع کردم به آب زدن به صورتم آب خنک حس خوبی بهم میداد مخصوصا وقتی روی ته ریشم دست میکشیدم حتی یه تار هم ازش کم نکردم چون اگه ته ریشمو میزدم چهرم سفید میشد بر عکس سرنوشتم پس باید چهرمم مثل سرنوشتم سیاه میبود از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه پدرم سر میز نشسته بود منم روی صندلی رو به روش نشستم یه صبحونه مفصل روی میز چیده بود بابتش تشکر کردم که با نوش جون جوابمو داد با هم دو تیکه نون برداشتیم که بهم گفت یکی از بچه ها بهم گفت اسمش نیکزاده اون دختره هم تا جایی که فهمیدم دوست دخترشه الان فهمیدی مگه جز دوس دخترش کی میتونه باشه افسوس که نمیدونه با چه آدمی سر و کار داره فکر کردی به خاطر عشق و علاقه باهاش سر و کار داره طرف یه خر پوله از اون گنده هاش یقین دارم که به خاطر پول باهاشه به ما چه من با دوس دخترش کاری ندارم من با خودش کار دارم همین امشب هم تمومش میکنم باهاتم نه دیگه فقط خودم چرند نگو امروز رستورانو تعطیل کردم که باهات بیام نمیتونم تنهایی ولت کنم وقتی رستوران بستس اونا چطور میخوان بیان تا در رستوران که میان هوم وقتی هم بیان میبینن بستس و برمیگردن ما هم دنبالشون میریم جر و بحث هم نکن که بی فایدس منم باهات میام پوفی کشیدم و همونطور که تیکه نون رو مرتب میکردم که بخورمش گفتم باشه ولی نباید درگیر شی فقط باهام بیا اونو دیگه شرایط تعیین میکنه که درگیر بشم یا نه تا ببینیم چی میشه پسرم خدا به خیر کنه جوابی ندادم و به خوردن صبحونه مشغول شدیم بعد از صبحونه هم با هم مشغول تخته نرد شدیم سعی میکرد که بین بازی با شوخی هاش بهم انرژی بده که خوب بازی کنم چقد هم موفق بود با اینحال همه ی حواسم پیش این بود که کی شب میشه هنوزم نشده بود و نزدیکش بودیم غروب بود یک دست کت و شلوار مشکی روی تخت پدرم پهن بود پیرهن سفید رنگی هم کنار کت و شلوار لباس هامو در آوردم شروع کردم به پوشیدن شلوار دکمشو باز گذاشتم پیرهن رو برداشتم و رفتم جلوی آینه چشمم به گردنبند گردنم افتاد گردنبندی طلا که حرف بهش وصل بود یادگار همسرم این گردنبند بیشتر از اینکه حرف اول اسمم باشه یه تیکه از وجود خودمه چون با عشق و علاقه ی زیاد خریدمش همیشه بنداز گردنت تا هیچ وقت نبودمو حس نکنی یاد روزی که اینو بهم هدیه داد افتادم و حرفاش و خنده ی ناز بعد از حرفاش که داغونم کرد دستی به گردنبند کشیدم و پیرهنو تنم کردم سه دکمه ی بالاییشو باز گذاشتم بقیه دکمه ها رو بستم بعد هم لبه هاشو تو شلوار فرو کردم و دکمه شلوارم بستم برداشتن کتم با در زدن پدرم همزمان شد آماده ای کتو پوشیدم و حین مرتب کردنش گفتم هیچ وقت انقد آماده نبودم دو تا اسلحه ای هم که روی تخت بود رو برداشتم هر دو رو توی کمر شلوارم جا سازی کردم بعد هم از اتاق بیرون زدیم برای محکم کاری دو تا ماسک هم همراهمون بود یه آپاچی تهیه کرده بود یه آپاچی بی صدا که به کارمون خیلی میومد از حیاط بیرونش برد و روشنش کرد بعد هم سوار شدم و گاز داد و رفتیم نمیدونم چرا این مدت با وجود اینکه بهار بود غروب هاش از پاییز هم دلگیر تر بود یه غروب دلگیر بود پشت یه ماشین که رو به روی رستوران پارک بود وایساده بودیم پدرم همچنان روی موتور بود اما من پیاده بودم دست به کمر به آسمون نگا میکردم کبود و غمگین بود پلکهامو عقربه قرار داده بودم و لحظاتو میشمردم پدرم بهم گفت میدونی تو باید هر چی زودتر یه زن بگیری خیلی به نفعته نگاهمو از آسمون گرفتم و بهش نگا کردم پشت بهم بود دوس داشتم تو چشماش نگا کنم و بگم چرا رو زخمم نمک میپاشی اما چیزی نگفتم نباید مث من همش غم و غصه بخوری مامانت که رفت من از زندگیم سیر بودم حتی بعضی وقتا به زور تو رو تحمل میکردم هر چند که از یه طرفم امیدم بودی بعد که به خودم اومدم دیدم زندگیم همش با غم و ناراحتی گذشته و هیچ لذتی از این دنیا نبردم بعدم با خودم فکر کردم و فهمیدم بی فایدس هر چی هم غم و غصه بخورم که برنمیگرده واسه همین خودمو زندگیمو یه کم جمع کردم بعدم با زن فعلیم آشنا شدم دیدم زندگی بازم میتونه قشنگ باشه با غم و غصه که نمیشه روزگارو سر کرد یه کم به فکر آیندت باش پسرم هنوز که سنی نداری دست به سینه شدم و به تابلوی سر در رستورانش نگا کردم همونطور که کشیدگی ت رستوران رو با چشمم عقب جلو میکردم گفتم فعلا دغدغه ی دیگه ای دارم صدای موزیک ماشینی پرید تو بحثمون و صدای خنده های بلند بلند سرنشینانش هم لا به لای موزیک به گوش میخورد نبیننت نبیننت اومدن شهاب رفتم کنار موتور وایسادم و پشت ماشین خم شدم طوری که روی صندوق عقبش افتاده بودم و ماشینشون رو از تو شیشه عقب ماشین میدیدم پدرم قبل از اینکه کلاه ایمنی رو سرش کنه گفت چه زود اومدن اینا کلاهش رو سرش کرد منم همچنان تو اون حالت بودم و بهشون نگا میکردم همشون به رستوران بسته نگا میکردن و انگار که از این اتفاق ناراحت بودن آسمون دیگه تقریبا تاریک بود تقریبا شب شده بود سوار موتور شدم چند ثانیه بعد پدرم موتورو روشن کرد و منتظر بودیم که اونا حرکت کنن چند ثانیه دیگه هم اونا صبر کردن بعد ماشینشون حرکت کرد یه کم که دور شدن پدرم موتورو راه انداخت و شروع کردیم به تعقیبشون انگار که قصد رفتن به رستوران دیگه ای رو نداشتن و همینطوری راهشونو میرفتن منم همش دعا میکردم که این روندو ادامه بدن و به رستوران یا هر جای دیگه ای نرن نیم ساعت شد که داشتیم تعقیبشون میکردیم نیم ساعتی که به سختی گذشت پدرم خیلی تلاش میکرد که هم فاصله رو حفظ کنه که شک نکنن هم اینکه گمشون نکنه یکی دو جا من گمشون کردم اما از چشم پدرم دور نشدن حالا داشتیم با فاصله کم و بیش سی متر تو یه خیابون ساکت و تاریک ماشینشونو دنبال میکردیم دستی به اسلحه های کمرم زدم و جاشونو محکم کردم که دیدم پیچیدن توی یک کوچه چند بار آروم روی شونه ی پدرم زدم و بهش فهموندم که باید تندتر بره سرعتو بیشتر کرد تا جایی که رسیدیم سر کوچه سریع پیاده شدم و به پدرم اشاره کردم بره جلوتر و پشت دیوار پنهون شه که یه وقت دیده نشیم رفت و منم نزدیک دیوار شدم از پشت دیوار دیدشون زدم جلوی یه خونه که نمای دیوار هاش کاشی سفید بود و دو درخت انجیر بزرگ توی دو گوشه ی ابتدایی حیاطش قرار داشت در حال پیاده شدن بودن پیاده شدن و به سمت اون خونه راه افتادن جاشون اونجا بود نفر سوم هم که رفت داخل دیگه مطمئن شدم محلشون اونجاس به پدرم اشاره کردم که بریم سوار شدم که یه کم مکث کرد بعد راه افتاد میدونستم دلیل مکثش چیه یه کم که رفتیم کلاهشو کنار آورد و پرسید چی شد کجا میریم میریم خونه خونه چرا صدا خفه کن اونو یادم رفته ای بخشکی شانس انقد حواسم پرته این روزا خودمو هم فراموش کردم چه برسه به صدا خفه کن بحثی نیست ما که جاشونو بلدیم سرعت موتورو بیشتر کرد و سرعت اومدن باد هم بیشتر شد چشمام بسته شد سرمم ناخواسته رو کتف پدرم گذاشتم یه کم تو تاریکی سر کردم که دیدم رسیدیم سریع رفتم تو خونه و از ساکم دو تا صدا خفه کن برداشتم و برگشتم یه اسلحه ی دیگه هم با خودم حمل کردم بعد هم به سرعت به سمت خونه اونا حرکت کردیم وقتی به خودم و پدرم و کارامون نگا میکردم هم خندم میگرفت هم خوشحال میشدم به خاطر ناشی بازیمون خندم میومد به خاطر همین ناشی بازیمون هم خوشحال بودم همین یه بار همین یه نفر تا ابد واسه من کافی بود سر کوچه که رسیدیم موتورو پارک کردیم و تا جلوی خونه پیاده رفتیم قلبم بدجوری بازیش گرفته بود طپشش سرعت عجیب غریبی داشت فکر میکردم یه لحظه میرم تو و یه گلوله و تمام اما اینطور نبود استرس داشت عذابم میداد پدرم قلاب گرفت تا از دیوار بالا برم دیوارش لیز بود و فقط اینجا باید از دستام استفاده میکردم قبل از اینکه پا روی قلابش بزارم اسلحه ی اضافه ای که باهام بود رو بهش دادم و تاکید کردم که فقط لحظه ای که خیلی لازم شد حق داره که درگیر بشه بعد از گرفتن اسلحه از قلابش بالا رفتم و روی لبه ی دیوار وایسادم بعد از لای برگ و شاخه های درخت انجیر به خونشون نگا کردم یه ساختمون بزرگ و ویلایی دست راست ساختمون چهار ردیف پنجره بود که فقط دو ردیف پایینی نورانی بود و این یعنی همه تو سالن بودن نگاهی هم به سمت چپ انداختم چشمم به در سالن افتاد و چند پله ای که بهش وصل بود پشت به حیاط شدم و آروم رفتم پایین نصف دیوار رو که پایین رفتم دستامو ول کردم و پریدم روی زمین بلافاصله انگار یه چیزی تو دور تا دور مچ پام فرو رفت و یک ثانیه بعد هم صدای سگ بلند شد تا به خودم اومدم دیدم یه سگ مچ پامو گاز گرفته یکی هم از اون گوشه ی حیاط واق واق میکنه ول کنم نبود و با صدای عجیبی سرشو تو پام فشار میداد چند لحظه یه بار هم منو روی زمین میکشید سمت خودش موهای تن و سرم سیخ شده بود و یه حالی شبیه مور مور شدن داشتم یکی از اسلحه ها رو در آوردم و یه ضربه ی محکمی کوبیدم تو فرق سرش انگار تاثیری روش نداشت اما اونقدی تاثیر داشت که پامو ول کنه جنبیدم و به زحمت ازش دور شدم با پای زخمیم که دردش رو هم حس نمیکردم وسط جفتشون بودم و اونا هم واق واق میکردن و با دندونای تیز شده سعی داشتن بهم حمله کنن اما گرفتار زنجیر بودن خونگرم بودم و درد پام حس نمیشد اما ناراحت بودم که بعدا حتما برام دردسر ساز میشه صدای چه خبره چی شده از توی خونه به گوش میخورد معطل نکردم و در حیاطو باز کردم پدرم که اومد تو سریع به سمت در سالن دویدیم حیاط واقعا بزرگی بود و همینم نزدیک بود باعث شه ما دیده شیم اما به زحمت خودمونو به در ورودی سالن رسوندیم و نزاشتیم آدمی که اومد جلوی یکی از پنجره ها ما رو ببینه درو که باز کردیم یه راهروی کوچیک بود که بعد از اون وارد سالن میشدیم تو راهرو وایسادیم تا اوضاع یه کم آروم شه صدای یکیشون میومد که بین سوت زدناش میگفت جیمی عزیزم گرسنته باشه باشه آروم باش تا برات شام بیارم میمی تو هم ساکت عمویی وگرنه بهت غذا نمیدما میدونم تو هم گرسنته باشه میارم الان و بازم سوت هاشو ادامه داد تا اینکه موفق شد سگ ها رو ساکت کنه بعد هم با اعتراض گفت خودمون شام نخوردیم اونوقت باس اینا رو سیر کنیم بعد ساکت شد اتفاقات یکی دو دقیقه ی اخیر شوک بزرگی بهم داده بود کاملا حس میکردم که دونه دونه موهای تنم سیخ شده هر لحظه هم نقش دو سگ سیاه و دندونای سفید و تیزشون جلوی چشمام بود همونطور که ماسک ها رو از جیبم در میاوردم صدای دو نفرشون میشنیدم که انگار داشتن پاسور بازی میکردن و در مورد شام هم حرف میزدند شانس تخمیه ما این رستورانه چطور امشب بسته بود مرتیکه سیرابی معلومه دیگه وقتی پولش از پارو بالا میره واسمون ناز میکنه حالا بیخیال همون املتو میزنیم امشب تا فردا که باز کنه آقای شیکم گنده تو این وضعیت فقط خندیدن رو کم داشتم به چهره پدرم که بعد از این حرف لب پایینیشو گاز گرفته بود نگاه میکردم و بی صدا میخندیدم انقد خندم میومد که نرمی بین انگشت اشاره و انگشت شستمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد تو یک ماه اخیر اولین بار بود که میخندیدم اما کم کم بازم همون آدم قبلی که پر از کینه بود شدم ماسکو زدم پدرمم که ماسکو زد کمری رو مسلح کردم و به پدرم اشاره کردم که حرکت کنه آروم آروم راه افتادم و به ته راهرو که رسیدم همزمان با بالا آوردن اسلحه به اطراف نگا کردم ببینم کجا نشستن تو یک ثانیه دیدمشون و اسلحه رو به سمتشون گرفتم پدرم هم بهم اضافه شد روی دو تا صندلی دور یه میز گرد شیشه اب نشسته بودن تو دستشون پاسور هایی بود که کنار هم شبیه بادبزن چیده بودنشون و از قلیونی که کلمه نایک به شکل انگلیسی رو روی شیشه نارنجیش میدیدم میکشیدن اسلحه ی دومم رو در آوردم و گفتم تکون بخورید سوراخ سوراختون میکنم پاسور ها رو روی میز گذاشتن یکیشون شلنگ قلیون رو هم دور قسمت انتهاییش پیچید و با هم دستاشونو بالا بردن نگاهی به اطراف انداختم و دیدم اونی که متعلق به منه نیستش پر از خشم شدم طوری که از این اتفاق دندونام رو هم فشار خورد یکیشون که دستاش تو هوا میلرزید با صدای لرزونی گفت چی میخواید خواهش میکنم آروم باشید و هر چی میخواید بردارید و ببرید باشه قول میدیم به کسی هم نگیم فقط بهمون آسیبی نزنید پوزخندی زدم و گفتم چیزی که من میخوام هم واسم از یه سگ بی ارزش تره هم واسم از کل پول و جواهرات دنیا ارزشش بیشتره یک بار هم بیشتر ازتون نمیپرسم بعدش یکی یه گلوله تو مغزتون خالی میکنم کمی مکث کردم و پرسیدم کجاس نفر دیگه که مرد ریشویی بود و حالش دست کمی از اون یکی نداشت گفت کی به خدا نمیدونم از چی حرف میزنی پدرم سرش داد زد نیکزاد همون مردی که کت و شلوار تنش بود زود باش بگو با حالت گریه جواب داد به خدا همچین آدمی تو این خونه نبوده اصن کی رو میگید نیکزاد کیه اشتبا اومدید این آدم اینجا نبوده چقد ضایع دروغ میگفت بیشرف اسلحه رو آوردم پایینتر و یه گلوله تو شیشه ی قلیون خالی کردم هر دو به قلیون در حال افتادن نگا میکردن قلیون که افتاد روی زمین رو به مرد ریشو گفتم گلوله بعدی تو پات خالی میشه گلوله بعدشم وسط پیشونیت اگه نگی کجاس پس به نفعتونه بگین کجاس جواب قبلیش رو داد به خدا همچین کسی اینجا نبوده یه گلوله تو قسمت پایین تر از زانوش زدم که نعره و نالشو با هم در آورد پخش شد رو زمین دستشو گذاشت رو پاش و شروع کرد به ناله کردن پدرم اسلحه رو به سمت اون یکی گرفت و گفت یا بگو کجاس یا بلایی که سر این اومد سر تو هم میاد سرشو آروم آروم آروم بالا پایین کرد و باشه ای گفت ما با هم اومدیم اینجا ولی همین که اومدیم تو حیاط در جا با جی افش رفت یعنی گفت میرن خونه دختره روی یه میز چسبی رو دیدم چسب کلفتی بود رفتم برداشتم و برگشتم سر جام بعد پرسیدم خونه دوس دخترش کجاس یکی دو بار جواب منفی داد اما بار سوم که تهدیدش کردم آدرس رو گفت رفتم سمتش و خواستم با چسب دور دهنشو ببندم که شروع کرد به التماس کردن خواهش میکنم این کارو نکن التماست میکنم چسب نزن این باید بره بیمارستان اگه نره میمیره رحم کن به این فکر کردم که ممکنه با آزاد گذاشتنشون به اون زنگ بزنن که فرار کنه شروع کردم به چسب زدن دور دهنش و همزمان گفتم نمیمیره بمیره هم حقشه چون از یه آدم پست طرفداری کرد چسبو که دور دهنش زدم دستاشم از پشت چسب زدم و گفتم بلند شه با نگرانی نگاهم میکرد اشاره کردم بره بشینه رو یکی از مبلها نشست و رفتم شروع کردم به چسب زدن پاهاش و بعد با یه کم زحمت به پهلو درازش کردم روی مبل با صدای خفه چیزایی میگفت که متوجه نمیشدم رفتم سراغ مرد زخمی و دست و پاشو چسب زدم همونجا هم گذاشتم بمونه نقشم این بود که به یه جای مناسب که رسیدیم به پلیس زنگ بزنم تا برن به دادشون برسن تلفن هاشونو هم واسه محکم کاری یه جایی گذاشتم که دستشون بهشون نرسه بعد به پدرم اشاره کردم بریم از سالن خارج شدیم و به سمت در حیاط دویدیم این بار انگار سگ ها آروم بودن و حرکت آنچنانی ازشون سر نزد بالاخره به موتور رسیدیم و به قصد نیکزاد حرکت کردیم و حدود یک ربع بعد رسیدیم یه ساختمون نچندان بلند که درش هم باز بود به پدرم گفتم که پایین منتظرم باشه موتور رو هم روشن گذاشت درو کامل باز کردم و رفتم داخل صدای خنده های افراد ساختمون به گوش میخورد همینم باعث شد محتاطانه رفتار کنم آسانسور رو به حال خودش گذاشتم و از پله ها آروم آوم بالا رفتم تا اینکه به در یکی از واحد ها رسیدم گوشمو چسبوندم به در شلوغ بود و اون واحدی که من دنبالش بودم نبود بازم پله ها رو طی کردم و به در دو واحد رسیدم و و بازم موفق نبودم تا این که به طبقه ی آخر رسیدم فقط همین واحد مونده بود سرمو نزدیک برم و وقتی که چسبوندمش به در حس کردم در باز شد سریع نگا کردم دیدم یه تیکه از در بازه آروم با پا هلش دادم و باز شد یه کم گوش دادم صدایی نمیومد یکی از اسلحه ها رو از کمرم برداشتم و آروم رفتم داخل هر چی راهروی بعد از در رو بیشتر طی میکردم صدای شر شر آبی بیشتر از قبل به گوشم میخورد به آخر راهرو که رسیدم سریع اسلحمو بالا آوردم و اطرافمو نشونه گرفتم کسی نبود اما صدای شر شر همچنان میومد گوشه ی راست هال یه راهروی دیگه بود آروم آروم رفتم سمت راهرو که حین رفتن پام روی چیزی گذاشته شد به زمین نگا کردم دیدم تلفنی زیر پامه خم شدم و برداشتمش و تو جیب کتم گذاشتمش بعد بازم حرکت کردم حالا به ابتدای راهرو رسیدم و دیگه صدای شر شر آب رو بیشتر از قبل میشنیدم دو در یکی ته راهرو و اون یکی دست چپ همون در رو دیدم انگار صدا از در ته راهرو میومد با احتیاط راه افتادم و به در که رسیدم دیدم اون در هم یه تیکش بازه با پا در رو آروم آروم باز کردم کامل که باز شد تو چارچوب در وایسادم و به ته حموم نگا کردم یک ثانیه بعد انگار توی سرم رعد و برق اومد چشمام بسته شد رو هم فشار خورداخم کردم اسلحه از دستم افتاد و سرمو بین دو دستم گرفتم فاجعه چقد شبیه صحنه ی اون شب بود دقیقا مثل همسرم پایین تنش رو زمین بالا تنش چسبیده به دیوار تو همون حالت غرق در خون بود خون از پارگی زیر گردنش مچ دو دستش روی جسم لخت و سفیدش پخش بود سینه ی چپش قطع شده بود و اون قسمت شبیه یه دایره قرمز بود روی قسمت نافش هم پاره بود یه پارگی روش بود به شکل ضربدر بازوهاشم پر از پارگی های پی در پی یه پیچ گوشتی هم دقیقا از قسمت سر سینه ی سالمش تو سینش فرو رفته بود این صحنه ها همش تو اون تاریکی بهم حمله میکردن هر بار محکمتر از قبل سرمو فشار میدادم نفسم به سختی بالا میومد به سرفه افتادم بعد از سرفه بازم به جسم لخت زن نگا کردم بلافاصله نرمی بین انگشت اشاره و شست دست چپمو گاز گرفتم و نفهمیدم که کی اشکم در اومد یه مشت تو دیوار کوبیدم و همونجا جلوی در با باسن خوردم زمین و به حرکاتم که مثل دیوونه ها بود ادامه دادم نمیدونم حالم چطور بود میشه گفت یه حالی داشتم شبیه دق کردن موهامو چنگ میزدم و نعره میکشیدم حالت تهوع داشتم و انگار که میخواستم قلبمو بالا بیارم ناخواسته نگاهم رفت سمت قفسه ی آهنی گوشه حموم یه مقوا رو یکی از قفسه هاش بود یه مقوای سفید دو تا دایره به عنوان چشم یه پرانتز به عنوان لبخند و یه خوش اومدی که همه با هم روش نوشته شده بود به زحمت بلند شدم و به سمت داخل حرکت کردم آروم آروم پیش رفتم و اول آب رو بستم بعد رفتم سمت ته پاهامو دو طرف پایین تنش انداختم یکی از دستامو چسبوندم به دیوار پشتش و با دست دیگم پیچ گوشتی ای که تو تک سینش رفته بود رو آروم آروم در آوردم انقد خون از دست داده بود که خون آنچنانی از اون سینش نمیومد رومو ازش برگردونده بودم تا چشمم به چهره ی بی روح و چشمای باز و ترسناکش نیوفته صدای تلفنم شوک و تکون بدی بهم داد پدرم بود شهاب پلیس باید بریم هول شدم نمیخواستم بیچاره ای که رو به روم بود رو تنها بزارم اما باید میرفتم سریع به سمت در حموم دویدم اسلحمو برداشتم از در ورودی هم زدم بیرون پله ها رو سه چهار تا یکی کردم رسیدم به در ساختمون بعدم پریدم روی موتور و گاز داد نگاهی به عقب انداختم ماشین پلیسی رو دیدم با چراغ گردون قرمز رنگش که زیاد هم تهدید آمیز به نظر نمیرسید در واقع آروم حرکت میکرد ترسی نداشتم چون حتی اگه واسم دام گذاشته بود هم مدرک جا نزاشتم که منو بگیرن فقط یه پیچ گوشتی تو دستم بود اونم مشکلی نداشت ترسم این بود تا چند روز حالت تهوع خواهم داشت تا چند روز کابوس خواهم دید تا چند روز زندگیم حروم خواهد بود نفس عمیقی کشیدم و به آسمون سیاه نگا کردم باد خنک هم دیگه روم تاثیری نداشت حالم آشوب بود به نظرت پلیس اونجا چیکار میکرد انقد شوک بهم وارد شده بود که نمیتونستم چیزی بگم زبونم بند اومده بود بازم سوالشو تکرار کرد ها شهاب پلیس اونجا چیکار داشت لا لابد لابد اومده گشت بزنه چی شد چیکار کردی اونجا بود نچ نبود کسی نبود تلفنی که تو جیبم انداخته بودم رو در آوردم یه نوکیای ساده بود دو پیام دریافتی روی صفحش بود میگه به بابا نیکزاد بگو واسم پفک و چیپس و این جور خوردنی ها بیار یه عالمه نیکزاد چی شدی جواب رفتم تو صندوق پیام هاش ارسال شده ها رو باز کردم اولین پیام که آخرین پیام ارسالی گوشی بود باشه مواظبم چیزی لازم ندارین محمدحسام چیزی نمیخواد رفتم به چند پیام پایین تر و یکی یکی اومدم بالا ببخش عزیزم موبایلمو دادم دوستم این موبایل هم خرابه مجبوریم به هم اس بدیم شلوغ که همیشه هست مواظب محمد حسام باش نره سمت دریا یه وقت اتفاقی بیوفته میدونی که چقد پسرتو دوس دارم مث پسر خودمه گفتم که امشب پیشتونم اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده امشب تلافی این مدتو سرت در میارم ناز کردن موقوف تا یه ربع دیگه راه میوفتم فعلا میخوام یه جوجه رو سلاخی کنم و تقدیمش کنم به یکی بابا نترس خوشکله این دوستمون به اینجور جوجه ها حساسیت داره میخوام یه کم اذیتش کنم اینبار رفتم تو پیام های دریافتی چند پیام رفتم پایین و مثل قبل اومدم بالا مهم نیست عزیزم خیلی خستم جاده های شمال که بیست چهاری شلوغ مردیم تا رسیدیم مواظبشم اونم تو رو دوس داره امشب حتما میای دیگه منتظریم ها عه نیکزاد خستم خب بزار یه شب دیگه از خجالتت در میام سلاخی تو رو خدا نکن گناه داره به خاطر من آها باش ولی خیلی بدجنسی من تا تو میای یه چرت میزنم مواظب خودت باش آروم رانندگی کن بوس زمان دریافت و ارسال پیام ها رو دیدم حدود بیست تا سی دقیقه ی پیش دکمه ی قرمز رنگ رو فشار دادم و شروع کردم به فکر کردن اینکه یه زن یا بیوه یا مطلقه هم دوستشه اینکه اون زن یه بچه هم داره اینکه امشب میخوان چیکار کنن اینکه هیچکدوم برام مهم نبود به جز اون پیام که اسم شمال رو داخلش دیدم زدم روی شونه پدرم و گفتم باید بریم شمال شمال شمال چرا نیکزاد داره میره شمال از کجا میدونی تو این گوشی پیام هاشو با زیدش دیدم باید بریم اونجا یکی دیگه هم داره این بی همه چیز اوهومی گفتم و قسمت نوشتن پیام تلفن رو باز کردم ببخشی عزیزم یه کاری پیش اومد نتونستم جواب بدم بهش بگو حتما میارم برات خودت چیزی نمیخوای پنج شیش دقیقه بعد جواب اومد یه کوچولو ترسیدم گفتم چی شدی یهو نه من چیزی نمیخوام خودت بیای کافیه خودمم میام گلم راستی من شبا کلا این کره ی خاکی رو یادم میره نمیدونم کجا کجاس ویلامون کجا بود من یادم نمیاد وا چه عجیب شدیا ویلامون همون که رو به دریا بود چند دقیقه طول کشید تا بفهمم ویلاشون دقیقا کجاس بعد از اون ازش خداحافظی کردم و تلفنو گذاشتم توی جیبم خسته بودم هم از لحاظ روح هم جسم انقد خسته بودم که به پدرم بغل زدم و سرمو رو کتفش گذاشتم شهاب خوبی بابا خو بم باید بنزین بزنیم اُ کی و چشمامو بستم انگار که به جای اون مدت چند سال گذشت که ما رسیدیم سمت راست ویلا رو به ما بود یه آلاچیق رو هم رو به روی ویلا میدیدم بدون اینکه کسی توش نشسته باشه راه خاکی ای که از جلوی ویلا عبور میکرد رو طی کردیم حالا دست چپش وایساده بودیم تنهایی پیاده شدم و رو به دریا شدم خنک بود و دلم نمیخواست از این حال و هوا دل بکنم صدای موج هایی که به صخره های پایینتر از آلاچیق میخورد با صدای پدرم قاطی شدن مطمئنی اینجاس پیچ گوشتی ای که تو دستم بود رو محکم پرت کردم سمت دریا بعد اسلحمو در آوردم رو به ویلا شدم و به پدرم گفتم میدونی تو اون خونه که رفتم یه زن رو مثل زن من کشته بود با تعجب داد زد چی سرمو بالا پایین کردم و ادامه دادم تا یه ربع دیگه اگه اومدم که اومدم اگه نه از اینجا برو دیوونه شدی کجا برم فقط برو مسلح کردم و راه افتادم بی توجه به حرفای پدرم که میگفت وایسم آخرین حرفش این بود که منتظرتم رسیدم جلوی در ویلا درش باز بود و یه پرده ی توری سفید به عنوان درش به چشم میخورد باد پرده رو تو هوا میرقصوند کنارش زدم و تو چارچوب در وایسادم دیدمش که پشت پیانویی نشسته بود سیگاری کنج لبش شیشه مشروب و گیلاسش رو پیانو قطعه ای میزد که هم ترسناک بود هم دلنشین حین زدن با خودش حرف میزد نه بابا اونجا نبود پس کجاس لابد یه جا دیگه انداختمش فقط نباید دستِ اون شهاب افتاده باشه شایدم افتاده دستشو به سمت شیشه مشروب دراز کرد ریخت و قبل از اینکه سر بکشه نمیدونمی گفت چشماش نیمه باز بود و بریده بریده حرف میزد یهو شروع کرد به زدن یه نُت فقط یه نُت رو تند تند میزد و پشت سر هم میگفت بابام میخورد الکلی بود منم الکلی شدم مثل اون شدم کارهاش برام عجیب بود دوباره شروع کرد به نواختن اون قطعه و ادامه داد اون شهاب بخواد بیاد سراغم میکشمش من نباید بترسم من زن اونو گاییدم پسر بعدم کشتمش مث سگ کشتمش چون بابام ال کلی بود لعنت به تو تو دلم بهش گفتم و با گام های بلند رفتم سمتش یک قدم مونده به اینکه برسم بهش پای راستم رو حدود یک متر بردم بالا و به سرعت کوبیدم روی دستش و کلیدای پیانو صدای نُت ها با دادی که زد قاطی شد و سیگار از لبش و گیلاس هم از دست دیگش افتادن بلافاصله پشت سرشو گرفتم و پیشونیشو چند بار کوبیدم به پیانو بعد از رو چهار پایه زیرش هلش دادم سمت عقب و از پشت افتاد پشت بهم افتاده بود و همش داد میزد و ناله میکرد پشت گردنشو گرفتم و بلندش کردم برگردوندمش سمت خودم و سر اسلحه رو گذاشتم تو دهنش سرنوشتم میگفت بزن یک ماهه اخیرم میگفت بزن نفرتم میگفت بزن اما صدای همسرم چیز دیگه ای میگفت اگه دست کسی باعث این شد که دستامون از هم جدا بشه به جای قطع کردن دستش دستشو بگیر کمکش کن حمایتش کن تغییرش بده تا دستای کسای دیگه ای رو هم از هم جدا نکنه اسلحه رو تو دهنش چرخوندم و گفتم میدونی زنم بهم چی میگفت میگفت اگه کسی از هم جدامون کرد کمکش و حمایتش کن تا کسان دیگه ای هم از جدا نکنه اون حاضر بود به خاطر مردم فدا بشه حالا بهم بگو که تو ارزش این کارا رو داری ارزش حمایت داری خندید آروم و بعد بلند بالاخره اومدی با صدای نفرت انگیز و آرومی قربون اون زنت خنده هاش فاجعه بار بود اسلحه رو پرت کردم یه سمت و یه کله بهش زدم عقب عقب رفت و پخش شد روی زمین دستشو روی دماغش گذاشت و با صدای نفرت انگیزی مثل قبل گفت خوشبحالت وا واقعا زنت یه یه چیز عالی بود اوففف محشر بود بازم خندید و بازم منو زجر داد رفتم سمتش و از یقش گرفتم چند مشت توی صورتش کوبیدم و دو دستی بلندش کردم میز تلویزیون و ال سی دی روش دقیقا سمت راستمون بود کوبیدمش به اونا چند بار بعد بازم بلندش کردم و فشارش دادم سمت میز غذا خوریشون تند تند پیش میرفتیم تا اینکه رسیدیم و درازش کردم روی میز گلدان روی میز که افتاد و شکست بعدش شروع کردم به زدنش صورتش شکمش هر جایی که به چشمم میخورد رو میزدم بعد گلوشو فشردم و با حرص گفتم میدونستی اون حامله بود حرومزاده میدونستی بچم یه ماهش بود کثافت میدونستی چرا چرا این کارو کردی چی از جون زندگیم میخواستی چند ضربه ی دیگه به شکمش زدم که مثل قبل با داد و ناله بعدم خنده جوابمو داد سرفه هاشم اضافه شد همونطور که سرفه میکرد آروم گفت بابام میخورد الکی بود پرتش کردم روی زمین انگار که داشت با خودش حرف میزد بین سرفه هاش می میگفت بکشمشون بهم چاقو میداد می میگفت تیکه تیکشون کن من اون جوجه ها رو دوس داشتم بابا چرا می میگفتی بکشمشون پشت بهم آروم آروم بلند شد با دستی که دور گردنش گذاشته بود بین سرفه هاش گفت من آبمم ریختم تو زنت میدونس تی و بازم اون خنده ها که با این طرز حرف زدن و حرفای اعصاب خورد کنش خیلی جور بود فکم درد میکرد بس که دندونامو به هم فشار داده بودم بهش حمله ور شدم و نقش زمینش کردم شروع کردم به زدنش چندین بار کله و مشتمو تو صورتش کوبیدم بلکه حرصم کمی خالی شه بعد از صداهای از روی دردش کلمو گرفت چند بار سرفه کرد که حس کردم قطره های خون دهنش پاشید روی صورتم بعد لبشو نزدیک گوشم آورد و با بیحالی و صدای خیلی آروم گفت مست که میکرد یه جوجه و یه گربه اره میاورد برام چاقو میداد و میگفت اینا رو تیکه تیکه کن یه بار دیگه هم یه سگو جلوم آتیش زد اون بهم تجاوز هم میکرد کتک هم میزد نفس نفس میزدم و از شنیدن بابام خیلی بد بود هاش کلافه بودم بلند شدم چرا من دلم برای این آدم میسوخت چرا براش ناراحت بودم اون یکی اسلحمو در آوردم و به سمتش گرفتم بهش گفتم بلند شه با سرفه ها و روانی بود هاش آروم آروم بلند شد خون از دماغش سرچشمه میگرفت تا میرسید به نزدیک نافش پیرهن صورتیش حالا قسمتیش قرمز بود تو یه پست فطرتی یه کثافت قاتل کسی که زن منو تیکه تیکه کرد چن ساعت پیشم یکی دیگه رو حالا با این حرفا بهم بگو حقته بکشمت یا نه همچین آدمی حق داره زندگی کنه با لبخند غلیظ و چشمای بیحالش که بیشتر بسته بود تا باز جواب داد بابام شبا میومد سراغم یهو صدایی نچندان شنوا دو بار پشت سر هم به گوشم خورد بعد صدای فرو رفتن تیر ها رو تو گوشت تنش شنیدم دو سوراخ روی شکم و سینه چپش ایجاد شد و خون شروع کرد به جاری شدنِ ازش نقش زمین که شد به اسلحم با تعجب تمام نگا کردم بعد صدایی به گوشم خورد همچین آدمی حق نداره زندگی کنه نگا کردم بینم کیه زنش با لباس خواب سفید تنش روی اولین پله های متصل به طبقه ی بالایی وایساده بود و اسلحه ی منم تو دستش بود چشمام داشت از حدقه بیرون میزد فرصت ورانداز کردنش رو پدرم بهم نداد شهاب پلیسو خبر کر متوقف شد و حدس زدم که روی جنازه نیکزاد قفل کرده رو به زنش گفتم چرا شلیک کردی میخواستم لذت کشتن همچین آدمی رو بچشم حالام خیلی خوشحالم که موجود کثیفی مث اینو از اجتماع کم کردم قبل از اینکه یه روز منم مثل زن تو تیکه تیکه کنه من اونو کشتم پسر بچه ای روی آخرین پله ظاهر شد اسباب بازی ای رو تو دستش داشت و با صدای معصوم و بچگونش میگفت بابا نیکزاد بابا جون اومدی چشمام بسته شد خجالت میکشیدم نگاش کنم دو قطره اشک از پلکای بستم عبور کردن و ریختن رو گونه هام به احترام اون بچه ی معصوم بابا نیکزاد بابا جون بابایی یکی نبود بگه آخه کوچولو چرا حرف میزنی نمیدونی با حرف زدنت چقد منو عذاب میدی هر بار که صداش بلند میشد دلم میخواست اسلحه رو بزارم رو شقیقم و کلمو منفجر کنم مادرش از پله پایین اومد و رفت روی جنازه نیکزاد وایساد بهش نگا میکرد پوزخند تلخی زد و گفت بی گناه بودی نیکزادِ بیچاره اما خیلی گناه ها رو مرتکب شدی من خیلی عاشقت بودم ولی بیشتر از تو عاشق همجنسامم انتقامشونو گرفتم صدای آژیر لحظه لحظه بلندتر میشد زن بلند شد و رو بهم گفت منو که بردن مواظب بچم باش خواهش میکنم اون کسی رو نداره به پسر بچه که موهای بلند و طلایی رنگی داشت نگا میکردم ناخواسته لبخندی زدم یهو صدای آژیر ماشین های پلیس به بیشترین حد خودش رسید دویدم و اسلحمو از در به سمت دریا پرتاب کردم بعد هم به سمت پسر بچه رفتم خواستم اولین پله رو طی کنم که ماشینا جلوی ویلا وایسادن هممون به سمت در نگا کردیم بعد هم پلیسا وارد شدن خانوم اسلحتونو بندازید اخطار میکنم اسلحه رو بندازید خانوم نمیدونم چرا واسه مرگ نیکزاد انقد ناراحت شدم تا چند وقت پیش حرفاش همش تو سرم تکرار میشد الان این اتفاق کمتر پیش میاد حرفاش راجع به پدرش اینکه چه بلاهایی تو بچگی سرش آورده بود هم زندگی خودش کابوس بود هم یه کابوس تو زندگی بقیه بود ما قربانیِ قربانیِ یکی دیگه شدیم قربانی قربانی یه پدر یه آدم مریض یه اگه بخوام خلاصه کنم یه حیوون هر وقت یادش میوفتم خیلی عذاب میکشم حالا کنار قبر همسرم نشستم دارم روی قبر خیسش گل های قرمز و سفید رو پخش میکنم خیلی تمیز شستمش آخه زن حساس و تمیزی بود خونسرد و کم هم حرف بود اما کاش الان هم خونسرد نباشه خونگرم باشه و ازم استقبال کنه هر چند که این فقط بیشتر از یه خیال زیبا نمیتونه باشه غروبه بازم یه غروب دلگیر یه غروب بهاری اما در اصل پاییزی تو بهار گُل ها رشد میکنن اما گُلِ من ریشه کن شد محمد حسام هم اینجاس با چشمای درشت و عسلیش به قبر نگا میکنه با دستای کوچولوشم گل ها رو جا به جا میکنه من نمیدونم چطوری باید بدون عشقم زندگی کنم خستم از این حرفا هم خستم نمیخوام بهش فکر کنم فقط دوس دارم برم خونه و یه خواب راحت رو تجربه کنم بلند میشم محمد هم نگام میکنه کنجکاو دستمو دراز میکنم و دست کوچیک و نرمشو تو دستم میگیرم حالا راه میوفتیم صدای ناز و خوردنیش بلند میشه عمو جون جانم هوا خیییلی خوبه مگه نه انگار همینطوره من بهارو خیییلی دوس دارم تو چی نچ وای چرا چون که بهار اومد یه کینه تو دلم کاشت نوشته
0 views
Date: June 12, 2019