قسمت قبل حق السکوت شبنم همراه دو تا دختر دیگه توی سالن نشسته بود و دود قلیونو تو فضای خونه پخش میکرد بالاخره با صدای گرفته از دود دختر رو که کنار پنجره ی سالن رو به خیابون ماتش برده بود صدا کرد ـ ای باباااااا به جای غمبرک زدن پاشو بیا اینجا یه کام بگیر جیگرت حال بیاد خفه کردی مارو با این فضای دِپی که برداشتی ریحانه خواست دعوت شبنم رو رد کنه اما به خاطر حال خرابی که داشت اینکارو نکرد در عوض با قدمهای شل به سمت جمع سه نفری دخترها رفت و کنار شبنم نشست دخترِ دلمرده به محض اینکه دودِ قلیونو فرو داد شروع به سرفه کرد و پِقِ خنده ی دخترا رفت رو هوا یکیشون با خماری گفت ـ خنگه نباید بزاری دود بره تو حلقت که وقتی کام میگیری یکم داخل نگهش دار و بعد بده بیرون اینجوری دختر دوم که موهای کوتاه و سیخ سیخِ شرابی داشت دستی به حلقه های گوشش کشید و با خنده گفت ـ شبنم این دوستت خیلی پاستوریزس انگار شبنم با نگاهی عصبی رو به دو تا دختر که نیشهاشون تا بناگوش باز بود چشم غره رفت بالافاصله از جاش بلند شد و درحالیکه دست ریحانرو به سمت یکی از اتاقها میکشید گفت ـ اصلا بیخیال بلند شو بریم تو اتاق یکم استراحت کن شبِ اول فرار همه همینجوری داغونن وقتی دو تا دختر تو اتاق تاریک و شولوغ جا گرفتن و هر کودوم یه گوشه ی تخت نشستن شبنم با نگاهی پرمحبت به سمت ریحانه لغزید و آهسته گفت ـ ببخش دوستامو بعضی وقتا میزنه به سرشون دخترای بدی نیستنااا فقط یکم زیادی جَو گیرن ریحانه با صدای زیری زمزمه کرد مهم نیست شبنم دستشو روی موهای بلند و قهوه ای دختر کشید و آهسته در گوشش گفت ـ پشیمونی از رفتنت ریحانه روی تخت نیم خیز نشست یه لحظه قیافه ی نگران مادرش و دلهره ی پدرش و حیرت برادرهاشو از فرارش متصور شد و دلش گرفت اما بالافاصله این تصاویر جاشونو به جنگ و دعوا و فحش کشیهای روزمره دادن بیدرنگ صاف نشست و با اخم جواب داد ـ نه به هیچ عنوان از ازینکه زدم بیرون پشیمون نیستم فقط ـ فقط چی ـ فقط داشتم به این فکر میکردم که مِن بعد از این چجوری باید زندگی کنم چه جایی چه شغلی چه سرپناهی شبنم با صدای بلند زد زیر خنده همونطور که به سمت میز آرایش میرفت تا رژ کمرنگ شدشو تمدید کنه با استهزا غرید ـ فقط همین یعنی فقط به خاطر همینه که 2 ساعته بغض کردی بابا بیــــــــخیال به قولِ افشین غمِ دنیـــــارو بیخیال غصه ی فردارو بیخیال دختر با سرخوشی روی میز توالت ضرب گرفت و همونجا با زمزمه ی آهنگِ نصفه نیمه چنتا قر به کمرش داد و باعث شد تا ریحانه بخنده ـ آااااااااااهاااااااااااااااان حالا شد بابا یکم بخند دلمون پوکید شبنم بعد مالیدن یه رژِ سرخابی به روی رنگ قبلی با جدیت به طرف دختر اومد و مقابلش نشست و دستاشو گرفت ـ حالا جدای از شوخی راستش میخوام منو مثل خواهرت بدونی ریحانه جون نمیدونم چرا اما احساس میکنم خیلی دوسِت دارم درست همونقدر که خواهر نداشتمو دوست دارم و دلم میخواد همه جوررره کمکت کنم تا تو هم مثل من بتونی روی پاهای خودت واستی بشی یه دختر موفق و مستقل ببین اصلا بزار خودمو برات مثال بزنم من یه بوتیکِ کوچیکِ لوازم آرایشی دارم با درآمدِ خودمم واسه خودم یه ماشین گرفتم یه خونه هم دارم و همونطور که میبینی خیلی راحتم دارم زندگیمو میکنم از روزِ اول که از اون خونه خراب شدم زدم بیرون که این نبودم حالا تو از من بپرس که چیکار کردم ریحانه با چشمای گشاد شده و نگاهی پرسش گر بدونِ هیچ جوابی زل زد به شبنم دختر هم بعد نفسِ عمیقی با آب و تاب شروع به توضیح دادن کرد ـ ببین گُلم راه حلش خیلی سادست برای اینکه بتونی حساب و درآمدِ خودتو داشته باشی با یکم پول میری سلیمانیه عراق که جزو کردستان عراقه اونجا واحد پولش دیناره ارزش پول ما پیشِ پول اونا خیییییلی زیاده و در نتیجه هر خرید و فروشی اونجا همش میشه سود و میره تو جیبِ خودت از اونجا یکم جنس میخری و با یکم پورسانت ورمیداری میاری اینور و کارتو شروع میکنی اونجا کسایی هستن که بیزینسشون همینه و راهنماییت میکنن منم همینکارو کردم حتی اگه بخوای تو دشتِ اول منم کمکت میکنم بهت یه مقدار قرض میدم که راحت بتونی بری کارِ رفت و برگشتتم خودم درست میکنم چند نفرو آشنا دارم به غیر از تو یه گروه دیگه هم هستن که همین هفته میخوان برن یه گروه همراه قاچاقچیای کاملا مطمئن برای اینکه از مرز و پلیسهای لب مرزِ عراق ردتون کنن سختیش فقط مال رد شدن از مرزه بقیش میشه فرمالیته اگه یدور فقط یدور امتحانی بری و ببینی چه بهشتیه و چقدر راحت میتونی پولدار بشی اونوقت میای و دست منو میبوسی حتی خودتم نمیدونی که با اینکار چه پولی به جیب میزنی تا بری و بیای سرِ جمع یه هفته هم نمیشه اما وقتی برگردی با یه عالم سود نونت تو روغنه کیـــــــــــــفِ دنیارو میکنی شبنم تمام این حرفهارو با یک عالم پیاز داغ اضافه و کلی خزعبل دیگه تحویل دخترِ ساده داد و تا صبح دمِ گوشش از زندگی راحتی که میتونست برای خودش بسازه سخن وری کرد تا دختر سر انجام با حرفهاش که تله ای بیش نبود خام شد شبنم که از گرفتن نقشه ی شوم و شیطانی و اجرای برنامه های سیاهِ باند به خودش میبالید فردای همون روز با منیژه تماس گرفت تا آمادگیشو برای فرستادن دختر به قرارگاهِ موعود اعلام کنه منیژه در جوابش با خنده ای چندش آور خاطر نشون کرد که دخترای زرنگی مثل امثال شبنم تو این بیزینس سیاه خیلی زود پیشرفت میکننو تماسو قطع کرد تا به رییس بزرگ اطلاع بده که همه چی آمادست برای احتشام خان رییس باند و کله گنده ی همه قاچاقچیها که به منظور رسیدگی هرچه دقیق ترِ برنامه ی این قاچاق از هفته ی پیش توی یکی از هتل های 5 ستاره ی دبی اقامت میکرد همه چیز طبق برنامه جلو میرفت با اینکه نَقشِش رو از پشت پرده و دور از دسترس بازی میکرد اما خوب بلد بود از همون راهِ دور همه چیز رو درست و دقیق مدیریت کنه وقتی مطمئن شد که همه چیز داره طبق برنامه پیش میره عکسِ 5 تا دختری که چهارشنبه صبح باید وارد خاک عراق میشدن رو برای شخصی که پای معامله بود فرستاد همیشه یک سوم پول رو که بازهم مبلغ خیلی بالایی بود قبل از شروع برنامه میگرفت و الان وقتش بود تا طرفِ پشت معامله حسن نیتش رو ثابت کنه وقتی حسابشو چک کرد و مطمئن شد که پول به دستش رسیده به سردست های باند اعلان کرد که کار رو شروع کنن و خودشم رفت تا از راه دور مقدماتِ لازم رو فراهم کنه همیشه یه مقدار هزینه ی گزاف برای سرقفلی دادن و بستن دهن یسری مرزبان ها و رد کردن یسری مهمون ناخونده کنار میزاشت هیچ وقت تو هیچ کاری ریسک نمیکرد و همیشه با حساب کردن بدترین شرایط ممکنه و احتمال لو رفتن نقشه از قبل چنتا راهِ دررو در نظر میگرفت به خاطر همین هم بود که اسمش میونِ محفلِ باند های خلافِ بزرگترین قاچاقچی های انسان سرِ زبونها میچرخید با اینکه همیشه احتمالِ همه چیز رو میداد اما سخت اعتقاد داشت که هرکسی برای خودش یه نرخ مشخصی داره احتشام خان بعد نگاهِ سطحی به پلانِ اولیه روی مبلِ مجلل اتاق چنبره زد طبق نقشه ای که پیشِ رو داشتن قرار بود دخترها رو با یه گروه قاچاقچی باندِ خودشون از طریق مرز و بوسیله ی پاسپورت ها و هویت جعلی واردِ خاکِ عراق کنه و از اونجا به بعدش به عهده ی افراد طرفِ قرار داد بود تا دخترهارو تحویل بگیرن سرنوشتِ اونا مثل سرنوشتِ خیلیهای دیگه براش کوچکترین اهمیتی نداشت فکرش بیشتر از اینکه درگیر این معامله باشه مغشوشِ مبادله ی بزرگتری بود که سه هفته ی بعد با یکی از شیوخ امارات داشت سختی کاری هم که ذهنشو تا این حد گرفتار کرده این بود که توی این مبادله بزرگ میبایست 15 تا دخترِ باکره ی زیرِ 30 سال رو از طریق کشتی و مرز دریایی اول به عمان و از اونجا به امارات بفرسته برنامه داشت که دخترها رو دست و پا بسته و با نقشه ی قبلی توی موتور خونه ی 3 تا کشتی که با فواصل مختلف و توی تاریخ های مختلف حرکت میکردن پنهون کنه اینبار دیگه نمیتونست دخترهارو با وعده و وعید یه زندگی بهتر و به اراده ی خودشون توی تله بندازه این نقشه ها برای دخترهای 13 ساله ای که توی همون گروه بودن غیرقابل اجرا بود احتشام خان یک سیگارِ بلند از بسته بندیه چوبیِ زیبا و فوق العاده کمیاب اژدهای سیاه گورکا بیرون آورد و گوشه لبش گذاشت و درحالیکه دنبال فندکِ طلاییش میگشت تا سیگارو روشن کنه زیر لب غرررید ـ همه چیز باید حساب شده و با برنامه پیش بره مثل همیــــشه طبـــــــق پِلان سه شنبه ظهر بود که دختر همراه با زن و مردی که تابحال ندیده بودتشون به کردستان رسید توی دلش مثل سیر و سرکه میجوشید اما تصمیم گرفته بود تا به شبنم که از لحظه ی فرارِ از خونه مثل یک خواهر همه جوره هواشو داشت اعتماد کنه اینکه بتونه خودش روی پاهای خودش بایسته و برای خودش یه زندگی عالی و آروم فراهم کنه از آرزوهاش بود نقشه و برنامه ای هم که شبنم براش مطرح کرده و طی روزهای گذشته بارها تو گوشش خونده بود به نظر منطقی و ساده میرسید قرار بر این بودش که به محض رسیدن شخصی به اسم و آدرسی که شبنم بهش گفته بود رو ببینه حتی طی تماس تلفنی با این شخص بارها و بارها صحبت کرده و همه بهش اطمینان خاطر داده بودن که جای هیچ نگرانی وجود نداره همه چیز از قبل آماده و مهیا بود و فقط ریحانه میبایست پاشو توی خاکِ عراق میزاشت تا به همه ی آرزوهای دور و درازی که توی سر میپروروند میرسید وقتی توی یه مسافرخونه منتظرِ رسیدنِ تاریکی هوا شدن تا بقیه ی همراهانشون اعم از 4 تا دخترِ دیگه که طبق گفته ی شبنم وظعیتی مشابه وظعیت اون داشتن بهشون ملحق بشن ریحانه با تمام وجود سعی داشت تا با فکرهای خوش استرسی رو که مدام تو وجودش شدت میگرفت پس بزنه همونطور که روی تختِ فلزی مسافرخونه دراز کشیده بود زیر لب زمزمه کرد همه چیز درست و عالی پیش میره طبق گفته های شبنم فقط باید خونسردیمو حفظ کنم و اعتماد به نفس داشته باشم هرکاریَم بخوای انجام بدی اولش سخته وای خدااااا وقتی تصورشو میکنم که چه روزای خوشی در انتظارمه قند تو دلم آب میشه وقتی با یه سرمایه و کار و پس اندازِ خوب یه زندگی راحت و آبرومند برای خودم بسازم و به معنای واقعی مستقل بشم میرمو دست مادرمو میگیرم و از اون همه آشوب میارمش بیرون یه خونه ی دنج و خوب واسه جفتمون میگیرم و یه زندگی جدید میسازم با دستای خودم همونجور که شبنم ساخته به همه ثابت میکنم که من اون دختر دست و پا چلفتی نیستم که هیچ کاری ازش برنمیاد باید برای زندگیم بجنگم و از نو شروع کنم منم میتونم مثل بقیه خوشبخت باشم و خوشبختی و آرامش رو تجربه کنم ریحانه ساعت نداشت اما وقتی چشماشو باز کرد و زن همراهش رو بالای سرش دید متوجه شد که زمانِ رفتن فرا رسیده با اینکه اووون همه به خودش دلداری داده بود اما هنوزم یه جایی گوشه ی دلش غنج میرفت اللخصوص وقتی طبق گفته ی شبنم به قاچاقچیهایی فکر میکرد که قرار بود از مرز ردشون کنن قبل از اینکه از پله های مسافرخونه پایین بیاد چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد از چی میترسی ریحانه بازم مثل همیشه حتما همه باید بفهمن که یه دختر ترسو و بدون ذره ای اعتماد به نفسی محض رضای خدا فقط یه ذره فقط یذره قوی باش دلیلی واسه ترسیدن وجود نداره همه چی مثل روز روشنه درثانی تو تنها نیستی قراره 4 تا دختر دیگه که مثل خودتن هم همراهیت کنن پس نـــــــــــــگران نباش نـــــــــــــــــــگران نباش نــــــــــــــــــگران نباش دخترررر ریحانه اینهارو به خودش نهیب زد و همراه زن و مردی که باهاشون به سنندج اومده بود به طرف یکی از جاده های بیرون شهر حرکت کرد بالاخره توی یه بیراهه ی خاکی دختر تونست اتوبوسِ قدیمی و رنگ و رو رفته ی آبی رو تشخیص بده وقتی از ماشین پیاده شد رانندش رو دید که با لُنگی دورِ گردن سخت با دو تا مرد که یکیشون ریشِ پرپشتی داشت بحث میکرد دخترکِ هراسون با کمی دقتِ بیشتر تونست 4 تا دخترِ همسفرشو به همراهِ مردِ دیگه ای که کله ای طاس داشت داخل اتوبوس تشخیص بده از اون فاصله نمیتونست قیافه ی دخترهارو ببینه فقط میتونست تشخیص بده که هر کودوم از دخترها روی یه صندلی جدا با فاصله و در سکوت کامل نشسته بودن و هیچ کودومشون حرکتی نمیکردن تو فاصله ای که مردِ همراهش به طرفِ راننده و دو تا مردِ دیگه میرفت تا باهاشون صحبت کنه دخترک هم بیحرکت و همونطور زل زده به اتوبوس کنار زن ایستاد فقط وقتی مردِ هیکلی که ریشِ پرپشتی داشت به سمتش چرخید و با قدمهایی استوار به طرفش اومد از ترس قدمی به عقب برداشت و تونست از اون بهت و حیرت اولیه بیرون بیاد مردِ هیکلی با صدای بَمی رو به دختر گفت ریحانه باباپور تویی ـ ب ب بعله خودمم ـ بیا بگیر مدارکِ جدیدته فقط با دقت گوش بده ببین چی میگم این اوتوبوسِ ترمیناله که باهاش حرکت میکنیم اما رانندش از خودمونه توی ترمینال چنتایی مسافر عادی سوار میشن به همراه ینفر دیگه از آدمای خودمون اما تعدادِ مسافرا زیاد نیست یادت باشه که هویتت از الان اونچیزیه که داخلِ این پاس نوشته شده اسمی از هویت واقعیت نمیبری و هرجا که ازت سوال شد فقط مدارکتو نشون میدی یادت نره که یکی از مسافرای معمولی اتوبوسی اینم بلیطت که تو ترمینال مهر میکنن اونجا که رسیدیم ـ منظورم لب مرزه ـ به همراه بقیه ی مسافرا برای پرداخت عوارض خروج از کشور میری و بعدش توی بخشِ مربوط به ایران پاسپورتو به همراه فیشِ عوارضی تحویل میدی تا مهر کنن اگه اونجا سوال اضافه پرسیدن میگی توریستی و میخوای بری سلیمانیه ی عراق همین و بس هیچ حرفی از پلان و برنامه و حتی آشنایی با ما نمیزنی اولین مرزی هم که رد میکنیم مرزِ باشماقِ مریوانه فقط خونسرد باش و از هیچی نترس ریحانه با وحشت به مردی که ریش داشت و تمام این حرفهارو براش توضیح داده بود زل زد و حتی یه کلمه نتونست چیزی بگه توی بهت و حیرتش مردِ دوم که کنارِ راننده ایستاده بود با صدای بلندی فریاد زد ـ منوچهر چیکار میکنی دیرمون شد اتوبوس ساعت 9 باید ترمینال باشه مردی که اسمش منوچهر بود نگاهی عاری از احساس به دختر انداخت و با خشم غرید ـ چیه منو نیگا میکنی جای اینکه ماتت ببره برو بشین تو اتوبوس دختر با پاهای نیمه فلج خودشو به اتوبوس رسوند و از پله ها بالا رفت ساکشو با دستی سنگین دنبالِ خودش میکشید و میتونست صدای قلبش رو که از استرس گرومپ گرومپ میزد بشنوه جلوی راهروی اتوبوس لحظه ای تردید کرد و به ردیفِ صندلیها و چهارتا دخترِ رنگ پریده خیره شد سه تا از دخترها به نظرش خیلی جوون میومدن و از ترس رنگشون به زردی میزد ریحانه بالافاصله نگاهشو ازشون گرفت تا بیشتر از این دچار استرس و عذاب نشه دخترِ آخر که جایی انتهای اتوبوس نشسته بود قیافه ای مصمم تر داشت و با نگاه بیتفاوتی یه آدامس رو گوشه ی لپش میجوید ریحانه ساکشو از میونِ راهروی تنگ کشید و به سمت دختری که انتهای اتوبوس نشسته بود رفت و بیصدا کنارش نشست وقتی اتوبوس به سمتِ شهر حرکت کرد توی دلش از خدا خواست تا لحظه ای از آرامش این دختر نصیبش بشه با صدای لرزونی که از ناخودآگاهش بیرون میومد زمزمه کرد ـ خوشبحالت دختر که انگار تازه متوجه ریحانه شده بود روشو برگردوند و با لحنِ سردی گفت حال هــــه ریحانه سعی کرد به دختر لبخند بزنه ـ به نظر آروم میای ـ زیاد از اینجور طوفانا رد شدم ربطی به حال نداره بهتره بگی تجربه ـ بازم جای شکر داره آرامشت توی همچین موقعیتی ـ آب که از سر گذشت چه یه وجب چه ده وجب دیگه بعدش آرومی یا بهتره بگم بی تفاوتی دختر نمیدونست که باید چی بگه به طرزی ابلهانه دلش میخواست بحثشون ادامه داشته باشه اما انگار کسی که کنارش نشسته بود میلی به حرف زدن نداشت و با جمله های کوتاه و سرد میخواست سر و ته این مکالمرو هم بیاره با اینحال دخترک باز هم از رو نرفت ـ من ریحانم راستش اگه پرحرفی میکنم منو ببخش واقعا دست خودم نیست استر دخترِ کناریش حرفشو قطع کرد و زمزمه کنان گفت مژگان مهم نیست ریحانه با لحنی که دلگرم تر شده بود صحبت رو ادامه داد ـ برای چی اینجایی ـ برای همون دلیلی که تو اینجایی زندگی بهتر البته اگه وجود داشته باشه بازم همینی که میتونم از این کشور لعنتی برم خودش جای خوشحالی داره حالا جاش زیاد مهم نیست ـ منم برای واقعیت دادن به آرزوهام میرم برنامه های جدید پول کار اما راستش الان نمیدونم احساس جالبی ندارم امیدوارم خدا کمکمون کنه ـ خـــــــدا هه اگه فکر میکنی خدا هنوزم هست خیلی از قافله عقبی ـ اما من با تمام وجودم بهش اعتقاد دارم وقتی به ترمینال رسیدن محاوره ی دوتا دختر با سوار شدن 5 تا مسافر دیگه به تعویق افتاد با حرکت مجدد اتوبوس و راهی شدن به سمت مرز باشماق ریحانه و مژگان دوباره گرم صحبتی طولانی شدن بحثی که باعث میشد استرس و ترسشون برای مدتی از یادشون بره توی طول مسیر منوچهر که روی یکی از صندلیهای جلو نشسته بود چندباری برگشت و بهشون چشم غره رفت اما مژگان با اخم و ناسزایی زیر لب به ریحانه خاطرنشون کرد که کسی حقِ تعیین تکلیف براشون رو نداره و به صحبتش با دخترِ رنگ پریده با صدایی آهسته تر ادامه داد ساعتها پشت سرِ هم میگذشت و همه چی به ظاهر آروم بود اتوبوس از چند روستای مرزی رد شد و به نزدیکی دریاچه ی زریبار رسید که توی تاریکی آب نیلگونش زیرِ نورِ نقره فامِ ماه با درخششی خیره کننده برق میزد اتوبوسِ رنگ و رو رفته بعد چند ساعت متوالی تو جاده های تاریک و سیاه بالاخره با ترمزی ناگهانی متوقف شد توقف لبِ مرز قطعا یکی از سخت ترین تجربه های زندگی ریحانه بود وقتی همه ی مسافرها از ماشین پیاده شدن و به سمت ایستِ بازرسی و گمرک رفتن ریحانه با نگاهی به منوچهر که به سمت یه پلیس با لباس ارتشی خاکی رنگ میرفت از ترس به خودش لرزید اما سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و وقتی مدارکشو به طرف مامور گمرک هل میده دستاش نلرزه وقتی مامور گمرک از زیر کلاهی که کج روی سرش قرار داشت با موشکافی بهش خیره شد تمام سعیشو کرد تا بدون لرزش پلک و لبهاش از تلاقی نگاهش با اون چشمهای ریز شده روی قیافش خودداری کنه وقتی مرد پاسپورت و مدارک دختر رو به طرفش هل داد ریحانه زیر لب خدارو شکر کرد و با پاهایی لرزون به طرف جایی رفت که ساکهاشون میبایست توسط پلیس عراق کنترل میشد با حرکت دوباره ی اوتوبوس ریحانه و 3 تا دختر دیگه که رنگشون به سفیدی دیوار میزد نفسِ راحتی کشیدن حتی مژگان هم که از شروع سفر خونسرد به نظر میرسید اندکی رنگش پریده بود و به خودش میلرزید اینبار دیگه کسی با کسی حرف نمیزد حتی ریحانه هم برای شکستن سکوت سنگین عکس العملی نشون نمیداد توقف بعدی توی پمپ بنزین بود و بعد از اون 4 تا ایستگاه بازرسی پلیس دیگرو هم پشت سر گذاشتن نیروهای عراقی توی طول مسیر به چشم میخوردن و ماشین های بازرسی ارتش تو تمام مسیر جاده پراکنده بودن درست وقتی که ریحانه فکر میکرد همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده تراژدی دردناک شروع شد توی آخرین ایستگاه پلیس بین راهی مردِ عراقی که مسئول کنترل پاسها بود هنگام بازرسی پاسپورت دختری ریز جثه انگار که به مورد مشکوکی برخورد کرده باشه از جاش بلند شد و به سمت یکی از همکارهاش رفت ریحانه به وضوح توی چشمهای منوچهر نگرانی رو حس کرد بازپرس عراقی بعد لحظه ای مکث به سمت دخترک که حالا لرزش پاهاش کاملا مشهود بود اومد و بعد از پرسیدن سوالی که هیش کودومشون متوجهش نشدن برای لحظاتی به شمایل دختر که در شُرُفِ اشک ریختن بود خیره موند وقتی دستورِ دستگیری دخترک و بازرسی بدنی بقیه رو داد و جلوی سوار شدنشون رو به اتوبوس گرفت منوچهر واردِ بازی شد و با کشوندن بازپرس به یه گوشه شروع به صحبت باهاش کرد اونم به زبونی که هیچ کودوم از اونها متوجهش نمیشدن وقتی بازپرس عراقی با نگاهی تیز و صورتی ارغوانی توام با تکون دادن سرش به سمت میز برگشت ریحانه کاملا اختیار پاهاش رو از دست داده بود و نمیتونست از جاش حرکت کنه دستور بازداشت همگی برای بررسی مورد مشکوک صادر شد کل پاسها در کسری از ثانیه مصادره شدن و استرسی در حد مرگ تو صورت تک تک دخترها هویدا شد درست لحظه ای که چنتا پلیس دخترها رو به داخل کانتینری که کنار جاده بود هدایت میکردن منوچهر با گوشی موبایل به سمت بازپرس اومد و زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که باعث شد مردِ بازپرس گوشیرو بزاره روی گوشش و با مخاطبی که اونور خط بود با جدیت صحبت کنه همه چی در چشم برهم زدنی رخ داد بازپرس عراقی به همراه منوچهر بعد دقایقی کشدار داخلِ کانتینر شدن بازپرس که مردِ درشت هیکل و سیه چٌرده ای بود از مقابل تک تک دخترها که از ترس به خودشون میلرزیدن رد شد و مقابل هر کودومشون مکثی طولانی کرد نگاهش به شدت روی قیافه و بدن دخترها که از ترس تکون نمیخوردن سنگینی میکرد بالاخره با صدایی دورگه در حالیکه رو به ریحانه لبخند مشمئز کننده ای میزد لبهاشو زیر سیبیل کلفت و سیاهش غنچه کرد کلمه ای رو بر لب روند و از کانتینر بیرون رفت به محض بیرون رفتنِ اونا دوتا پلیسِ عراقی دخترهای دیگرو از ریحانه جدا کردن و از کانتینر فرستادنشون بیرون وقتی یکیشون بازوی مژگان که میخواست مقاومت کنه و دلیل توقیف همراهشو جویا بشه گرفت صدای فریاد اعتراض دختر با ناسزای منوچهر که به بیرون رفتن تشویقش میکرد درهم آمیخت ریحانه نمیدونست چه اتفاقی افتاده فقط میدونست که بیشتر از این نمیتونه جلوی لرزش پاهاش و جاری شدن اشکهاش رو بگیره دخترک مغموم دقیقا نمیدونست که چه مدته تک و تنها توی کانتینر حبس شده فقط به حرفهای منوچهر فکر میکرد به دلخوشیهایی که شبنم با اعتماد به نفس بهش میداد و آرامش صورت مژگان اصلا نمیفهمید که برای چی فقط اون توی کانتینرِ پلیس حبس شده و چرا بقیه رو ول کردن توی دلش گفت شاید توی مدارک شناساییش مشکلی وجود داشته تمام مدت منتظرِ ورود منوچهر و نجاتش از این مخمصه بود بالاخره بعد گذشت چندین ساعتِ کشدار درِ کانتیر با تقه ای باز شد اما این منوچهر نبود که وارد شد بلکه بازپرس درشت جثه ی عراقی بود که به همراه دو نفر پلیس با لباسهای نظامی با سر و صدا داخل شدن ریحانه با وحشت به مردهایی زل زد که با لبخندی مشمئز کننده در رو پشت سرِ خودشون میبستن دخترک بالافاصله احساس کرد که ضربان قلبش به طور وحشیانه ای داره قفسه ی سینشو سوراخ میکنه وقتی پلیسهای عراقی در حالیکه با یه دست از روی شلوار نظامی کیرشونو فشار میدادن به سمتش اومدن با وحشت چند قدم به عقب برداشت و از پشت به انتهای سفت و سختِ کانتینر برخورد کرد درحالیکه به مردهای درشت جثه خیره نگاه میکرد زیر لب زمزمه ی نامفهومی رو روی لبهاش روند از نگاه وقیح مردها که به بدنش دوخته شده بود اشکهاش بی محابا به پایین لغزیدن و دیدشو تار کردن ریحانه همونطور که خوشو به دیوار سفت کانتینر چسبونده بود چشمهاشو بست انگار دخترک هنوز هم متوجه نشده یا نمیخواست متوجه بشه که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاق شوم تری انتظارشو میکشه دخترک ایرانی هنوز نمیدونست اما احتشام خان خوب بلد بود که خودش و باندِ کثیفش رو با رشوه دادنِ پول و البته گاهی اوغات هم کمی دلخوشی از خطر و مخمصه نجات بده همونطوری که حدس زده بود هر آدمی یه قیمتی داشت حتی بازپرسهای مرزی کشور عراق که تشنه ی زنهای ایرانی بودن حالا این گوی بود و این هم میدان و ریحانه ای بیدفاع وسط زمینِ بازی ادامه نوشته ی سیاه
0 views
Date: February 20, 2020