قاچاق دختران باکره ۳

0 views
0%

9 82 8 7 86 8 7 9 82 8 8 8 8 1 8 7 9 86 8 8 8 7 9 8 1 9 87 2 قسمت قبل ریحانه با وحشت به منتها علیه کانتینر چسبیده و توان به زبون روندن کوچکترین کلمه ای رو نداشت بازپرس عراقی کلاه زرشکیشو از روی سر برداشت و به روی میزی که کنارش ایستاده بود پرت کرد چند قدم جلو اومد دستی به صورت آفتاب سوختش کشید و با نگاهی عمیق سرتاپای دخترک رو وارسی کرد نگاهش از موهای قهوه ای که زیر روسری پنهون بود سر خورد و تا خط وسط پاش که از زیر شلوار جین و مانتوی بلندش اصلا پیدا نبود رد شد زیرِ لب با لحجه ای غلیظ زمزمه کرد حروووه به دو تا مردی که پشتش ایستاده بودن اشاره ای کرد و به روی دختر لرزون با نیشِ بازی که دندونهای زرد و فاصله دارش رو به نمایش میگذاشت نیشخند زد طولی نکشید که دخترک خودشو تو دستای دو تا نظامی عراقی اسیر دید یکیشون بازوی راستشو گرفته بود و اونیکی بازوی چپشو دختر حس میکرد دستهایی که بازوهاشو گرفتن جوری به استخوناش فشار میارن انگار که بدشون نمیاد بدن نحیفش زیر فشار دستاشون خورد شه وقتی بدنِ دخترکِ وحشت زده جایی تو دوقدمی بازپرس ثابت شد مرد با خنده دست کرد و از پشت روسریشو کشید بعدِ نگاهی طولانی و اغواگر به موهای قهوه ای رنگش که از پشت بافته شده بودن انگشتای زبرشو با فاصله و دونه به دونه روی گونه و صورت دخترک کشید و با خنده ای مشمئز کننده زمزمه کرد الورده الایرانیه ریحانه صورتشو کج کرد تا قیافه ی کریه بازپرس عراقی رو نبینه مرد اهمیتی نداد و دستش رو از روی صورت دختر به گردن و از اونجا به بالای سینه هاش رسوند وقتی دستای بازپرس به سمت دکمه های مانتوش لغزیدن ریحانه خودش رو به شدت تکون داد و با صورتی خیس از اشک به روی بازپرس تف کرد جواب این کارِ شتاب زدش فقط دست سنگین مرد بود که با شدت روی گونه ی سرخش کوفته شد ریحانه از درد به خودش پیچید بازپرس که حالا چند قدم عقب رفته و با دستمال قرمز رنگی صورتشو پاک میکرد به دونفر نظامی دیگه که بازوهاشو گرفته بودن فرمانی صادر کرد که معنیشو نفهمید اما هرچی که بود بدترین کابوس و دردای زندگیشو رقم زد یکی از مردها که قدِ کوتاه و هیکل چهارشانه ای داشت دختر رو با خشونت به روی میز پرت کرد و اونیکی دو طرف یقه ی مانتوشو گرفت و در دو جهتِ مخالف کشید مانتو با صدای بلندی شبیه به جر خوردن از هم باز شد ریحانه فقط جیغ میزد طولی نکشید که دست بزرگ و عرق کرده ی یکی از دو مهاجم روی دهنش محکم شد وقتی دست مرد دوم شروع به چلوندن و فشردن سینه هاش کرد دخترک بغضشو بیصدا فرو داد و اشکاش لای خطوط محو دستای مردی که دهنشو نگه داشته بود گم شد نظامی هایی که دختر بیپناه اسمشونو حیوون میزاشت با زور و اجبار شلوار و شرتش رو از تنش درآوردن و یکی از همون دو مرد ریحانه رو از دُم موهاش گرفت و جلوی پاش روی زمین نشوند دخترک به خودش میلرزید هیچ کودوم از اونها به نوار بهداشتی که همراه با شورتش روی زمین افتاده بود اهمیتی نمیدادن خواست چیزی بگه اما با فشار دستِ مردی که موهاشو نگه داشته بود باز هم بیشتر به خودش لرزید و همونطور که روی زمین دوزانو نشسته بود چند قطره از خونی که مربوط به عادت ماهیانش میشد از لای پاهاش روی زمین چکید احساس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه دوباره دست یکی از دو مرد عراقی سینه ی پر دردشو چنگ زد درحالیکه اون یه نفر دیگه سرِ دختر رو از روی شلوار به برآمدگی آلتش فشار میداد وقتی مرد کیرِ سفت شده و سیاهش رو بیرون کشید ریحانه با عجز صورتشو در جهت مخالف برگردوند جواب این کارش توسریِ محکمی بود که تا چند لحظه گیجش کرد و باعث شد میون دستای نفر دوم که شونه هاشو نگه داشته و سینه ی راستشو میمالید تلو تلو بخوره مرد چیزی رو که شبیه به فحش بود با لحنی تند فریاد کشید و دوباره کیرشو به طرف دهن دخترک گرفت ریحانه با ضربه ی پوتینی که به کنار کمرش خورد بی اختیار دهنشو باز کرد و آلت مرد جایی تا نیمه های حلقش فرو رفت دخترکِ وحشت زده که حسابی غافلگیر شده بود به سرفه افتاد و سعی کرد خودشو عقب بکشه آلت مرد بوی تندی میداد و پشمهای انتهاش تا زیر چونه ی ریحانرو اذیت میکرد با فشار دوباره ی مرد و آلتی که بیشتر تا انتهای حلقش فرو میرفت و قصد بیرون اومدن نداشت بی اختیارعق زد و تمام محتویاتِ معدش رو برگردوند وقتی استفراغش از گوشه های آلت کلفت مرد بیرون زد سربازِ دوم کلمه ای رو که بی شباهت به ناسزایی نفرت بار نبود به زبون آورد و دخترک رو خیمه زده روی زمین به حال خودش گذاشت تا باقیمونده ی معدشو با درد روی سطح سفتِ کانتینر بیرون بریزه سرباز اول هم همونطور که کیرشو نفرت وار با مانتوی دخترک پاک میکرد لگد دیگه ای رو نثار پهلوش کرد ریحانه با اشک و هق هق همونطور که پهلوشو گرفته بود روی زمین غلت زد و از درد و بیحالی به خودش پیچید هنوز ثانیه ای نگذشته بود که بازپرس عراقی با پوتین های برق افتاده به سمتش اومد تمام مدتی که دو نظامی با دخترک مشغول بودن اون کنار درِ بسته ی کانتینر ایستاده و سیگار بر لب مشغول تماشای این سناریوی تلخ بود دختر که ژست خشک نظامی و خطر رو احساس میکرد بالافاصله با احساس ضعف و بدنی مغموم سعی کرد خودشو از پوتین های بازپرس دور کنه اما تلاشش بیفایده بود بازپرس با یه حرکتِ خشک بلندش کرد و انداختتش روی میز بدون کوچکترین حرف یا وقفه ای خودشو مابین دوتا پاهای دخترک قرار داد دست کرد و کیر کلفت و کوتاهش رو از شلوار بیرون آورد و سعی کرد همشو تو کون بزرگش بتپونه بعد از چنبار فشار وقتی به هیچ ترفندی موفق نشد کیرشو بفرسته داخل ناسزایی گفت و جمله ای رو سرش فریاد کشید دختر مات بود با تمام وجود میلرزید و با کلمات کوتاه و بریده به زبون خودش التماس میکرد تا ولش کنن بازپرس بدون کوچکترین توجه مچِ بستشو کشید و اونو به پشت روی میز خوابوند تا توی یه پوزیشن راحتتر امتحان کنه بلکه بتونه کیرشو بفرسته داخل باز هم فشار و باز هم عدم دخول بازپرس با کلافگی کیرشو کمی جا به جا کرد و دوباره خودشو سفت به ریحانه چسبوند اینبار با ورود کیرش به سوراخی تنگ لیز و گرم آهیییییییییی از لذت سر داد و بی توجه به خونی که از کسش میومد و کیری که وارد منطقه ی ممنوعه شده بود شروع به شکم زدن کرد این لذت درست همون چیزی بود که میخواست هر چند کثیف و هرچند حقیرانه و با خشونت این سوراخ بهترین لذت رو به وجودش میبخشید لیز تنگ و خونی بازپرس چشماشو بست انگار گوشش بروی فریادهای دخترک کر بود با ژستی خصمانه دوباره کیرشو بیرون کشید و با یه حرکت تند به داخل فرستاد دختر باز هم با همه ی باقیمونده ی توانش جیغ کشید اما جیغش با تلنبه های محکم بازپرس نیمه تموم موند ریحانه ی نیمه جون حس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه آخرین تصویری که قبل از بیهوش شدنش دید تصویر دو تا سرباز عراقی بود که جلوی صورتش با کیرهای آویزون و سیاه منتظر ایستاده بودن تا بازپرس کارشو تموم کنه و بعد از اون فقط ســــــــــــــــــــیاهـــــــــــــــی داخل سوییت مجلل هتل احتشام خان مقابل صفحه ی لب تابش نشسته بود و تصویر 15 دختری که قرار بود با کشتی به مقصد امارات از کشور خارج کُنَرو با دقت و دونه به دونه بررسی میکرد بیصبرانه منتظر بود تا بارِ امروزش به مقصد برسه اونوقت بود که میتونست استارت پروژه ی جدید رو بزنه صدای اخطار موبایلش با زنگ مخصوصی که منتظرش بود به صدا درومد و احتشام خان لبخندِ پیروزی بر لب پیغام منوچهر رو خوند همه چی تموم شد رسوندیمشون سلیمانیه همرو به غیر از اون دختره که تو مرز عراق واگذارش کردیم منوچهر زیر لب غرید ـ عب نداره یک به چهار ضرر زیادی حساب نمیشه بدون کوچکترین اهمیتی برای سرنوشت ریحانه ای که زیر چنگال مردهای عراقی اسیر شده بود یا باقی دخترهایی که امشب به مشتریها سپرده میشدن صفحه ی وبلاگِ مخصوصش رو که فقط روی سیستم مشتریهای خاصش با امنیت فوق سِری نصب شده بود بالا آورد و تصویر هر 15 تا دختر به علاوه ی مشخصاتشون رو آپلود کرد میدونست که طولی نمیکشه تا عکسها به صورت هرمی توسط مشتریهای مخصوصش داخل اینترنت و وبسایت های مخصوص پخش بشه لیوانی ویسکی به دست گرفت و همونطور که پاهاش رو روی تخت دراز میکرد چشمهاش رو برای چند دقیقه روی هم گذاشت هنوز 20 دقیقه نگذشته بود که صفحه ی لب تابش با 12 تا ضربدر قرمز روی 12 عکس روشن شد یه نگاه بی تفاوت به افرادی که اظهار تمایل انداخته بودن کرد و مشخصاتشون رو برای استعلام به یکی از زیر دستهاش فرستاد کاپیتان ماکسیمیلیان فراشِری واندِنبِرگ سپهبد درجه دار ارتش اتریش تعطیلاتِ خود رو همراه با دوستی قدیمی کنار سواحلِ آرامِ یونان سپری میکرد دراز کشیده روی تختِ راحتی جلوی آب چشمهاشو زیرِ عینک بزرگِ آفتابی بروی هم گذاشته بود و پوست گندمیش رفته رفته به خاطر سوزش آفتاب برنزی رنگ میشد تازه داشت با گوش دادن به امواج دریا در خواب سبک و شیرینی غوطه ور میشد که با صدای دوستش فرِدریک از جا پرید مردی که اندکی شکم داشت و موهای طلایی وسط سرش طاس شده بود با چشمهای آبی درخشان و لبخند مرموزی روی تخت کناری ولو شد نفسش رو با پوفِ عمیقی بیرون داد و به دوستِ دوران خدمتش که با نگاهی بدعُنُق بهش چشم غره میرفت لبخند زد کاپیتان با اخم غرید ـ امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی فِرِد ـ هی هی ماکس سخت نگیر درسته بعد این همه سال خدمت به ارتش اخلاقت نظامی و مثل سگ شده اما اگه بدونی چه سورپرایزی واست دارم اخماتو از هم باز میکنی ضمنا فکر میکنم که قرار بود توی تعطیلات خوش بگذرونیم ماکسیم دستی به موهای مشکی که بیشتر نقاطش مِن جمله شقیقه ها و پشت سر سفید شده بود کشید و آهسته گفت ـ آره خوش بگذرونیم و استراحت کنیم نه اینکه هووووف خیلی خب امیدوارم نخوای دوباره در مورد اون موضوع صحبت کنی ـ بس کن ماکس بالاخره نمیخوای از این پیله ی تنهایی که دور خودت تنیدی در بیای ـ باز چه خوابی دیدی فرِدریک به موبایلی که در دست میفشرد نگاهی گذرا انداخت ـ باشه میگم اما قول بده خونسرد بمونی اگه نخوای میتونی قبول نکنی ولی فکر کردم شاید تجربش برای یبار بد نباشه ببین ماکس ما الان تو محیط کار و ارتش نیستیم اومدیم تعطیلات تا یکم خوش بگذرونیم و تورو از این افسردگی و خلق و خوی لعنتی که همرو از دورت پراکنده کرده دور نگه داریم من فکر کردم شاید یه تجربه ی جدید واست بد نباشه مثلا یه دختر ناشناس از خاور شرق و تجربه های جدیدتر و سراسر هیجان کاپیتان اخمهاشو درهم کشید و درحالیکه نیم خیز میشد عینک رو از چشمهاش درآورد و با نگاهی نافذ زل زد به دوستش ـ منظورت چیه فردریک با تردید تبلت رو به سمت دوستش دراز کرد و آهسته گفت ـ یه نگاه به این بنداز جورج رو یادته گفته بودم که همکلاسی قدیمی دوران دبستانم بوده اون اینو واسم فرستاده نمیدونم مالِ کودوم سایته آدرس نداره اما واقعا محشره یه نگاه به این دخترا بنداز ماکسیم با چشمان ریز شده زل زد به صفحه ی پیشِ روش و قلبش شروع به تپیدن کرد روی صفحه تصویر و مشخصات 15 دختر از خاور شرق ایران با مشخصاتشون به چشم میخورد با دقت به تصاویر دخترها که توی پس زمینه ی سیاه میدرخشید خیره شد و نگاهش روی یه چهره ی رنگ پریده با نگاهی مغموم ثابت موند با نگاهی گذرا به مشخصات سیخ سر جاش نشست و حس کرد خون تو شریانهاش یخ کرده اسم تارا سن 23 قد 168 وزن 66 رنگ مو و چشم قهوه ای تیره باکره کاپیتان با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد زمزمه کرد ـ این سایتو از کجا آوردی ـ گفتم که ماکسیم سعی کرد صفحرو سرچ کنه اما صفحه با سرچ باز نمیشد لینکی رو که برات فرستاده بهم نشون بده ـ ماکس خواهش میکنم کاپیتان با گونه هایی برافروخته از جا دررفت و فریاد زد ـ حالت خوبه فِرِد این قاچاق انسانه ـ میدونم میشه گفت یه همچین چیزایی اما اما از کشور ما که نیست مشکل ما نیست به ما چه مربوطه خیلی ها سرنوشت این دخترها رو میخرند کارِ دیگه ای از دست ما برنمیاد ماکس این مشکل تقریبا مشکلِ تمام کشورهای جهانِ سوم فردریک با دیدن دوستش که با قدمهایی استوار به سمت هتل میرفت حرفش رو خورد و توی دل به خودش لعنت فرستاد که چرا بحث همچین چیزی رو پیش ماکسیم باز کرده ایران سرباز با اخم به زن و مردِ نگرانی که مدام با هم بحث میکردند و آرامش راهرو رو بهم زده بودن چشم غره رفت و با صدای بی حوصله ای به داخلِ اتاق هدایتشون کرد زن با دیدن مردِ ریشویی که پشت میز نشسته بود بغضش ترکید و التماس کنان به سمت نزدیک ترین صندلی رفت ـ جناب سروان دستم به دامنتون به خدا 2 روزه از استرس نفسم بالا نمیاد دخترم دخترم 2 روزه خونه نیمده دیروزم اومدیم کلانتری گفتن باز هم تا فردا منتظر بمونیم شاید برگشت اما هیچ خبری نیست هر جا میریم دست به سرمون میکنن بچــــــــم زن نتونست صحبتهاشو ادامه بده و با اشک داخل دستمالی که تو دستاش میفشرد فین کرد در این حین مرد که فرصت رو برای صحبت غنیمت شمرده بود با صدایی شاکی گفت ـ جناب سروان من حضانت تنها دخترم رو ـ با اشاره ای بی ادب به زنی که کنارش نشسته بود ادامه داد ـ به این خانوم سپردم و حالا برگشته بهم گفته دخترم از وقتی که پریروز صبح رفته دانشگاه دیگه برنگشته خونه واقعا نمیفهمم وقتی زنی لیاقت نگهداری از دخترشو ـ تو ساکت شو بی غیرت بی وجدان تو برو یه فکری به حال دوست دخترای چنتا چنتات بکن که با این سن هنوزم تو فکر دختر بازی هستی آبرو واست نمونده بیچاره تو کلِ محل همه فهمیدن چه شخصیتی داشتی و چجوری خیانت کردی اونوقت میخوای به من درس مادری بدی ـ بیخود مغلطه نکن بیـــــخود جلو جناب سروان شخصیتتو نشون نده منم بلدم بگم بجای رسیدگی به تارا تمام مدت تو فکر خوشگذرونی های خودتی ـ با ضربه ای عصبی محکم روی دستش کوبید و با شدت بیشتری ادامه داد ـ بشکنه این دستِ من که بدون شکایت و توافقی حضانتشو دادم به تو ـ بســــه حالمو بد کردی حسین بیخودی ادای آدمای باغیرتو در نیار اگه از آبروت نمیترسیدی و واسه بازیهات سرخر نمیخواستی تارارو صدسال سیاهم به من نمیدادی در این لحظه سروان که حسابی کلافه شده بود محکم روی میز کوبید و فریاد زد ـ ساکت اگه یه کلمه دیگه به این بحث ادامه بدید از اتاق میندازمتون بیرون چخبرتونه اینجا که دادگاه خانوادگی نیست درست یکیتون توضیح بده ببینم چی شده زن با نگاهی عصبی به مرد اشکاشو پاک کرد و آهسته گفت ـ دخترم تارا زندِ کریمی بعد از اینکه صبح شنبه رفت دانشگاه دیگه برنگشت خونه به هرجایی که فکرشو بکنید تلفن کردم و از هر جایی که فکرشو بکنیدو گشتم مرد که صورتش از عصبانیت سرخ بود خرف زن رو تصحیح کرد ـ گشتیم زن اهمیتی نداد و صحبتهاشو با این جمله تموم کرد ـ از دلشوره و عذاب دل تو دلم نیست جناب سروان یکاری بکنید اون فقط 23 سالشه دانشجوی زبان انگلیسی دانشگاه تهران بود اصلا از اون دخترا نبود که بخواد شب نیاد خونه سروان با اخم چیزهایی رو روی ورق جلوی روش نوشت و بعد ورق رو به سمت زن گرفت ـ برید اتاق بغل برای تکمیل تشکیل پرونده ان شاالله که خیلی زود پیدا میشه ضمنا دیگه باهم بحث نکنید کلانتری رو گذاشتید روی سرتون منیژه زنی که یکی از معتمدین احتشام خان توی ایران بود تلفن رو به دست گرفت و3 تا تک زنگ زد تا درِ انباری رو که خارج تهران بود رو بروش باز کنن وقتی از راهروی تاریک و غبار گرفته رد میشد تا خودش رو به زیرزمین برسونه دماغش رو اندکی جمع کرد تا بوی نای جنسای داخل انبار اذیتش نکنه زمانیکه همراه سه تا مردِ نگهبان کلید انداخت و درِ زیرزمین بزرگ رو که قفل و زنجیر شده بود باز کرد با لبخند کوتاهی تو پاشنه ی در چند ثانیه توقف کرد با نگاهی نافذ زیر زمین تاریک و 15 تا دختری که با دست و پاهای بسته کنار هم روی زمین قرار داشتن رو از نظر گذروند آهسته خندید و زمزمه کرد ـ دیگه چیزی به پایان نمونده با اشاره ای کوتاه به مردها عقب ایستاد و مادامی که اونها آمپول هایی حاوی مایع بیرنگ رو به بازوشون تزریق میکردن این سناریوی وحشتِ جمعی و دخترهای بیحال و بی نارو با چشمهایی بیرحم کنترل کرد تا همه چیز طبق نقشه و بدون نقص پیش بره 9 82 8 7 86 8 7 9 82 8 8 8 8 1 8 7 9 86 8 8 8 7 9 8 1 9 87 4 ادامه نوشته ی سیاه

Date: February 12, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *