قدیسان خون آشام ۴

0 views
0%

9 82 8 8 8 3 8 7 9 86 8 9 88 9 86 8 2 8 4 8 7 9 85 3 قسمت قبل صبح اول صبحی ببین چه خبره ها نمیزارن یه چُرت درست بخوابم همین دیشب بود که گربه بقال پیر دنبالم کرد و نزاشت درست و حسابی از پنیرهای بقالی بر دارم تمام دیروز رو مجبور شدم بدو بدو بکنم حالا هم نمیزارن یه چُرت بخوابم گوش تیز داشتن هم بد بختی هست دیدار پادشاه غیر ممکنه میفهمی تورو خدا موضوع مهمی رو باید با ایشون در میون بزارم حتما عقلت رو از دست دادی باور کنید موضوع مهمیه زن بیچاره حتما عقلش رو از دست داده فکر کرده هر کسی از راه برسه میتونه پادشاه فلورانس رو ببینه هر کسی توی این سرزمین یه بیچارگی داره من بیچاره پَنیرم داروغه بیچاره مالیات و این زن هم به قیافش میخوره بیچاره بِهشت باشه از اون گیسهای سفیدش معلومه داره تمام تلاشش رو میکنه تا بلکه نکبت زندگی این دنیاش رو بگذرونه و به بهشت پا بزاره نمیدونه که بهشت رو پیش فروش کردن خودم شنیدم با همین گوشهای تیزم شنیدم که پادشاه بهشت رو از پاپ اعظم پیش خرید کرد حالا این قدیسان و قدیسه های بد بخت راهی جز زندگی در جهنم ندارن باور کنید موضوع حیاتی هست اگر نبود این همه راه به فلورانس نمیاومدم تا با پادشاه صحبت کنم به پادشاه بگید از طرف پدر مارتین لوتر همون قدیس المانی معروف اومدم پدر مارتین باورم نمیشه یک زن حاوی پیام از طرف پدر مارتین باشه نکنه جاسوس مخفی هستی از اون زنهایی که میرن با دشمنها میخوابن تا ازشون اطلاعات بدزدن در اون صورت باید بری امور خفیه نه پادشاه مقدس فلورانس چرا متوجه نیستی موضوع موضوع دخترکوچک شاهه آروم صبت کن زن مگه نمیدونی تمام دیوارهای فلورانس موش دارن موشهای خبر چین باید مطمعن بشم جاسوس نیستی صبر کن ببینم جالب شد پس دنبال بهشت نیست اشتباه میکردم اسم دختر پادشاه رو برد کدومشون نکنه نکنه منظورش دانیلا هست خدای من وقت خواب نیست موشی وقت خواب نیست باید به سرعت این خبر رو به قوم و خویشهای توی قصرم بدم اگر اتفاقی برای دانیلاا بیافته کلی پنیر و آذوغه از دست میدیم و باید برای یه لقمه نون جاسوسی هر کس و ناکسی رو بکنیم باید بجُنبم توی این کشور فقط یه موش میتونه اخبار صحیح رو از جاهایی که هیچ کس فکرش رو نمیکنه به گوش هر کسی که لازم هست برسونه صدای شیپور از داخل قصر به گوش میرسه خبر دیدار اون زن با گزمه های دروازه شهر رو به پسر عموم رسوندم و اون هم که موش اتاق شاهه خبر رو در ازای یک پنیر خوشمزه به مشاور اعظم شاه رسوند خداروشکر که چنین شاه دانا و کار دانی داریم و الا توی این کشور هیچ کس یک روده راست هم توی شکمش نداره الانه که شاه به همراه دعاگویان و خواب گذاران دربار اون زن رو به دیدار بپذیره از موشهای دیگه دروازه شهر شنیدم که اون زن برای اثبات حرفش نامه ای هم از پدر مارتین به همراه داره باید سکوت کنم تا از بین این همه سر و صدا متوجه نامه بشم درود بر پادشاه فلورانس من ماریا پیک مخصوص پدر مارتین لوتر هستم و خبر مهمی برای شما اوردم خوشحالم ماریا و البته متعجب از این خبر پیام پدر رو بگو تا به سرعت به امورات مملکت برسیم پادشاه مقدس فلورانس پدر مارتین به جان پادشاه دعا فرمودند و در طالع شما پیروزی و سالهایی پر محصول پیشبینی کرده اند پادشاه خدا ترسی مثل شما مستحق نعمتهایی بیشتر از این هست و اما پدر پیام خصوصی هم به من گفته اند که نمیتونم اون رو در جمع به شما ابلاغ کنم این جمع غریبه نیست بگو موضوع بر سر غریبه بودن نیست ثِقل کلام بنا به گفته پدر به حدی هست که تنها شما به عنوانِ پادشاه مقدس فلورانس توان شنیدن اون رو دارید در ثانی موضوع بیشتر شخصیست تا مملکتی با اینکه از پیام خصوصی زیاد خوشم نمیاد اما چون حرف پدر در میونه قبول میکنم امشب در سر شام مشتاقانه پیامت رو میشنوم مرخصی درود خدا بر پادشاه مقدس فلورانس صدای زنگهای نماز عشایِ رَبانی از کلیسای نزدیک قصر به گوش میرسد پاییززودتر از موعد فلورانس به همراه باد های سرد شمالی تا مغز استخوان هر جنبنده ای نفوذ میکند ماریا در حالی که ردای سیاه رنگی به تن داره از اقامتگاهی که پادشاه در طبقه سوم ساختمان غربی قصر به او داده بیرون میاد و یک راست به سمت تالار شام حرکت میکنه ماریا رو دو سرباز با کلاه های سنتی فلورانسی دنبال میکنن درب تالار باز میشه روی میز چند مرغ بریان قرار داره ماریا مودبانه در گوشه مینشینه تا پادشاه وارد تالار بشه به پدر فکر میکنه و ماموریتی که بر عهده اش گذاشته قصد خیر پدر و مرارتهایی که در این راه کشیده همه و همه به او بستگی داره سعی میکنه تا ذهنش رو هر چه بیتشر بر روی مطلب متمرکز بکنه یک اشتباه تمام دارایی معنوی پدر و ماریا رو به باد خواهد داد دقایقی بعد صدای شیپور مخصوص تشریفات خبر از اومدن پادشاه به تالار رو میده دربهای باعظمت باز میشن و پادشاه که صورت خسته ای داره به همراه یک نفر از کشیشان بلند مرتبه دربار وارد تالار شام میشن پادشاه با بی میلی تمام رو به ماریا میکنه و از اون میخواد به سر میز بیاد اینبار ماریا با اشتیاقی بیشتر به سمت پادشاه میاد و دستهای او رو میبوسه و مودبانه بر روی صندلی که دو مامور برای او فراهم کرده اند مینشینه ماریا چند لحظه صبر میکنه تا بلکه پادشاه کشیش بلند مرتبه رو مرخص بکنه اما ظاهرا پادشاه قصد این کار رو نداره نگاه ماریا به کشیش بلند مرتبه پادشاه رو به سُخن میاره حرفت رو بزن ماریا من بدون حضور ماکیاول مشاور اعظمم نمیتونم به حرفهات گوش بدم پس وقت رو تلف نکن و بگو اولین بار بود که گوش ماریا به اسم مشاور اعظم پادشاه میرسید تا قبل از اون فکر میکرد که اون فرد کشیش اعظم درباره نگاهی به ماکیاول کرد مردی میانسال با صورتی استخونی و سرد که کنجکاوانه به اطرافش خیره شده درست مثل اینکه منتظر ماریاست تا پیام پدر رو بشنوه بسیار خوب پادشاه مقدس هر طور میل شماست پدر مارتین پس از هفت دوره چهله نشینی و عبادت در شبی ا ز شبهای تار درحالی که برای راز و نیاز با خداوند و به امید دیدار با اشباح قدیسین و پاکان به نیایش مشغول بود در عالم رویا دخترکی پاک سیما رو مشاهده کرد زیبایی اون دختر به حدی بود که پدر رو مدتها به خودش خیره کرد در اون حال روحانی که وصفش از منِ گنهکار بر نمیاد پدر شبح اگوستین قدیس رو دید که دست اون دختر رو در دستان پدر نهاد و با صدایی رسا از پدر خواست تا به تعلیم و تربیت این دختر بکوشد پدر که توان حرف زدن رو از دست داده بود در اون حال بیهوش شدند بعد از بهوش اومدن اون رویا رو حمل بر تصاویر ذهنی کردند و دوباره به عبادت مشغول شدند باز هم اون رویا به سراغشون اومد اینبار اگوستین قدیس با عِتاب به پدر دستور دادند تا در تربیت این دختر بکوشند این بار هم جذبه صحبتهای سنت اگوستین و خلوص ایشون هوشیاری رو از پدر میگیره و این اتفاق برای بار سوم هم تکرار میشه در بار سوم پدر تمام قدرتش رو جمع میکنه و از جناب اگوستین نام دختر رو میپرسه اگوستین قدیس با انگشت دست رو به اسمان میکنه بنا به گفته پدر در اسمان قصر شما به یکباره شکل گرفت و دخترکی زیبا رو بر سقف قصر مشغول بازی شد در اون هنگام اگوستین قدیس سه بار نام دنیلا دختر پادشاه فلورانس رو بر زبان اوردند و به یکباره تمام تصاویر به همراه اگوستین قدیس از آسمان محو شد دیدن چنین تصاویر ناب و معنوی پدر رو برای روزها به بستر بیماری انداخت تا اینکه بعد از تفکر بسیار بر این مکاشفه از من خواستند تا در این باره تحقیق بکنم و من متوجه شدم که این رویا به حق صادقه بوده و جناب پادشاه فلورانس دخترکی به اسم دانیلا دارند خوشحال شدم و با اجازه پدر به اینجا اومدم تا رضایت شما رو برای دعوت از دانیلا برای اقامت در کلیسای مقدس پدر مارتین لوتر بگیرم تا پدر بنا به درخواست آگوستین قدیس مبادرت به تربیت و تهذیب تفس دختر پادشاه بکنند پادشاه فلورانس به صورت ماریا خیره شده بود سرش رو به سمت ماکیاول خم کرد و چیزی از او شنید بعد بدون گفتن حتی یک کلمه در باره این موضوع ماریا رو به خوردن شام دعوت کرد نور مهتاب یک شب پاییزی از پشت پنجره به صورت ماریا که قصد خوابیدن نداره تابیده گهگاهی صدای گزمه های پادشاه که با صدای بلند از امن و امان بودن شهر خبر میدند به گوش ماریا میرسه ولی غصه و تعجبی بزرگ در دل ماریا لونه کرده بر سر میز شام پادشاه حتی یک کلمه هم از درباره در خواست ماریا صحبت نکرد چیزی که ماریا رو به فکر فرو برده بود نه توان بازگشت داشت و نه درخواست مجدد از پادشاه در این افکار غوطه ور بود که با صدای باز شدن درب اتاق از جا پرید خنجری رو که همیشه همراهش بود به دست گرفت و با صدایی لرزان پرسید کی هستی بگو تا فریاد نزدم نگران نباش ماریا منم ماکیاول این موقع شب اینجا چکار میکنی در مورد درخواستت اینجا اومدم مکر و حیله زنان رو پایانی نیست توقع نداشته باش داستانی رو که ساخته بودی رو باور کنم ولی هنوز یک شانس داری منظورت چیه من ادم واقع گرایی هستم نه داستان پدر مارتین رو باور کردم و نه مزخرفات اگوستین قدیس رو ولی خبر خوبی برات دارم پادشاه اونقدر خرفت هست که تحت تاثیر حرفهای تو قرار گرفته باشه اما بدون که هیچ کاری بدون مشورت با من انجام نخواهد شد دو راه داریم یا بنا به سنت مردان مردانه با هم صحبت میکنیم و دلیل کارت رو به من میگی و نفع من رو هم دراین معامله روشن میکنی یا بنا به سنت زنان با هم وارد گفتگو خواهیم شد سنتی پر مکر و حیله انتخاب با خودته من حقیقت ر و گفتم عین حرفهای پدر پس مورد دوم رو انتخاب کردی موردی که من هم بیتشر دوست دارم تو میهمان پادشاهی به تو نمیتونم تعرضی بکنم ولی این سه جمله رو از من به یاد داشته باش وارد بازی خطرناکی شدی ماریا اول از همه چون فرصت بدست آوری دیگران را بفریب کسی که حیله گرتر است نیرومندتر است و قدرت از عدالت نیرومندتر است و دروغ از حقیقت نیرومندتر نکته دوم دشمنانت را بکش و اگر لازم بود دوستانت را هم نکته سوم بدی کن اما چنان وانمود کن که نیکی می کنی ریا کاری صفت با ارزشیه ماریا بگذار زبانت از رحم و شفقت سخن بگه اما دلت از بدی و شرارت لبریز باشه و اگر در پیروی از این نصیحتها کوتاهی کردی خودت میدونی صدای بسته شدن دوباره اتاق رو به سکوت فرو برد سکوت لج اور و سنگین که بر ابهامات ذهن ماریا افزود صبح روز بعد ماریا با صدای تق تق در از خواب بیدار شد گزمه ای از پشت در از ماریا درخواست کرد تا به تالار اجتماعات قصر بره جایی که هر روز پادشاه با وزیران و مشاوران و روحانیون جلسه داره ماریا به سرعت خودش رو اماده کرد و با همون ردای مشکی درتالار اجتماعات قصر حاضر شد طبق معمول صدای شیپور تشریفات خبر از اومدن پادشاه به تالار داشت ولی این بار پادشاه تنها نبود دخترکی شانزه ساله و زیبا رو در میان تعظیمهای درباریان به همراه پدرش وارد تالار شد و درست بر روی صندلی طلایی در کنار پادشاه نشست در میون همه اون غوغا ها تنها چشمک ماکیاول اشوبی به دل ماریا انداخت وزرا و روحانیون و حاضرین امروز خبر مهمی رو میخوام به همه بدم بعد از مشورت با مشاور اعظمم جناب ماکیاول و بنا به دعوت پدر مقدس مارتین لوتر قصد دارم دخترم دانیلا رو برای اموختن دروس دینی و تهذیب نفس به کلیسای آیزلبن بفرستم به همین جهت قبل از حرکت دخترم به مدت هفت روز و شب جشن و پایکوبی و رقص خواهیم داشت تمام تالار در خوشحالی و فریاد فرو رفت و ماریا نفس راحتی کشید دخترک خیلی زیباست موهای طلایی و چشمهای عسلی با ابروهای نسبتا پر پشت که صورتش رو خیلی جذاب کرده از وقتی که اومده بزرگترین اتاق رو بهش دادن و شام رو در زیر زمین کلیسا میخوره به سفارش پدر یک میز بزرگ از چوب گیلاس براش ساختند بازم خداروشکر که میشه از سوراخ شومینه وارد اتاقش بشم و دید بزنمش من یه موش مُدرنم زیبایی رو دوست دارم چیه یه عمر تو فاضلاب دنبال گوشت بوگندو گَشتن عوضش هر وقت اینجا میام شاهزاده برای یه پنیر خوش بو میزاره و نازم میکنه فعلا پدر هیچ درس و مشقی به دخترک نداده فکر میکنم بهش فرصتی داده تا استراحت بکنه و بعد درس و مشق و ریاضت شروع میشه فعلا که دیدن این دختر زیبا برام غنیمته ده روز گذشت به اتاقم عادت کردم اینجا همه چیز در کمال آرامشه درست بر خلاف قصر اینجاست که میتونم درک بکنم نور ایمان چقدر در آرام کردن انسان اثر داره وقتی پدر رو میبینم که در محراب زانو زده و مناجات میکنه دلم میخواد هر کاری بگه تا ابد انجام بدم اینجا حس بهتری از خونه دارم و خوشحالم که اینجام امشب قراره بعد از مراسم عشا ربانی پدر اولین درس رو به من بده اینکه یک معلم خصوصی مثل پدر مارتین داشته باشی درست مثل این میمونه که نیوتن معلم فیزیکت باشه خدارو برای این لطفش شکر میکنم بنا به دستور پدر از امروز تمام ارتباطاتم رو با جهان خارج قطع کردم فقط و فقط باید با پدر و راهبه دیر خانوم ماریا همون که زندگیم رو تغییر داد و من رو به کلیسای پدر آورد در ارتباط باشم چهل روز اول بنا به گفته پدر برام سخت خواهد بود ولی وقتی مزه عبادت و ریاضت به زیر زبونم بره مطمعنم دیگه تحمل زندگی پر زرق و برق قصر رو نخواهم داشت دخترک خیلی زیباست موهای طلاعی چشمهای عسلی با ابروهای نسبتا پر پشت که صورتش رو خیلی جذاب کرده هر بار که میبینمش دلم میخواست یه موش به زیبایی دخترک توی قوم موشها میبود اونوقت اَمونش نمیدادم وقتی مثل همین الان لقمه غذا رو توی دهنش میزاره میتونم ردِ غذا رو توی گردنش ببینم یه جوری غذا رو میجوه که انگار با دهن داره باله میرقصه بالاخره باید بین یک شاهزاده و بقیه فرقی باشه یا نه وای خدای من آرزوم بود که در کالبد یک انسان میتونستم تنها یک شب باهاش باشم فقط یک شب فکر میکنم اون شب آخرین شب زندگی من می بود یعنی میشه صبر کن ببینم پدر از شاهزاده خواست تا بلند بشه یعنی کجا می خوان برن ای بِخُشکی شانس پدر داره اون رو برای آموزش و نماز آماده میکنه حوصله این حرفها رو ندارم دلم میخواد برم توی یک خلوتی ودر حالی که پنیر شاهزاده خانوم رو میخورم به تصاویرو تخیلاتم فکر کنم حوصله حرف زدن با هیچ کسی رو ندارم اون دوره قدیم بود که وقتی یه موش چیزی میدید بدو میرفت و اون رو برای همه جار میزد من یه موش مُدرنم و از پِچ پِچ بدم میاد حالا که شاهزاده خانوم و پدر دارن میرن به اتاق زیر زمین بهتره من هم برم روی پشت بوم شایدم یه جای خلوت خوش اومدی دخترم افتخار بزرگیه اموزش به دختر پادشاه مقدس فلورانس من باید از شما تشکر بکنم که من رو لایق دونستید آوازه تقوای شما در تمام فلورانس پیچیده این طور نیست تقوا در دل جوانان پاکی مثل شماست حضرت آگوستین راست میگفت پاکی تو اونقدر هست که می تونم رایحه خوش بهشت رو ازش بشنوم همون رایحه خوش مریم مقدر درسته تو تمام خصوصیات اون حضرت رو داری نمیدونید چقدر از بودن در اینجا خوشحالم هیاهوی کاخ و تعارفات بی معنی همیشه با خواهر و برادرانم در این مورد مشکل داشتم دقیقا روح پاکی داری دختر بیا کمی از این شراب مقدس بنوش تا جسمت هم برای عبادت اماده بشه بعد نوشیدن شراب چشمانت رو ببند و سعی کن به زیبا ترین تصاویری که در زندگی دیدی فکر کنی پدر جرعه ای از شراب رو در جام دخترک ریخت و به سمت پیانو چوبی گوشه اتاق رفت و مشغول نواختن شد دخترک با نیتی پاک در حالی که چشمانش رو بسته بود مشغول نوشیدن شراب شد در ذهن خودش رو روی صخره ای سبز و زیبا تصور میکرد که در مقابلِ جنگل بزرگی قرار گرفته بود و در انتها دریای آبی میدرخشید دخترک دستانش رو باز کرده بود تا نسیم خنک و مطبوع دریا رو در اغوش بگیره صدای ارامش بخش پیانو شیارهایِ روحِ دخترک رو در می نوردید گرمای شرابِ کهنه کلیسا خلسه ای ارام بخش برای دخترک به همراه آورده بود گرمایی که با برخورد نسیمِ خُنک ساحل بدن دخترک رو مور مور میکرد صدای پدر ارام بلند شد دانیلا خداوند به ما لطف کرده و این همه زیبایی رو برای ما آفریده بهشت ارزانی تو باد در این بهشت هیچ رَدی از غوغای قَصر نیست هر چی هست آرامش و پاکیست خودت رو در این بهشت پیدا کن لحظه ای بعد صدایِ ریخته شدن شراب داخلِ جام شبیه صدای خزش جوی ابی بود که اینبار دنیلا پاهای خودش رو داخل اون حس میکرد جوی ابی وِلَرم در داخل یک جنگل انبوه دستان پدر جام شراب رو در دستان لطیف دانیلا قرار داد بنوش به یاد بهشت گرمایِ شراب ارامش عجیبی به دانیلا داده بود اِحساس کِرختی و خَلسه ای شیرین به او دست داده بود احساس میکرد دستی گرم روی شونه هاش رو نوازش میکنه خودش رو نشسته بر روی یک سفره ای سفید در یک دشت سبز تصور کرد که لاله های وحشی با نسیمی گرم میرقصند سفره سفید پُر بود از انواع میوه ها که در ظروف تمیز وسفید به دقت چیده شده بودند و خداوند جِبرییل رو بر بندگان پاک و صالحش به صورت مردی زیبا رو میفرستد خوب بِبینش دانیلا جبرییل رو بِبین دانیلا گرمای دستی رو از پشت بر روی شونه اش حس کرد که از شونه به گردن کشیده میشد و گه گاهی به روی گیجگاه میرفت هر بار که دست به سمت گیج گاه میرفت و برای لحظاتی مشغول مالیدن اونها میشد سر خوشی غیر قابل وصف به دنیلا دست میداد حس میکرد درهای رحمت خداوند به روش باز شده پدر سومین جام شراب رو هم بدستش داد بنوش از این شراب مقدس بنوش فرشتگان و قدیسانِ پاک در این شراب دمیده اند دنیلا خُنکی جام شراب رو بر روی لَبانش حس میکرد که ارام و قطره قطره شراب رو به داخل دهانش میریزه هنوز دستهای مردانه مشغول نوازش موهای پشت گردنش بود جام سوم که به پایان رسید دنیلا خودش رو روی همون سفره سفید در داخل دشت دید تکه ابری سرگردان بر روی خورشید قرار گرفته بود دستهای مردی که دنیلا توان دیدنش رو نداشت از پشتِ سَراینبار گونه و صورتش رو نوازش میکرد دخترک حس میکرد عاشق شده دخترم هیچ چیز در این دنیا ارزش عشق اسمانی رو نداره اونهم عشق جبرییل شراب مقدس در تو اثر کرده گرمای ایمانت رو حس کن و عاشق باقی بمان این عشق عشقی الهیست شرمی کودکانه وجود دنیلا رو گرفته بود تا به حال هیچ مردی او رو لمس نکرده بود همینطور که چشمانش بسته بود تکونی به خودش داد هنوز گرمای دست مرد رو روی شونه هاش حس میکرد دوست نداشت کسی او رو با اون مرد در اون دشت ببینه حتی اگر اون مرد جبرییل باشه تصورش به یک باره فرو ریخت و خودش رو داخل یک ایوان بزرگ تصور کرد ایوان در داخل تک ساختمانی بود در وسط دریا دخترک بر روی تختی نرم نشسته بود و همچنان گرمای دست مرد رو حس میکرد که به نرمی شونه و گردن دنیلا رو نوازش میکرد دستان مرد بعد از مکثی کوتاه ارام و خزنده به روی سینه های دنیلا رفت دنیلا با واکنشی غیر طبیعی دستان مرد رو رد کرد مرد اِصراری به نوازش سینه های دنیلا نداشت صدای شُر شُر ریخته شدن شراب به داخل جام شبیه صدای فواره های حوضی بود که اینبار دنیلا خودش رو رو به روی اون حس میکرد حوضی در زیر زمین یک امارت اشرافی اینبار دانیلا جام چهارم شراب رو در دستان مرد دید که از پشت اون رو به لبهای دانیلا نزدیک میکرد حس خواب الودگی و کِرختی تمام وجود دانیلا رو گرفته بود دستان مرد جام روبه داخل دهانش خم کرده بود و دنیلا رو مجبور به نوشیدن شراب میکرد اینبار دخترک خودش رو لخت و عور بر روی یک تخت نرمِ حریری تصور میکرد دست اسرار آمیر همچنان تَنش رو نوازش میکرد اینبار دخترک چشمانش رو حتی در رویا هم بسته بود حس بوسیده شدن صورت و گردن از جانب لبی اسرار امیز روح دنیلا رو غلغلک میداد تقریبا هیچ اختیاری نسبت به تنش نداشت در این حین صدایی رو میشنید که میگفت مومنین در پیشگاه خداوند اراده ای نسبت به هیچ چیزی ندارند در این لحظات همه چیز روح القدس است و عشق و رحمت خدا دخترم دنیلا در برابر تجسم جبرییل َتِنت رو رها کن تا از مواهب قدسی او بهره مند بشی صدا مثل یک موسیقی ارام بر دانیلا که بین خواب و بیداری بود اثر میکرد و باعث شُل شدن عضلاتش میشد حس میکرد مرد نامرعی کاملا خودش رو به روی سینه هاش داده گرمای بوسه های پی در پی رو روی سینه هاش حس میکرد و سوزش خفیف ناشی از مکیده شدن نوک سینه هاش رو در این لحظه تنها شمع اتاق هم خاموش شده بود ولی دنیلا با اینکه چشمانش رو بسته بود ردِ نور مهتاب رو برروی تنش و تن مرد اسرا آمیز که حالا کاملا روی تن اون رو پوشونده بود میدید در این بین گرمای عجیبی درلای پاهاش تنش رو مورمور کرد یک گرمای مطبوع و غیر عادی که با یک سوزش نسبتا شدید همراه بود حالتی رو تجربه میکرد که هرگز تجربه نکرده بود تکانهای شدید مرد نامرعی و تصاویر درهم و بر هم و خستگی شدید توان بیدار بودن رو از او گرفته بود و در نهایت با یک ناله خفیف به خواب رفت عجب خواب سنگینی داره این دختر معلوم نیست دیشب کی خوابیده دیشب وقتی از روی پُشت بوم برگشتم توی اتاقش نبود سحر هم که برای خوردن پنیرم اومدم باز هم نبود کلی صبر کردم تا دم دمای طلوع خورشید یکهو روی تخت دیدمش نمیدونم چطوری وارد اتاق شد که حتی من هم با این گوش تیزم متوجه تشدم ولی خیلی برام عجیب بود البته من یه موش مُدرن هستم به نظرم هر کسی مسول خودشه و چیزی شبیه غیرت بی معنیه ولی خوب اگر در عالم موشها دخترکی شبیه دانیلا میبود هرگز اجازه نمیدادم شب ها اینقدر دیر به خونه بیاد نگاهش کن تازه از خواب بیدار شده دم ظهر به نظرم پدر باید تنبیهش بکنه روز دوم آموزش تا لنگ ظهر خوابیدن اصلا نشانه خوبی نیست حالا بهتره برم دنبال کارم امروز هم ظاهرا از پنیر خبری نیست مگه دیشب بهشت رو به چشمت ندیدی که امروز گناه کردی نه پدر من شرمنده هستم خدا یا من و ببخشت دَنِیلا خدای من کسی که جبرییل رو به چشم دیده و دستهای گرم جبرییل رو بر روی تنش حس کرده آیا باز هم گناه براش لذت داره چرا اینقدر ناسپاسی دختر پدر ببخش خدایا ببخش من وظیفه بخشش تو رو ندارم و فقط این درده که میتونه تو رو به حال قبل برسونه امشب میخواستم باز هم با تعالیم خودم تصاویر بهشتی رو بهت نشون بدم ولی ولی نمیشه باید درد تو رو باز پاک کنه و کیفر گناهت رو پدر من فقط چند ساعت بیشتر خوابیدم هنوزم نمیدونم چرا هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس خستگی نکرده بودم نه کسی که لذت دیدار جبرییل رو به درستی درک کرده باشه هرگز خوابش نمیبره از دیدار با جرییل خسته شدی شرم بر تو پدر نمیدونم نمیدونم چرا اینطوری شد فقط یادم میاد در بین دستهای جبرییل به خواب رفتم این استعداد و پاکی باید با یک همت بلند همراه بشه و الا به هدر میره تو گناه بزرگی مرتکب شدی شاید برای مردم عادی این گناه نبوده ولی برای تو گناه بزرگیه و من نمیزارم پاکی ذاتی تو با این گناهان از بین بره و با درد اون رو میشورونم حالا روی اون صندلی آهنی بشین دنیلا بدون گفتن هیچ کلمه ای به روی یک صندلی سرد اهنی نشست و طبق گفته پدر چشمانش رو بست صدای پاهای پدر رو میشنید که نزدیکش میاد و دستها و پاهاش رو به دسته صندلی آهنی بست دلشوره عجیبی گرفته بود بوی تند شراب به دماغش خورد این شراب با شراب دیشب فرق داشت دهنت رو باز کن این شاید بتونه سرب مُذابی رو که در جهنم به درون حلق گنهکاران میریزن رو برات تداعی بکنه دنیلا دهانش رو باز کرد پدر جام داغ رو به روی لبهای دنیلا گذاشت و اون رو سوزوند سوزش لب در برابر داغی مایع داخل جام هیچی نبود شراب داغ که از شدت گرما قُل قُل میکرد تمام دهن و گلوی دخترک رو سوزوند چند بار سعی کرد با تکونهای ناخودآگاه خودش رو از شر نوشیدن شراب داغ رها کنه ولی دستهای پدر مصمم به خوراندن تمام جام به دخترک بود با رسیدن شراب به شکم دخترک گُر گرفت انگار واقعا سرب داغ به داخل تنش ریخته بودند چشمانت رو ببند دخترکِ گُنه کار و کیفر خودت رو خودت انتخاب کن واِلا وای بحالت اگر شیاطین این کار رو برات انجام بدن دنیلا از ترس و شرم چشمانش رو بسته بود شرم از مقایسه شرایط دیروز و امروزش و اینکه صلاحیت روبه رو شدن با جبریل رو نداشته خودش رو در درون یک دَره تصور میکرد دره ای بی گیاه این دره اونقدر عمیق بود که نور خورشید نا نیمه دیواره صخره ای سیاه بیشتر پایین نمیاومد اَفعی هایی خاکستری به سرعت از کنارش عبور میکردند از دور شبحی سیاه به او نزدیک میشد توان تکون خوردن نداشت شبح سیاه از دور به شکل یک مرد که صورتش رو پوشونده بود برای دخترک مُتجسم شد ولی ناگهان دستی از پشت دنیلا رو در بر گرفت باز هم باید از این شراب داغ بخوری دفعه دیگه دَهنت رو پر سُرب میکنم باید پاکی شب قبلت رو بدست بیاری کیفرت رو خودت انتخاب کن دنیلا چشم پدر چشم دوباره پاک میشم پدر این رو گفت و باز هم جام شراب داغ رو به دهن دنیلا ریخت و گُر گرفتنش رو تشدید کرد مردی که در تصور دانیلا او رو از پشت گرفته بود دست زُمختی داشت که با هر سایش تن لطیف دخترک رو مثل سمباده ای خَش مینداخت برای لحظه ای دنیلا روی صندلی آهنی تقلا کرد صدای زنجیرهایی که اون رو به صندلی بسته بودند کل فضای اتاق رو گرفته بود پدر هم او رو به لبه صنلی کشوند و پاهاش رو به دو میله کناری بست کیفرت رو تصور کن دختر گنهکار اشک از چشمان دخترک سرازیر میشد در خیال مرد نامرعی ناخونهاش رو به تنش فرو میکرد و بعد از چندی با شلاغی که با زنجیرهای ریز آهنی درست شده بود محکم به پشت دانیلا میزد در اون هنگام دنیلا در خیال دو دست دیگر رو که از زیر زمین بیرون اومده بودند میدید که با وَلع وصف ناشدنی خودشون رو به لای پای دخترک رسوندند و شروع به مالیدن واژنش کردند گنهکاران لیاقت فریاد زدن رو ندارند و من نمیزارم فریاد بزنی درسته پدر یک گنهکار نباید فریاد بزنه پدر سومین جام شراب داغ رو به زور حلق دنیلا ریخت دخترک حس آتش سوزی عظیمی رو در تمام بدنش میکرد برای لحظه ای ناخودآگاه چشمانش رو باز کرد ولی با تعجب متوجه شد پدر دستمال سیاهی رو به دور چشمانش بسته و توان دیدن هیچ چیزی رو نداره دختر گنهکار کیفرت رو خودت تصور کن والا دخترک به سرعت چشمانش رو بست و خودش رو در یک سیاهچال عظیم دید که در ظُلمات مطلق فرو رفته بود دخترک پاهای خودش رو در غُل و زنجیر تصور میکرد به سختی چند قدم به سمت میله های سلول خودش نرفته بود که دستی از پشت به روی سینه هاش امد و بلافاصله سوزش شدید ناشی از مکیدن نوک سینه اش رو حس کرد دخترک شروع به ناله های اتشین کرد که دست دیگری روی رونهای نرم و لطیفش کشیده شد کِرختی شدیدی رو حس میکرد اگر همون لحظه به حال خودش رها میشد شاید به خواب عمیقی میرفت ولی شدت فرو رفتن گوشتی داغ به داخل واژن نَفسش رو بند آورد قدرت تَقلا هم نداشت مایعِ داغی با فشار از درون اون گوشت داغ به درون تَنش رفت و جیغ بلندی کشید چند لحظه بعد برخورد جام داغ شراب رو به لبش حس کرد که به زور اخرین قطرات شراب داغ رو به درون حلقش میریخت سه ماهه که پدر کارش رو شروع کرده هر شب در مراسمی که پدر نام اون رو سَماء قُدسی گذاشته شرکت میکنم از بودن اینجا خوشحالم متوجه شدم که اگر در طول روز حضور قلب داشته باشم اون شب میتونم با جبرییل امین ملاقات داشته باشم و اون لذت عجیب و غریب رو از او ببرم و اگر بر عکس گناهی از من سر بزنه نَکیر و مُنکر به جونم میافتند و دَهنم رو با شراب داغ میسورزونند خداروشکر کاملا مشخصه که پدر به تمام زیر و بم های سلوک تسلط داره و اگر اونبود شیاطین من رو دزدیده بودند ولی چند روزه حال عجیبی دارم صبح با حالت تَهوع از خواب بیدار میشم در طول روز که زمان نظافت و رسیدگی به کارهای دنیایی هست احساس بدی دارم غذا خوردنم بهم ریخته و بعضی وقتها احساس بی حوصلگی میکنم نمیدونم چم شده سه ماهه از خوانواده ام بی خبرم ولی میارزه اینهمه تلاش و مُمارست امیدوارم به نتیجه خوبی برسه تمام این دردسرها رو تحمل خواهم کرد دیشب وقتی برای خوردن پنیر شبانه ام به اتاق شاهزاده رفتم او تنها نبود پدر و ماریا در کنار تختش نشسته بودند نمیدونستم در چه حالند ولی ماریا سطل اب و دستمالهای مختلفی رو به کناره تخت دخترک آورده بود برام مهم نیست من یک موش مُدرنی هستم که از غیبت و تجسس در کار این و اون بیزاره ولی همینطور که در حال خوردن پنیر شبانه ام بودم صدای گریه یک بچه من رو میخ کوب کرد ماریا و پدر اون بچه رو بغل کردند و شاهزاده رو به حال خودش رها کردند بچه در کلیسا به من چه فضولی از صفات بد و غیر مدنی هست پس بهتره به کار خودم برسم و برای دیدن اسمون مثل همیشه به پشت بوم برم نوشته عقاب

Date: September 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *