قصه چاقو و دسته اش ۱

0 views
0%

ایول هستم لطفا دوستانی که علاقه ای به متنهای بنده ندارن نخونن و وقتشون تلف نشه قصه چاقو و دسته اش ۱ آقا کریم بقال محل در حالیکه دستی به سبیل از بناگوش دررفته اش میکشید از پشت یه نگاه طولانی و خریدار انداخت به مستانه و سعی کرد فرم باسنشو از زیر چادر حدس بزنه همیشه پیش خودش فکر میکرد که سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه یه همچین مالی چرا باس اینطوری رو زمین بمونه تو این چند سالی که از فوت اشراق خانوم میگذشت آقا کریم خیلی سختش بود حیف که مستانه شوهر داره و حامله اس خودشم از کی یه جوجه مزلف که معلوم نیس واسه چی رفته جاپون این دختره اگه زن من بود یه لحظه از توش بیرون نمی اومدم که دستشویی برم چه برسه بخوام برم کشور دیگه مستانه داشت زنبیل قرمز رنگش رو که پر بود از مواد غذایی برمیداشت هن هن کردنش عجیب حال آقا کریم پنجاه و پنج ساله رو خراب کرده بود یعنی موقع سکس هم این طوری نفس نفس میزنه و هن هن میکنه لابد الان سینه هاش هم حسابی گنده شده و آب لمبو این چادرو تو چرا آخه سرت میکنی آهو خوب شد که پشت پیشخوان بلند شدن آلتش معلوم نمیشد منتظر بود که مستانه بره تا اونم بره تو انبار پشت مغازه و یه دست جق مشتی به یاد مستانه بزنه با صدای ظریف زن به خودش اومد آقا کریم پس قربون دستتون به خانوم محسنی میگین که من جمعه میام واسه کمک الهی بیای تو دهنم زن بخورمت من تو رو هلووووو خانوووم رو جفت چشمام خواهر راستی آقاتون کی برمیگرده فعلا سرش شلوغه و کارش زیاده گفت شاید واسه عید بیاد اما معلوم نیس حالا جا قحط بود که رفت جاپون در هر صورت اگه کاری از دستمون بر میاد حتما در خدمتیم خدا از بزرگی کمتون نکنه خداحافظتون مستانه لبخند خسته ای زد و در حالیکه چشمای درشت مشکیش رو رو جنسها میگردوند تا چیزی از یادش نرفته باشه برای بار آخر مغازه رو از نظر گذروند میدونست که اگه برگرده خونه حس دوباره تا اینجا اومدن رو نداره مخصوصا که این اواخر چون شبها نمیتونست خوب بخوابه و کمر درد داشت به شدت خسته و عصبی بود با تمام سرعتی که بدنش اجازه میداد از مغازه اومد بیرون نگران مادر حامی بود از وقتی حامی سر قتل اعدام شده بود مستانه هم باید مراقب خودش می بود هم مادر زمینگیر حامی به هیچکس نگفته بود که حامی دیگه نیست فقط کافی بود محل بفهمن که بیوه اس تا انواع و اقسام حرف و حدیث پشت سرش شروع بشه تازه اومده بودن تو این محل تو محل قبلی حامی سر مستانه با یکی از پسرهای محل گلاویز شده بود و با چاقو زده بودش قضیه از این قرار بود که یه شب مستانه و حامی داشتن دیروقت از خونۀ مادر حامی بر میگشتن همیشه این راه رو پیاده می اومدن چون راه نزدیک بود یه دفعه یکی از لاتهای محل یه حرف رکیک زده بود به مستانه حامی هم غیرتی شده بود و گلاویز خلاصه دعوا بالا گرفته بود و چند نفر ریخته بودن تو کوچه این وسط معلوم نشد که پسره رو کی با چاقو زد اما تقصیرها افتاد گردن حامی خدا می دونه اثر انگشت حامی چطور رفته بود روی چاقو پسره از شدت خونریزی مرد خانوادۀ پسره پاشونو کردن تو یه کفش که قصاص میخوان هر چی مستانه بهشون التماس کرده بود که به بچۀ تو شکمش رحم کنن و بی پدرش نکنن و دیه بگیرن دلخوشیش به مادر حامی بود که اونم مدتها بود سکته مغزی کرده بود و به جز ناله و یا ضامن آهو دیگه چیزی نمیگفت مستانه اینقدر تو افکار خودش غرق بود که نفهمید کی رسیده خونه کلید انداخت و رفت تو حیاط چادرشو جمع کرد و انداخت رو ظرفهای ترشی که کنار دیوار آجری قدیمی ردیف شده بودن دستشو کشید به شکمش نمیدونست دختره یا پسر اما ندیده و نشناخته عاشقش شده بود و لحظه شماری میکرد که تو بغل بگیرتش و به اندازۀ همۀ دنیا بهش محبت کنه با سرعت از حیاط گذشت و رفت تو خونه که شامل یه هال کوچیک بود که سمت راستش میخورد به یه آشپزخونه حموم و دستشوئی بیرون تو حیاط بود خدا رو شکر که زمستون داشت تموم میشد خوبی مادر یا ضامن آهو الان ناهار هم آماده میشه یا ضامن آهو مستانه خنده اش گرفت هر کی نمیدونست فکر میکرد غذا اینقدر بدمزه اس که زن بدبخت از ترسش میگه یا ضامن آهو مادر یه دو دیقه دست از سر اون امام بیچاره ور دار پتوتم که انداختی میچایی وحید و دوستاش دوباره مثل هر شب رو پشت بوم جمع شده بودن تو این یک سه ماه که از اومدن همسایۀ جدید مستانه خانوم و مادر مریضش میگذشت این برنامۀ بعد از شام پسرا بود وحید تازه رفته بود تو ۱۷ پشت لبش تازه داشت سبز میشد و احساس میکرد بزرگ شده از وقتی عاشق شده بود البته عاشق مستانه که می اومد خونه اشون تا در ازای پول تو خرد کردن سبزی و کارای خونه به مادرش کمک کنه از وقتی مستانه پاش به خونۀ وحید اینها باز شده بود وحید یه دفعه شده بود مرکز توجه بچه های محل الان هم به عادت هر شب نشسته بودن دور هم و داشتن راجع به زن حرف میزدن محسن کی دوباره قراره بیاد خونه اتون وحید امروز از طریق آقا کریم خبر داد که جمعه میاد صادق خر شانسی به این میگن دیگه صادق که از بقیه دو سال بزرگتر بود و ادعای زیادی در زمینۀ دختر بازی داشت یه دفعه به حرف اومد آقا وحید دیگه کس و کون مجانیو افتادی دیگه نه بابا خیلی نجیب و سر به زیره اون جنده خانومو میگی مگه هیکلشو ندیدی به جان خودم کم کمش روزی دو سه دفعه رو میره سانفرانسیسکو از کجا میدونی گفتم که از رو هیکل زنا میشه فهمید تو اینترنت خوندم اگه کونشون گنده باشه یعنی خیلی کون میدن اگه پستوناشون گنده باشه یعنی شوهره پستوناشونو خیلی میخوره و می ماله تازه خودم هم دوست دختر دارم ها پدر این عاشقی بسوزه که اگه ملیحه نبود تا الان صد دفعه اینو زده بودم زمین فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه حالا هیکلشو نمیدونم چون همیشه چادر سرشه اما تا حالا با من حرف هم نزده همون دیگه داره بازار گرمی میکنه مکرشه بچه های دیگه آب دهنشون راه افتاده بود و داشتن به این مکالمۀ دو نفری گوش میکردن صادق برای بازارگرمی بیشتر ادامه داد یه چند باری هم به من آمار داده که بیا دیش دین دیش دیرین گرفتی به ما که میرسه سر کیسه رو شل میکنه و تن و بدنشو به حاجیتون نمایش میده صادق صداشو نازک کرده بود و داشت عشوه می اومد و شعر دختر همسایۀ دیوار به دیوار بپر این ور دیوار بپر اونور دیوار رو میخوند یکی از بچه ها با ناباوری پرسید خوب خره چرا نرفتی پدر عاشقی بسوزه که دست و بالمونو بسته ما که رفتیم قاطی مرغا عرصه دیگه مال شماهاس من دیگه باس برم عیال محترمه شب به شب صدای حاجیتونو نشنوه خوابش نمیبره وحید هم بعد از رفتن صادق خداحافظی کرد و رفت اصولا همگی رو حرفهای صادق حساب زیادی باز میکردن به دو دلیل یکی اینکه دوست دختر داشت و به قول خودش تجربۀ سکس و دوم اینکه خیلی مطمئن و خاطر جمع حرف میزد طوری که اگه میگفت ماست سیاهه حتما راست میگفت مخصوصا وقتی بحث سکسی بود و هر چی خون تو بدن نوجوان پسرا بود به جای مغزشون جمع شده بود تو آلتشون حالا هم حرفهاش وحید رو به فکر فرو برده بود اینا دروغه مستانه نجابت از چشماش میریخت دلش برای مستانه تنگ شده بود دلش میخواست بره جلوی خونه اشون کوچه خلوت بود و وحید میتونست بی سر خر به خونۀ عشقش خیره تو تاریکی متوجه شد که سایه ای از پشت یکی از ماشینها در اومد و سریع و یه سایۀ دیگه هم پشت سرش سایۀ دوم برای اولی قلاب گرفت و سایۀ اولی سریع از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط شعر دختر همسایۀ دیوار به دیوار تو سرش زنگ میزد یعنی واقعا مستانه جنده اس اگه اینطوری باشه که صادق پشت کامیون ایستاده بود و داشت شماره میگرفت هوا تاریک و سرد آخرین باری که گیر داداشهای ملیحه افتاده بود و حسابی خدمتش رسیده بودن دیگه جرات نداشت خودشو نشون بده امروز دیگه دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود تا اینجا شمارۀ عشقش ملیحه رو گرفت تا اگه بشه بتونه یه سر بیاد بیرون و ببینتش اولین زنگ دومین زنگ الو صادق مگه نگفتم امشب بابام زود میاد نمیتونم جیم شم الانم میخوام بخوابم دیگه جون خودم فقط یه دیقه قول می گفتم که دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم سیریش نشو دیگه صادق خواست چیز دیگه ای بگه که با باز شدن در خونۀ ملیحه اینها و بیرون اومدن ملیحه ساکت شد زیر نور چراغ دید که ملیحه طوری تیپ زده که انگار میخواد عروسی بره اون عینک آفتابیش تو این تاریکی گفتی میخوای بخوابی دیگه به جون صادق انگار گلوم هم یه ذره درد میکنه حالم خوب نیس کاری نداری عشقم صادق بدون کوچکترین حرفی گوشی رو قطع کرد ملیحه خواستگارای دکتر و مهندس داشت به یه کون نشسته نمیدادنش اینا چیزایی بود که موقع کتک خوردن شنیده بود از دور دید که ملیحه یه کم با موبایلش ور رفت انگار گذاشتش رو سایلنت چون وقتی صادق دوباره زنگ زد بهش صدای زنگشو نشنید خیلی طول نکشید که یه ماشین خوشگل اسپرت پیچید تو کوچه ملیحه سوار شد صادق اونقدر عصبانی بود که اگه ملیحه رو بهش میدادن خرخره اشو میجوید بیشرف منو میپیچونی باید میرید بهش میخواست بهش زنگ بزنه که گوشیش زنگ خورد با تعجب متوجه شد که شمارۀ ملیحه اس یعنی چی الو ملیحه اما کسی جوابشو نداد آفتاب بدم خدمتتون اذیت نکن دیگه بذار باشه میگم دست پای چشمت چرا کبوده پس چیزی نیس افتادم میگم چی شده داد نزن خیله خوب بابام زد الهی بمیرم من باباش زدتش طفلکی گفت باید زودتر بره منه خر نذاشتم بازم سر اون بچه کونی آدمت میکنم جنده خانوم این آدرس این کونی رو به من بده برم مادرشو به عزاش میشونم به باباتم بگو تو دیگه صاحاب داری خوش ندارم زن عقدیمو بزنه با تو هم کار دارم پس بالاخره دادنش رفت کس ننه ات مادر جنده به کی میگی بچه کونی وقتی هم کون تو گذاشتم هم بابای ملیحه و داداشاش میفهمین دنیا دست کیه جوجه مهندس صادق با حرص توفی روی زمین انداخت و در حالیکه جد و آباد ملیحه رو گرفته بود به فحش یه شماره گرفت الو به میتی بگو یه دونه توپشو پیدا کردم آره بابا طرف از اون خر پولاس کجا ببینیم همو آها تا نیم ساعت دیگه اونجام مستانه یه مقدار آب از کتری ریخت توی تشت لباسا و وقتی حس کرد آب ولرم شده شروع کرد به چنگ زدن نمیدونست اگه این کوچولو نبود الان چه حالی داشت با این بچه احساس میکرد هنوزم به حامی وصله و باهاش ارتباط روحی داره یه نگاه انداخت به خانوم جون که اونطرف تکیه داده بود به دیوار و پاهاش از پتو مونده بود بیرون مادر جون شما هم خیلی شیطونی ها ماشالله یه لحظه قافل میشم پتوتو پس میزنی الان خدای نکرده بچایی من پول دوا درمون از کجا بیارم آ آ حالا بهتر شد الان کارم تموم میشه میام مستانه دوباره رفت سر تشت و شروع کرد به چنگ زدن اما خیلی دلش میخواست الان به جای این لباسا دل خودش توی تشت بود و میتونست بشورتش و پاکش کنه یعنی اگه تو افغانستان جنگ نبود و مستانه میتونست تو کشور خودش باشه زندگیش چه جوری میشد با اینی که الان بود فرق میکرد یعنی خیلی کوچیک بود که اومدن ایران یعنی فرار کردن در اصل تو اون دوران بچگی همه چیز یه بازی بود وقتی تو تاریکی زیر زمین مینشستن و مادرش آروم زمزمه میکرد هر کی بیشتر ساکت باشه اون برنده اس اون بیرون صدای تیر و تفنگ بود و اینجا تو تاریکی بازی سکوت البته الان میفهمید که اون صداها تیر و تفنگ بود مادرش همیشه بهش میگفت اینا صدای ترقه بازی بچه های بی ادبه هیچوقت از تاریکی نترسیده بود چون مادرش همیشه تو نور شمع برای مستانه با دستاش شکلک درست میکرد چه دوران شیرینی بود برای دختر کوچولو اونقدر بهش خوش میگذشت تو اون تاریکی که وقتی سر و صداهای بیرون میخوابید و مستانه با پدر و مادرش میرفتن تو خونه آرزو میکرد که دوباره صداها بلند بشه تا دوباره برگردن زیر زمین اما ای کاش میدونست که گاهی خدا تصمیم میگیره آرزوتو برآورده بکنه حالا هر چی که هست یه شب سر و صداها قطع نشدن تازه صداهای وحشتناک دیگه ای هم بهشون اضافه شد صدای جیغ بعد سکوت صدای الله اکبر بعد سکوت صدای فحش نامسلمان بعد سکوت چیز زیادی تو پنج سالگی نمیفهمید که بخواد بفهمه دور و برش چی میگذره اما همون شب زندگی خیلی تغییر کرد اون شب پدرش برای اولین بار قاطی بازیشون شد پیشنهاد کرد که قایم باشک بازی کنن پدر گفت من چشم میذارم مادر گفت پس ما میریم قایم بشیم مادر اینبار بر خلاف همیشه مستانه رو برد داخل خونه و با گفتن تو توی کابینت قایم شو تا بابات پیدات نکنه مستانه رو که خیلی هم کوچولو موچولو بود گذاشته بود توی کابینت بالا و رفته بود خیلی طول نکشید که اون صداهای ترقه مانند و بلند خیلی نزدیک اومده بودن صدای چند تا مرد بود که یه چیزایی داشتن به هم میگفتن که مستانه نمیفهمید هم چون صدای مردها از کابینت نامفهوم به گوشش میرسید هم چون حرفها به نظر بی معنی میرسیدن انگار مردها با پدرش حرف میزدن اما یه دفعه دو تا صدای وحشتناک ترقه بلند شده بود و دیگه صدای پدر نیومده بود بعدش صدای مادر بود که داشت جیغ میکشید یعنی چی شده بود نکنه مامان دستش بریده مثل همون بار که مستانه دستشو با شیشه بریده بود و داشت گریه میکرد آروم در کابینت رو باز کرد تا ببینه چی شده محیط نیمه تاریک بود و حقیقت تو تاریکی و سایه پنهون مدتها بود که برق نداشتن چند تا مرد ایستاده دید و یکی که خوابیده بود مادرش هم دراز کشیده بود و یه مرد که روی مادرش خوابیده اما نفهمیده بود برای چی این دیگه چه جور بازی بود آروم خزید عقب و اونقدر منتظر موند تا خوابش برد صبح که چشماشو باز کرد هنوز هم تو کابینت بود پس چرا مامان نیومده بود دنبالش ترسید نکنه مستانه از یادشون رفته یا نکنه مامان جای خیلی سختی قایمش کرده و پدر نمیتونه پیداشون کنه باید به پدر میگفت کجاست خونه ساکت بود نکنه رفتن و مستانه رو تنها گذاشتن با عجله در کابینتو باز کرد پدر همونجا تو آشپزخونه دراز کشیده بود و خوابش برده بود انگار سرش زخمی شده بود مادر هم لخت یک کم اونطرفتر دراز کشیده بود حتما از حموم اومده بود و اونقدر خسته بود که خوابش برده مثل خودش خودش هم هر وقت از حموم می اومد خوابش میبرد میترسید پدر طوریش بشه برای همین هم با صدای بلند مادرشو صدا کرد اما مادرش جواب نداد الان دیگه اما مستانه اونقدر بزرگ شده بود که بفهمه پدر زخمی نشده بوده و مادر هم تازه از حموم نیومده بوده وقتی آقا رسول مستانه رو پیداش کرد مستانه بعد از سه روز هنوز هم نتونسته بود از تو کابینت بیاد پایین و از گرسنگی و تشنگی در حال مرگ بود اما انگار تقدیر برای مستانه بازیهای دیگه ای در نظر داشت با اینکه مدتها مستانه منتظر بود که پدر و مادرش بیان دنبالش اما نیومدن آقا رسول هم با خانواده اش به سمت ایران فراری شدن تهران خیلی جای آرومی بود و صدای ترقه نمی اومد به جز چهار شنبه سوری اونوقت بود که مستانه وحشتزده میشد یاد شبی می افتاد که همه چیز تموم شد یا شایدم شروع شد مستانه هم روزهای ساکت و آرومش رو در کنار خانوادۀ جدیدش و دلتنگی پدر و مادرش میگذروند آقا رسول و فریده خانوم چهار تا پسر داشتن و یک دختر که همسن و سال مستانه بود بعدها فهمید که آقا رسول دکتر بوده و فریده خانوم هم پرستار یه خونۀ کرایه ای تو پائین شهر زندگی میکردن آقا رسول و چهار تا پسرش که اونموقع ها نوجوان بودن صبح به صبح بعد از نماز و خوردن نون و پنیر و چائی شیرین میرفتن بیرون و دیروقت می اومدن فریده خانوم هم همینطور اما اون زودتر برمیگشت و همیشه خیلی خسته مستانه و زلیخا که دیگه حالا هفت ساله شده بودن هم از صبح تا شب تنها ساعات اول روز دو تا دختر همیشه به مرتب کردن خونه میگذشت هر چند تو خونه چیز زیادی هم برای مرتب کردن نبود یه موکت سبز بود که یه بار مستانه با جارو دستی جارو میزد یه بار هم زلیخا بعدش هم پتو ها رو با سلیقه چهار گوشۀ اتاق دو لایه پهن میکردن ظرفهای دیشب رو هم یکی میشست و اون یکی خشک میکرد وقتی دیگه تمام کارهای خونه تموم میشد هر دو مینشستن و خاله بازی میکردن تا اینکه فریده خانوم می اومد و از خستگی ولو میشد اونوقت بود که زلیخا و مستانه هر کدومشون یه پاشو میگرفتن و با دستای کوچولوشون ماساژ میدادن پاهایی که پاشنه اش طوری ترک خورده بود که دستای لطیف و بچه گونۀ دخترها رو اذیت میکرد مستانه و زلیخا حالا دیگه لهجه اشون مثل بچه های دور و برشون شده بود با اینکه خودشون مدرسه نمیرفتن اما با دوستاشون درس میخوندن فریده خانوم هفته ای یک بار میبردشون پیش یکی از خانومها که معلم بازنشسته بود و اون هم باهاشون کار میکرد وقتی بر میگشتن خونه خودشون ادامه میدادن آقا رسول خودش ازشون امتحان میگرفت و میپرسید خودش هم خیلی جدی دو سه سالی طول کشید تا مستانه بتونه واقعیت رو بفهمه آقا رسول با پسراش میرفت عملگی و فریده خانوم کلفتی پولی که دستشونو میگرفت فقط برای یه زندگی بخور و نمیر بس بود اما دلخوشی از خونه اشون نمیرفت شب به شب که بالاخره همه دور هم جمع میشدن فریده خانوم یه غذای خوشمزه درست میکرد و دور هم با لذت میخوردن سیب زمینی آب پز که بهش پیاز خرد کرده اضافه میکردن و با نون میخوردن اگه یکی خرمایی چیزی به فریده خانوم میداد سرخش میکردن و بهش تخم مرغ میزدن هفته ای یه بار هم با گوشتهای آت و آشغال و پی و استخون که فریده خانوم از قصاب محل میگرفت براشون یه آب گوشت درست میکرد که انگشتاشونم باهاش میخوردن اول از همه نوبت آبش بود که توش نون تیلیت میکردن و همونطور که با لذت میخوردن فریده خانوم هم موادشو میکوبید و برای هر کی یه بلّه میگرفت و هر کی بلّۀ خودشو میذاشت آماده که بعد از تیلیتش بخوره بعدش هم با چایی و تنقلاتی که گاه و بیگاه مردم به فریده خانوم میدادن جشن شاهانه اشون تکمیل میشد اونموقع بود که آقا رسول که دهن گرمی هم داشت برای دخترها و پسراش از قدیم میگفت از بچگیهاش از دهشون از خوشیهاش و مستانه و زلیخا که چپیده بودن زیر پتو با لذت تمام و دهن باز همونطور که گوش میکردن و به امید روزی که دوباره برگردن افغانستان خوابشون می برد اما انگار زندگی همیشه روی خوشش رو نشون نمیداد وقتی مستانه ۱۴ ساله شد یک روز زلیخا برای خریدن نون رفت تا نانوائی سر کوچه اما دیگه برنگشت هر چی دنبالش گشتن بی فایده بود انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین عکسشو به آگاهی دادن آقا رسول و پسرا از صبح تا شب و شب تا صبح دنبالش گشتن مستانه هر روز چشم به راه می موند و با خودش میگفت امروز دیگه میان اما تا اینکه یک ماه بعد جنازۀ زلیخا تو بیابونهای اطراف تهران پیدا شد مستانه نه تنها خواهرشو از دست داد بلکه بعد از اون شاهد از هم پاشیدن خانوادۀ جدیدش بود دیگه خبری از دهن گرم آقا رسول و مهربونیهای فریده خانوم نبود همه عوض شده بودن همه به هم میپریدن پسرا که همیشه تو خونه بودن و کمک حال حالا یه دفعه عوض شدن غیرت داشت میکشتشون هفته به هفته خونه نمی اومدن اونطوری که مستانه فهمید مردن زلیخا رو تقصیر پدرشون میدونستن که آوردتشون ایران انگار خود آقا رسول هم خودشو مقصر میدونست چون یه شب تو خواب سکته کرد و مستانه با صدای مادر حامی به خودش اومد که با چشمای نگران بهش خیره شده بود انگار با زبون بی زبونی میپرسید چرا گریه میکنی ای مادر جون یاد قدیما افتادم دلم گرفت چیزی نیست ببخشید ناراحتت کردم بذار یه چایی بذارم حالمون جا بیاد با صدای خفۀ افتادن جسمی تو حیاط مستانه بلند شد شاید توپ بچه های همسایه بود که اما وقتی تو تاریکی دقت کرد به نظرش رسید که سایۀ یک مرد رو دیده اما تا خواست جیغ بکشه پسر جوان عرض حیاط رو طی کرده بود و ادامه دارد نوشته

Date: February 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *