سلام اسم من آرزوست 20سالمه اين داستان رو اينجا نوشتم چون ميترسيدم به شخص ديگه اي بگم و ازطرفي هم روي دلم سنگيني ميكرد اولين باره مينويسم اگر خراب بود به بزرگواري خودتون ببخشيد يه پسر خاله دارم به اسم فرهاد 4 سال ازم بزرگتره خالم چند وقت پيش تصادف كرد مامانمم منو فرستاد خونه خالم تا يه مدت كاراشو انجام بدم دو سه روز اول زياد كاري بهم نداشت اما كم كم رفتارش عوض شد يه شب حال خالم بد شد ازطرفي هم بخاطر درد نميتونست بخوابه مجبور شديم ببريمش بيمارستان براش قرص خواب اور دادن تا كمي بخوابه اون شب شوهرخالمم شيفت شب بود وقتيكه خالم خوابيد منم رفتم داخل اتاقم تا بخوابم تازه چشمام داشت سنگين ميشد كه احساس كردم تختم داره تكون ميخوره تاچشمام رو باز كردم فرهاد جلوي دهنمو گرفت كنار گوشم گفت امشب به مامانم بيشتر قرص دادم ازطرفي كسي هم صداتو نميشنوه پس الكي دادنزن كه فقط خودتوخسته ميكني هركارميكردم نميتونستم از دستش فراركنم تاخواست لباسمو دربياره از زير دستش در رفتم اما كثافت در اتاقو قفل كرده بود بهش گفتم تومثل داداشمي اين چه كاريه كه داري انجام ميدي تورو خدا ولم كن امافرهادگفت عزيزم يه امشبو بهم حال بده بعد ميشم داداشت گريم گرفته بود اما اون فقط ميخنديد امد دستمو گرفت وپرتم كرد روي تخت داد ميزدم اما فايده نداشت چون اتاق من طبقه بالا بود از طرفي هم خالم خواب خواب بود لباشوگذاشت رولبام لبمو ميمكيد زبونشو ميكرد داخل دهانم زبون منو ميگرفت وميخورد حالم داشت بهم ميخورد دستشو برد طرف پيراهنم اونو به زور در اورد به بدنم يه نگاهي كرد دم گوشم گفت جوون چه بدن سفيدي داري وقتي اونطوري نگام ميكرد حالم از خودم بهم ميخورد سوتينمو دراورد بدنمو ميليسيد وميخورد اما من از اين كارش بدم ميومد به زور شلوارمو دراورد شورتمم با شلوارم درامد لباساي خودشو هم دراورد وقتي شورتشو دراورد خيلي ترسيدم اون لعنتيشو اورد جلوي دهنم وگفت بخور ولي من قبول نميكردم به زور كرد داخل دهانم وقتي ديد كاري نميكنم با دستاش سرمو گرفتو خودش جلو وعقب ميشد حالم بد شده بود بالاخره دراورد منو دوباره روتخت انداخت سر اون لعنتيشو اورد فقط گريه ميكردم لاي پاهام تاخواست فروكنه دستمو گذاشتم لاي پاهام قسمش ميدادم اون كار رونكنه اما انگار هيچي حاليش نميشد دستمو به زور برداشت وبا دستاش دو دستمو محكم گرفت هنوز خواستم چيزي بگم كه يه درد وحشتناكي زير شكممو كمرم احساس كردم فقط جيغ ميزدم اما اون هيچي حاليش نبود داشتم از درد ميمردم يه لحظه بيرون اورد وبا لباسم خوني رو كه روش بود رو پاك كرد دوباره كرد داخل ايندفعه دردش كمتربود اما براي من همونم بدبود كم كم داشت خودشو تكون ميداد اينقدر به كارش ادامه داد كه باالاخره بعد ازچند دقيقه از روم بلندشد اومد كنارمو اون لعنتيشو جلوي صورتم گرفت وهي دست ميكشيد روش يكدفعه يه مايعي ازش بيرون امد همشو ريخت روي صورتم بعدشم بيحال خوابيدكنارم من فقط بي صدا اشك ميريختم كم كم به خودش امد اومد منو بغل كرد وگفت من تورو دوست دارم ميخوام زنم بشي پس غصه نخور اما اين حرفا براي من آبروي از دست رفتم نميشد از طرفي برام مهم نبود چون ميدونستم همش دروغه اگرطولاني بود ببخشيد اما يكم سبك شدم ممنون كه حرفامو گوش كردين نوشته
0 views
Date: August 22, 2018