لحظات به یاد ماندنی نادیا ۱

0 views
0%

پیش نویس به علتِ طولانی بودن این داستان که بخشی از زندگیم هست را در دو قسمت تقدیم میکنم تا حوصله ی خوانندگان شریف این سایت سر نرود ـ پاشو ببینم لِنگه ظهره دختر ـ چرا آخه هر شب تا ساعت 5 صبح بیداری میمونـی ُ سرتو میکنی تو اون گوشــ یت که دیگه نتونی صبح مثل آدم از خواب بیدار بشی ولم کن مامان هنوز خوابم میاد میخوام بخوابم ـ پاشو ساعت 9 ـــه مگه نمیخوای بری دانشگاه این جمله رو که شنیدم یهو برق از کله ام پریـــــد ساعت 10 امتحان میان ترم داشتم و فقط یک ساعت وقت داشتم برای آماده شدن و رسیدن به جلسه ی امتحان سریع پا شدم رفتم دستشویی دست و صورتمُ شستم ُ لباسامو با عجله پوشیدم مامانم هرچقدر گفت لااقل یه لقمه نون پنیر بذار تو کیفت تو راه بخور به حرفش گوش نکردم رفتم تو پارکینگ ماشینُ روشن کردم راه افتادم راستش دلیلِ تا صبح بیدار موندنم بابک بود سه ماه بود باهاش آشنا شده بودم و شبا تا صبح با هم چت میکردیم بدجوری شیفته ی همدیگه شده بودیم و بقول معروف از همدیگه خوششون میومد با بابک خیلی تصادفی آشنا شدم 5 ماه قبل از آشنایی با بابک با دوست پسرم کات کرده بودم و احساسِ تنهایی میکردم و در اون 5 ماه هم با کسی آشنا نشده بودم و تنها بودم سه ماه پیش پیاده رفته بودم بیرون جلوی دکه ی روزنامه فـ رو شی داشتم روزنامه میخـ ریدم که موقع حساب کردن همراه با در آوردنِ پولم کارت مــ لی م هم بدون اینکه متوجه بشم افتاده بود جلوی پیشخوانِ دَکــه یهو دیدم یکی داره اسممو هـ مراه با فامیلیم صدا میزنه خانومه نادیا خانومه نادیا با تعجب برگشتم به سمتش که پشت سرم بود و داشت به سمتم میومد ـ شما اسم منو از کجا میدونید وقتیکه داشتید روزنامه میخریدید دیدم که کــ ارتتون از کیفتون افتاد از روی کارتتون اسمتون رو خوندم و مجبور شدم با اسمتون صـ داتون بزنمم تا از بین اینهمه جمعیتی که تو پیاده رو هستن متوجه بشید که منظورم با شماست ـ خیلی ممنون لطف کردید خواهش میکنم وظیفه بود با لبخند لبخند زیبایی داشت حدودن 25 الی 26 ساله بنظر میومد با موهای مشکی و قدِ متوسط و دندون های سفید و براق که لبخندش رو زیباتر میکرد یه تیپ هنری داشت با ته ریش کاملن تر تمیز با کلاس متین و مودب ـ خب با اجازتون بازم مرسی که کــ ارتم رو پیدا کردین و نذاشت حرف تموم بشه دانشجو هستید ـ بله دانشجوی سال دوم گرافیک عـــه چه جالب ـ کجاش جالبه آخه منم رشته ام عکاسی ــه و تا حدودی وجه مشترک بینِ رشته هامون هست ـ چقدر خوب به خودم که اومدم دیدم ناخودآگاه حدودا یک ربع هستش که با هم در حال پیاده روی هستیم و داریم راجع به رشته هامون صحبت میکنیم بابک خیلی با ذوق و اشتیاق صحبت میکرد و به همین خاطر اصلن گذرِ زمان و نا خودآگاه همقدم شدن باهاش رو متوجه نشده بودم ـ شما که اسم منو از رو کـ ارتم متوجه شدید با خـ نده ـ حالا شما اسمتون رو بگید کــ ارت اش رو از تو کیف اش در آورد گرفت جلوی صورتم و با خـنده گفت اینم به تلافیِ اینکه من اسم شما رو از روی کـ ارتتون خوندم شما هم از روی کارتم اسمم رو بخونید نگاه کردم به اسمی که روی کـ ارت نوشته ـ بابکِ یه نگاه هم به عکسِ کـ ارت مـ لی ش انداختم که معلوم بود مالِ دورانِ ن و جــ وانیش هستش خب نادیا خانوم مراحلِ شناساییون با موفقیت انجام شد با هم زدیم زیر خـ نده به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم و اینجور عشق ها و عشق های اساطیری رو فقط مالِ قصه ها میدونم اما تنها بودنم در اون مقطع و نیازِ روحی عاطفی که به جنس مخالف داشتنم و همچنین وجه مشترک بین رشته های تحصیلی مون و مهمتر از همه خوشتیپ و خوش برخورد و مودب بودنِ بابک همه دست به دستِ هم دادن تا احساس کنم که از بابک خوشم میاد و بدم نمیاد که یک رابطه رو باهاش شروع کنم فقط خدا خدا میکردم که موقع خداحافظی خودش ازم درخواستِ شــ ماره بکنه و همچنین شـ مارش رو بهم بده چون عُرف در جامعه ی ما اینه که پسرها از دخترها درخواستِ شمـ اره میکنن و مثلا بَـد میدونن که دختـ ر خودش به پسر شمـ اره بده بابک هم مشخص بود که از من خوشش اومده و احتمالا در همون اولین نگاه حالا از چهره ام خوشش اومده و به همین خاطر بوده که فقط به دادنِ کــ ارتم و یک خداحافظی بسنده نکرده و با گفتنِ دانشجو هستید بحث رو ادامه داده در همین افکار بودم که رسیدیم به یک چهار راه که مسیرمون از هم جدا میشد و باید خداحافظی میکردیم بابک یخـ ورده مِـنُ مِــن کرد و بالاخــ ره دلو به دریا زد و با خجالت گفت میتونم شمــ ارتون رو داشته باشم اولش یخــ ورده مثلا کلاس گذاشتم ـ آخه آخه نداره دیگه میتونم با لبخندِ توام با استرس سرمو به نشانه تایید به سمت پایین تکون دادم ـ صـ فر شمـ ارمو سیـ و کرد و یه تک زنـ گ هم زد این هم شــ ماره منه ـ اوکی مرسی سیـ و میکنم با مقداری تامل و خجالت با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد از نیم ساعت برام پیــ امک اومد بابک بود رسیدی ـ آره مرسی به سلامتی چند تا پــ یامک دیگه رد و بدل شد و خداحافظی کردیم و قرار شد شب بریم تلـ گرام و حسابی باهم صحبت کنیم این صحبت کردن های شبانه تو تلــ گرام هر شب تکرار میشد و همانطور که گفتم باعث شده بود تا نزدیکای صبح بیدار بمونیم البته چند روز یکبار هم بیرون همدیگه رو می دیدیم علاقه ام روز به روز به بابک بیشتر میشد و دیگه چـ ت کردن و بیرون دست همو گرفتن و گــ هگاهی تو جاهای خلوت لُـپِ همدیگه رو بوسیدن آرومم نمیکرد نیاز به یک رابطه ی بیشتر داشتم مثلِ بغل کردن و بوسیدن و حتی خوردنِ لَـب البته من با اینکه 21 سال دارم اما دوست پسر قبلیم اولین دوست پسرم بود و رابطمون در حدِ چـ ت و اینکه بیرون رفتنی دستِ همدیگه رو بگیریم بود اما به بابک حس دیگه ای داشتم نوع صحبت کردن و فنِ بیانش کاملا مردونه و روشن فکرانه بود و عقایدش و کلا همه جیش با من جور بود دوست داشتم رابطم با بابک صمیمی تر و عاشقانه تر بشه و گرمای وجودش رو حس کنم البته استرس هم داشتم از اینکه اولین بار مرد غریبه ای رو بغل کنم اما احساسم قوی تر از استرس ام بود بعد از اینکه این احساس در من شکل گرفت بیرون که میرفتیم خودم رو بیشتر بهش میچسبوندم بازوش رو جوری میگرفتم که سینه ام بچسبه به بازوش و این حرکات کاملا طبیعی هستش و وقتیکه کسی رو دوست دارید نا خودآگاه دوست دارید که بهش بچسبید و تن تون بهش بخوره بابک هم مشخص بود که خوشحاله از اینکه من بهش عشق میورزم بعضی وقت ها هم میدیدم که کیرش از روی شلوار باد میکرد و کیفـِش رو میگرفت جلوش تا معلوم نشه گفتم که خیلی پسر مودب و متینی بود و خجالت میکشید از اینکه با تماسِ سینه ی من به بازوش کیرش راست میشه اما من مشکلی با راست شدنِ کیرش از روی شلوار وقتی که میچسبم بهش نداشتم و یه ری اَکشنِ طبیعی میدونستم تو پارک هم که مینشستیم تا موقیعیت رو مناسب میدیدیم و کـسی اطرافمون نبود لب همدیگه رو بوس میکردیم و چند ثانیه تو همون حالتِ بوسیدن نگه میداشتیم معمولن سر ظهر میرفتیم پارک ســ اعی که وسط هفته و ظهر ها خلوت هستش مخصوصن اون قسمتِ طبقه ای مانندش لای درخت های سرو که خیلی خلوت هستش و پاتوقِ دختر پسرای عاشق هستش یکبار که همونجا نشسته بودیم و پارک هم خلوت بود و داشتیم لب همو تقریبن میشه گفت میخـ وردیم دیدم مثل همیشه کیر بابک داره از زیر شلوار لی ش میاد بالا منم واقعن دیگه شهوتی شده بودم و دوست داشتم همون موقع تو یه خـ ونه ی خالی با بابک رو یه تخت میخوابیدیم و بدون استرس همو بغل میکردیم و لب همدیگه رو میخـ وردیم و رو بدنِ هم دست میکشیدیم ـ بابک جونم اونجات دوباره ابراز وجود کرد با خــ نده بخاطر تو اینجوری شده دیگه ـ میدونم عشقم الهی بمیرم برات خدا نکنه کاش یه جایی داشتیم که راحت میتونستیم بدون ترس از دیده شدن توسط مردم همدیگه رو بغل و نوازش میکردیم ـ ای کااااااش ـ میخوای از رو شلوار دستمو بذارم روش شاید بهتر بشه اگه مشکلی نداری باشه بذار اونروز بابک کوله پشتی همراهش بود ـ کوله پشتیت رو بذار روش که چیزی معلوم نباشه بابک کوله اش رو گذاشت روی کیرش منم صورتم رو به سمت روبرو گرفتم که مثلا اگر کسی چیزی دید فکر کنه همینجوری آروم نشستیم رو نیمکت و دستمو یواش یواش مثلِ ماری که در حالِ خزیدن و کمین برای شکار هستش بردم سمتِ کیرِ بابک و از روی شلوار دستمو گذاشتم روش ووووووییییییییی اولین بار بود که دستم به یه کیر میخورد با گذاشتن دستم روش اندازش در عرض دو ثانیه دو برابر شد چند دقیقه دستمو روش نگه داشتم و یواش یواش کف دستمو روش میمالیدم و سرشو به زحمت از روی شلوار لی که ضخیم و تنگ بود بینِ انگشت شصتم و چهار تا انگشتِ دیگه ام میگرفتم و با سرش بازی میکردم برای منی که دستم تا حالا به یک کیر نخورده بود و تا حالا ندیده بودم بزرگ و کلفت به نظر میرسید حسِ خاص و خوبی بهم دست میداد با لمس کردنِ کیر بابک کیرِ کـسیکه دوسش داشتم بابک هر از گاهی چشماشو میبست و لباشو با زبونش خیس میکرد که از هیجان زیادش بود منم حس میکردم که لای لبه های کُــسم داره خیس میشه ـ بابک جـــونم دوس دارم لخت شو لمس کنم باشه گلم بذار کمربندمو یه درجه شُـل تر ببندم که بتونی دستتو از بالای شلوارم بدون اینکه دگمه هاشو باز کنی بکنی تو شلوار و شـورتم بابک کمربند شلوارش رو یکمی شل تر بست و منم با یخورده تلاش تونستم دستمو از بالای شلوارش بکنم تو شورت اش وااااااای بالاخره دستم خورد به کیرِ لُـختِ بابک چقدر داغ و سفت بود با لمس کردنِ کیرش بدونِ هیچ حائلی دیگه دیوونه شدم از شهوت در اون لحظه این حس که الان دستِ من روی کیرِ لختِ عشقم هست منو از خود بیخود میکرد ـ بابکم منم میخوامممم باشه عزیزم تو هم کیف ات رو بذار رو اونجات من اون روز ساپورت پام بود و بخاطر کِـشی بودنش دست بابک راحت میتونست بره تو ساپورت و شورتم البته چند روزی بود تمیز نکرده بودم و کــ سم یخورده تیغ تیغی بود و به همین خاطر تا حدودی خجالت میکشیدم اما مگه شهوت این چیزا حالیش میشه مانتوم جلوش باز بود و زیرش یه تونیک نسبتا کوتاه پوشیده بودم که وقتی نشسته بودم رو صندلی کــ سم زیر تونیک و مانتو مخفی نبود و دستـ رسی بهش راحت بود بابک دستشو برد زیر کیفم که رو پام بود و اول از رو ساپورت کف دستشو گذاشت روووووش وووووییییییییی بقدری برام لذت بخش بود که شدتِ خیس شدن کـ سم چند برابر شد و از رو ساپورت دست بابک لزج شد از آب کـ سم بابک یه جووووووووووووون گفت ُ دستشو آروم از بالای ساپورت کرد تو شورتم کف دستشو کامل میذاشت روش جوری که انگشت وسطش بیفته لای لبه های کــ سم بعدش چوچولمو میمالید و انگشت وسطش رو روی شیار کــ سم بالا پایین پایین میکرد دیگه داشتم میترکیدم از خوشی دیگه کیر بابک که قبل از اینکه دستشو بکنه تو شورتم تو دستم بود رو ول کرده بودم و تمرکزم فقط رو کــ سم بود دوست داشتم لخت بودم و مثل مار به خودم می پیچدم دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم بگم بابک تند تر تند تــــــــــــــر اما 100 افسوس که وسط یه پارک عمومی بودیم و مجبور بودیم صدا و حرکاتمون رو بریزیم توی خودمون و تو نطفه خـ فه کنیم و به اجبار نقشِ کسائیکه عادی و آروم رو نیمکت نشستن رو بازی کنیم خلاصه بابک به مالیدن کــ سم ادامه داد و با پرواز به آسمون و لذت زیاد ارضاء شدم قبلا یکی دو بار خود ارضایی کرده بودم و میدونستم ارضا شدن چیه ـ مرسی بابکم عالی بود عاشقتم عزیزم حالا نوبتِ تو هستش گلم دستمو یخورده با آب دهنم خیس کردم ُ دوباره کردم تو شورت بابک گرفتم تو مشتم ُ رو کیرش سُر دادم خودش میگفت زیـرِ سر کیرش ُ بیشتر بمالم انقدر مالوندم تا یهو یه آب داغ و غلیظ ریخت تو دستم و تو شورت بابک میدونستم اسپرم یا همون مَنی چی هستش اما خب اولین بارم بود دستم بهش میخورد و یخورده ترسیدم اما با راهنماییِ بابک فهمیدم که مشکل خاصی نیست از اون ماجرا یه چند روزی گذشت شبها خاطره ی اون روز ظهر تو پارک رو مرور میکردیم و از یادآوریش لذت میبردیم هنوز من کیرِ بابک رو و اون هم کُـ سِ من رو ندیده نبود چون فقط از زیر شلوار و شورت لمس کرده بودیم من چند تا عکس از کــ سم گرفتم اونم چند تا عکس از کیرش گرفت و برای هم فرستادیم تا ببینیم کیر و کُـ سی که اونروز میمالیدیم چه شکلی هستن من از کیرش خیلی خوشم اومد اونم همینطور شبها عکس کیرشو تو لپتاپ نگاه میکردم اونم عکس کُـ س منو نگاه میکرد و همزمان حرفهای سکسی میزدیم و مالِ خودمون رو مالیدیم تا اینکه ارضا میشدیم اما من به اینها راضی نبودم و توقعم بالا رفته بود دوست داشتم هردومون لخت تو بغل هم باشیم اما مشکلِ جا و خـ ونه خالی داشتیم تا اینکه یه روز بابک با خوشحالی زنگ زد مامان اینا فردا دارن همگـی میرن مسافرت بابک معمولا با خــ انواده مسافرت نمیرفت و با دوستاش راحتتر بود برای سفر رفتن ـ وااااای چقدر خوب عاشقتم بابک بووس رو لبات آره عشقم بالاخره به آرزومون میرسیم ـ پس من فردا میام خونتون باشه گلم مامان اینا صبح زود میرن تو ظهر ساعت یک اینطورا بیا عزیزم دل تو دلم نبود بالاخره میتونستم بابک رو لختِ لخت بدونِ ترس و استرس بغل کنم و همه جای بدنشو با آرامش لمس کنم شب اش یخورده با هم در مورد فردا حرف زدیم و خوشحالیمون رو به هم نشون دادیم و برای هم تعریف کردیم که میخوایم چیکارا بکنیم عزیزم امشب زود بخوابیم که فردا سر حال باشیم ـ باشه عزیزم فقط من قبلش یه حموم میرم که فردا همه جام تمیز و خوشبو باشه تا تو بیشتر کِـیف و حال کنی با خنـ ده اوکی برو عزیزم ولی بعدش زود بخوابیا ـ باشه عشقم بووووس رفتم حموم و همه جام رو موبَــر زدم و تمیز و سفید کردم از حموم که اومدم بیرون موهامو سشوآوار کشیدمو رفتم رو تختم برای خواب مـ امـ اــ نم از تعجب شاخ درآورده بود و در عین حال خوشحال بود از اینکه من مثلا سر به راه شدم و دیگه شبا زود میخوابم چی شده نادیا چه عجب زود میخوابی امشب خدا کنه هر شب همینجوری باشی ـ هیچی مامان امروز خیلی خسته شدم تو دانشگاه فردا هم ساعت 1 کلاس دارم آره جونِ عمه ات با خـ نده ی تلخ اونشب اصلن خوابم نمیبرد همه جور فکری به ذهنم خطور میکرد نکنه یهو مامان بـ ابـ ای بابک مشکلی براشون پیش بیاد ُ وسطِ راه برگردن خـونه و ما رو با هم احتمالن تو اون وضعیت لخت ببینن نکنه یهو کنترلم رو از دست بدم ُ اجازه بدم پرده ام پاره بشه بالاخره اولین تجربه ام بود که میخواستم به قصدِ سکس برم خونه ی یه پسر و استرس داشتم و چند باری هم پشیمون شدم و میخواستم کنسل کنم اما دلم برای بابک میسوخت و میدونستم ناراحت میشه اگه کنسل میکردم و صد البته کفه ی ترازوی شهوت و هیجانم سنگین تر از استرسم بود بالاخره با همین نکنه نکنه گفتن ها خوابم گرفت و صبح ساعت 9 بیدار شدم به بابک زنگ زدم ُ بیدارش کردم و با هم قرار مدارهای نهایی رو گذاشتیم و بهش گفتم که برای ناهار چیزی نگیره و یا نپزه یخورده کارهای شخـ صیم رو انجام دادم ُ به مامانم کمک کردم تا از کاری بودنم خوشش بیاد و دیگه کمتر بهم گیر بده و ساعت 12 شد و لحظه ی رفتن و رسیدن به وصالم فرا رسید مشغول پوشیدنِ لباسام شدم که شامل اینها بود سوتین سفید که بندش از بالای گردن و پشتِ کمر گره میخوره شورت سفید که کناره هاش پارچه بودن اما جلوی کـ سم و جلوی چاکِ کونم توری بود ساپورت مشکی تاپ قرمز تنگ که یقه ی زیاد بازی نداشت مانتوی سفیدِ نسبتا بلند که جنس اش لیز بود و جلوش باز از اونها وقتی رو صندلی میشینم میرن کنار و رون هام کامل میفته بیرون شال سفید با طرح و نقش ُ نگار جوراب هم که پام نکردم یه آرایش و برق لب ملایم و با یک کفش اسپرت از خـ ونه زدم بیرون با آسانسور رفتم پارکینگ دزدگیر رو زدم در ُ باز کردم ُ نشستم تو ماشین آدرس خونه که دیشب بابک بهم داده بود رو مرور کردم تو که ببینم از کدوم مسیر راحتترم و گوگل چه مسیری رو بهم پیشنهاد میده برای راحتی تو راه ده دقیقه جلو یه پیتزا فــ رو شی و یه گُل فــ رو شی نگه داشتم دو تا پیتزا سفــ ارش دادم برای ناهار بخاطر همین به بابک گفته بودم که ناهار نگیره یا تدارک نبینه یه دسته گل هم گرفتم چون اولین بار بود خـ ونشون میرفتم بالاخـ ره رسیدم دم در خونشون ماشین رو پارک کردم و زنگ زدم به بابک گفتم در اصلی رو بزن باز باشه منم سریع رفتم سمت در اصلی و رفتم داخل ساختمون داخلِ آسانسور شدم ُ شماره ی طبقه رو فشار دادم و بعد از چند ثانیه جلوی واحدِ بابک اینا درِ آسانسور باز شد از آسانسور اومدم بیرون و سریع وارد خـ ونه شون شدم که بابک از قبل در رو برام باز گذاشته بود که زود برم تو تا همسایه ی روبرویی یه وقت نبینه مارو خودشم پشت در بود وارد خـ ونه که شدم بی اختیار شالم از سرم افتاد رو شونم پشتِ سرم رو که نگاه کردم دیدم بابک با چهره ی معصوم و زبیاش و یه لبخند که هوش از سرم میبُــرد جلوم وایستاده ادامه دارد با تشکر

Date: December 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *