از بچگی باهم بودیم اما بخاطر یه سری مشکلات ده دوازده سال ازهم دور بودیم یادمه بچگیا موهای بلوند و بلندش رو میکشیدم و یه جور حس بدی بهش داشتم هروقت میدیدمش ازینکه اون روز تنها نیستم خوشحال بودم اما اگه گزینه ی دیگه ای بود حتما اون دومی رو انتخاب میکردم زمان اون قدر سریع گذشت من دیگه یه پسربچه خام نبودم آدم سبکی نبودم اما بزرگ وکوچیک باهام راحت بودن و شوخی میکردن اما هیچوقت نمیتونستم باکسی راحت باشم تااینکه دوباره دیدمش اما اینبار خبری از موهای بلوندوبلند نبود یه مانتوی بلندوچاکدارقهوه ای مث لباس دخترای عربی با شال کرمی وکفش معمولی بدون هیچ آرایشی بزرگ شدن اونقدر منو عذاب داده بود و بخاطر مسایل پیش اومده تو زندگیم خیلی ناراحت بودم شکست هام همیشه موفقیت هارو کمرنگ میکرد راستش بعد یه مدت طولانی دیدن اون برام یه حس عجیب بود و البته امیدوارکننده خیلی راحت ارتباطمون شروع شد افکارمون زیادی به هم شبیه بود اوایل خاطره میگفتیم وخاطره میساختیم نمیخوام زیاد با توصیف کردن به وجد بیارمتون اما من از شروع رابطه با اون دنبال آرامش واقعی بودم کم کم متوجه شدم جذابیت ظاهر کافی نیست و اینکه بچه خوشگل باشی و خوش استایل و ازین چیزا اصلا کافی نیست باید بلد میبودم دل ببرم ازش و به لوندی هاش جواب بدم اما حقیقتش قبل ازون هم واسه همین مثال رابطه هام خراب شده بود بعد از چند ماه یه دور همی بزرگ مارو دور هم جمع کرد و تونستم ببینمش خیلی خوشگل شده بود یادمه داشتم ریشمو دوتیغه میکردم که دیدم پشت سرمه خندیدم و کخ کمرمو صاف کردم تازه تو آینه دیدم پیرهن تنم نیست مث دیوونه ها دست گذاشتم رو سیبیلم خندید و اومد جلو یه بلوز دامن نارنجی تنش بود سلام کرد و گفت شازده بد وقتی اومده اصلاح کنه همه سرسفره منتظرشن اما اونقدر شلوغ بود که جماعت همیشه گرسنه حواسشون به نبودن من نباشه تهه دلم میگفتم چه خوب که حداقل این حواسش به منه اومدم چیزی بگم که دستشو رو شونه م گذاشت لرزش صدام باعث خندش شد چرخیدم صورتمو شستم براش نمک میرختمو حرفای خنده دار میزدم اما نمیخندید وقتی صاف وایسادم یهو دستاشو رو شکمم حس کردم سرشو رو کتفم گذاشته بود تهه دلم داشت غنج میرفت گفتم میدونی که دوستت دارم این کارا واسه چیه انگار میخ بهش زده باشن رفت عقب گفت فقط میخواستم تو هم بفهمی دوستت دارم داشت میرفت که داد زدم اینو که عالم و آدم باید بدونن شب وقتی همه از بیرون اومدن و خوابیدن من پاشدم رفتم با دوستام تو کوچه پس کوچه ها تک چرخ میزدیم گوشیمو نگاه کردم چن تا پیام بود همش از خودش سریع برگشتم تا رفتم تو حیاط دیدم داره هی میره هی میاد رفتم طرفش تو صورتش اخم بود اما وقتی دستامو وا کردم اومد بغلم گفت نمیخوام این موقع بیرون باشی من بهت اطمینان دارم بقیه که ندارن نمیخوام فکر بدی بکنن درباره ت دلم داشت غرق عشقش میشد بوسیدمش چشاشو بست و گفت کافیه تلافیشوکردو ضدحالشوجبران کرد گفتم میدونم دوباره بوسیدمش امااینبار چشامو نبستم خیره شدم به ابروهایی که صورتشو نگران جلوه میداد بهش گفتم بروبخواب داشت میرفت که درست مث خودش دستمو زیربغلش بردمو ازپشت بغلش کردم و زیر گوشش گفتم قدرتو میدونم عشقم من هیچوقت نمیخواستم این رابطه تموم بشه اما نمیتونستم جلوتر ببرمش نه من و نه اون آدمش نبودیم که قبل تعهدی نسبت به هم سکس داشته باشیم الان که سالها ازش میگذره حسرت اینکه همچین عشقیو تو خاطراتم چال کردم میخورم اینکه با تموم علاقه مون به مصلحت فکر کردیم پا رو دل گذاشتیم و از هم گذشتیم اما خداروشکر میکنم که گذاشت واسه یه مدت کم بفهمم ازخودگذشتگی یعنی چی ازتون میخوام درک کنین که چرا اینقد سطحی تعریف کردم چون بعد گذشت سالها هنوزم نمیتونم باخودم کنار بیام و به چیزایی که سهمم نشد نه که نبود قسمت نشد فکر کنم نوشته
0 views
Date: February 24, 2020