سلام من مهسا هفده سالمه اين داستاني كه ميگم برميگرده به پارسال يه هملاسي داشتم كه باهم خيلي صميمي بوديم آرميناجونم بهش علاقه مند بودم خودش ميدونست كه من چقدر ديوونشم وقتي باهام حرف ميزد من فقط ميمردم واسه اون چشاي نازش هميشه ميگفت پرو دوباره احساسي نشو يه روز كه مامان و بابام خونه نبودن به بهونه اي ازش خواستم بياد خونمون اتاقم هميشه رو به تاريكي بود منم عاشق اين بود با عشقم آرمينا تو تاريكي لز كنم آرمينا رو بردم اتاقم بزور خوابوندمش رو تخت كه دستمو گرفت تو رو خدا اذيتم نكن باشه جيگر بلندش كردم بدون اين كه اعتراضي كنه شروع كردم به لب گرفتن ازش حس خوبي داشتم مقنعشو در اوردم شروع كردم به خوردن گوشش آرمينا كه كم كم داشت داغ ميشد دكمه هاي مانتومو باز كرد از روي سوتينم سينه هامو مك ميزد لباش خيلي ناز بود شروع كردم به خورن لباش رفتم سراغ شلوارش از بيرون انگشتمو كردم داخل شورتش تا ارضاش كنم صداي آخو اوخش در اومد دوباره ازش لب گرفتم واي جيگر من بعدهر دو مون ارضا شده بوديم آرمينا ميخواست كه باز محكم بغلش كنم واي جيگر باورم نميشد فردا كه آرمينا اومد مدرسه لباشو ديدم كاملا سياهو كمبود شده بودن واي من چه بلايي سره لباي نازو خوشگلش اوردم زنگ كه خورد رفتم پيشش گفتم ببخش عزيزم نتونستم جلوي خودمو بگيرم آرمينا كاملا احساسي نگام ميكرد فهميدم كه حشري شده دستمو گرفت امروز تو مياي پيشم آره فدات بغلش كردم كه يهو يكي از بچه ها اومد تو رنگمون از جا پريد خوب شد دوست خودمون بود درسا گفت شما دوتا تو كلاسم به هم رحم نميكنين از لباي آرمينا فهميدم ديروز چه كارايي كردين درسا خفه شو عزيزم من و آرمينا عاشق هميديگه ايم آرمينا بخدا اگه يه روز بفهمم بي اف داشتي و من خبر ندارم باور كن ميكشمت عزيزم نوشته
0 views
Date: August 23, 2018