لطیفه های های شیرین پارسی از عبید زاکانی

0 views
0%

پیرزنی را پرسیدند که دیهی دوستداری یا کیری گفت من با روستائیان گفت وشنید نمی توانم کرد پسرخطیب دهی بامداد در پایگاه رفت پدر را دید که خر میگائید پنداشت که همه روزه چنان میکند روز جمعه پدرش بر منبر خطبه میخواند پسر بر در مسجد رفت و گفت بابا خر را میگائی یا به صحرا برم _شخصی در دهلیز خانه زن خود میگائید و زن گاهگاهی سیلی نرم بر گردن شوهر میزد درویشی سئوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما هم در این خانه چیزی میخورید به من دهید زن گفت من کیر می خورم و شوهرم سیلی گفت من رفتم این نعمت بدین خاندان ارزانی باد فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هرچه میپرسید میگفت از پری خونست چون نیشتر بدو رسید بادی از وی جدا شدگفت ای استاد این نیز از پری خون باشد گفت نه خاتون از فراخی کون باشد پیری پیش طبیبی رفت و گفت سه زن دارم پیوسته گرده و مثانه و کمرگاهم درد میکند چه خورم تا نیک شوم گفت معجون نه طلاق شخصی پیرزنی را در زمستان میگائید ناگاه از آنجا بیرون کشید زنک گفت چه میکنی گفت میخواهم ببینم اندرون کس تو سردتر است یا بیرون مولانا شرف الدین را در آخر عمر قولنجی بواسیر عارض شد اطبا خون گرفتن فرمودند مفید نیامد شراب دادند فایده نداد در نزع افتاد یکی پرسید حال چیست گفت حال آنکه پس از هشتاد و پنج سال مست و کون دریده به حضرت رب خواهم رفت فرستنده

Date: May 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *