هیچوقت انتظار همچین خشونتی رو توی رابطمون نداشتم قبلنا هم زیاد عوا می کردیم ولی هیچوقت دعواهامون جدی تر از دعوای دوتا دختر پسر ۷ ساله نمی شد همیشه هم بعد ی سکوت چند ساعته یکی از ماها نمی تونست فشار دوری رو تحمل کنه و سر صحبت رو به هر نحوی که شده باز می کرد و طرف مقابلم با اغوش باز ولی با چاشنی ناز و عشوه پی حرف رو می گرفت خیلی دعواهای بچه گانه ای داشتیم وای که چقد شیرین بود وقتی بعد حل مشکلمون با اغوش گرمش یخ مسخره ی بینمون رو دوباره می کرد همون اقیانوسی از عشق که خیلی وقت پیشا خودمونو توش غرق کرده بودیم ولی ایندفعه دعوامون خیلی فرق داشت تنفر و خشونتی کم نظیر توی کلماتی که مثل مشت می کوبیدیم به قلب هم موج می زد از صدای غریب و بی مهرش می ترسیدم گوشام و چشام ی تناقض وحشتناک درست کرده بودن که باعث می شد مغزم نتونه اتفاقات پیش روم رو تحلیل کنه چشام زل زده بود به لبای مردی که با بوسیدنشون می شدم سفید برفی پاک و معصوم قصه ی عشقمون ولی گوشام داشت تحقیر هایی رو می شنید که حتی سیندرلا هم به شنیدنشون عادت نداشت وقتی خشم رو توی تک تک حرکات سامان لمس می کردم ناخوداگاه حالت تدافعی می گرفتم و سعی می کردم از خودم دفاع کنم غرور لعنتیم که بعد از ۳ سال داشت به خفته بودن عادت می کرد دوباره شروع به عشوه گری کرد و باعث شد نَفسَمو که خیلی وقت پیشا با سامان شریکش کرده بودم واسه خودم بدونم و احساس کنم باید این مشکل رو یک نفره حل کنم کاری که هیچ استعدادی توش نداشتم و نداشتیم ولی وقتی با هم انجامش می دادیم بهترین کار دنیا می شد اما حیف که این بار چیزی دیگه ای جز عشق داشت بهمون خط میداد دعوامون خیلی شدید شده بود من هم دوباره شده بودم همون لیلای مغرور و لجباز که خیلی وقت بود ازش خبری نبود هردو داشتیم کاملا یک طرفه به داستان نگاه می کردیم و من توی پشت پرده ی ذهنم مملو بود از سوالای بی پاسخ واقعا چنتا جواب کوچیک اینقدر باید عصبیش می کرد سامان هم منو می شناخت هم ممانشو می دونه که من زبونم یک تنده و مامانشم بدتر و پرتوقع تر از من منم می دونستم که مامانش خط قرمزشه و باید احترام ویژه ای بهش بزارم اما به شرفم قسم که قصد توهین و اهانت بهشو نداشتم فقط داشتم سعی می کردم نیش و کنایه های مهناز خانومو جلوی کلی دوست و اشنا بی جواب نذارم تازه این اولین باری نبود که بینمون شکراب می شد و همیشه و در هر حالتی من عذرخواهی می کردم و همچی تموم می شد ولی اینبار ایمان حتی نذاشت از خودم دفاع کنم و سریع حکم دوری رو صادر کرده سنگین ترین حکم تاریخ خشم هردومون رو کر کرده بود و کاملا معلوم بود هیچکدوم حرف همدیگرو نمی شنویم می دونستم این دور باطل چیزی جز اینکه فاصلمون رو بیشتر کنه نداره و منم دیگه توان ادامه جروبحث اونم با سردرد لعنیم رو نداشتم چند بار سعی کردم با جیغ زدن توجهشو به خودم جلب کنم و واسه چند لحظه هم شده حرفامو به گوشش برسونم اما صدام توی دوزخ خشمش گم شده بود هیچی از حرفامو نمی شنید و در واکنش عجزم در مقابل خشمش راهی جز فرار نداشتم با هل دادنش سعی کردم خودمو ازش دور کنم و برم توی اتاق که دستمو محکم گرفت و گفت دارم با تو حرف میزنم کدوم گوری میزاری میری بعد هلم داد طرف مبل و از بالای سرم جذبه ی مردونشو به رخم می کشید دیگه از لیلای قوی و لجباز خبری نبود شده بودم مثل طعمه ی سامان که محکوم بودم به عوض شدن تصویر زیباترین مرد دنیا در ذهنم هیچ راهی فراری رو جلوی روم نمی دیدم همه چی دست به دست هم داده بود که حرفی رو نباید میزدم بزنم حرفی که مثل تیر خلاصی توی سر رابطمون بود با جدیت تمام بهش گفتم ولم کن بی غیرت عوضی حالمو بهم می زنی چرا راحتم نمیذاری می خواستم کفریش کنم و حداقل توی این دعوا اونم اسیبی دیده باشه و به هدفم رسیده بودم بعد زدن حرفم فقط سوزش ناشی از کنده شدن قلبم و صدای سوتی توی گوشم که خبر می داد عشقِ بین ما بار سفر بسترو حس کردم قطار لعنتی خیلی زود اومده بود من بی غیرتم اخه بدبخت اگه من نبودم که الان تو و ننه بابات باید توی جوب می خوابیدین نون شبشونو محتاج منن حالشونم ازم بهم می خوره خشکم زده بود صدای له شدن غرورمو زیر سنگینی کلماتش حس کردم هیچ وقت فکرشم نمیکردم بتونه به خودش اجازه بده اینقدر منو از خودش دور بدونه که فکر کنه تمام اون کارارو برای کسه دیگه ای به جز خودش کرده و یروز اونارو بروم بیاره چیزایی که نباید بینمون گفته می شد گفته شد و هردو بعد از چند راند بازی با قلبامون بی حال و زخم خورده افتاده بودیم کنار رینگ همینجور که دستمو رو روی ردپای بوسه های گذشتش گذاشته بودم سعی می کردم با نگاهم بهش بفهمونم چی کار کرده انگار اونم سعی به ابراز پشیمونی داشت اما دیگه پلی بین قلبامون نبود که بتونیم حرف دل همدیگرو بفهمیم سکوت عجیبی توی خونه حاکم بود ولی گوشامون پر بود از حرفایی که به هم گفته بودیم خیلی طولی نکشید که بفهمم یخ بینمون با حرارتی که چند لحظه پیش روی گونم کاشت داشت از چشام فرار می کرد انگار اونم صدای قطار رو شنیده به گوشش رسیده و فهمیده بود که دیگه عشقی این دوروبرا پرسه نمی زنه که بخواد دوباره به جریانش بندازه بعد از اون دیگه همه چی سریع گذشت چون دیگه اون خونه جاذبه ای برام نداشت که بخواد سرعتمو کم کنه بعد از چند دقیقه خودمو توی خیابون پیدا کردم با ی کیف پر و سینه ای خالی دنیا برام خاکستری شده بود و این حس با عینکی دودی که به چشم زده بودم جلوه بصری هم پیدا کرده بود هیچ کدوم از اتفاقات چند دقیقه قبل به اندازه ی انفعال سامان وقت بیرون رفتنم از خونه دردناک نبود انگار اون اندک حس پشیمونی هم که داشت نتونسته بود حریف عصبانیت بیجاش بشه شایدم خیلی به جا بوده و به هدفش رسیده بوده اون لحظات سیل افکار مضخرفی که به سمتم رونه بود منو بیشتر به اخرین سیم نزدیک می کرد یعنی اینقد حرف بدی به مهناز خانوم زده بودم که سامان اینجوری عصبی شده بود نکنه همه ی این حرفا و اداها واسه این بوده که منو از خودش دور کنه حتما سامان ازم خسته شده و کسه دیگه ای چشمشو گرفته این حرفارو پیش خودم می زدم و سعی می کردم تمام احتمالات رو قضاوت کنم ولی خیلی قاضی احساساتی بودم و ته همی افکارام چیزی جز گریه عایدم نمی شد داشتم دیوونه می شدم بین افکار باطلمو حس هام به سامان دیگه مغزم تسلیم شده بودو میدونو خالی گذاشته بود واسه بقیه اندک احساساتم بهم گوش زد می کردن که محاله سامان بتونه دوریتو تحمل کنه خودت میدونی که حالا خودش بیاد تورو از خودش دورکنه لیلا عشق بینتون انقد کم نبوده که بخواد به این زودی هم از بین بره مطمئن باش اون الان حالش از تو بدتره و هیچکس جز تو نمیتونه حالشو بهتر کنه الان برو به مهناز خانوم زنگ بزن و به گوه خوردن بیفت اونم میدونه چجوری قضیرو فیصله بده یا اصلا به بابات بگو اون میتونه با سامان حرف بزنه و حل کنه مشکلتونو همه این حرفا توی سرم بود اما هیچوقت رنگ جامه ی عملو به خودشونو ندیدن چون اون لحظات احساساتم به من حاکم نبودن و این غرورم بود که تصمیم اخر رو می گرفت که اصلا اجازه خورد کردن تیکه های باقیموندشو ایندفعه توسط خودم و نمی داد غرورم تازه می خواست جون بگیره و قلمرو تخریب شدشو از نو بسازه دیگه خودم نبودم و هیچ اختیاری روی کارایی که می کردم نداشتم تنها هدفم شده بود اینکه اگه اقا سامان میخواد بازی کنه منم تا تهشو هستم تنها کسی که می دونستم تا اخر بازی همراهمه و اصلا اهل اشتی دادن و این مسخره بازی ها نبود داداش بزرگترم بود که تنهام زندگی می کرد ولی متاًسفانه ۴ ۳ روزی سفر بود و باید تا اومدنش ی جای خواب واسه خودم پیدا می کردم خونه ی مامان بابام که نمی تونستم برم چون به خاطر خدمات شایانی که اقا سامان بهشون کرده بود هرجوری شده بود باز اشتیمون میدادن تصمیم گرفتم توی این چند روز هتل بگیرم چندجا رفتم یا مناسب نبودن یا خیلی گرون بودن تا ظهر ی سریارو گشتم و بقیشونو گذاشتم برای بعده ناهار توی رستوران نشسته بودم و تا اومدن غذا خودمو سرگرم گوشیم کرده بودم که ناگهان چشمم خورد به پیامی که نباید می دیدم دیدم یکی از بچه ها توی گروه کلاسی دانشگاهمون که سعی کرده بودیم بعده فارق التحصیلی هم گرم نگهش داریم پیام داده بود که می خواد بره شمال و واسه چند روز بمونن خیلی ایده عالی بود و به بهترین شکل سخت ترین روزامو می گذروندم سریع جواب دادم که من هستم و بهتر از همه این بود که پریسا اینو فرستاده بود که دختر خوبی و باحالی بود بعد اینکه پیامو فرستادم بهم زنگ زد و بعد کمی حال و احوالپرسی ازم پرسید که سامانم میاد یا نه منم بهش به دروغ گفتم که می خوایم یکم از هم دور باشیم و به هم فرصت بدیم و از این چرت و پرتا فک کنم از تن صدام فهمیده بود اتفاق بدتری افتاده و چند با ازم سوال کرد که حالم خوبه و اتفاق بدی افتاده یانه ولی غرورم خوب بلد بود دروغ بگه بعده اینکه مطمئن شد تصمیم قطعیه گفت لیلا فقط ی چیزی تو این سفره چنتا از دوستای محمد و بعضی از پسرای کلاسمون هستن مشکلی نداری که توی ذهنم وقتی بهش فکر می کردم مطمئن بودم اگه سامان خبردار بشه قطعا دیوونه میشه و یا منو یا خوشو میکشه ولی اصلا برام مهم نبود فقط می خواستم به قول خودم ازش انتقام بگیرم و باهاش مساوی بشم بهش گفتم نه بابا چه مشکلی بچه که نیستیم خداروشکر به اندازه ای بزرگ شدم که بتونم خوب و بد خودمو تشخیص بدیم حرفامون تموم شد و قرار ساعت ۵ بود استرسی خاصی داشتم و خیلی احساس خوبی به این سفر نداشتم و می شد فهمید سنگایی که روشون پا میذاشتم برای رسیدن به ی تجربه ی جدید هم خیلی راضی به این سفر نبودن نوشته
0 views
Date: October 28, 2019