ماجرای ازدواج من با سحر زنپوش ۲

0 views
0%

9 85 8 7 8 8 1 8 7 8 8 7 8 2 8 9 88 8 7 8 9 85 9 86 8 8 8 7 8 3 8 8 1 8 2 9 86 9 9 88 8 4 8 8 1 9 86 8 3 قسمت قبل نوشته ای که میخونید یه داستانه و فانتزی ذهنی من با یک زنپوش هست که امیدوارم همچین شخصی رو پیدا کنم شروع داستان و نحوه علاقه مند شدن من به زنپوش ها واقعیت هست ولی بقیه داستان زاده تخیلات من چون سکس با زنپوش رو دوست دارم ولی تا الان ممکن نشده چون مکان ندارم و از طرفی اکثر کسایی هم که میگن زن پوش نیستن و گی هستن و واسه رسیدن به سکس لباس زنونه می پوشن زنپوش های عزیز هم که خیلی سخت اعتماد میکنن ولی بعد از اعتماد باز هم مشکل مکان وجود داره امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و اگر دوست داشتید بگید تا نوشتن در این مورد رو ادامه بدم در اخر اینو بگم که هر شخصی علاقه جن سی خاصی داره یکی هموسکشوال هست یکی به رابطه میسترس و اسلیو علاقه داره و بعصضیا فوت فتیش هستندو بعضیا عین من همجنس گرا نیستند ولی به رابطه با زنپوش ها یا همون ترانسکشوال ها علاقه دارند پس اگر علاقه ای به این نوع از سکس ندارید لطفا نخونید رسیدم دم رستوران بهم گفت که برم سمت میز 5 که کنج رستوران بود تو خواب هم نمیتونستم به همچین رستورانی برم رفتم سر میز و سلام کردم بلند شد و با هم دست دادیم خودمو معرفی کردم ادم گیرا و جذابی بود نشستیم و گفت منو رو اوردن غذا رو انتخاب کردیم حتی قیمت غذاهاش از خرج یک ماه من بیشتر بود مونده بودم چی باید بگم و چجوری باید پیش بره از شرم سرخ شده بودم و خیس عرق یهو خودش شروع کرد گفت تحصیلاتت چیه گفتم دانشجوی دکتری گفت رک و بی پرده میگم هر دو تامون تحصیلکرده و روشنفکریم من وضعیت آرین رو قبول کردم و آزادش گذاشتم و تعصبی که روش دارم عین تعصب یک پدر رو دخترش هست الانم اتمام حجت میکنم فقط یک کلمه بگو فکراتو کردی یا نه واقعا این حالتشو دوست داری و میخوای باهاش باشی از لحاظ مالی من هیچ مشکلی ندارم و هر دوتاتونوتامین میکنم ولی میخوام ارین نهایت لذتو ببره دوست ندارم اذیتش کنی یا ازش سو استفاده کنی وسط همین حرفا بودیم که غذا رو اوردن سرم پایین بود کلا و نمیدونستم چی بگم خودمو مشغول غذا کردم گفت خب نظرتو نگفتی گفتم که دوستش دارم و میخوام باهاش باشم گفت مطمئنی سرمو اوردم بالا و گفتم اره گفت پس مقدماتو فراهم میکنم گفتم یعنی چی گفت ارین دوست داره عروس باشه تو این سالا که درگیر این مساله هستم قشنگ در مو رد حسش و روحیاتش تحقیق کردم نمیخوام کمبودی داشته باشه یکم یخم باز شده بود بعد از خانوادم پرسید و برنامه هام وضعیتمو که گفتم گفت نیازی به کارکردن نیست و شغل من باید شاد کردن ارین باشه واقعا نوبرش بود فکر نمیکردم همچین چیزی رو بتونم تجربه کنم نهایتش سکس با یک نفر که لباسای درب و داغون پوشیده تو مخیله ام میگنجید غذا که تموم شد شماره موبایل و شماره کارتمو گرفت گرفت و بعد یه پاکت بهم داد و گفت این پولو بردار و با ارین خوش باش واسه بقیه کارها هم با هم هماهنگ میکنیم بعد بلند شدیم و اومدیم بیرون رفت سمت ماشینش که لکسوس بود موقع خداحافظی هم با خنده گفت خداحافظ اقا داماد داماد رو یه جور خاصی گفت زنگ زدم که ارین بیاد دنبالم رفتم تو بک پارک که تو همون حوالی بود و نشستم به اتفاقات این چندروز فکر میکردم و اینکه سرنوشت چه بازی رو برام در نظر گرفته نفهمیدم چقدر گذشت ولی با زنگ موبایل به خودم اومدم بهش گفتم کجا هستم اومد و با هم رفتیم سمت خونه تو راه هم تعریف کردم که بین من و باباش چی گذشت رسیدیم خونه رفتم ولو شدم رو کاناپه ارین هم رفت تو اتاق و وقتی اومد بیرون دوباره شد همون سحر دوست داشتنی من امد جلو و لبهامو بوسید کقت تا همینجا فعلا بسه رفت تو اشپزخونه و یه هاتچاکلت اورد بربم و خوردم هوس سیگار زده بود به کلم یه نخ بهمن دول از تو کیفم اوردم و روشن کردم و باز رفتم تو فکر نفهمیدم دور و برم چی میگذره رو کاناپه خوابم برده بود و سحر روم ی پتو انداخته بود دم غروب بود که بیدار شدم کلافه بودم که گفتم سحر بریم بیرون گقت بزار لباسامو عوض کنم خیلی دوست داشتم همونجوری بیاد چون میدونستم با تعویض لباس دوباره میشه همون ارین اما خب چاره ای نبود لباساشو عوض کرد و رفتیم بیرون گفت امشب نوبت اقایی منه که تیپشو عوض کنه تیپم بد نبود ولی خب لباسای معمولی بازار کویتی ها بود و لباسای ارین هم که مارک در واقع فقط پیراهنش به کل تیپ من می ارزید رفتیم چند تا نمایندگی ویک سری لباس گرفتیم واقعا شیک و خوش تیپ شده بودم معنی هر چی پول بدی اش میخوری رو کامل درک کردم بعدشم که شام رو بیرون خوردیم و اومدیم سمت خونه خونه اومدن رو دوست داشتم چون مصادف میشد با تبدیل ارین به سحر بعد از این که لباسامونو عوض کردیم سحر گیر داد که لباساتو دوباره بپوش ببینم منم قبول کردم شده بود یه شوی لباس که یک بازدید کننده داشت یعد از پوشیدن لباسا نشستیم پای تلویزیون دو تا بالشت و من و سحر گاه گاهی حرف میزدیم و من لذت میبردم از اینکه به ارزوم دارم میرسم خیلی دوست داشتم زودتر سکس کنیم اما نمیخواستم ناراحتش کنم اخر شب سحر بهم گفت که فعلا جدا بخوابیم و منم به ناچار قبول کردم فردا صبحش شیفت بودم و باید از زندگی رویاییم خداحافظی میکردمو ساعاتی رو به فلاکت خودم برمیگشتم صبح که بیدار شدم دیدم سحر صبحونه رو اماده کرده و منتظر منه خیلی خوشم اومد صبحونه رو خوردیم و راه افتادم سمت بیمارستان سحر هم کلاس نداشت و به خاطر من بیدار شده بود از خونه زدم بیرون و قدم زنان میرفتم که گوشیم زنگ خورد شماره موبایل روندی بود حدس زدم بابای ارین باشه جواب دادم و بعد از احوالپرسی گفت ارین پیشته گفتم نه خونه هستش گفت امروز میخوام ببینمت منتها به ارین چیزی نگو تو دلم غوغا شد نمیدونستم چی قراره پیش بیاد قرارمون شد ساعت 4 که بیاد دم بیمارستان دنبالم کل روز فکرم درگیر این بود که نکنه بگه گورمو گم کنم یا نکنه که بخواد سر به نیستم کنه خلاصه شد ساعت4 فکر نمیکردم اینقدر دقیق باشه که سروقت بیاد اما نا اومدم بیرون دیدم منتظرمه نشستیم تو ماشین گفت بریم سمت دماوند ی ویلا دارم اونجا یکم حرف بزنیم پیش خودم گفتم فاتحت خوندس رنگم سفید شده بود نمیتونستم حرکت کنم که فهمید و گفت نترس از این خبرا نیست خیالم یکم راحت شد بهم گفت زنگ بزن به ارین و ی جور بگو که امشب دیر میری منم به بهونه این که شیفت جای دوستم میمونم گفتم که دیر میام رسیدیم به ویلا که عین قصر بود رفتیم داخل و خدمتکارشون اومد بعد هم پدرش ارین که اسمش حمید بود ی مارتینی اورد نشستیم به مشروب خوردن سر حرف باز شد و اقا حمید شروع کرد به گلایه از روزگار که ارین اینجور شده و دخترش هم که برای خودش شده جنده نمیدونم چرا اینارو میگفت بعد بحث رسید به اینجا که ای کاش این دوتارو نداشتم اما ی پسر عین تو داشتم که بتونه تکی تا اینجا برسه کم کم داشتم سردر میاوردم چی ب چیه الکل گیجم کرده بود ولی حدس میزدم حرف میخواد به کجا بره اقا حمید یهو گفت که برای بودن با ارین یه شرط دیگه هم دارم اگر قبول کنی که هیچ وگرنه دودمانتو به باد میدم با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت باید با ارتمیس خواهر ارین ازدواج کنی چشمام داشت در میومد دیگه با اینکه حدس میزدم به اینجا برسه اما غیر قابل باور بود گفتم نمیشه که گفت میشه بچه های من مریض جنسین ارتمیس با این همه مال و منال دوست داره برده باشه تو هم میشی اربابش واقعااز این خانواده سردر نمیاوردم بعنی اگر اقا حمید هم میکشید پایین میگفت بکن تعجب نمیکردم منتهی فرار بر این شد اول وضعیت ارین مشخص بشه بعد ارتمیس اخر شب مست وپاتیل رسیدم خونه سحر منتظرم بود و دل نگران عین پروانه دورم میچرخید بازم خوابم برد صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم پشت تلفن به خانوم بود گفت اقا پدرام گفتم بله گفتاقا حمید شماره شمارو دادن که بابت مراسم هماهنگ کنید ادرسو گرفتم رفتم سرغ سحر و گفتم که عزیزم باید بریم بیرون پاشد با حوصله ارایشو پاک کرد و لباساشو عوض کرد و دوباره شد ارین رفتیم به اون ادرس ی مزون بود لباسارو نگاه کردیم و یه لباس خوشگلو انتخاب کردیم خانومی که اونجا بود گویا همه چیزو میدونست ولی عادی برخورد میکرد که احتمالا به خاطر پول بود ارین لباسو پروف کرد و اندازه هاشو زدن و گفتن اخر هفته تحویل میدن بعد ادرس یه فروشگاه لباس زیر رو داد و گفت اقا حمید هماهنگ کردن هر چی میخواید بردارید از اونجا و حساب میکنن خودشو بعد هم از فلان مغازه حلقه هاتونو تحویل بگیرید رفتیم مغازه لباس زیر ارین از من بیشتر شوق داشت فک کنم از هر لباسی که اونجا بود یه ست خرید تو پوست خودش نمیگنجید یه ست سفید با جوراب و بند جوراب و دستکشبلند هم واسه شب عروسی برداشت اصلا نمیدونستم عروسی چجوری خواهد بود بعد هم که رفتیم دنبال حلقه ها روز 5 شنبه از ارایشگاهی که اقا حمید دیده بود زنگ زدن و ارین رو بردم بعدم رفتم پیش اقا و حمید که ماشیت عروس که کادوی ازدواجمون بود رو بگیرم به بی ام دبلیو گرفته بود منه بچه فقیر کجا و بی ام دبلیو کجا کلید ویلای دماوندو هم داد و گفت شب رو اونجا باشید خودمم رفتم ارایشگاه و حسابی به خودم رسیدم کت و شلواری که ارین انتخاب کرده بود رو پوشیدم رفتم دنبال ارین که سحر ناز من شده بود عین زن کامل نمیدونم این ارایشگر بود یا جادوگر رفتیم سمت خونه اقا حمید اینا و رفتیم داخل کسی نبود جز اقا حمید شام رو ازیسرون سفارش داده بود فهمیدم که نمیواد زنش از قضیه ما بویی ببره بعد اطز شام رفتیم ویلای دماوند من بودم و لعبتی و تخت کنار هم نشستیم گفت پدرام عاشقتم یعنی مال همیم گفتم اره لبامو بوسید تو هم گره خورد لبامون بغلش کردم دانتل پایین لباسش ابتکار عملو ازم گرفته بود لباسشو با بوسه های ریز از تنش دراوردم حالا تو بغلم بود فقط با شرت و سوتین و جوراب و دستکش دقیقا چیزایی که دوست داشتم و نمیخواستم تا اخر سکس از تنش در بیاد اصلا حس نمیکردم پسره میبوسیدمش سینه هاشو میخوردم دستمو بردم تو شرتش و با کیر کوچیکش ورمیرفتم دیوونه شده بود اروم برش گردوندم شرتشو زدم کنار و شروع کردم لیسیدن کونش بهم گفته بود از اینکه به کیرش دست بزنم بدش میاد حسابی حشری شده بود و به خودش می پیچی د بعد بلند شد لباسای منو در اورد کل تنمو میلیسید و پایین میرفت شروع کرد خوردن کیرم داشتم دیوونه میشدم میخواستم زمان وایسه 7 8 دقیقه ادامه داد و منم در همین حین با کونش ور میرفتم و قشنگ باز شده بود حالت داگی شد و گفت عزیزم پردمو میزنی گفتم اره گلم و شروه کردم اروم اروم کیرمو جا کردن غرق درد و لذت بود وقتی کامل رفت تو گفتم خانومم زن شدنت مبارک با عشوه گفت ممنون اقایی گلم یکم که کیرم جا باز کرد شروع کردم تلنبه زدن کمرم خسته شد و گفتم تغییر حالت بدیم من به پشت خوابیدم و نشست رو کیرم کیرمو تا ته فرو میکرد تو کونش انگار که داره میخوارون تو کونشو اینقد ادامه داد تا خسته شد بعد طاقباز خوابید و یه بالش زیر کمرش اروم شروع کردم و بعد وحشیانه شد همزمان کیرشو میمالید از سر لزت ارضا شد تموم تنش میلرزید نفسش بند اومده بود با دیدن این صحنه منم داشتم ارضا میشدم در اوردم و با ی حرکت دست ابامو ریختم رو شکمش واب هامون رو باهم قاطی میکرد و میکشید رو شکمش باز هم بابت غلط های املایی معذرت میخوام داستان هم طولانی بود و هم نوشتن این قسمت طول کشید این داستان ادامه خواهد داشت اگر دوست داشته باشید با جراحی سینه ارین یا همون سحر و اضافه شدن شخصیت های جدید مثل ارتمیس خواهر ارین که یک رابطه ارباب و برده خواهد بود و چند شخصیت دیگه که همش به نظرات شما بستگی داره باز هم میگم این صرفا یک داستانه نوشته پدرام

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *