ماجرای زندگی من ۲

0 views
0%

9 85 8 7 8 8 1 8 7 8 8 2 9 86 8 8 9 85 9 86 1 قسمت قبل رسیدیم خونه ی مادربزرگم دور وبر ساعت 7 8 شب بود رفتیم توی اتاق خواب و دوتایی با خواهرم شروع کردیم به گریه کردن هرکس هم میومد تا آروممون کنه نمیتونست خوابم برده بود نفهمیدم کی ولی وقتی بیدار شدم ساعت 7 صبح بود خواهرم زودتر بیدار شده بود و با خاله و مادربزرگم رفته بودن بیمارستان برای اینکه منو هم آروم کنن و هم خر ورداشتن بردن پارک تو پارک فرار کردم از دستشون راه افتادم سمت بیمارستان نمیدونستم کدوم بیمارستان رفتن طبق حدس خودم رفتم همون بیمارستانی که خودم میبردن اونجا حدسم درست بود دم بیمارستان که رسیدم دیدم عموم وایساده جلوی در تا منو دید جاخورد و سریع اومد بغلم کرد هی میگفت عمو نگران نباش بهش گفتم منو ببره بغل مامان بابام گفت اونا الان تو بخشن مارو اونجا راه نمیدن ولی گوش من شنوا نبود با داد و بیداد و گریه و زاری بالاخره رفتیم نمیدونستم چی شده از مامانم پرسیدم گفت که خواهرتم مثه خودت تشنج کرده معنی تشنج رو نمیدونستم ولی میدونستم خیلی حالش بده که آوردنش اینجا دوباره با خواهرم برگشتیم خونه و با هیچ کس حرفی نمیزدیم تلفن خونه مادربزرگم زنگ خورد گوشی و خودش برداشت و هی زد زیر گریه بدو بدو اومدم بیرون و ازش پرسیدم چی شده گفت هیچی نشده نگران نباش ولی بازم گریه میکرد بابابزرگم سریع حاضر شد و دست من و خواهرم گرفت و راه افتادیم سمت بیمارستان رسیدیم به مامانم داشت گریه میکرد بابابزرگم بهش میگفتیم ببعلی از بابام پرسید چی شده بابام گفت که مغز خواهرم از کار افتاده و فقط قلبش کار میکنه بدنش گرمه ولی چند روزی تو همین حالت بود اصلا حال و حوصله هیچ کاری تو وجودمون نبود صبح تا شب توی بیمارستان بالاسر خواهرم که یه معجزه ای بشه و حالش خوب بشه ولی بدبختی دست از سر خانواده ما برنمیداشت آخرای هفته بود که دیگه قلب خواهرمم کار نکرد بچه 1 ماهه مرد انقدر بهش عادت کرده بودیم که اصلا باورم نمیشد مرده قرار بود واسش یه مراسم خیلی کوچیک بگیریم که فقط خانوده نزدیک باشن ولی وقتی مراسمو گرفتیم هرکس که مارو میشناخت اومده بود مثه اینکه مردم فقط واسه مراسم ترحیم حاضرن مراسم تموم شد و اومدیم سمت خونه فامیلای نزدیک یکی دو هفته ای موندن اصلا هم دقت نکردن که ما الان حال و حوصلشونو نداریم که ازشون پذیرایی کنیم به همین خاطر خودشون بدون اینکه به ما زحمت بدن میرفتن برای خودشون غذا و شام وناهار درست میکردن خونمون شده بود خونشون بالاخره از ما دل کندن و رفتن خونه خالی شده بود و هیچ کس حال حرف زدن نداشت اصلا حال کارهای روزمره هم نداشتیم 1 سالی گذشت تا عادت کردیم که دیگه نباید خواهرکوچیکمو ببینیم ولی یه سال سخت همه تلاش میکردن که ما برگردیم به روال عادی ولی نمیشد ولی به زور شد کارهامون برگشته بود به روال عادی من و خواهرم رفته بودیم پیش دبستانی خوب بود حس خوبی بود با بچه ها سرو کله زدن دوست پیدا کردن فوتبال بازی کردن تو کوچه دمپایی بازی هفت سنگ صدتا بازی دیگه که الان اسمشون یادم نمیاد خواهرمم با دخترا خاله بازی میکرد ذوق داشتیم تا بعداظهر بشه و بیایم بیرون بازی کنیم بعضی وقتا مامانم یا بابام میگفت اگه ظهر بخوابید شب میریم شهربازی اوج تفریح ما شهربازی بود واسه همین ظهرا الکی خودمو میزدم به خواب تا بریم شهربازی ولی بیشتر وقتها گولمون میزدن چون مارو میبردن پارک سر کوچه و ماهم به راحتی با یه پارک خر میشدیم ولی خوب بود شاد بودم شادی از ته دل نبود ولی همین که واسه چند ساعت شاد بودیم خوب بود میخواستم برم مدرسه 7 ساله بودم از مدرسه میترسیدم استرس داشتم هی به مامانم میگفتم مامان من که چیزی بلد نیستم اگه یه وقت معلم ازم سوال بپرسه اونم میگفت خوب هیچ کدوم از بچه ها بلد نیستن میرن مدرسه تا یاد بگیرن گوشم بدهکار نبود تا اینکه رفتم دیدم راست میگه یه سری از من خنگتر هم هست حداقل من قبل مدرسه یه خورده ای با مامانم الفبا و اعداد کارکرده بودم تا 20 میشمردم قاطی پاتی و در هم برهم الفبا هم از ت میپریدم رو ق ادعامم میشد که از اونا بیشتر بلدم نمیگم خیلی باهوش بودم از من باهوش ترم بود یه سری تا 50 یه سری تا 100 بدون اینکه اشتباه بگن میشمردن عاشق زنگ تفریح بودم یه توپ هفت سنگ خریده بودم واسه زنگ تفریحا که بریم با بچه ها فوتبال بازی کنیم همه بچه ها آشنا بودن همسایه بودیم یکی دوتا کوچه اینورتر یا اونورتر ولی همشونو میشناختم راحت بودیم با هم انگار تو کوچه ایم و داریم بازی میکنیم یه معلم داشتیم زن بود خیلی بداخلاق هرکس درس بلد نبود میزد تو گوشش رفتم به بابام گفتم بابا این خانوم معلممون ماهارو میزنه فرداش اومد مدرسه از معلمه شکایت کنه نمیدونم چه کار کرد ولی هرچی بود معلمه رو پرتش کردن یه مدرسه دیگه معلم بعدیمون یه خانوم مهربون که اگه بلدم نبودیم بهمون 20 میداد اول دبستان امتحاناش تموم شد معدلم 20 شد و یه کارت شهربازی بهم جایزه دادن رفتیم خونه جدید دوستان با نظراتشون لطف و محبتشونو به من اظهار کردن چه خوب چه بد ولی دم همه گرم که چند دقیقه از وقت گرانبهاتونو به من اختصاص دادید بازم میگم این داستان زندگی منه و همش حقیقته محضه به قول دوستان داستان سکسی هم داره ولی اونطور که فکر میکنید نیست یهو پیش نمیاد که یکی بیاد پیشنهاد بده و من قبول کنم یا برعکس با تشکر نوشته

Date: April 28, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *