ماجرای زندگی من 1

0 views
0%

روز به دنیا اومدن مصادف شد با تشییع جنازه شوهر خالم و همون موقع مادربزرگ بابام فوت کرده بود هیچ کس نیومد به من سر بزنه حتی به مامان بیچارمم هم تبریک نگفتن آخه مرگ همیشه ارجح هست به تولد به همبن خاطر من اونروز به دنیا نیومدم چهل روز بعد به دنیا اومدم یعنی فامیلای پدر و مادرم انقدر سنتی بودن که این کار رو گناه میدونستن روز چهلم زندگی من که روز تولد من برای فامیلا بود مصادف شد با تشنج کردن من 20 روز بستری به خاطر تشنج در بیمارستان به همین خاطر منو تا 2 ماه هیچ کس ندیده بود بعد از مرخص شدن من از بیمارستان مادرم هم به هیچ کس اجازه نداد منو ببینه به همه گفته بود برین به مرده هاتون برسید سر همین کار کلیه فامیلها با ما قطع رابطه کردن به مدت 3 سال توی این 3 سال بابام انتقالیشو گرفته بود برای یه شهر دیگه دکتر هم بهشون گفته بود که تمام حواسشون به من باشه با خیال راحت داشتن زندگیشونو میکردن و به بچه هاشون میرسیدن به قول مامانم دیگه نه غمی و نه ناراحتی بعد اون 3 سال بابام دوباره برگشت به شهر قبلی و انتقالیشو واسه اینجا گرفت 2 سالی کار کرد بدون اینکه کسی بفهمه ما برگشتیم 5 ساله بودم و تقریبا تمام چیزها رو میفهمیدم یه روز که توی حیاط با خواهرم مشغول بازی بودم سرم محکم خورد به لبه ی سنگ و بالای سرم پاره شد 35 تا بخیه خورد و کلی از اون خون اومد از قضا وقتی منو برده بودن بیمارستان واسه بخیه عموم اومده بوده واسه زنش زن عموم یه زن چاق و گنده با 130 سانتی متر قد و 140 کیلو وزن که ول کنیش کل غذا هارو میخوره من ازش خیلی میترسیدم زنش دیابت داشت و حالش بد شده بود منو دیدن و اومدن بالای سر من به جرات میتونم بگم تو اون 5 سال به غیر از داییم کسی منو ندیده بود اونم اتفاقی منو وقتی که تشنج کرده بودم دیده بود عموم انقدر منو بوس کرد که تمام صورتم خیس شد از اینجا جرقه آغاز رابطه ما با فامیل شروع شد فردای اونروز کلیه فامیلهای نزدیک پدری به صورت دسته جمعی و در یه حرکت خودجوش اومدن خونه ی ما اوناکه دلشون لک میزد برای این کارها که بریزن خونه دیگران هر کدومشون هم حدود 5 تا بچه قد ونیم قد که دیوار راستو بالا میرفتن داشتن به این خاطر دیگه اون روز چیزی از خونه ما باقی نموند ماهی گذشت یه روز توی کوچه جلوی در حیاط داشتم با کامیون اسباب بازیم به صورت خیلی حرفه ای خاک حمل میکردم اصلا حواسم به جلوم نبود که نفهمیدم چی شد و افتادم زمین طوری افتادم زمین که کل هیکلم افتاد روی دست راستم ناف مارو هم که با بدشانسی بریده بودن دستم شکست شروع کردم به گریه کردن که بابام اومد بلندم کرد و سریع رسوندم بیمارستان دیگه کل بیمارستان منو میشناختن از بس رفته بودم اونجا دستمو گچ گرفتنو اومدم خونه 1 ماهی دستم توی گچ بود رفتم برای باز کردن گچ یه دستگاهی بود شبیه اره برقی به محض اینکه دیدمش شروع کردم به گریه کردن طوری گریه میکردم که بابام جلوی دهنمو گرفته بود دستگاه رو روشن کردن و شروع کردن به نصف کردن گچ تا آخرش چشمامو بسته بودمو فقط گریه میکرد که بابام گفت تموم شد اومدم خونه و رفتم حموم روی دستم پر چرک شده بود 1 ماه بود که شسته نشده بود جالب تر اینه که درست 3 روز بعدش با دوچرخه خوردم زمین و دوباره همون دستم شکست شده بودم کیسه بوکس از هر طرف یه حادثه ای واسم پیش میومد یه چند وقتی بود که هیچیم نشده بود و تعجب آور هم بود تو همون موقع ها مامانم باردار بود درست بعد اینکه گچ دستمو دوباره باز کردم خواهر کوچولوم به دنیا اومد دوباره کل فامیل این دفعه هم مادری و هم پدری به صورت خودجوش و اتوبوسی اومدن خونه ما بزرگتر شده بودم و هدایت بچه های فامیل رو با خواهر دیگم که یکسالی ازم بزرگتر بود رو به دست گرفتم یعنی نذاشتم جوم بخورن تا بلند میشدن میزدمشون یه هفته ای خونمون بودن ورفتن هفته دوم تولد خواهرم بود و خواهرم مریض شده بود سرما خورده بود و بردنش بیمارستان برگشتن خونه و مامانم رفت که شیشه شیر خواهرم رو از داخل آشپز خونه بیاره بدترین اتفاق زندگیم تو همین لحظه رخ داد بابام خواهرکوچولوم رو گرفته بود و من و این یکی خواهرم داشتیم براش ادا در میاوردیم که نمیدونم یهو چی شد که مردمک خواهر کوچولوم رفت بالا و کل چشمش سفید شد الان که دارم مینویسم هنوز توی ذهنمه این اتفاق برای 22 سال قبل هست ومن اونموقع 6 سالم بود سریع بابا و مامانم رفتن سوار ماشین شدن و رفتن سمت بیمارستان و منو این یکی خواهرم هم رفتیم خونه ی مادر بزرگم خواهش میکنم کمی صبور باشید و شخصیت به خرج بدید و بزارید داستان بره جلو چون این داستان برای زندگی منه و تمامش حقیقته داستان سکسی هم داره ولی اونطور که فک میکنید نیست یکمی جنجالی هست ممنونم که داستان رو تا اینجا خوندید ادامه نوشته 99

Date: April 28, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *