ماجرای من و فاطی ۱

0 views
0%

ماجرای منو فاطی قسمت اول سلام من سعید هستم و این داستان برمیگرده به شیش سال پیش اسامی رو عوض کردم البته حدود ی سالی بود که به خونه جدید اومده بودیم اون روزا ساختمونی که توش بودیم به خاطر نوساز بودنش خیلی طلبه داشت و هر روزمیومدن واسه اینکه اجارش کنن ما چون طبقه دوم رو گرفته بودیم و بنگاه دار از آشناهام بود ی جورایی کسایی رو که نیومدن واسه دیدن خونه رو راهنمایی میکردیم و کلید اپارتمانهای دیگه دست مابود راستش اون وقتا زنم ۷ ماهه باردار بود و حدود سه ماهی میشد که دیگه رابطه نداشتم باهاش و به واسطه درگیری زیاد تو کارم اصلا وقت رفتن سمت کوس و کون رو نداشتم فقط ی وقتایی تو شرکت ی فیلم سوپری میدیدم و تو حموم خودمو خالی میکردم دوران بارداری زن آدم غیر از نگرانیها و دردسرهاش ممکن نبودن سکسش هم مردا رو عذاب میده مخصوصا اگه شرایط زن آدم خاص باشه که البته متاسفانه مال زن منم خاص بود و کاملا امکان سکس رو ازمون گرفته بود یکی از روزایی که من خونه بودم رفیقم که گفتم بنگاه املاک داشت زنگ زد و گفت سعید ی مستاجر دارم میفرستم خونه رو ببینه جان مادرت ی کاری کن این دیگه بپسنده خونه رو خیلی پول لازم هستم راستش من از هرکی خوشم نمیومد یا حس میکردم ممکنه باعث اذیت و ازار بشه ی کاری میکردم نپسنده مثلا اگه بچه داشت میپیچوندنش و الکی میگفتم صاحب خونه ادم گیریه و از بچه خوشش نمیاد اما واقعیت این بود که صاحب خونه اصلا تو ساختمون ما نبود خلاصه اون روز با خودم گفتم رفیقم پول لازمه هرکی اومد نمیپرونمش حدود ساعته۶ بود که زنگ زدن و خواستن بیان خونه رو ببینن رفتم پایین درو که باز کردم دیدم ی مرد حدودا ۴۰ ساله پشت دره ی خانوم هم تو ماشین بود که چهرش رو خوب نمیدیدم پرسیدم برای کدوم واحد امدین یارو گفت همکف یهو ی دختر بچه حدودا ۵ ساله اومد لای در یارو به زبون ترکی ی چیزی رو به زنش گفت و همون لحظه من بدون اینکه کنجکاو دیدن زنش باشم برگشتم سمت درب واحد و در رو براشون باز کردم و اول خودم رفتم داخل وقتی یارو اومد تو اون دختر بچه هم پشت سرش بود بعد ی پسر حدودا ۱۱ ساله اومد تو با خودم گفتم شانس کیری مارو ببین ی لشگر آدم اومد داشتم تو خودم حرص میخوردم که یهو ی زن یارو اومد تو چشمم که بهش خورد مات و مبهوت شدم قد حدودا ۱۷۰ بدن تو پر و میزون لب و دهن انگار نقاشی شده باشن حتی با اینکه ی آرایش خیلی کم کرده بود اما مثل هوری بود چشمای درشت و عسلی لپای گل انداخته و خوش ترکیب موهای طلایی رنگ که معلوم بود رنگ کرده چون ی نمه نیش زده بود ریشه موهاش اما به قدری هارمونی داشت رنگ صورت و موهاش که منو مدهوش خودش کرده بود ناخوداگاه گفتم سلام خوش اومدین انقد خشگل بود که نتونستن تو چشاش نگاه کنم زیاد نگامو ازش دزدیدم و از در فاصله گرفتم یارو شوهرش که اسمش اکبر بود با ی لهجه ترکی گفت آقا شما کدوم واحد هستین گفتم دوم ینی بالای اینجا گفت اهان خب پس ینی نزدیکترین همسایه ما میشین ایشالا تو دلم انگار قند آب شد باشه گفتم ایشالللللللا همون حال و هوا بودیم که رو کرد به زنش و گفت خب فاطی چطوره باخودم گفتم اخخخخخ فدات بشم من فاطی فاطی جون که تا اون لحظه فقط داشت خونه رو میدید از تو سرویس بهداشتی و حمام اومد بیرون و گفت والا بد نیست واییی چه صدای دلنشینی احساس کردم چون به دلم نشسته بود صداش اونطوری به نظرم خشگل اومد اما بعدا فهمیدم که نه واقعا صداش خاطرخواه زیاد داره کلا ی لهجه ترکی بامزه و دلنشین داشت که ی کم ناز توش بود و من باشنیدن صداش هم داشت کیرم راست میشد خیلی به نظرن سکسی میومد ی لحظه رفتم تو فکر اینکه فاطی رو تخت تو بغلمه و داره با همون لهجه قربون صدقه کیرم میره یهو به خودم اومدم و واسه اینکه هرطوری شده فاطی رو تو همسایگیمون داشته باشم شروع کردم به تعریف و تبلیغ ساختمون بیچاره یارو کلی حرفامو باور کرد و شاید اصلا فکرشم نمیکرد که کیری میده تو کوس زنش تو این ساختمون انقد تعریف کردم که یارو مجاب شد حتی با اجاره بهای سنگینی که خواسته بود صاحب خونه خونه رو اجاره کنه واسه ی سال راستش اون لحظه وقتی به تیپ و قیافه یارو و قیافه خشگل زنش نگاه میکردم تو مخم این بود که چطوری این هوری بهشتی راضی شده زن این یارو الدنگ بشه مرتیکه کچل نیم وجبی انقد سیگار کشیده بود و مسواک نزده بود که حال آدم به هم میخورد وقتی باهاش حرف میزدم تو دلم گفتم مردی که حتی به مسواک زدن و سرووضع خودشم نمیرسه صد در صد تو سکس و زناشویی هم زنشو ارضاع نمیکنه چون اینطور ادما اصلا برای هیچ بشری جذابیت نداره تو سکس خوب بودن ظاهر ادم نقش زیادی تو لذت بردن شریک جنسیش داره منم که همیشه سرو وضعم رو خوب نگه میداشتم همونجا تصمیم گرفتم فاطی جون رو تور کنم و لذت ی سکس عالی رو بهش هدیه کنم اخه واقعا خیلی جیگر بود چادری بودن فاطی نمیزاشت درست اندامش رو ببینم ولی ی چیزی خیلی برام عجیب بود ی جوری چادرش رو نگه میداشت که حتی ی ذره هم از بدنش بیرون نیفته یکی دوبار که خواست چادرش رو درست کنه پشت کرد به ما و رو به دیوار کارشو کرد و این منو داشت دیونه میکرد با تمام پنهانکاریهاش ی قلمبگی خاصی پشتش دیده میشد ی کون ظاهرا خیلی گرد و قلمبه که حتی چادر هم نمیتونست کاملا پنهونش کنه بدجوری کیرم داشت تکون میخورد حسابی حشرم زده بود بالا و تو کف فاطی بودم خلاصه اون روز اونا خونه رو پسندیدن و من خوشهال از اینکه شانس بهم رو آورده به رفیقم زنگیدم اونم گفت اوکی بگو بیان عصری بنگاه تا قرارداد رو ببندیم منم تا میتونستم ازشون تعریف کردم که حتما دوستم قبول کنه خوشبختانه توافق شد و قرار شد چند روز دیگه اثاث کشی فاطی جون انجام بشه از دوشنبه تا پنج شنبه من فقط با یاد فاطی زندگی کردم فقط تو فکر بودم چطوری مخش رو بزنم و کوس خشگلش رو به دست بیارم اون روز از صب شروع کردن اوردن وسایل اکبر اقا با ی نیسان اومده بود و ی خاور دیگه هم اثاث اورده بودن منم سریع رفتم پایین و ی کم کمکشون کردم هرچی چشم چرخوندم فاطی رو ندیدم و حسابی پکر بودم که یهو اکبر اقا گفت داداش میشه کمک کنی یخچال رو ببریم داخل به کارگرا اعتمادی نیست میترسم بندازن بترکونن من که تا اون لحظه داخل نرفته بودم دیدم بهترین فرصته برم داخل خونه و فاطی رو ببینم گفتم اره دادا ببریم وارد خونه که شدیم اکبر ی یالا گفت و عقب عقب رفت تو منم فقط چشمم میچرخید البته ی جوری که متوجه نشه دنبال فاطی هستم یهو فاطی در حالی که داشت چادر گل گلی رو رو سرش تنظیم میکرد اومد جلو و سلام کرد واااااااای چه چهره ای داشت چشماش ی سگی داشت که نگو لباش عین انار سرخ گونه هاش گل انداخته بود و ی نمه خیس به نظر میومد ی غمی تو چشماش بود که دلمو آب کرد لامصب خط چشم کشیده بود و چشماش قلبمو تسخیر کرده بود وقتی باهام احوالپرسی کرد چند ثانیه محوش شده بودم و تا بخودم بیام گفت اکبر اقا همسایمون رو خسته کردی انگار زبونم یاری نمیکرد انقد به دلم نشسته بود لامصب به خودم اومدم و گفتم خیلی خیلی خوش اومدین وظیفمه کمک کنم این چه حرفیه انقد چهرش برام دلنشیت بود که کلا یادم رفت به اندامش نگاه کنم یخچال که جابجا شد خواستم برم بیرون که فاطی با ی سینی شربت اومد جلو و تعارف کرد تازه اونجا بود که یادم اومد واسه چی اینجام چون سینی دستش بود نمیتونست چادر رو درست نگه داره و بلخره لاش باز شد ی پیرهن یقه گرد زنونه تنش بود که گل گلی بود گردن و سرو سینش به حدی سفید بود که چشمو میزد سینه هاش باور نکردنی بود کوچیک و جم و جور یجوری که فهمیدم میتونم راحت تو دستم بگیرم و بیشترش تو دهنم جا بشه تو حال خوردن شربت فقط به این فکر میکردم که چرا سینه هاش با وجود دوتا بچه انقد خوش فرم و کوچیک موندن و اویزون نشدن دل تو دلم نبود بدنش رو ببینم و کیف کنم اون روز دیگه داخل نرفتم و همونم برام کافی بود به چشماش که فکر میکردم مست میشدم خیلی دلم میخواستش شب ساعت ۹ دیدم صدای ماشین میاد از پنجره دیدم اکبر رفت با نیسان ی لحظه پاشدم رفتم تو راه پله گفتم به ی بهونه ای برم دم خونشون شاید ی چیزی دیدن دلم اروم بشه رفتم پایین در زدم بدون اینکه بپرسن کیه در باز شد دختر فاطی بود گفتم سلام خانووووم بابا هست یهو فاطی گفت بفرمایید اکبر آقا نیستن و سرشو از پشت ستون اشپزخونه اورد جلو تا منو دید ی لبخندی زدو گفت سلام گفتم سلام خواستم ببینم چیزی لازم ندارید دستکش دستش بود در حال درآوردن دستکش از پشت اوپن به سمتم حرکت کرد وایییییی خدااااااا باورم نمیشد با شلوار و همون پیرهن یهو اومد جلو درب چه بدنی چه رونهایییییی راه میرفت مثل اسب سفت میشد رونهاش چنان بسته بود عضله هاش که یاد بازیگرای پورن افتادم ی لبخند عجیب رو لبش بود و حسابی منو میخورد با نگاهش شکمش خیلی صاف نبود ولی واسه ی زن با دو شکم زایمان واقعا عالی بود گفت امروز خیلی زحمت دادیم بهت شرمنده ایشالا جبران کنیم گفتم خواهش میکنم بانو یهو ی خنده ریز کرد و گفت بانووووو چه بامزه منم قند تو دلم اب شد و گفتم من خیلی خوشهالم که شما همسایه ما شدین یهو از بالا خانومم صدا زد سعید کجایی تو گفتم اومدم خدمت همسایه جدیدمون الان میام فاطی یهو خودشو جم و جور کرد و در رو ی کم بست همونجا فهمیدم که فاطی دلش میخواد فقط با من اینطوری راحت باشه و نمیخواد حتی زنم اینو بدونه و این اولین نشون میداد که اونم از من خوشش میاد واسه اروم شدنش گفتم مریم خانوممه شیش ماهه بار داره زیاد از خونه بیرون نمیاد شرایطش خاصه گفت عه به سلامتی دختر یا پسر گفتم پسر گفت اخی ایشالا به سلامتی به دنیا بیاد تشکر کردم و احساس کردم فاطی نگرانه گفتم خواهش میکنم تعارف نکن چیزی لازم بود به خودم بگو گفت تشکر اکبر آقا رفته غذا بگیره الان میاد فهمیدم ازش خیلی حساب میبره که نگرانه باهاش خداحافظی کردم و برگشتم که برم اما تو چشماش ی نگاه عجیبی میدیدم حس میکردم ی جوری نگام میکنه مستقیم تو چشام زل میزد و حرف میزد انگار چند ساله منو میشناسه خیلی باهام راحت بود برعکس وقتایی که اکبر بود و اصلا فاطی سرش رو بالا نمیاورد تو حال رفتن در رو نبست و همونطوری از لای در من نگاه میکرد کاملا متوجه احساسش شدم ی چشمک ریز انداختم و لبخند قشنگی رو لبش نشست و من همون شب اول جواز ورود به قلبش رو گرفتم ادامه نوشته نوید

Date: December 5, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *