یک داستان واقعی پارسال بود تازه وارد بیست سالگی شده بودم وقتی هنوز مهدکودکو تموم نکرده بودم خانوادم از هم طلاق گرفتن مادرم که اصلیتی کویتی داشت بعد مدتی به کویت برگشت ماهم از ابادان رفتیم اصفهان جایی که کل خانواده پدریم بعد جنگ رفته بودن اونجا بچه که بودم پدرم به جز چند سال اول حتی نمیزاشت با مامانم حرف بزنم تا کاری میکردم میگفت توام ذاتت مثل اون عربای کس کش شده و سرتونو درد نیارم پدرم واقعا عاشق مامانم بود الان میفهمم تموم این حرفاشم از عشق بی حدش به مامانم بود که نمی تونست واقعا این موضوع قبول کنه که از عشقش جدا شده روزا میگذشتو دعواهای من با بابام بدترو بدتر میشد کار به جایی رسیده بود که سر چراغ خاموش کردن خونه هم دعوای شدیدی میشد پدرم منو دوست ولی بعد ترک مادرم حالت روحی مناسبی دیگه هیچ وقت پیدا نکرد گذشت و گذشت من شده بودم 19 ساله دیگه بابام نمیتونست بگه چکار کن یا نکن با هزار بدبختی شماره مادرمو که از سن شیش هفت سالگی ندیده بودم پیدا کردم بهش زنگ زدم و رابطه با مادرم شروع شد به پدرم گفتم که بش زنگ زدم و به زودی برای دیدن من به ایران میاد صاف تو چشاش نگاه کردم و گفتم حالا مردی نزار ببینمش هیچی نگفت فقط کافی بود حرف بزنه تا با چاقو بزنمش بعد از چند هفته مادرم که بی تابی میکرد اومد آیران و بعد مدتی برگشت تو همون سفر بهم پنجاه میلیون پول داد تا کارامو کنمو برم آلمان پناهنده شم منم سریع دست به کار شدم ولی دقیقه نود پشیمون شدم دلیلشم یه دختر بود که واقعا عاشقش بودم داستان اونو اصلا وارد نمی کنم چون خودش یه کتاب میطلبه شاید بعد ها گفتمش خلاصه اول فکر میکردم میتونم برم ولی واقعا از عشق به اون دختر نمیتونستم دختری که هنوز باهاشمو دیونه بار همو دوست داریم دیوانه وار به مامانم گفتم که قضیه چیه گفتم فکر میکردم میتونم ولش کنم ولی نتونستم با مامانم دعوام شد حالا چهل ملیون پول پریده بود و فقط ده ملیون برام مونده بود از این ماجرا هم مدتی گذشت تا باز با بابام دعوام شد زدم با چوب کنگ فو ای ک داشتم ماشینشو ریز ریز کردم و از خونه زدم بیرون واقعا هدفی نداشتم اگه عشقم به اون دختر نبود تا حالا صدباره زندگیمو خلاص کرده بودم تنها دلیلی اون بود شب ساعت سه مامورا گرفتنم و به بابام زنگ زدن بابام گفت همون جا چالش کنید و گوشیو رو مامورا قطع کرد به ناچار به مامانم زنگ زدم وکیلشو فرداش فرستاد منو در آورد یکم پول برام حواله کرد گفت یه ماه برو هتل تا بیام یه تصمیمی بگیریم یه ماه رفتم هتل تا مامانم باز اومد آیران برام یه خونه با وسایل کامل و یه پراید گرفت صد ملیونم داد که بزارن تو بانک سودشو استفاده کنم تا دانشگاه تموم بشه و رفت دیگه مستقل شده بودم سخت بود ولی به عشق اون دختره میساختم خیلی شهوتی بودم یه کیر بیست سانتی داشتم یه رگم عرب بود بالاخره گفتم بزار با ی دختر دوست بشم واسه سکس تا زمانی که با اون ازدواج کنم با این که بعضی وقتها از شدت شهوت مشت به دیوار میزدم ولی دوست نداشتم تا قبل ازدواج به اون دختره دست بزنم یه جورایی گناه خودمو توجیح کردم و خودمو قانع کردم یه دختر پیدا کنم تا ازداوجم برا سکس یه هفته ای میگذشتو که تصمیم گرفته بودم ولی راستش ته قلبم راضی نبود و به خودم می گفتم حالا چه عجلیه وایسم تا ی دختر خوب به دستم بخوره بعد یه هفته که این تصمیم گرفته بودم داشتم از دانشگاه برمیگشتم که یه دختریو دیدم دم خیابون وایساده معلوم بود جنده بود وقتی بغلش وایسادم سوت از کلم بلند شد وای پسر چقد ناز بود از این چهرهای پر آرایش نداشت یه صورت نازو معصوم واقعا یکی از زیبا ترین دخترایی بود که تا حالا دیده بودم خلاصه سوارش کردم به طرف خونه که داشتم می رفتم گفتم من یه خانومی میخوام که در هفته چند بار بیاد خونه ماهیم یه تومن بش میدم حرفی نزد و سکوت کرد رسیدیم خونه تا صدای بسته شدن در اومد بغضش ترکیدو گریه کرد بدون حرفی رفت تو دستشویی بعد ده دقه با چشای قرمز اومد بیرون اصلا حرفی نمی زد با سردی خاصی لخت شد من فقط نشسته بودم و نگاه میکردم طبق معمول کیرم تا زیر گلوم شق بود دختره لخت شد فقط شرت و کرست تنش بود بعد رفت رو تخت به پشت دراز کشید از دور که بدنشو میدیدم واقعا دیونه کننده بود یه بدن سفید و دیونه کننده به سمتش رفتم تا دستم خورد به بدنش شروع کرد گریه کردن ولی سیع میکرد جلوشو بگیره اما از شدت گریش نمیتونست من دستمو کشیدم عقب با این که واقعا از شدت شهوت نمیتونستم راه برم از اتاق خارج شدم رو میز بلیداری که داشتم دراز کشیدمو یه نخ سیگار روشن کردم نفهیدم چی شد که با صدای دختره به خودم اومدم با گریه گفت آقا ترو خدا کارتو بکنو پولمو بده کار دارم من دیگه حتی نمیتونستم بدنش نگاه کنم شرمم میشد بهش گفتم اگه یه کاری بکنی بهت دست نمیزنم پولتم کامل میدم حرفی نزد بعد یه سکوت طولانی گفتم بگو جریان چیه خلاصه با إنو من واسم تعریف کرد که یه خواهر داره مریضه شیش ساله خودش بیست ساله بود یعنی ی سال از اون زمان من بزرگ تر پدرش معتاد بود و حتی نون برا خوردن ندارن بعدا فهمیدم تک تک حرفاش راست راست بوده گفتم لباساتو بپوش زد زیر گریه گفت نه ترو خدا آقا کارتو کن من نیاز دارم بهش گفتم تو جا خواهر من پولو میدم لباساتو بپوش آجی کوچیکه باز از شدت شادی گریه کرد شاید خنده دار باشه ولی خوب یادمه اون لحظه داشتم به این فکر میکردم اون دختره اشکاش تموم نمیشه انقد گریه میکنه بعد چند بار رفتو آماد بین منو اون دختره که اسمش نیلوفر بود من قرار شد ماهی شیصد هزار تومن بدم اونم در عوض هفته ای دوبار بیاد خونمون و برام غذا درست کنه و خونه رو تمیز کنه الان یه سالم هست که داره این کارو انجام میده فک کنم عاشقم شده منم یه حس مثل خواهر برادری بش دارم اما از عشق بی نهایت به اون دختره اصلا نمیتونم عاشق کس دیگه ای باشم واسه این که داستان طولانی نشه از عشق خودم براتون نگفتم فقط خواستم داستان این دخترک رو بگم که چی شد من که این همه عاشق اون دختره بودم تصمیم به سکس گرفتم و دختریو پیدا کردم ک میخواست برای اولین بار فاحشه گری کنه و چی شد ک ن من سکس کردم و ن اون دختره تبدیل به ی فاحشه شد راستی الان شیش ماه با خانومم سکس دارم و کاملا راضیم خواستم تا ازدواج صبر کنم ولی واقعا نتونستم اونم سیده هست و کاملا هات بعضی وقتها اونقد سکس میکنیم تو ی روز تا مرض بیهوشی میرسیم و عشقمون روز ب روز داره بیشتر میشه و به زودی ازدواج میکنیم در کلام اخر این که اون دختره واقع دختر خوبی هست رو دارم با یکی از دوستام ک واقعا معرفت داره آشنا میکنم تا ازدواج کنن خودمم قول دادم کمک کنم بشون از لحاظ مالی شاید یه روز داستان عشق خودمم نوشتم کاملا واقعی بود این داستان نوشته پسری که
0 views
Date: February 24, 2020