سلام و درود خدمت همه ی اعضای شهوانی نازنین هستم و باز با یکی دیگه از داستان های من و شوهرم برگشتم داستان قبلی من دوری آقامون برام سخته بودش و خیلی خیلی ممنونم که به زیبایی داستانم رو نقد کردین و بازم خیلی ممنونم از اون مردای با غیرت آریایی که از نبود خیانت در داستان لذت بردن در رابطه با اون عزیزایی که گفتن ترشیده ی آرزو به دل خلبان باید بگم که شوهر من مهندس تعمیرات و نگهداری هواپیماس و ای اند پی با اوانیک اویونیک یا همچین چیزی داره خدایی حتی اسم کارشم پیچیدس خب حقیقتش من به شوهرم گفتم که اؤمدم اینجا و داستانمون رو نوشتم و بماند که وقتی داستان رو خوند شب تا صبح همسایه هارو نذاشت بخوابن اینقدر که جیغمو در آورد یه پیشنهاد داد که روند آشناییمون تا نامزدیمون رو داخل سایت بذارم داستان طولانی خواهد بود و بخش سکسیش هم خیلی کمه چون میدونین که در دوران نامزدی نهایت میتونی لخت تو بغل عشقت بخوابی که همینم احتمالش یک در میلیونه ولی خب همش در حد همون لب و این چیزاس هدفمم از نوشتن اینجور داستانا اینه که برای یه سری از پسرا دلیل و مثالی باشم که ببینن نه هنوزم زنایی هستن که به زندگیشون پایبند باشن مغرور هم خودتی ههه خب مقدمه بسه بریم سراغ داستان من دانشجوی رشته ی کشاورزی بودم در مقطع لیسانس ولی آزاد خیلی به درس خوندن علاقه نداشتم ولی به گل و سبزه و این چیزا خیلی علاقه داشتم بگذریم من یه دختر اهوازی و دانشجوی شهر خودم مشغول به درس بودم گذشت و گذشت من لیسانس گرفتم و بیکار بودم تو خونه دنبال دوست پسر هم نبودم چون معتقد بودم اگر صبرکنم قطعا مورد خیلی خوبی بهم میخوره و شد ورزش رو به صورت نیمه حرفه ای شروع کردم و شنا و فیتنس کارمیکردم که هیکلم روز به روز قشنگ تر میشد و میشه بعد از حدود دوسال از گرفتن مدرک لیسانسم که ۲۵سالم شده بود کم کم خاستگار هم اومد کلا ۷تا خاستگار داشتم که کیارش۶مین نفر بود اومدن و رفتن و هرشب ماهم خونمون پر گل و شیرینی منم هی گلا رو نگه میداشتم و همه ی خاستگارا هم رد میکردم حالا به دلایل مختلف یکی قیافه یکی پول یکی تیپ یکی گذشت و گذشت که کیارش اومد خاستگاریم نمیدونم دیدین مکالمات این کارکنان هواپیمایی کشور رو یا ن ولی وقتی با هم جدی صحبت میکنن خیلی قشنگ صحبت میکنن صدای معمولی هم داشت و داره ولی خب طرز بیانش آدمو شیفته ی خودش میکرد وقتی که از کارش گفت بابام هی شروع کرد باهاش شوخی کردن ولی کیارش به حالت تمسخر نمیخندید هیچ تازه همراهی هم میکرد که ینی خیلی خوشش اومده از شوخی های بابام هیچ وقت جواب شوخی هاشو نمیداد ینی باهاش شوخی نمیکرد فقط میخندید یا میگفت واقعا وجود بزرگان چون شما در محیط کاری ما واقعا بچشم میاد یکی نیست بگه اومدی خاستگاری یا سالن کنفرانس که اینقدر رسمی حرف میزنی خخخخ گذشت و گذشت بابام و مامانم با کیارش اوکی بودن فقط میموند خودم طی روز هایی که به کیارش فکرمیکردم یه خاستگار دیگه هم پیدا شد که سَر بودن کیارش رو بهم ثابت کرد و به کیارش بله رو گفتم یادمه یک هفته بعد از شروع نامزدیمون مادر خاستگار۷میم که اومد از در خونه کلللل میزد و میگفت عروسم کو عروسم کو و عموم رفت بهش گفت خانوم مرغ از قفس پرید شرمندم تبریک گفت ولی دل پسرشون شکست بنده خدا بگذریم من و کیارش نامزد شدیم و تازه فهمیدم کار کیارش چی به چیه یا اصلا خونه نبود یا یه کشور دیگه بود یا پرواز یا یک هفته ول داخل خونه بود کلا یه زندگی بی برنامه که شرایط کاریش براش به وجود آورده بود اوایلش برام خیلی سخت ولی خب کم کم عادت کردم قرار بود که ما۶ماه نامزد باشیم و بعد هم ازدواج کنیم تالار هم رزرو کرده بودیم و همه چیز هم عالی وحالا طول اتفاقات نامزدی من و کیارشم ماه اول خب طبیعتا هنوز یخمون کامل کامل باز نشده بود و من با خجالت دستشو میگرفتم و بیشتر میرفتیم دور دور ماه دؤم وقتی اومد خونمون دنبالم که بریم بیرون پرسید مامان بابات خونن از سوالش یکم تعجب کردم و گفتم آره هستن چطورمگه گفت میشه بگی میشه کیارش یه لحظه بیاد داخل یکم رفتارش برام عجیب بود و خلاصه اومد داخل و بابام داخل حیات پشتی بود و مامانم اومد در خونه و کیارشو بغلش کرد و کیارش کلی احوال پرسی گرم کرد با مامانم و دستشو بوسید که مامانم گفت عه این چه کاریه خانوم شما جای مادرم هستین شما بزرگ ترین لطف رو به من کردین من تا پایان عمرم به شما مدیونم و خلاصه کلی دلبری کرد از مامانم و بابام هم دستاشو شست و اومد به به آقا کیارش چطوری بلطف شما خیلی ممنونم و بابام بغلش کرد و دوباره کیارش همون کار رو برای بابام تکرار کرد ولی بابام نذاشت کیارش دستشو ببوسه و همون سوال و همون جواب و در ادامش گفت وظیفه ی منه که از شما قدردانی کنم و خلاصه بعد از اینکه قشنگ مخ خانوادمو زد و رفتیم سینما من یه حس خیلی خاصی نسبت بهش پیدا کرده بودم نمیدونم دقیقا چی بود ولی حس میکردم میتونم با اعتماد بنفس بیشتری باشم و همینطور که به خودم میبالیدم با دستای کیارش هم بازی میکردم اصن نفهمیدم فیلم چیشد و بعدش شام و خدافظی و و و اولین بوسه ی زندگیم وقتی رسیدیم در خونمون برگشتم رو به کیارش و پرسیدم که کی پرواز داری و این چیزا و خواستم پیاده بشم که گفت وایسا از گوشه ی پشت صندلیش یه دسته گل کوچیک در آورد واقعا نفهمیدم کی خرید و گذاشت اونجا منو میگی ذوق مرگ شدم و بغلش کردم و بعد از کلی تشکر و قربون صدقه رفتن کیارش نزدیکم شد و گونمو بوسید و منم یه لبخندی زدم و پیاده شدم زندگیم روز به روز داشت بهتر میشد ماه سوم به همین شکل گذشت ولی منم یخم باز شده بود و منم کیارشم رو میبوسیدم ماه چهارم من دیگه اون دختر ساکت شب خاستگاری نبود اینقدر انرژی داشتم که تا کیارش از سرکار میومد این انرژیه فوران میکرد و بالاخره بعد از یه بیرون رفتن وقتی کیارش اومد سمتم که ببوستم من زرنگی کردم و بیشتر چرخیدم و لباشو گذاشت رو لبام اولش جا خورد چون برنامش این نبود و منم وقتی دیدم جاخورده خجالت کشیدم چون حس کردم زیادی پرو بازی در آوردم و بعد از چند دقیقه که سکوت بینمون بود کیارش زیر فکمو گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند یه بوس کوچیک و خوشگل گذاشت رو لبام و شب بخیر گفت و رفت ماه پنجم دیگه لب بازیمون به زبون رسیده بود خیلی باهم شوخی میکردیم و یخمون دیگه کاملا باز شده بود و و در نهایت ماه ششم و ماه آخر کیارش که روز شماری میکرد وقتی رسیدیم به ماه ششم از نامزدیمون کیارش یه کیک خریده بود و کلی خوشحال بود و شب اولش رو یه جشن کوچولو بین خودمون گرفتیم داخل هفته ی دوم از ماه ششم بودیم که من رفته بودم خونه خانواده شوهرم و به مادر شوهرم داخل غذا درست کردن کمک میکردم که کیارش از استخر برگشت با یه سلام بی جون رفت داخل حموم و سریع رفت افتاد رو تخت و خوابش برد منم سالادا رو ول کردم رفتم سمتش یکم اذیتش کنم طاق باز خوابیده بود و منم رفتم کنارش دراز کشیدم و با بازوش اروم ور میرفتم دوست داشتم اون لحظه از خواب بپره و منو که کنار خودش میبینه محکم بغلم کنه ولی نکرد مادرشوهرم از آشپزخونه گفت شام آمادس من میرم یکم پیاده روی تو نمیای منم گفتم نه مامان جون شرمندم گفت دشمنت عزیزم مراقب خودتون باشین شام هم بیرون نخورین غذا زیاده کیارشم یکم دیگه بیدارش کن و رفت منم بعد چند دقیقه بلند شدم نشستم رو شکمش و بعد هم دراز کشیدم روش ایندفعه با موهاش و صورتش بازی میکردم که آروم آروم چشاشو باز کرد من سلام خوابالو خان کیارش سلام عزیزم ساعت چنده ساعت ۷ ۲۰ تو چرا رو من خوابیدی دوس دالم میتونم میخوابم مامانم کجاس هیچکی نیست فقط خودم و خودت دستاشو گذاشت رو چشماشو و گفت استغفرالله یا الله الله و اکبر الله و اکبر من آروم خندیدم و یکم لای انگشتاشو باز کرد و یه چشمی که نگاه کرد گفت الحمداللـــــــــه خنده جفتمون کل اتاقو گرفته بود و بهم نگاه میکردیم هر از گاهی لبامو میبوسید کم کم حس کردم کیرش داره بزرگ و بزرگ میشه طوری که من وقتی یکم عقب تر از نافش نشسته بود قشنگ حس میکردم کیرش یکم داره میخوره به کوسم ساپورت پام بود یکم سرخ شدم و از خجالت شروع کردم عرق کردن که کیارش گفت عه خانومی گرمته داری عرق میکنی منتظر جوابم نموند آروم تیشرتمو درآورد و گفت حالا خوبه ولی من هنوز محو بودم و خودش هم گفت که منم گرممه بذار لباسمو در بیارم و کند و فقط یه شلوارک پاش بود اولین بار بود سینه و شکم عضله ای کیارش رو میدیدم حس میکردم خیلی سفته بازو هاش و سرمو که میذاشتم رو سینش و دستاش خیلی قویه ولی فکرنمیکردم دیگه اینطوری باشه من که دست و پامو گم کرده بودم موهامو زد کنار و پشت گردنمو با یه دست گرفت و آروم میمالوند و کم کم هدایت کرد به سمت صورتش و لباشو گذاشت رو لبام یه آرامش خاصی گرفتم و منم همراهی کردم دیگه داغ داغ شدیم و منم خودمو هی به کیرش میمالوندم و با کیارشم لب بازی میکردم چند دقیقه همین کارو ادامه دادیم که کیارش یدفعه چرخید و من افتادم رو تخت و اومد روم پاهامو باز کرد و کیرشو کشید رو کسم از رو ساپورتم من یه آه آروم کشیدم که کیارش ساپورتمو از پام در آورد و شلوارک خودش هم در آورد الان فقط من یه شرت و کرست داشتم و کیارشم فقط یه شرت شرتم خیس خیس بود و کیر کیارشم شقه شق کرستمو باز کرد و ممه هامو گرفت تو دستاش و یه نگاهی تو چشام کرد آروم سینه ی راستمو شروع کرد به خوردن منم که صدام داشت کل اتاقو بر میداشت کیارش گفت هیسسس یواش عزیزم و ادامه داد و دوتا سینه هامو ماساژ میداد و میخورد و برای تنوع لبمو میخور یا گردنمو میمکید و کم کم با بوسه رفت پایین و رسید به شرتم حقیقتش خیلی نگران بودم کیارش شرتمو کند و گذاشت کنار تخت و منم دستمو گذاشتم رو کسم از خجالت و کیارش دستمو بوسید و کنار زد زبونشو کشید رو کسم و چوچولمو مکید و منم طبیعتا شیرجه زدم تو استخر لذت و آه و ناله کردن اینقدر آه کشیدم که کیارشم حشرش به وحش تبدیل شد و طوری شد که زیر رونمو گرفت و یکم بلندم کرد و محکم کسمو میخورد و مک میزد منم که عین دیوونه ها تو خودم میپیچیدم و به هرچی دم دستم بود چنگ میزدم فقط میخواستم صدام در نیاد خیلی خودمو نگه داشتم که صدامو در نیارم ولی خب وقتی دیگه خیلی نزدیک ارضا شدنم بود و کیارشم هم دستشو روی کل بدنم میکشید و بیشتر حشریم میکرد و با یه جیغ نسبتا بلند و پیچیدن تو خودم اولین ارگسام بدون دخول رو تجربه کردم بار اول کسی نمیدونه ارضا شدن چه حسیه ولی خب اینجا از دید شناخت روش میگم به نفس نفس افتاده بودم و کیارش یه بوس روی کسم زد و لبخندی روی لبش بود زیر باز های کیارشو گرفتم که ینی بیا بالا جونی نداشتم که بکشمش بالا منه فسقلی با بوسیدن شکمم و سینه ها رسید به لبم و منم پاهامو دور کمرشو حلقه کردم و شروع کردن خوردن لباش و کیارش کیرشو میکشید روی چوچولوم منم دوباره حشری شدم و جیغام اوج گرفت و کمر کیارشو چنگ میزدم و کیارش هم سرکیرشو میکشید رو کسم یا با چوچولم بازی میکرد و باعث شد که بالاخره من دوباره ارضا بشم و بعد از اون و یه ساک حسابی برای آقامون یکم که لا پایی زدم آبش اومد و ریختش رو شکمم دستاشو گذاشته بود کنارم و از بدنم فاصله گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین و نفس میزد پشت بازو هاشو گرفتم و سرشو بوسیدم صورتشو که آورد سمتم دوباره لب تو لب شدیم و بعد چند دقیقه کیارش با شورتم منی که روی شکمم بود رو پاک کرد دستمال تو اتاق نبود جدا جدا یه دوش گرفتیم و شام خوردیم و نشستیم پا تلویزیون و کیارش دوتا بالشت یه پتو آورده بود و من وسط فیلم خودمو تو بغل عزیزترینم غرق کردم و خوابم برد صبحش کیارش نبود سرکار بود ولی خداروشکر تهران بود با مدیرعامل شرکتشون صحبت کرده بود که قراره ازدواج کنه اونم بخاطر کار خوب کیارشم هم تهران نگهش داشت و خیلی بهش پرواز نمیداد طوری هم برنامه ریزی کرد که یک هفته استراحت داشته باشه که مرخصی هم نخواد بگیره و خلاصه تمام همکاری رو باهامون کرد و یه هدیه هم به جفتمون داد یه ماکت هواپیما هم داد بهمون و گفت انشاالله برای بچتون و در نهایت ما ازدواج کردیم و شکرخدا داریم زندگی میکنیم ولی فعلا برای بچه دست نگه داشتیم و داریم با مشاور صحبت میکنیم چون کار کیارش خیلی ناجوره یه موقع نیست یه موقع هست و ولی یه خوبی برامون داره سوغاتی از کشور ها زیاد میاره مخصوصا عطرهای فوق العاده از دبی پروازامون اگر با همون لاین باشه رایگانه بهترین جاها هم میذارنمون حقوق خوبی بهش میدن ولی خب سختی نبود شوهرمم هست امیدوارم که خوشتون اومده باشه و یادتون نره این داستان فقط هدف نشون دادن یه زندگی امروزی هست و هیچ فانتزی هم نیست شب و روزتون بخیر و هپی فلایت آها راستی اگر دوست داشته باشین ماجرا های شب عروسیمونم میگم نوشته
0 views
Date: August 15, 2019