دو سالیست کنار ما زندگی می کند در این مدت نه حرف زده نه خندیده و نه جز تلنگری در صورت من که با نوازش گونه هایم آن را نشان می دهد چیز دیگری به خاطر آورده خیلی ها می گویند مرا هنوز می شناسد اما از همان چشمان کم سویش می فهمم نه چهره ام برای او فقط اشاره ایست به یک آشنا زمانی دوستش داشته اینقدر عمیق که با آلزایمر هم توان فراموش کردنش را ندارد خم می شوم و لبان او را می بوسم گناهی را مرتکب می شوم که احساسم نمیفهمد منطقم نمی پذیرد و هیچ دوستی حاضر نیست حمایتم کند تنها چیزی که مرا به روانه شدن در خلاف جریان این رود کشانده همین پیرزن است موجودی غمگین با دلخوشی ساده اش کنار پنجره نشستن تماشای خیابانی که نه ابتدایش را می شناسد و نه می داند به کجا راه دارد دست نگه میدارم مثل همیشه گونه هایم را نوازش می کند اما اینبار برای آن آشنای قدیمی لبخند می زند به هدفم به لبخند زشت و دندان های نداشته اش نگاه می کنم اما شاید کم اند کسانی که می بینند این زشتی چقدر زیباست نوشته
0 views
Date: March 20, 2020