در کل از این که نامه می نویسم خیلی هیجان دارم سعید هرچند این ایمیل مثل نامه نیست ولی خب در مجموع همون کار رو می کنه و من هم این کارم رو نامه نگاری می دونم هرکاری می کنم نمیتونم از گفتن این چیزی که روی دلم سنگینی می کنه صرف نظر کنم سعید نمیتونم از روزهای اینجا از کارهام بگم وچیزی که باعث شده نامه بنویسم رو نگم بدون اینکه مثل خوره نیافته به جونم مثل وقتی که صدای چندش آوری مثل کشیدن قاشق روی ظرف رویی از ذهنت نره بیرون یا تصویری از کنده شدن ناخن کسی و شایدم خودت باید بریزمش بیرون سعید چون تو هم توی این ماجرا دخیلی پس باید توی این نامه ازش حرف بزنم متاسفم که نامه ام نامه ای که پر از لحظات قشنگ و یا چمیدونم هرچیز احساسی ای که مربوط به اینجا باشه نیست با این که می دونم توی ایمیلی که بهم داده بودی ازم خواسته بودی دوباره حال و هوای این جا رو برات زنده کنم ولی سعید این آب و هوا و حال و روز این بعدازظهرهای من با رنگ و بوی این مساله این خاطره حالا یکی شدن مثل اینه که از خونه و زندگیم بگم ولی از همسرم نگم از کارم بگم ولی از بابام و چرت و پرت های جدیدش نگم متاسفم که اصلا حوصله ام نمیشه از مغازه های تازه باز شده خیابون های تازه قشنگ شده و کافه های جدید حرفی بزنم متاسفانه اصلا حوصله ی اینکه مثل هرباری که باهات حرف زدم یک ساعت از چیزهای بی اهمیت حرف بزنم رو ندارم نمی خوام زیاد وراجی کنم ولی خواهش می کنم خودتو جاش بذار می دونم دفعه ی آخری که تلفنی حرف می زدیم خیلی متمایل نبودی که درموردش حرف بزنیم خواهش می کنم این نامه ام روهم تا آخر بخون سعید و تورو خدا جواب این سوالم رو هم بده یادته وقتی ازش دور شدیم و باهاش رابطه امون رو به هم زدیم چقدر پیغام های یواشکی فرستاده بود و میخواست بدونه سر چی اینطوری ازش دور شدیم اصلا هیچکدوممون یک بار هم درست درموردش حرف زدیم میدونی چیه سعید من حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که ماها همه باهم دیگه متوجه این بودیم که اون نقش مهمی توی زندگی ما داره با اینکه حرف هاش اذیت کننده بود ولی خود تو از خودت می پرسم تابحال متوجه شده بودی چرا نمیتونستیم حرف هاشو جدی نگیریم مثلا وقتی از این می گفت که عشقی که اینقدر همه هارت و پورت می کنن براش اونقدرها هم مهم نیست ماها بهمون بر میخورد ولی خداییش تو هنوز عاشقی الان به این نتیجه نرسیدی که اون عشقی که بیخودی بهش چسبیده بودیم چیز خیلی مهمی نبود فکر میکنی برای چی نمیتونستیم حرف هاش رو جدی نگیریم برای اینکه هم من و هم تو هم بابک عمیقا میدونستیم و یا توی لحظه هایی که باخودمون تنها شده بودیم و فکر کرده بودیم به این نتیجه رسیده بودیم که اون بیشتر از ما زندگی کرده جواب حاضری های ما صرفا مثل جواب هایی بود که تند و بی فکر به پدر و مادرهامون توی نوجوونی می دادیم و بعد که ته پارک توی اون محل همیشگی سیگار کشیدن های دسته جمعی همه در سکوت فرو می رفتیم متوجه رنگ اصلی حرف های پدر و مادرهامون میشدیم تجربه می دونی همه ی ماها فکر می کردیم که این عاشق بودن ما انتهای کار ماست و دیگه آدم های همه چی تمامی هستیم فارغ از اینکه اون مجبور بود هرروز سرشو جایی بذاره بخوابه که از سر و روی دیوارهاش بدبختی می بارید مرد حسابی بدبختی با رنگ های مختلف سفید و سبز تیره مثل مارمولک های روی دیوارهای خونه اشون مارمولک هایی که بهشون وارثان ابدی امپراطوری بی رنگ میگفت ماها نمیتونستیم خودمونو جاش بذاریم ولی اون خودشو جای ما میذاشت ماهارو عصبانی می کرد چون چیزی رو می گفت که خودمونم متوجه بودیم ولی دوست نداشتیم ازش حرف بزنیم آره می دونم الان داری به این فکر می کنی که حرف هاش زیادی تند بود و گاهی اوقات حتی پاش توی زندگی خصوصیمون هم باز می شد قبول دارم منم خوشم نمی اومد فکر می کرد بهتر از ماست حتی یکباری هم از دهنش در رفت و گفت این مساله رو ولی این مهم نبود ماها خیلی باهاش بد تا کردیم راستش هرچی که بود و نبود ماها نباید یکهو بی هیچ حرفی و بی این که اجازه ی این رو بهش بدیم که از خودش دفاع کنه رهاش می کردیم ماشین نداشت پول درستی هم نداشت ولی ماها رو می فهمید تو خودت موقع ای که چیزهایی حرف هایی روی دلت سنگینی می کرد نمی رفتی طرف اون تا باهاش حرف بزنی من که می رفتم الکی و بیخودی مطمعن بودم که اون این تجربه ی مسخره ی من رو از سر گذرونده حداقل مطمعن بودم که اگه نفهمه چی میگم یا اگه از سر نگذرونده باشه همچین چیزی رو ولی باز هم مثل من توی همچین مساله ای گیر کرده و اصلا می نشست بهش فکر می کرد یکهو می دیدم دوروز بعد سر و کله اش پیدا می شد و همون مساله رو مطرح می کرد می دیدی یک هفته به حرف تو فکر کرده بالاخره یکجوری تجربه اش کرده بود حتی شده توی ذهنش درسته بعدش وراجی می کرد و خسته می شیدم از اینکه نظریاتشو به رخمون می کشید ولی اولش خوب بود همون اولش مارو سرپا می کرد اون برای ما مثل دیوارهای دستشویی بود تا هرچیزی رو که نتونستیم جایی بگیم رو روی صورت اش بنویسیم من برای اون چیزی رو گفتم که به توهم نگفتم چیزی رو روی صورت اون نوشتم که تا ابد همونجا می مونه مثل دیوار دستشوی عمومی ای توی یکجایی از دنیا که مطمعنم هیچکس من رو نمیشناسه جایی مثل بغداد ماساچوست تهران اونم روی در توالت یکی از اون هزار دفتر بیمه ای که وسط ساختمون های بیست طبقه است خیلی خود بزرگ بین بود و فکر می کرد ماها باید همیشه همه جا اونو باخودمون ببریم یادمه به کنایه می گفت که دوست داره همراه من و مریم باهامون بیاد بیرون درک نمی کرد که من میخوام با مریم تنها باشم و دوست ندارم اون حرف هایی رو بشنوه که من فقط به مریم می گم دوست داشتم وقتی با مریم سوار ماشینیم یکی دیگه باشم تنها باشم باهاش و هرچی سر زبونم میاد رو بهش بگم و شایدم خواستم ببوسمش جلوی اون که نمیتونستم ولی اون روز وقتی داشتم پیاز هارو نگینی تیکه تیکه می کردم به یادش افتادم ربطی به پیاز خورد کردن نداره ولی به اونربط داره یعنی این پیاز خورد کردن اصلا هیچ ربطی به ماجرای خاصی با اون نداره ولی نمیدونم بخاطر نگاه کردن زیادی به پیازها بود یا بخاطر این که داشتم کاری رو تکراری انجام می دادم که خاطراتم جلوی چشم هام اومد می دونی که توی اون کتاب ها همیشه نوشته بود که برای اینکه خلاقیت توی نوشته هاتون بیاد باید یک کار تکراری بکنید یادت هست که اون کتاب رو باهم توی اون پیتزا فروشی باز کردیم و خوندیم و قرار شد به کسی نگیم از این کتاب خوندیم یادته اونو چقدر مسخره می کردیم که اینهمه کتاب خونده ولی دو خط درست نمینویسه بیاره نشونمون بده ما دوست نداشتیم درمورد زندگی هامون نظری بده دوست داشتیم ببینیم وقتی مینویسه چطوریه یادت میاد یک بار توی گوشه ی کتابش یچیزی نوشته بود و همه ی ما بهش گفتیم خیلی سانتی مانتال و احساسیه و اصلا دید درستی نداره به زندگی راستش الان فکر می کنم این ما بودیم که اینجوری بودیم بذار از پیاز بگم برات دارم از ماجرا دور می شم اول بگم که فکر نمیکنم پیاز خورد کردن کمکی به حافظه کنه تمام قضیه شانسیه و اصلا این انجام دادن کار تکراری هم چیز مسخره ایه آخه آدم با کار تکراری به خلاقیت برسه تو فکر می کنی با کار تکراری خلاقیتی میاد بیرون از ذهن درسته این تصویر توی ذهن منم ساخته میشه که چیزی مثل ورود مواد به سلول از ذهن میگذره و میاد بیرون و یا میاد داخل ولی همچین چیز رویایی ای هم نیست یادت هست که قرار شد هرروز مسیر مشخصی رو پیاده روی کنیم و حرف بزنیم آخرش چی شد دلزده شدیم و رفتیم و خیابون های دیگه رو چرخیدیم برام بنویس که تو چی فکر می کنی درمورد این ماجرا بعد از اینهمه سال راستش خیلی وقت بود دوست داشتم باهم حرف بزنیم ولی باید اینم بگم که وقتی تلفن می زنم کلا یادم میره از چیزهای اصلی حرف بزنم همه اش همون حرف های قدیمی و تکراری رو می زنم الان که اینهارو نوشتم فهمیدم که زودتر باید برات یه متن می نوشتم تا هرچی توی سرم هست رو بیرون بیارم تلفن بدرد نمیخوره باید برگردیم به روزی که پیاز خورد می کردم داشتم برای فرناز غذایی درست می کردم که اینقدر هرروز نگه دست پخت خودش بهترین هستش و اینقدر از من هم گلایه نکنه که کاری توی خونه انجام نمیدم فرناز هم مثل مادرمه همیشه از اینکه دست تنها کارهای خونه رو انجام میده گلایه می کنه سه تا پیاز گنده برداشته بودم و خیال داشتم با این پیازها چیزی درست کنم که مزه ی پیاز بده ولی خیلی هم خوشمزه باشه مثل همون فکر های قدیمی خودم و خودت که چیزی زیادی مزه ی مشخصی از چیزی رو بده ولی مزه ی بهتری بده مثلا سیر مثلا بادمجون مثلا ماکارونی همون چیزهای تکراری ولی مزه ای بهتر چیزی تغییر نکنه و سر کسی هم کلاه نره روز جمعه بود و بالاخره بعد از دوسال تونسته بودم بابام رو راضی کنم که روز جمعه کسی برای خرید کفش نمیاد بیرون گمون نمی کنم من یکی برای خریدن کفش روز جمعه از خونه ام بزنم بیرون باید توی یکی از روزهای وسط هفته بری روزهایی که مغازه دارها فکر می کنند کسی نمیادسراغشون این رو به بابام هم گفتم توی اون روزها اگه سری بهشون بزنی مطمعنن بهت تخفیف خوبی هم میدن این کار رو من همیشه برای خریدن لباس هام انجام میدم میذارم روز هایی که مغازه های کناری ما روز خوبی ندارن میرم و سری بهشون می زنم وقتی میری داخل به دست و پات میافتن از پشت دخل و پیشخون های تمیز و خلوتشون از خواب میپرن و سعی می کنند دپرس نباشن و برای این که توی اون روز گند کاریشون بالاخره پولی به جیب بزنن حاضرند هرکاری بگی برات بکنند کاملا به آدم بودن نزدیک میشن و دیگه خیال تیغ زدن کسی رو ندارن روز جمعه آدم های طماع مغازه هاشون رو باز می کنند حاجی از این حرف من بدش اومد و دوباره تبدیل شد به همون هیولای همیشگی باید یکی دوتا سفر تایلند دیگه بره تا دوباره یکمی شور زندگانی رو به یاد بیاره خلاصه توی خونه بودیم و بعد از خواب طولانی شب با تنبلی از تخت خواب اومده بودم بیرون کلی با فرناز وراجی کردیم تا آخرش قرار بر این شد که من آشپزی کنم تا اینکه مثل همیشه موقع آشپزی به این خیال افتادم که یکی از چیزهایی که بلدم و همه بلدن رو درست کنم ولی بهتر و خوشمزه تر انگار که فقط من این کار رو بلدم فرناز هم مثل همیشه مشغول نظافت روز جمعه شد بعد از این همه سال هنوز که هنوز فکر می کنه تنها روزی که آدم نظافت می کنه روزهای تعطیلی باید باشه من خیلی دوست دارم روزهای تعطیلی توی خونه لم بدم و همینطور که از تلویزیون پلنگ ها رو میبینم که گوزن شکار می کنن و یا شکارچی های بومی آمازون رو میبینم که با انداختن چوب توی دهان تمساها اونا رو شکار می کنن تخمه بخورم و پوستش رو هم همینطوری الکی بندازم توی بشقابی که جلوی کاناپه گذاشتیم سیگارمم دم دستم باشه هرچند دیگه مثل قبلا عقده ی سیگار کشیدن ندارم حالا فقط می کشم تا تبدیل به یه سگ پاچه گیر نشم راستش من شباهتی توی این چیزی که میخواستم درست کنم با اون چیزهایی که اون مینوشت احساس کردم پیاز دومی رو قاچ قاچ کرده بودم و داشتم به چاشنی ای فکر می کردم که مزه ی بهتری رو به پیازها بده که حسابی رفتم توفکر راستش مادرم چند روزی بند کرده بود که دنبال فالگیر معروفی می گرده ماهاهم هرکاری کردیم بهمون نگفت برای چه کاری دقیقا من هم زودی یادم افتاد که اون همیشه می گفت دوروبر اون ها توی کوچه پس کوچه های محله اشون فالگیر و ساقی زیاد هست ساقی رو که نمیخواستم ولی می تونستم سراغ فالگیر رو ازش بگیرم بابام احتمالا میخواد بمیره و مامانم میخواد ببینه چه زمانی دوباره فرمانروای خونه میشه همینطور پیازهارو قاچ می کردم و به فالگیر فکر می کردم و هنوز هم فکر می کردم که حقش بوده محلش نمیذاشتیم با یک حالتی که یعنی حقش بوده و به ما ربطی نداره رفتم در خونه اشون اگه خاطرت باشه خودش هم از فالگیر محله اشون حرف می زد و میگفت مردم احمق اند که میرن فال میگیرن رفتم در خونشون و وقتی در زدم در حیاطشون خود به خود باز شد در با اولین ضربه ی من روی پاشنه چرخید خونه مثل خونه های متروک منطقه های جنگ زده یامنطقه هایی که بمب های سمی توی اون منفجر شده متروکه و خراب و درب و داغون بود هیچکس توی اون زندگی نمیکرد به قول خودش تسخیر شده در زیر قدوم مبارک و چسبناک مارمولک ها بود مثل این که انگار همه چیزشونو گذاشته باشن و توی یک روزی همینطوری ناگهانی اونجا رو ترک کرده باشن انگار توی زمین فرو رفته باشن هیچکس ازشون سراغی نداشت همسایه ها هم میگفتن که از روزی به بعد دیگه پیداشون نشده این اطراف حتی یکیش گفت که مردهای محله باهمدیگه شور کردن و رفتن داخل و همه جا رو وارسی کردن ترسیده بودن انگار که یوقت مرده باشن و لاشه اشون بو کنه ولی سرتاسر اون خونه ی درندشت رو واجوریده بودن و چیزی پیدا نکرده بودن خونه اشون رو که دیده بودی با اون حیاط سیمانی پت و پهن با اون نخل های بلند وسط حیاط و یک عالمه گل و گیاه توی گودی حیاطشون که به اون تارمی می رسید و بعدش هم که سمت چپ تارمی پله های ورودی سالن خونه بود که پنجره هاش در و پیکرشون از ریخت افتاده بود و گربه ها روی رف پهنش راه می رفتند خلاصه اینکه هیچ اثری ازشون نبوده که نبوده این ماجرا دقیقا مال پارسال بهاره نبود که نبود خونه با تارهای عنکبوت تزعیین شده بود و پهنی بعضی هاش اونقدر زیاد بود که از ترس اینکه عنکبوت بزرگی اینجا توی این تارها زندگی کنه داشت تمام مدت تنم می لرزید خونه اشون واقعا وحشتناک شده بود این خونه های متروک چرا اینقدر ترسناکند باید بیای و سعی کنی بریم ببینیمش این بهار اگه این جا بودی می رفتیم و سری به اونجا می زدیم اونروز زیاد اونجا نموندم از فضای اونجا می ترسیدم خیلی زود برگشتم و رفتم پیش فرناز برای فرناز که تعریف کردم اصرار کرد که باهم بریم تا اون هم اونجا رو ببینه خونه در و پیکر درستی نداشت سعید درش رو به همه باز بود یک روز صبح بلند شدیم و رفتیم توی مسیر من دوباره توی ماشین همون آهنگ جیم موریسون رو پخش کردم بعدش هم یکی از اهنگ های اون گروه انگلیسیه فکر نکنم به این فکر کرده باشی که اینا توی اون آهنگشون چی می گن می دونی کدوم آهنگ رو می گم همون یکی که شماره ی بیست و شیش لیست معروف بود همون که توی مسیر برگشتن از دانشگاه پخشش می کردی و دوتایی باهاش سیگار می کشیدیم بعدش برای فرناز هم تعریف کردم که با این آهنگ ماها سیگار می کشیدیم و فرناز هم گوش کرد و انگار زودی فهمید که یارو توی آهنگش چی میگه توی مسیر حسابی توی ترافیک گیر کردیم سعید باورت میشه این جاهم حالا ترافیک داره یادته قبلا وقتی توی این شهر با ماشین می چرخیدیم انگار توی شهر جن زده ها بودیم و همه جا بسته بود و تاریک بود و خیابون ها همیشه خلوت بود یادت هست که اوندفعه زنی رو ساعت دوازده شب دیدیم که داره از خیابون فردوسی میاد پایین و از فرط زیبایی اش وحشت کردیم و گاز ماشین رو گرفتیم حالا اما دیگه اینطوری نیست و تا دیرموقع شهر پر از ماشینه و همه میرن اطراف شهر و حسابی توی خونه باغ هاشون تا خرخره مست می کنن و همیشه هم توی خیابون هاگروهی ماشین درحال رقص میبینی که دنبال هم خیابون های شهر رو می چرخند و مثل کاروان عروس میزنن و میکوبن تا وقتی که خسته اشون بشه خلاصه توی ترافیک خیابون بازار رد شدیم و با هزار زحمت رسیدیم به علی آباد مدرسه ها تازه تعطیل شده بودن ساعت یازده رفتیم و فکر می کردیم زودی می رسیم ولی یکی از خیابون هارو اشتباهی رفتم و مجبور شدیم از خیابون بازار رد بشیم همون موقع هم مدرسه ها تعطیل شده بودن و خیابون پر از سرویس بچه مدرسه ای ها بود وقتی رسیدیم هنوز هوا خنک بود و آفتاب اذیت نمیکرد و من هنوز احساس می کردم ظهر نشده باورکن یک خونه ی ترسناک توی صبح ترسناک تر هم هست خورشید توی حیاط خونه بازی سایه و آفتاب ساخته بود و ملال از سر و روی دیوارها می بارید و من هم مرتب خمیازه می کشیدم حالا با اینکه میترسیدم همزمان انگار با حماقت تمام فکر می کردم با خمیازه کشیدن های الکی و راستکی ترس رو از تو جونم فراری میدم میخواستم از اینکه قیافه ام شبیه آدم های توی تابلوهای نقاشی روز موعود بشه جلوگیری کنم تا نصفه ی حیاط سیمانی سایه ی سرد دیوارها و درخت ها و ساختمان رها شده کشیده شده بود فرناز میخواست تار عنکبوت های بزرگ رو ببینه خیال می کرد میتونه یکی دوتا صحنه مثل فیلم های ترسناکی که با شعف میشینه و میبینه رو از نزدیک ببینه باهم رفتیم داخل وحشت پشت کمرم خیمه زد و دیگه همه ی کنج های تاریک پر از هیولا شد توی کنج های پر از هیولا تارهای عنکبوت پهن شده بودند و انگار که چیزی رو پشت خودشون پنهان کرده باشن به دو دیوار نبش کنج ها وصله شده بودن انگار کسی اونجا رو طراحی کرده باشه همه جا خاکی بود و روی وسایل خونه لایه ای از گردو خاک نشسته بود و همه ی خونه طوری بود که انگار که صدسالی میشد کسی توی اون زندگی نکرده باشه روی میز تلویزیون و خود تلویزیون و پشتی های به دیوار تکیه داده شده و روی فرشی که دیگه همه جاش سوراخ سوراخ شده بود یک وجب خاک نشسته بود و من نفسم داشت می گرفت یکی دوتایی از کتاب هاش توی سالن خونه افتاده بودن که گربه های روی اون شاشیده بودن و موش ها هم جای شاش گربه ها رو خورده بودن و خاک هم روی اون رو پوشونده بود تا عملا من و فرناز متوجه بشیم اونقدر توی این خونه کسی نبوده که هر موجودی برای هرکاری وقت داشته و هرکاری تونسته کرده مثل پایه های میز تلویزیون که اگه بهش دست می زدی فرو می ریخت تلویزیون اما دزدیده نشده بود عجیب بود لول تریاک و سرنگ توی جای جای سالن خونه افتاده بود ولی تلویزیون سر جاش بود شاید بخاطر سنگینی اش کسی حوصله نکرده بوده بدزدتش سرتو درد نیارم فرناز یک ساعت توی اون خونه گشت و گشت تا بالاخره دری توی زیر زمین توی تاریک ترین نقطه اش پیدا کردیم میخواستیم در رو باز کنیم فرناز بیشتر از من اشتیاق داشت من می ترسیدم چون انتظار دیدن هرچیزی رو می کشیدم و نمیخواستم واقعا به چشم ببینمشون ولی فرناز در رو با فشار باز کرد نمیدونم اون مردهای گنده لات محله چطوری این در رو ندیده بودن شایداون ها هم مثل من همین ترس توی بدنشون رعشه انداخته بوده و تظاهر کردن که چیز مهمی نیست هزارجور توجیه تر و تمیز برای خودشون تراشیدن و راهشونو کشیدن و رفتن معتادها هم که قربونشون برم چیکار به در بسته دارن وقتی تریاک هست دلشون توی درهای بسته نیست دیگه اول چیزی مشخص نبود هیچی سیاه سیاه من ریسک کردم و دستم رو بردم جلو کار احمقانه ای بود ولی کار رو جلو انداخت سیاهی مال پرده ای بود که جلوی در انداخته شده بود ما فکر می کردیم این سیاهی سیاهی اتاقی خالی و تاریک باشه ببین در توی دیوار فرو رفته بود و باید برای ورود هم خم می شدی در رو که باز می کردی تازه سیاهی بود سیاهی همین پرده ای که مثل یکجورایی پرده ی آخر بود پرده که کنار رفت چیزی اونجا بود که نه من انتظارش رو داشتم نه فرناز ما انتظار دو تا جسد خشک شده یا حداقل یکی خشک شده و یکی زنده رو داشتیم یک عنکبوت بزرگ و یک مار بزرگ و نمیدونم هرچی ترس توی بچگی داشتیم میخواست خودش رو به پشت اون پرده برسونه به یک اتاق گرد برخوردیم سعید که پشت میزی که وسطش گذاشته بودن و توی لحظه ی ورود جولوی روت بود یکی خوابیده بود و انگار وارد یک کتابخونه ی مخفی شده بودیم آره خودش بود روی کتاب خواب رفته بود مثل همیشه اش یادته بهش نق می زدیم که کتاب رو جدی نمیگیره و خواب میره پشتش بازم خواب رفته بود ولی سعید چیزی رو دیدیم که باورت نمیشه قبلش بذار از شبی بگم که توی خانه ی ما توی اتاق من نشسته بودیم و تا صبح مشروب می خوردیم یادته از اون نویسنده ای حرف زدیم که کل خونه اش رو کتاب خونه ای بزرگ با دالان های زیاد کرده و کل روز کتاب میخوند و همه ی ما ته دل آرزو کردیم روزی همین کار رو بکنیم تو گفتی که زیر زمینتون رو این شکلی می کنی من گفتم همین اتاق حتی سقفش پر از کتاب میشه بابک گفت توی خونه ای که با همسر آینده اش زندگی میکنه یکی از همین کتاب خونه های بزرگ رو میزنه ولی اون گفت فعلا کتابخونه ی کوچکی میخواد که کتاباش رو از روی میزش به توی اون منتقل کنه یادته چقدر نقدش کردیم که اون کار رو جدی نمیگیره و آخرش روزی از ما متنفر میشه و میره یکار دیگه ای دست میگیره میدونی که بلد بود با چوب مجسمه های چوبی بسازه بابای قرمساقش دو چیز برای اون و مادرش جا گذاشته بود یکی اون خونه ی درندشت که از شدت فقر و تنهایی آدم رو له و لورده می کرد و یکی هم این چوب تراشی که اون خوب یادش گرفته بود و توی ذهنش مونده بود من همیشه فکر می کردم روزی نجار میشه یکی دوتا از چیزهایی که با چوب ساخته بود رو اگه یادت باشه نشونمون داد قشنگ بودن یکی رو داده بود به شیرین مجسمه ی کوچیک چوبی که شیرین میتونست به سویچ ماشینش آویزون کنه دختری که موهاش تا روی زمین رسیده بود تا پشت پای خود مجسمه و شده بود پایه ی مجسمه راستی توی جوابت برام تعریف کن حالا تو توی این روزا مشغول چی هستی آخرین باری که باهم صحبت کردیم گفتی اونجا هلندی ها بهت میگن پلنگ نگفتی چرا اینو میگن گمونم اونجا هم از پلنگ ها خیلی وراجی کردی که بت اینو گفتن گفتی که توی شرکت مخابرات اونجا کاری دست و پا کردی و یکی از این خوشگلای هلندی هم توی خونه ور دلت می شینه و به این شوخی های با زبان فارسیت زل میزنه و نمیفهمه پشت تلفن با من چی میگی منم که هرروز کارم رفتن به اون مغازه ی بابامه و کفش هارو جابه جا می کنم و سر ماه تا ماه هم برای فرناز طلا میگیرم و خیلی هم کم کتاب میخونم راستی چندروز پیش مجموعه ای دیدم از قرن نوزدهمی هایی که شناخته نشده باقی موندن یادته مست می کردیم مثل همون شب که مست کردیم و ساعت ها از چیزهایی که خونده بودیم می گفتیم این مجموعه ی جدید قرن نوزدهی ها رو باید بخرمش و برات بگم چطوره شاید برات فرستادمش تا اگه خواستی چیزی بخونی بازم چیزی رو بخونی که منم میخونم شاید تونستیم پشت تلفنی باهم ازش حرف بزنیم و دوباره نفسی بکشیم از موضوع دور شدم تا دوتایی یه نفسی بخوریم و یکمی هم توی این نامه به جای حرف زدن راجع به اون مرتیکه ی مزخرف یکمی هم از خودمون گفته باشیم ولی خب بی دلیل هم نبود میخواستم بگم هردومون الان چیکار می کنیم تا بعدش بگم اون چیکار می کنه حالا اون دیوونه روی میز خواب رفته بود از دو طرف کله اش ستون های کتاب بالا رفته بود جوری که اگه روی میزش می ایستادم کتاب ها تا نزدیک های گردنم می رسید پشت سرش و کل دیوارهای اتاق رو کتاب ها گرفته بودند ولی بازم خواب رفته بود و خر و پف می کرد ریشش بلند نبود و خیلی هم تر و تمیز بود بیدارش که کردم تا من رو دید اصلا جا نخورد گفت می دونسته من میام و پیداش می کنم گفت فقط به این در و همسایه چیزی نگم وقتی ازش پرسیدم که از کجا می دونسته من میام بهم گفت که من همیشه تو بهار مثل احمق ها راه می افتم و میرم دیدن این و اون حرفش درست بود من ولی زودی بحث رو عوض کردم و شروع کردم اتاقش رو وارسی کردن از پشت اون اتاق راهی بود که توی کوچه ی پشتی بیرون می اومد هیچ احمقی متوجه این راه پشتی نشده بوده انگاری راستش فکر می کنم خیلی هم کسی نگرانشون نشده بوده ممکنه هزارنفر این راه رو دیده باشن ولی بنظرشون نیومده باشه که این راه بره و یجایی سر در بیاره که بتونن این دوتارو توش پیدا کنن می دونی که کی حوصله داره راه و پس راه هارو وارسی کنه خب بذار بت بگم مادرش رو فرستاده بود شیراز خونه ی پدر بزرگش و خودش هم هروقت که میتونست می رفت و سری بهش می زد می گفت برای خرجیش به یه پسر پولداره زبان فرانسه درس میده و با پولش این کتاب ها رو میخره ولی این همه کتاب فقط با پول زبان درس دادن در نمیاد بنظرم یجای دیگه هم کار می کرد ازش اینو پرسیدم و لو داد که بعد از ظهرها یک جایی میره و تا یازده شب کار می کنه نمیگفت کجا می ترسید که برم و سری بهش بزنم احتمالا چندتایی از نوشته هاش رو خوندم ولی از چیزی کفرم در اومد دوباره باید اعتراف کنم که کل این سال ها می دونستم اون بهتر از من می نویسه بخاطر همین ازش بدم می اومد ادامه نوشته
0 views
Date: March 28, 2019