ماساچوست ۲

0 views
0%

قسمت قبل نکه متنفر باشم ازش نه فقط خیلی بهش حسودیم می شد و می دونستم بالاخره این یه خری میشه که هزار قدم از ماها جلو تر می زنه وقتی رفت برای فرناز از توی یخچال کوچیکش که توی اتاقک کوچیکی که از پشت همون میز میدیدیمش و نزدیک به تخت خوابش گذاشته بودش آب بیاره این ورقه رو که ضمیمه ی این نامه هست رو بریدم و گذاشتمش توی جیبم نمیدونم چرا توی اون لحظه تصمیم گرفتم همچین کاری رو بکنم ولی خب این کار رو کردم و حالا برای تو میفرستمش دیگه سری بهش نزدم کفرم در اومد و حتی رفتم به یکی دو نفر لوش دادم درسته می دونم من آدم خوبی نیستم و کار درستی هم نکردم ولی نمی دونم چرا اینکارو کردم می خواستم کارش نگیره تنهاییش رو به هم زدم بنظرم کارش حسابی خوب بود ما بیخودی فکر می کردیم خودمون خیلی کارمون درسته و کسی کشفمون نکرده تا الان یک مشت تنبل از خود راضی وقتی که به یکی دو نفر گفتم که کجا قایم شده یک روز بهم زنگ زد و پشت تلفن داد زد که خیلی بیشعورم و خیلی هم چیزهای دیگه ام حق می دادم بهش ولی حقش بود یعنی چی که رفته قایم شده یک جایی آره می دونم اون آدمی نبود که ما درباره اش قضاوت می کردیم ولی دلیل نمیشه خودشو قایم کنه اصلا این مسخره بازیا چیه دیگه باورکن همه اش داره ادا در میاره من خودمو بارها جاش گذاشتم و بهش حق می دم برای تمام رفتارهاش ولی نمیخوام اینجوری بشینه یکجایی قایم بشه و بنویسه بهم حس اینو می ده که داره از ما می نویسه راستش فکر می کنم اگه روزی ببینم اسم من توی یکی از کتاب هاش اومده بیرون میرم و ازش شکایت می کنم بنظرم هیچکدوم از ماها نویسنده های خوبی که نمیشیم هیچی حتی توی کارهای دیگه هم خوب نمیشیم باور نمیکنی چندسال دیگه رو ببین خود تو چند خط نوشتی توی این یکی دوسالی که رفتی هلند میخوام برام بنویسی که دقیقا چقدر نوشتی اصلا کتاب هم میخونی یانه نمیخوام بعد از این همه مدت که نامه ای بهت نوشتم باهم جر و بحث کنیم ولی خواهش می کنم من رو قضاوت نکن که رفتم و لوش دادم توهم بودی همین کار رو می کردی فرناز همیشه می گه من زیادی خشکم ولی باورکن نیستم ولی نمی فهمم این چه کاریه که یکجایی قایم شده یعنی چی این چه کاریه مثلا میخواد بگه که خیلی بهتر از ماست و ماها مزاحمشیم تو بنظرت یکمی خودنمایی اش نمیاد اگه واقعا توجه مارو نمیخواست خودشو قایم می کرد نه رفیق خیلی قشنگ توی ماها ول می چرخید و بهمون محل نمیذاشت خیلی طبیعی ولی نه اون خودشو قایم می کنه میره و لوله میشه توی خودش وسط این حرف هام صدای روح بخشی رو شنیدم که دلم میخواد همه ی آدم های تاریخ رو دوست داشته باشم بارون گرفته مرد حسابی ببین چه بارونی چشم های من باش و ببین باید باشی و ببینی یادت میاد اون شبی که بارون گرفت و آهنگ بروس اسپرینگستون رو بلند کرده بودیم من از توی حیاط که رد می شدم واز دستشویی که بر میگشتم بارون روی کمرم می نشست و صدای بروس هم تا توی حیاط خیستون می اومد الان هم بلند شدم و رفتم از روی دستگاه پخش توی سالن خونه پخشش کردم فرناز داشت مجله های مد رو ورق می زد داره دنبال مدل خوبی برای لباس شب عروسی دوستش می گرده که دوماه دیگه است توی همین کوچه های دور و بر خیاطی خوبی پیدا کرده و میخواد لباس رو به قول خودش فقط و فقط برای خودش تنها بدوزند دستگاه رو که روشن کردم نگاه چپکی ای بهم کرد ولی مهم نیست این دستگاه حرف نداره پسر بهت نگفتم که یکیشو توی اتاقم و توی سالن هال گذاشتم یکی از بهترین چیزهایی که توی تمام زندگیم خریدم اصلا بهتر از اینا نیست خلاصه داشتم بت می گفتم این کارش خود نماییه وگرنه از کجا می دونست که من میام بعد از این که اینارو گفت ازش پرسیدم که میخواد بازم قایم بشه یانه گفت به خودش مربوطه و دیگه نمیخواد ریخت منو ببینه غلط اضافی می کنه خودش می دونه توی این مملکت کسی محل نمیده بهش جز یکی مثل ماها من که دوست دارم سر به سرش بذارم ولی می دونی چیه سعید من نمیفهمم مشکل این دنیا چیه دقیقا روزی که داشتم توی خیابون های شهر با ماشین می چرخیدم وقتی پشت چراغ قرمز ایستادم پیش خودم فکر کردم که بعد از این چراغ قرمز چی حالا مثلا اصلا بعد از همه ی این ماجراها چی اصلا که چی چراغ قرمز رو که رد کردم دیگه نمیفهمیدم چیکار کنم بعضی شب ها میشه که نمیفهمم با این زندگی چیکار کنم می دونی من بعضی وقت ها این خلاف کارهای این جارو درک می کنم که میرن و یکی رو به قتل می رسونن یا برای مسایل کوچیک باهم گلاویز میشند راستی فهمیدی رحیم رو توی پیاده رو جلوی چشم همه کشتند آره رحیم تازگی دیگه مواد فروشی رو گذاشته بود کنار و مثلا به حساب خودش کار آبرومندانه تری رو دست گرفته بود از این دعاهای لمینت و پرس شده می فروخت میگن یکی دوبار توی خیابون با این و اون بخاطر اینکه زیادی به مردم پیله می کرده که ازش دعا بخرن دعوا شده برای پول سیگارش می فروخت برای اینکه اگه گیرش بیاد حشیشی بخره و بزنه دیگه حسابی قاراش میش شده اینجا رفیق قدیمی می دونی چند وقت پیش سوار ماشینی شدم که یارو میخواست از مسیر فردوسی تا میدون بیمارستان رو دوبرابر پول بگیره ازم وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلش میخواد کرایه ی اون اینطوریه تا ندم هم نمیذاره پیاده شم من رو که می شناسی میخواستم سرش رو بکوبم به شیشه و خورد و خاکشیرش کنم ولی خب دادمش و پیاده شدم تو رفتی اونور آب من اینجا زن گرفتم و توی مغازه ی بابام کار می کنم این الاغ هم که پاشده و رفته خودشو یکجایی قایم کرده حالا چی اصلا بعدش چی باورکن بعضی وقت ها شب رو صبح کردن بزرگترین و قهرمانانه ترین کار ممکنه فکر می کنی توی شهرهای بزرگ چه خبره اینقدر کار و کار و کار می کنند که یادشون میره این گه مسخره ای رو که ماها هرروز مثل یک مشت خمار و خواب آلوده توش دست و پا می زنیم اصلا کلا فراموشش می کنن ولی ما صبح میریم سر کار و ظهر خونه ایم بعدشم شب ساعت نه شب به بعد آزادیم کلی وقت داریم برای اینکه به زندگی فکر کنیم اصلا بنظر تو باید بهش فکر کنیم مزخرف میگم گمونم خلاصه اونشب که از پیش این دیوونه برگشتیم خونه قرار شد با فرناز بریم مسافرت ولی دوست نداشتم برم دلم میخواست برم پیشش و بگم من رو هم قایم کنه اونجا توی اون اتاقش لعنت بهش می دونی وقتی کتاب هاشو وارسی می کردم چیزی دیدم که خیلی تکونم داد از کتابی شیش تا دونه داشت کتاب مال سارتر بود کتاب اگزیستانسالیسم و اصلت بشر بود که شیش تا از اون رو کنار هم گذاشته بود و همه اشونم جلد خاکستری داشتند وسط کتاب های رنگ و بارنگ دیگه اینا مثل خط فاصله بودن و هرجای این کتابخونه رو نگاه می کردی این خط خاکستری ردیف شش تایی کتاب ها رو گوشه ی چشمت می دیدی می دونی که کتاب باریک و کم حجمیه و شیش تاش کنار هم درست که خیلی نمیشه ولی خب تونسته بودند فضایی رو اشغال کنند وسط سرخ و سیاه استاندال و چهارجلدی جنگ و صلح چپونده بودشون گفتم چرا از این شیش تا داری برام چیزی رو تعریف کرد که عذاب وجدانش داره مثل خوره میخورتم شاید اصلا باعث شده که این نامه رو بنویسم بخاطر این که از خودم و خودت و همه عصبانی ام گفت موقع ای که دانشجو بودیم و ماها هرروز می رفتیم کتاب فروشی یک بار توی یکی از بعد از ظهرها که منتظر ماها بوده تا بریم دنبالش و باهم ول بچرخیم و حرف بزنیم رفته و توی یکی از کتاب فروشی ها یکمی ول چرخیده کتاب هارو وارسی کرده و دیده پول خریدن هیچ کدوم از رمان هایی که دلش می خواد رو نداره بعد یکهو وسط کتاب های بزرگ فلسفی و تاریخ فلسفه این کتاب باریک سارتر رو میبینه که یکی چپوندتش اونجا می گفت هیچکس انگار حواسش به این کتاب نبوده و همینطوری وسط اون کتاب های غولپیکر داشته میون این همه کتاب اون فقسه له و لورده می شده و تقریبا بالای کتابای ویل دورانت با یک حالت کج و معوجی بین دو تا کتاب داشته کمرش می شکسته این ها عین کلمات خودشه پیش خودش فکر کرده که این یکی کتاب رو میتونه بخره و تا وقتی ما میایم یکمی ازش بخونه و گفت حتی فکر کرده که میتونه بخونه اگه شد کمی پیش ما پز سارتر رو بده و هر دقیقه از سارتر نقل قول بیاره و از این کارها خلاصه میخواسته کتابه رو بخره می گفت تا اون روز فقط جست و گریخته شنیده بوده سارتر کیه و اصلا اصل حرفش چیه من یکی که الان اصلا یادم نمیاد که چی میگفت دقیقا یک چیزایی یادمه از پشت میزش بلند شد و رفت و یکیشو از شیش تا کشید بیرون و وقتی توی دستش بازیش می داد فرناز تمام مدت پهلوی ردیف کتاب های فاکنر تکیه داده بود و دست به سینه با چشم هاش و اون حالت احمقانه اش انگار که خرسی رو موقع پریدن از حلقه ای نگاه کنه نگاهش می کرد و مطمعنم هیچی براش مهم نبود که ماها از چی حرف می زنیم فرناز رو که می شناسی انگار که ازش بپرسی سر سیلندر پورشه رو می خواد یا فرنچ پرس های گرون قیمت انگار کلا به دوتا چیز کاملا بیگانه با خودش نگاه می کرد که هیچ اهمیتی براشون قایل نیست و فقط به این مانتوی تازه مد شده اش که جلوش از زیر سینه هاش باز بود توجه داره و از اینکه این رو تنش کرده خوشش میومد دست به سینه زده بود و واساده بود و مارو نگاه می کرد کمرش رو زده بود به این حاشیه ی کتاب خونه و خشم و هیاهو زیر بغلش بود تقریبا فقط دوتا چشم بود که ماهارو نگاه می کرد که با فاصله از هم ایستادیم و به گونم من یکی حالتی مثل کسی داشتم که هر لحظه منتظره با اسلحه ی مخفی ای چیزی بهش حمله بشه کمی محتاط و گردن عقب داده ایستاده بودم گفت وقتی صفحه ی اول کتاب رو باز کرده تا قیمت رو ببینه احساس بدبختی کرده گفت دلش میخواسته سیگار بکشه و دودش رو توی چشم همه ی آدم های اونجا فوت کنه وسط ردیف های بلندی که تا سقف کتابفروشی بالا می رفتند و تا اون بالا نویسنده ها روی شونه ی هم نشسته بودند احساس تنهایی کرده و دلش میخواسته زار بزنه و بعدش به فکر افتاده کتاب رو یکجوری بدزده ولی یادش افتاده که کتاب ها روی خودشون از این برچسب های دزدگیر دارند کتاب رو سرجاش برگردونده و از کتاب فروشی بیرون زده و حتی به زور به خداحافظی اون یارو پشت دخل جواب داده و از خیر سیگار گیراندن وسط این قفسه ها هم گذشته کتاب رو از دستش گرفتم و داخلش رو نگاه کردم سعید فرناز مثل احمق ها همون لحظه پرسید که مگه قیمتش چند بود لعنتی انگار که براش ماجرا هیجان انگیز هم باشه من با ترس و لرز کتاب رو باز می کردم تا اندازه ای می دونستم که میخوام چی ببینم جدی می گم دوست داشتم کتاب رو باز نکنم ولی نمیدونم تا اینطوری که گفت برای چی کتاب رو از دستش گرفتم و توشو نگاه کردم کسی هم به سوال فرناز جوابی نداد از بس که احمقانه بود اگه می تونی توهم برو و قیمت کتاب رو نگاهی بنداز رفیق فکر می کنم همه ی ماها تا گردن توی قضاوت فرو رفته بودیم و داشتیم مثل احمق های درست حسابی شلنگ تخته مینداختیم تنها تصویری که می تونم از خودمون برای همه توضیح بدم و واضح و زیبا و کامل باشه همینه سعید احمق هایی که وسط جمعیت شلنگ تخته مینداختیم و این کارمون هیچیش هم ساختار شکن و این مزخرفات نبود اصلا ریدم به این ساختار شکنی بابا این چه حرف مفتی بود که ما یاد گرفته بودیم همه اش تقصیر بابک بود از بس نشست و گفت فلان کارگدان ساختار شکنه و ماهم خیال می کردیم از اول زندگیمون باید ساختار بشکنیم هرچی شعرها ساختار شکن تر باشند بهترن الان از همه ی اون شاعرها بدم میاد یک زمانی دیوونه ی شاملو بودم ولی الان دلم میخواد توی صورتش بالا بیارم این چه وحشتیه که داره توجه کردی دهانت را می بویند این چه مزخرفیه که ردیف کرده میخوای مردم رو بترسونی سعید این مایی که اینقدر دورهم نشستیم و توی حرف هامون ریدیم بهش مایی که توی مهمونیمون خیلی محلش نمیذاشتیم چون اون دخترا از قیافه ی لاغر مردنی و خیلی بی تفاوت اون بیشتر خوششون اومده بود مایی که بهش کتاب نمیدادیم و کتابخونه ی کوفتیمون رو کم مونده بود لیس بزنیم مایی که فکر می کردیم کارهاش همه سانتی مانتال و مبتذل هست و مایی که وقتی اون مهمونی رو گرفتیم عمدا بهونه چینی کردیم تا نیاریمش با خودمون و همه ی مایی که ته دلمون هزاربار پیش خودمون گفتیم فلانی خیلی هم آدم حسابی نیست و فکر می کردیم خودمون حسابی حسابی هستیم هیچکدوممون خبر نداشتیم که این آدم توی اون کتاب فروشی وسط قفسه ی کتاب ها وقتی همه ی نویسنده ها در گوشش ور ور می کردند شیش هزارو پونصدتومن پول خریدن اون کتاب لعنتی رو نداشته باورت میشه شیش هزار و پونصدتومن الان پولیه که من ته جیبم درش میارم و میذارمش روی پشخون تا فرناز کم کم بریزشون توی قلکی چیزی بعضی هاشم میریزه توی این صندوق کوفتی صدقات تا به حساب خودش چشمی چیزی مارو پودر نکنه با ضربتش و چشم نخوریم و باورت بشه یا نه من هم مثل ساده دل ها بعضی وقت ها اضافه های پولم روتوی اون میریزم و این مامورهایی که پیرهنشون رو روی شلوارشون میندازند میان و از دستمون میگیرنش و ماهم احساس می کنیم آدم های خوبی هستیم تازه بعضی وقت ها مامور به گربه ی فرناز حساسیت داره و من مجبور میشم گربه رو بردارم و از در بزنم بیرون تا اون خوشش بیاد و بازم بیاد و از ما تعریف کنه و بگه ماهاا آدم های خوبی هستیم که پول هامون رو خرج صدقه می کنیم مطمعنم همه ی پول هارو میذاره توی جیبش ولی سعید ولی بازهم دوست دارم که بیاد آه خدا اگه میتونستم خودم رو از این پنجره همین الان پرت می کردم بیرن چون می دونی چی شد بعد از این همه سال ولی بازهم رفتم و لوش دادم باورم نمیشه که هنوز ازش بدم میاد با اینکه از خودم هم بدم میاد هم از دست خودم عصبانی هستم هم اون هم تو و هم بابک این بابک فکر می کنه کیه تازگی عاشق نقاشی شده و راه به راه از فرانسیس بیکن حرف می زنه مگه همین نبود که ژان لوک گدار گفتنش گوش همه ی مارو خسته می کرد دوست داشتم بهش بگم بعدش میخوای بری طرف چی یادت میاد که اون بعد از ظهرهایی که بعد از دانشگاه توی اتاق تو جمع می شدیم و جیم موریسون گوش می کردیم یک ساعت شروع می کرد برای ما اطلاعات ردیف کردن از این و اون حالا یکساعت درمورد پرتره های بیکن از خودش حرف میزنه و حسابی خسته کننده شده چی فکر کردی پس سعید فکر می کنی ماها همه امون خیلی بلد بودیم من فکر می کنم همه ی ما می دونستیم کسی که این میون مبتذل و بدبخت و سانتی مانتال هست خود ماییم خود ما و خود ما از بس نشستیم و افه اومیدم ادای این رو در بیار ادای اون رو در بیار و فکر کردیم خیلی حالیمونه می دونی فرناز چی میگه میگه اون شیرین احمق هم سراغش رو می گرفته خواهش می کنم برام بنویس تا مطمعن بشم که تو احمق هم مثل گرسنه ها دنبال بدست آوردن شیرین بودی تا از دست اون بقاپیمش خود شیرین هم یه احمق به تمام معنا بود اون قدیس نبود و الانم نیست ولی این وسط ماها بیشتر به خودمون پشت کردیم تا به اون اون به ما پشت نکرد سعید وقتی در رو باز کردم بازهم مثل قبلا باهام سلام علیک کرد ولی ما هم به اون هم خودمون و هم هرچی فکر می کردیم برامون با ارزشه یادت هست وقتی روبروی دریا نشسته بودیم و بهش گفتی تو هم صحبت بهتری برای مهرنوش زن بابک هستی من دیدم که اخم هاش توی هم رفت و نمی گرفت از چی حرف می زنیم ولی ما چیکار کردیم ریختیم سرش بعدها توی خونه ی شما وقتی دور هم جمع می شدیم شروع کردیم با خوشحالی محکومش کردن همه امون دنبال اینیم که یکی رو پیدا کنیم تا همه ی بی عرضگی خودمون رو سرش خالی کنیم و فرافکنی این نفهمیمون رو توی قضاوت کردنش نشون بدیم اون جز خنیدن و آروم حرف زدن و شکه شدن چیکار کرد وقتی داشت توی اون شب توی اون اتاق تاریک دست و پا می زد و الکل و هر کوفتی توی معده اش رو بالا میاورد شیرین داشت قر می داد و بعدها یادمه توی گوشش می گفت همه اش به فکرش بوده کدوم آدم سالمی می تونه به فکر خفه شدن کسی از بالا آوردن باشه و قرش بده و تو بغل یکی دیگه برقصه کدوم یکی از ما اون آهنگ و رقص لعنتی رو از خودمون گرفتیم تا بریم و ببینیم توی اون اتاق تاریک چی برش می گذره حتی ته دلمون از اینکه رفته و جا برای ماها ما نرهای دیگه باز شده خوشحال هم بودیم میدونی کی رفت بالای سرش که مهوش مهوش هم شیش ماه بعدش بهش گفته بوده میخواسته باهاش بخوابه چون خیلی مست بوده و فکر کرده بوده موقعیت خوبیه برای اینکار مهوش از وقتی که اون کتاب میلان کوندرا رو خونده فکر می کنه کوندرا خونه و همه ی کارهاش شده مثل شخصیت های اون تو فکر کرده همه اش همینه می دونی که بابک میخواسته با شیرین بریزه روی هم تو فکر می کنی شیرین واقعا متمایل نبوده اینا رو همه از زبون فرناز شنیدم حتی می دونستی که خود اونم همچین به زن بابک بی میل نبوده البته اینو زن بابک می گفته ولی از کجا معلوم که راست می گه اون احمق ها به خیال اینکه فرناز با این چشم های خسته اش براش مهم نیست که اونا بهش چی میگن سفره ی دلشون رو پهلوش باز کردن و هرچی کردن و نکردن رو بهش گفتن فرناز چیکار کرد اومد صاف گذاشت کف دست من میبینی من از این کارش خوشم اومد خود فرناز هم خوشش اومد ما همه اش همینیم می دونی الان داره از خودم بیشتر و بیشتر بدم میاد که رفتم و لوش دادم ما در حقش جز بدی هیچ کاری نکردیم یادم میاد شبی توی ماشین موبایلش زنگ خورد و وقتی اومد ناراحت بود درکش نمیکردم گفت دوستش از درد عاشقی میشینه پای پیک نیک و توی اون حالش بهش زنگ زده و دلش براش می سوزه سعید تو میتونی دلت برای کسی بسوزه ماها چی شدیم ماها همونایی بودیم که از فاشیست بودن و نبودن داد و قال می کردیم و گلو جر می دادیم ولی اون چی دختر عمه اش رو قبل از این شیرین دوست داشت و بجای اینکه بدنش به این دادنش به یه اسکول درست حسابی که من و تو توی صورتش تف هم نمیندازیم آدمی که جز محدوده ی بازار و پول هیچ کلمه ی دیگه ای بلد نیست من شرمنده ام ولی باید اعتراف کنم باید همه ی ما یک بار برای همیشه اعتراف کنیم هیچ گهی نبودیم و الان هم نیستیم من مسخره اش کردم و گفتم رفیقش بی مایه و از این چیزاست ولی اون فقط ناراحت بود همین رفیقش رو دوست داشت من غبطه می خورم برای داشتن همچین رفاقتی با کسی باورکن میخورم آرزومه می دونی این روزا شیرین رو گاهی اوقات می بینم که به خونه ی ما زنگ میزنه از جایی بو برده ما رفتیم و دیدیمش به فرناز اصرار می کنه که یک روز باهم به دیدنش بریم فرناز شیرین رو مجاب کرده که اگه شد روزی باهم میریم و نیازی نیست هرروز زنگ بزنه خودش یکروزی هماهنگ می کنه ازاون شب ها خیلی سال می گذره سعید چرا همه ی ما که سن و سالمون از اون بیشتر بود حالا به این فکر افتادیم ببخشید که اینقدر غرق در هیجان می شم خودت می دونی که من با نوشتن همیشه هیجان زیادی وجودم رو می گرفت انگار باید هرچی قایم کرده بودم رو بریزم بیرون ولی هیچوقت نتونسته بودم ولی امشب می تونم سعید امشب دارم اعتراف می کنم و واقعا برخلاف همه فکر می کنم اصلا حقم نیست بخشیده بشم توی اتاقم نشستم و این کلمات رو روی این صفحه ی مرده تایپ می کنم و آهنگ بروس اسپرینگستن هم تمام شده صدای فرناز میاد که از دستشویی به آشپزخونه میره و بعد از اون احتمالا باز به دستشویی میره از کارهاش سر در نمیارم من یکی فرناز رو دوست نداشتم و باهاش ازدواج کردم و همیشه چشم هام دنبال شیرین بود توهم بودی مگه نه ولی وقتی اون رو متهم کردیم که با مهرنوش لاس میزنه و با مهوش هم و کلا بدردنخور و مبتذله چیکار کرد رفیق اون فقط ساکت شد فکر کنم سرشکسته شد آدما وقتی سر شکسته میشن چیزی نمیگن دلش شکست ما آدم های بی رحمی هستیم سعید هیچی بدتر از شکستن دل کسی نیست من نمیدونم فقط درک نمی کنم چرا بین ما می موند و به تحقیر شدن خودش تن می داد اخه این چی داشت براش که میون ما می موند ماکه جز تحقیر هیچ کاری براش نمیکردیم ما حتی توی کوچکترین حالت ها هم تحقیرش می کردیم و به بدبختیش میخندیدیم و بعدش هم که با هر مدلی از بقیه یاد گرفته بودیم قشنگ حرف می زدیم و قضاوتش می کردیم اصلا ادبیات چیه مزخرف ترین چیز دنیاست اگه اینی باشه که ما دم ازش می زدیم مایی که دل که نه آبروی اونم از بین بردیم چی مونده از خود ما الان کجا نوشته بوده که باید هرکسی رو که دیدیدم قضاوت کنیم پس خودمون چی این دویدن و حرف زدن های مارو چی ارضا می کرد پس اون خیلی تلاش کرد که نشون بده بین ما وجود داره و ما انکارش کردیم وجودش رو هم حتی به اسم ادبیات به اسم هر کوفتی که بگی حضور آدم درمانده ای رو انکار کردیم درسته اونم رفتارهای ضد و نقیض زیاد داشت ولی یک کاسه بود سعید من حالا می فهمم یک کاسه بود خیلی سرراست تر از ماها ما دور می زدیم همو نمیخوام بگم اون برتر از ما بود ابدا ولی مگه باید کسی برتر از کسی باشه چه نیازی هست به این داد و بیداد کردن ما چرا باید فکر کنیم بهتر از کس دیگه ای هستیم بهش فکر کن بنظرت مسخره نیست هنوز این جا داره بارون میاد درخت ها زیر دونه های بارون خیس شدند و اصلا قشنگ نیستند انگار آدم هایی که لباس هاشون خیس شده باشه و به تنشون چسبیده نیاز به نور و فضای بهتری هست تا این درخت ها قشنگ بنظر بیان سعید نور ماشین ها که روی کف خیس خیابون می فاته بازی نورهای قرمز و خیسی آسفالت قشنگه سعید از درسخت های خیس بهتره مغازه ی تعمیرگاه روبروی ما داره می بنده که بره خونه ولی بنظرم از خیر اون آتیشی که با شاگردهاش جلوی در توی یکی از این سطل های حلبی درست کردند و دورش حلقه زدند نمیتونه بگذره من هم حتی دلم میخواد برم و اونجا پهلوشون بشینم توی این بارون سرد مطمعنم یکی یک استکان چای گرم و خوب به دست آدم میده شاید فکر کنی من فکر می کنم فقط خودم اون کارهارو کردم سعید همه امون اینکار رو کردیم سعید ما یک مشت هیولاییم باید این رو قبول کنی میخوام چیزی رو تصور کنی چیزی رو بخاطر من سعی کنی به چشم بیاری توی ذهنت جلوی پیشونیت بیاری و با چشم هات ببینیش تصویر اتاقی رو که اون توش خوابیده بود توی اون شب مهمونی که حالش بد شد اتاق تاریکی که هر دقیقه توی اون از درد معده به خودش میپیچه و هرچی توی معده اش هست رو میاره بالا تا جایی که زردی صفرا رو روی فرش میبینه هیچکس بالای سرش نیست چراغ ها همه خاموشند صدای جیغ و داد شیرین و من و باباک و همه رو میشنوه هیچکس نمیاد و سری بهش بزنه هر از چندگاهی در اتاق باز میشه و یکی از ماها فقط میپرسه که خوبی ما مطلقا توجهی بهش نداریم صدای موسیقی و صدای ما از بیرون از اتاق توی اون اتاق تاریک میریزه و اون با تمام سلول های تنش دوست داره اونجا باشه میدونه که شیرین حالا دست هاش رو دور گردن دیگری انداخته و میرقصه میفهمه که حالا همه ی ماها بهش پشت کردیم و از چیزی که نداشت داره بیشتر از دست میده این جارو نقطه ی اتمام هرچی که داشت و نداشت می بینه توان ایستادن روی پاش رو نداره و الکل تمام حرکات بدنش رو به دست گرفته یکساعت بعد که تب مهمونی خوابید ماها به یادش افتادیم و توی بغل شیرین مثل کودکی دوساله گریه می کنه از چی هیچکس نمیدونیم فکر می کنیم از مستی دیوونه شده ماها توی اون لحظه حالمون چطور بود سعید خوشحال نبودیم که خوشد رو از بین برده احتمال نمی دادیم که شیرین مال ما باشه موهای بلندش از روی قوس خم شده ی گردنش پایین تر روی کمر لختش بی توجه به اون و حال بدش با بازیگوشی روی کمر عریانش تکون میخورند و اون بالا میاره و درد می کشه و شیرین این موها رو جمع می کنه تا توی کثافت فرو نره و کثیف نشن فردا صبح مثل کودکی روی صندلی میشینه و از درد به خودش میپیچه کدوم یکی از ما دست دور شونه هاش انداختیم و از حالش پرسیدیم میخوام فقط بگی کدوممون هیچکدوممون رفیق هیچکدوممون ولی اون جور دیگه ای بودنش رو نشون داد یادم میاد یکبار حرفش رو می زد می گفت که دلیل بودن امام زمان نبودنشه درواقع می گفت که مردم به این دلیل بودنش رو باور دارند که اون حضور نداره می گفت اگه حضور داشت فراموش می شد از سر نبودنشه که فراموش نمیشه یعنی همیشه معمای بودنش و نوع حضورش برای همه حل ناشده می مونه می گفت امام زمان از سر نبودنش هست اگه بود نمیشد اون رو امام زمان یا کسی که موعوده خطاب کرد می گفت عیسی هم همینطوره اگه عیسی رو دفن می کردند و همه سر مزارش زار زار گریه می کردند دیگه کسی عیسی رو به یاد نمیداشت عیسی رو فراموش می کردند و نهایتا کتاب ها از اون به عنوان یک متفکر یاد می کردند که جز دوستی چیزی رو از مردم طلب نمیکرد ماها حوصله امون سر می رفت همه اش می گفتیم فاکنر همه اش می گفتیم داستایوفسکی و کافکا و فلان و بیسار لعنت به ما برام بنویس حتما سعید نمیتونم این نامه رو غرق در محبت های ارسالیم بکنم این نامه اعتراف من بود سعید وقتشه همه ی ما اعتراف کنیم سعید الان احساس سبکی می کنم دلم میخواد برم و پیش اون تعمیرکارها بشینم درسته که اونقدر که فکر میکنم بهم خوش نمیگذره میرم پایین و اون بارون حسابی سرده و یخ می کنم چای هم ندارن ولی میتونم خودم یه فلاکس ببرم باهم بخوریم که ولی مطمعنم من رو که ببینند که فلاکس به دست از خیابون رد میشم و به طرفشون میام حسابی گیج میشن فکر نکنم خیلی از اینکه یکی مثل من با عینک گرد و موهای جلوی سر ریخته با قر و فر لباسای تمیز پیششون بشینه و براشون چای بریزه استقبال کنن مطمعنم حرف های خصوصی و باحالشون رو تا وقتی که من اونجام نصفه کاره میذارن و خدا خدا میکنن که من هرچی زودتر گورم رو گم کنم و برم تا بتونن دور آتیش از زن ها و باسن های بزرگشون حرف بزنن یا از رینگ و سر سیلندرهای قوی و نمیدونم از این جور چیزا که بین خودشون حسابی طرفدار داره بگن لعنت بهش راستی تازگی ها یکی از این نمایندگی های ایکیا اینجا باز شده این سوُدی ها تصمیم گرفتن بیان و ایران رو امتحان کنن بنظرم بهترین جای دنیا براشون ایران باشه ماهارو باید بشناسن خونه های قشنگ وسایل زیاد فرش و در و دیوار و همه جامون باید قشنگ باشه و چیز میز و خرت و پرت آویزون باشه و توی همه ی اتاق ها باید میزهای به قول خودمون شیک و باکلاس وجود داشته باشه با یک عالمه خنزر پنزر روی اون فرناز که از در و دیوار که سیر شد افتاده جون یخچال یک روز مثل حیون خونگیش روپوش صورتی با گل های زرد تن یخچال می کنه یکروز برای دسته هاش دستکش های پوست صمور میخره و دستشون می کنه یکروز همم برای قفسه های داخلیش گل باورت میشه گل برای توی یچخال دلم میخواد یکمی بخندی ولی تو دوست داری یخچال رو که باز می کنی ساندویچ کالباس آماده پیدا کنی یا گلدونی با گل های شمعدونی من دیگه عقلم قد نمیده دقیقا کجای این گل توی یخچال میتونه جالب باشه خلاصه این نمایندگی رو رفتم سر زدم و روی همه ی صندلی هاش لم دادم یک بار نه و تقریبا ده باری رفتم و همه ی صندلی هاش رو امتحان کردم و بالا و پایین کردم و اندازه اشون رو با میز کوچیکی که توی خیالم بود رو امتحان کردم تا آخرش یکی خریدم که عکسش رو برات فرستادم که می تونی ببینی من روی صندلی نشستم و تی شرت تنم رو هم از این مغازه ی آدیداس خریدم هنوز هم نارنجی رو می پرستم ببین چقدر به عینکم میاد فرناز می گه اگه موهای پرپشتی داشتم خیلی قشنگ تر می شد ولی کی دیگه حوصله داره دست توی موهاش ببره رفیق هان هنوز هم دلم رضا نمیده که نامه رو با حرف های زیبا و و مهر و محبت بدرقه کنم ولی سعی کن زودی بیای و بریم و اون احمق روانی رو ببینیم محتوی ورقه ای که کش رفتم رو برات نوشتم بخون و بهم بگو نظرت چیه به یاد من یک نخ ماربرو روی یکی از پل های قشنگ شهرتون آتیش کن رفیق و دودش رو هم از سوراخ کنج لبت فوت کن بیرون دوست دارت پ ن این ایمیل رو بعد از خوندن پاک کن شاید وقتی برگشتی دیگه همون آدم ها نباشیم و دوست ندارم روزی چیزی از من و این حرف هام با خودت داشته باشی و بکوبونیش توی صورتم الان که این هارو می نویسم احساس می کنم از خریدن این صندلی راضی هستم و فرناز هم داره توی اتاق آخری خونه امون نمیدونم با کی تلفن صحبت می کنه شاید شیرین باشه که باز زنگ زده و داره با حرف های بی ربط راهی پیدا می کنه که بحث رو بکشه به اون این رو هم بخون همین الان بخون بعدا دیگه فایده نداره حالا خیال میکرد که می تواند همه چیز را ببیند توی کوچه آن جوانی که کتاب هایش را آتش زده بودند و داشت خانه را ترک می کرد را دید و بعدتر زنی را که داشت سراسیمه از خانه بیرون می رفت و نمیدانست کجا می رود و او هم نمیدانست و فقط دیده بود که پاهای بلندش انگار نوید رسیدن به آن صورت زیبا را خیلی زود می داد و خود زن هم از این خبرداشت و یا مردی که داشت توی محله ها تقریبا هرروز اینطرف و آن طرف ول میچرخید و دیوارها و ساختمان ها را چنان نگاه میکرد که انگار منتظر است دری پنجره ای یا دریچه ای روبه او باز شود مردی که کاهوهای تازه می فروخت و داشت روی دست هایش که بالشت سرش روی میز شده بودند چرت می زد و ماشین ها با سرعت و ویژ ویژ کنان از کنار او رد میشدند و بعد پسری را دید که درب و داغان و با لباس های پاره چیزی طلایی رنگ را مثل کاپ قهرمانی مسابقات بین مدرسه ای دو را در دست گرفته لنگان لنگان طول کوچه را بالا میرود خودش را می دید که یکجایی میان شهر ایستاده و دارد به آسمان و آبی محدودش میان این آسمان خراش هایی که میخواستند به سقف آسمان برسند نگاه می کرد تا متوجه شود که چقدر دیگر باران است چقدر دیگر آسمان ابری یعنی چقدر دیگر مجبور میشود یکجایی زیر سایبان مغازه ای بایستد و سیگار دود کند و با آزادی ای که به دنبال بی هدفی برایش آمده بود مردم را شهر را خودش را نگاه کند و بعدتر هم حساب کتاب کند و ببیند چقدر دیگر باید زیر چشم های مغازه دارهایی که توی دهانه ی مغازه هاشان ایستاده اند تند تند خیابان را تا خانه بدود متوجه شده بود که هرچقدر بیشتر شهر را پیاده راه می رود انگار یک نفر دیگر را توی خودش به حرکت وا میدارد انگار خودش هم مثل پیاده روها ادامه پیدا میکنند و بعد آدم ها توی او راه می روند از همین بود که وقتی می ایستاد حس میکرد سنگین شده انگار همه ی آن خیابان ها و پیاده رو ها با آدم ها و ماشین ها سگ های ولگرد و گربه هایی که کنار دیوارها راه می رفتند یکجا همه باهم یکدفعه توی او میریزند و همین سنگینش می کرد حس میکرد هر قدمی که برمیدارد توی سر خودش برمیدارد صدای رعد و برق که آمد قدم هایش را تندتر کرد و سعی کرد یکی از دگمه های پالتو اش را ببندد جادکمه ای تنگ کار را عقب انداخت و چند رشته باد توانستند توی پهلوهاش بخزند روی ردیف سیم های برق بالای درخت ها شش گنجشک روی سه ردیف سیم که مثل خط کشی دفترهای مدرسه بودند نشسته بودند و رو به هم جیک جیک می کردند بعد یکیشان انگار گفت میرود به کارهاش برسد و جیکی روبه باقی کرد و از سیم پرید بقیه با نگاه آدم های علاف سر کوچه رفتنش را دنبال کردند و باز صحبت های خودشان را سر گرفتند بالای سرشان آسمان داشت از ابرهای سرمه ای رنگ پر میشد و سقف آسمان تا روی پشت بام خانه ها پایین آمده بود تا نزدیکی دیوار مدرسه ی دخترانه ی سر کوچه ی روبرویی اش رسیده بود و نوک گدسته های مسجد دلگشا توی ابرها فرو رفته شکم تیره ی ابرها را قلقلک می داد خیابان چمران از دم در بیمارستان هفده ی شهریور آویزان بود و ته آن به کاروانسرا می رسید که حالا کارگرها داشتند از پله های چوبی تکه داده اشان به دیوار سنگی که از روی آن دیوارهای کهنه ی کاروانسرا را گچ کاری می کردند پایین می آمدند و آخرین شعاع آفتاب بعد از ظهر روی آن ها و روی قوسی دیوار قسمت دیده بانی کاروانسرا که می تابید وصله پینه های لباس هاشان را فاش می ساخت و گچ دیوار هارا با خونی رنگ پریده سرخ می کرد و برای لحظه ای خاطره ی همه ی دلمردگی های پاییز را دور می کرد نوشته

Date: February 28, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *