سلام من هجده سالمه در یکی از شهرستانای اطراف اراک زندگی میکنم همراه مامانم پدرم توو معدن کار میکرده وقتی ده سالم بود زیر اوار موندو فوت کرد البته من چیزه زیادی از پدرم یادم نمیاد دایی هام کمکمون کردن و هوای مامانمو داشتن تا ازدواج نکنه چون واسه اونا ننگ بود خواهرشون صیغه ای بشه یا با یکی دیگه ازدواج کنه این رسما توو خیلی از خانواده ها هست تابستون بود معموا توو شهر ما همه پسرا تابستونا میرن سر یه کاری که مشغول باشن من داشتم توو خیابون میرفتم که روو دره یه اهنگری دیدم نوشته به یک شاگرد نیازمندیم منم رفتم صحبت کردم صاحبش یه مرد چهل ساله هیکلی بداخلاق بود قرار شد از فردا برم اونجا اوستام اسمش جواد بودو خونشون یه خیابون قبله ما بود قرار بود فردا بیاد دمه خونه هم با مامانم حرف بزنه هم منو ببره سره کار تا در زدن رفتم درو وا کردم سلام کردم گفت بگو مادرت بیاد منم صداش کردم مامانم یه زنه سیو چهار پنج ساله سبزه و تقریبا چاق هستش تا اومد سلام کرد دعوت کرد اوسام بیاد توو اما اوستام قبول نکرد یه مقدار که صحبت کردن به من گفت سوار شو بریم توو مسیر ازم سوال کرد بابات کجاست منم گفتم فوت شده گفت خدابیامرزه یعنی الان تو با مادرت تنهایی زندگی میکنید گفتم اره گفت ای بابا خیلی سخته که یه مقدار وارد جزییات شد منم هرچی میدونستمو گفتم توو چن روز اول هوامو خیلی داشت همش از مادرم سوال میکرد یا وقتی که میومد دمه در دنبالم میگفت مادرتو صدا کن کارش دارم مادره منم میومد با یه چادر رنگی دمه در هر ازچندگاهی چادرشو باز میکرد و میبست من خیلی شک نداشتم به اوس جواد اخه ادمه زحمت کشی بود از طرفی هم به مادرم اطمینان داشتم تا حالا با مرده غریبه ندیده بودم اینجوری گرم بگیره و این صحبت کردن با اوس جواد رو گذاشتم پای اشنا بودن و اینکه من پیشش کار میکنم کم کم روابطشون داشت نزدیکتر میشد مثلا اوایل اگه مامانم چیزی میخاست زنگ میزد مغازه میگفت گوشی بدید به مرتضی یعنی من به من میگفت اما این اواخر به اوستام میگفت هرچی میخاست اوس جواد هم هربار با مامانم حرف میزد فقط میگفت چشم چشم یه روز هم مامانم اومد دره مغازه به من سر بزنه اوس جواد اوردش توو به من گفت پسر بپر برو ابمیوه بگیر بیا من رفتم تا برگردم دیدم اوستام داره حرف میزنه مادرمم تقریبا خجالت کشیده و با لبخند داشت میگفت شما لطف دارید اوس جواد خلاصه اونروز گذشت رابطه مامانم با اوستام به شکلی شده بود که خودم شک کرده بودم اخه مامانم به خودش میرسید و زمانی که اوس جواد میخاست بیاد دنبالم اماده میشد میومد توو حیاط پرسه میزد یه چندباری بهش گفتم برو توو تو چکار داری هی میای با اوستام حرف میزنی مامانم هم با لحن مهربون گفت عزیزم نگران توام خب هی سفارشتو میکنم منم توو دلم گفتم اره تو راس میگی تقریبا به رابطشون پی برده بودم اما نمیتونستم کاری بکنم تابستون تموم شدو من رفتم مدرسه اوایله مهر بود هیچوقت یادم نمیره معلم پرورشیمون اومد گفت هنوز معلمتون نیومده خیلی یواش تا اینو گفت همه باهم داد زدیم هورا کیفامونو ورداشتیم از مدرسه زدیم بیرون رفتم به سمت خونه میخاستم کیفمو بندازم بعد برم زمین خاکی فوتبال بازی کنم که موتوره اوسامو دیدم دمه در شاکی شدم در زدم بعد چند دقیقه مامانم با صدای بلند گفت کیه گفتم منم باز کن هیچی نگفت یه مقدار معطل شدم تا در باز شد دیدم اوس جواد داره خداحافظی میکنه که بره تامنو دید سلام کرد خیلی عادی و رفت من به مامانم گفتم این اینجا چکار میکرد یه مقدار پول نشون داد گفت بنده خدا مرده خوبیه اومده بود حساب کتاب تورو بده اون لحظه انقدر لجم گرفته بود که میخاستم قاطی کنم گفتم مادره من ننیتونست یه وقتی بیاد که من خونه باشم مادرم گفت وا این حرفا چیه بنده خدا سرشو بالا نمیاره انقدر چشم پاکه یه دقیقه هم نشست و زود رفت اونجوری نگو پسرم اوس جواد خیلی مرده خوبیه منکه دیگه عصبانی شده بودم اما نمیتونستم چیزی بگم زدم بیرون از خونه و میدونستم که اینا باهم رابطه دارن اما هیچ جوره نمیتونستم کاری بکنم یعنی حریف مامانم نمیشدم هربار که حرف میزدم با مهربونی خرم میکرد یه روز ظهرداشتم میرفتم زمین خاکی از در مغازه اوس جواد رد شدم اصلا دوس نداشتم باهاش روبرو بشم اما یه نگاه ریز انداختم دیدم نیست و فقط شاگردش دره مغازس یه لحظه شک کردم اخه اوس جواد عمرا مغازشو ول نمیکرد یه حسی بهم گفت این رفته خونه ما سریع برگشتم خونه از لوله گاز گرفتم رفتم بالا پریدم توو حیاط خدا شاهده قلبم داشت میترکید خونه ما یه حیاط داره سمت چپ چنتا اتاق هست سمت راست یه اشپزخونه و زیرزمین رفتم یواشکی توو اتاقارو دیدم خبری نبود رفتم نزدیک زیرزمین دیدم سکوت محضه از پله هاش رفتم پایین توو زیر زمین لباسشوییمون با رخت چرکا هست با چندتا لگن وقتی پله هارو تا نصفه اومدم پایین سرک کشیدم دیدم مامانم خم شده روو لباسشویی اوس جواد از پشت داره میکنتش وااااآی سرم گیج رفت نفهمیدم چی شد میخاستم بمیرم اومدم بالا بقدری حالم بدبود که نفهمیدم کجا رفتم نمیتونستم برا کسی تعریف کنم تا اینکه رفتم خونه مامانم گفت سلام پسرم کجا بودی محل ندادم رفتم توو گرفتم خوابیدم یه چن روزی روم نمیشد توو روش نگاه کنم و وقتی حرف میزد یا قربون صدقم میرفت حالم ازش بهم میخورد خلاصه به همین شکل گذشت تا اینکه یه بار غروب خوب بودم از خواب بیدارشدم دیدم هیشکی خونه نیست رفتم توو فکر یه مقدار حشری شدم اومدم دیدم چادره مامانم هست اما خودش نیست سریع رفتم دره زیرزمین دیدم اوس جواد وایساده مامانم داره ساک میزنه براش اینبار بدم نیومد وایسادم نگاه کردم اوس جواد با اون هیکلش مامانمو بلند کرد روو کمر خوابوند روو رخت چرکا خودشم افتاد رووش صدای اخ و اوخ مامانم بلند شد بعد چند دقیقه بلندش کرد ایستاده از پشت گذاشت تووش مامانم یه جیغ کوچیک کشیدو شروع کرد اه ناله کردن که اوس جواد هلش داد روو لباسشویی و مامانمو خم کرد شروع کرد خوردن کونه سبزه مامانم مامانم توو اوج بودو داشت لذت میبرد موهای خودشو چنگ میزد بعد اوستام بلند شد کیرشو تنظیم کرد خیلی یواش گذاشت دره مامانم مامانم یهو انگار برق گرفتش گفت وای نه نکن اما اوس جواد انگار نمیشنید خیلی یواش و با حوصله داشت فرو میکرد توو کون مامانم از چهره مامانم معلوم بود خیلی ترسیده و درد زیادی رو تحمل میکنه توو همون حین اوس جواد به اوجش رسید نیمه کاره رها کردو کشید بیرون ریخت روو زمین منم که دیگه تبدیل شده بودم به مجسمه یهو به خودم اومدم دیدم توو خیابونا دارم میچرخم دیگه هیچ حسی نسبت به مادرم ندارم برام بی ارزشه نمیتونم قبولش کنم کاش هیچوقت توو اون حالت نمیدیدمش کاش اصلا فضولی نمیکردم یا اصلا بهش حق میدادم چمیدونم کلا قاطی کردم درسام افت کرده گوشه گیر شدم یادش میوفتم همه جام داغ میشه خیلی رووم تاثیر گذاشته سعی کردم اینو تعریف کنم براتون تا شاید با نظراتتون یه کم اروم بشم خواهش میکنم فحش ندید چون به اندازه کافی ناراحت و داغون هستم نوشته مرتضی
0 views
Date: August 23, 2018