سلام و خسته نباشید میگم به همه کار بر های عزیز من محمدم ۲۵ سالم هست این داستانی که میخوام برا تون بگم میشه مال پنج سال پیش که من ۲۰ سالم بود تازه رفته بودم دانشگاه من تا ۱۹ سالگی با هیچ کسی نبودم یعنی دوست دختر داشتم ولی فقط در حد اس یا لب هیچ خب برم سر اصل داستان من با ارشک رفیقم خیلی کس بازی میکردم همش تو خیابون دنبال دختر بازی بودیم داستان از اینجا شروع شد که یه شب بعد این که از کلاس زبان اومدیم تو خیابون با ارشک رفیقم دنبال چند تا دختر افتادیم که خیلی پا میدادن بعد از دور دور به بالاخره شماره شون رو گرفتیم البته من خیلی از دخترا خوشم نیومده بود بخواطر همین ارشک با دختر دوست شد که اسمش عسل بود ما بهش میگفتیم هانی بعد ارشک رابطش با هانی خیلی خوب شده بود یه روز منو ارشک باهم داشتیم در مورد دخترا و دوست دخترا مون حرف میزدیم که چه کار ها کردیم میخندیدم که ارشک گفت محمد میدونی این هانی با مامانش زندگی میکنه باباش طلاق گرفته من یه جورایی بعد از این که ارشک این حرف رو زد رفتم تو فکر مامان هانی یه جورایی خیلی دلم میخواست اون کس مامان هانی رو حالی بدم به ارشک گفتم ارشک باید برم رو مخ مامان هانی هر جوری شده باید برنامه شو ردیف کنیم ارشک گفت باشه بزار ببینم مامانش پایه هست یانه بعد چند ماه تولد ارشک بود هانی به من زنگ زد گفت میخوایم ارشک رو سوپرایز کنیم بهش نگو منم گفتم باشه ابجی خیالت راحت از این حرف ها بعد گفتم ابجی جون کجا تولد هست گفت خونه خودمون وقتی این کلمه رو شنیدم داشتم پرواز میکردم گفتم جون فکر کنم بشه حرکتی زد بعد رفتم با ارشک هماهنگ کردم که از رو برنامه برم جلو رسید تا شب تولد من هم حسابی به خودم رسیدم تا یه جورایی خود نمایی کنم اونجا بعد به ارشک گفتم میخوای مشروب ببریم اونجا مست بشیم راحت تر میتونیم خودمون رو وقف بدیم ارشک هم قبول کرد خوب رفتیم تولد هانی واقعا سنگ تموم گذاشته بود من ارشک هم خیلی تعجب کرده بود که هانی این قدر خرج کرده باشه بعد از کلی بگو بخند رقصیدن مست کردن با همه بچه ها نشستیم به بازی شجاعت البته مامان هانی رو هنوز درست ندیده بودم با هاش اشنا نشده بودم که هانی مامانش رو بهمون معرفی کرد واقعا یه زن تمام بود سینه های کرد البته ۷۵ بودن ولی کونش خیلی بزرگ بود و یه اندام ورزش کاری داشت که دهن منو اب راه انداخته بود کلا خیره شده بودم به صورت زیباش ما با بچه ها داشتیم بازی میکردیم که بازی خیلی گرم شده بود من بلند شدم گفتم هانی مامانت نمیاد بازی اون گوشه نشسته من احساس غریبی میکنم بخدا هانی که یکم تعجب کرده بود بخواطر این حرف من مامانش هم از روی خجالت گفت باشه منم میام بازی ولی کارای سخت نمیکنم ها منم که تله رو پهن کرده بودم فقط دنبال این بودم که من شاه بشم به مامان هانی دستور بدم که هر کار کردیم نشد بعد از این که خیلی بازی جدی شد ارشک پادشاه شد مامان هانی باید انجام میداد من به ارشک رسوندم که به مامان هانی بگو بوسم کنه ارشک هم خیلی سرخ شده بود اون لحظه به مامان هانی گفت مامان هانی یکم ناز اورد بعد گفت باشه اومد که لپ منو بوس کنه من روم رو برگردوندم یه لحطه لبش خورد به لبم ولی چه لحظه ای بود مامان هانی از خجالت اب شده بود بعد از این که بازی تموم شده خیلی باهاش گرم کرفتم خیلی رو مخش کار کردم ازش سوال کردم که چه کار میکنید از این حرف ها که فهمیدم ۴۰ سالشه که اصلا بهش نمیخورد وقتی ۱۸ سالش بوده عروس شده الان هم منشی دکتر کار میکنه اسمش هم شبنم هست من ذوق مرگ شده بودم که راهی پیداکردم که یه زن بیوه رو گیر بیارم که بتونم همش به جای حکم لازم ازش استفاده کنم اون شب هم تموم شد بعد چند روز که گذشت به ارشک گفتم ارشک بیا یه برنامه بریزیم با هانی مامانش بریم خارج از شهر ارشک هم گفت فکر خوبی هست چادر میزنیم من هم هانی رو میکنم تو هم میتونی مامان هانی رو جر بدی برنامه اوکی شده بود همه چی رو اماده کرده بودیم صبح ساعت هفت حرکت کردیم با مامان هانی رفتیم خارج از شهر رفتیم کنار گوه چادر زدیم بعد از کلی بگو بخند غذا درست کردن به ارشک گفتم ارشک بریم بالای گوه ارشک گفت باشه مامان هانی هم که ورزش کار بود گفت قول میدید خسته نشید ما هم زیدم زیر خنده ارشک دست هانی رو گرفت سریع از گوه رفتن بالا قایم شدن پشت تپه ها که حالی بکنن منو مامان هنی هم داشتیم از کوه میرفتیم بالا که مامان هانی خیلی خسته شده بود گفتم چی شد شما که میخواستید مسابقه بدید خندید گفت تو خودت رو بامن مقایسه میکنی جون من من بهش نگاه کردم گفتم نه شما جون نیستید گفت من جون نیستم خوب موندم گفتم ماشالله خیلی خوب موندید ادم فکر میکنه ۱۴ سال اندی دارید فقط اندی یکم زیاده زد زیر خنده گفت بیا کمکم کن منم دستش رو گرفتم اروم اروم رفتیم بالای گوه رسیدم سر قله واقعا هوا خودب بود بعد نشستیم باهم داشتیم حرف میزدیم که دیدم سرش رو گذاشت رو پاهای من گفت وای خیلی خسته شدم من خیلی تعجب کردم این کارش خیلی رو دلم نسشت داشت باهام حرف میزد که موضوع رو بردم طرف اون شب تولد که بوسش کردم گفت خدا مرگت نده خیلی خجالت کشیدم منم گفتم ببخشید نمیخواستم خجالت بکشید فقط میخواستم شوخی کنم گفت اره جون عمت این رو که گفت من لبم رو گذاشتم رو لبش واقعا تو عمرم هیچ کدوم از دوست دخترام این جوری لب نداده بودن زبونم رو میخورد واقعا یه زن پخته بود خیلی خوب لب میگرفت بعد از لب گرفتن ازش گفتم الان هم خجالت میکشی گفت خیلی خری محمد تو نمیفهمی من یه زن تنهام که هر حرکت تو منو تحریک میکنه من دیگه ایمان پیدا کرده بودم که میکنمش بالایه کوه حسابی مالوندمش حسابی داغ شده بود سینه هاش رو میخوردم داشت از شهوت میمرد میگفت خیلی داغی عوضی هی منو شهوتی تر میکرد با حرف هاش بهش گفتم دوست داری کس تو جر بدم گفت اینجا این قدر منو داغ کردی غلط میکنی جرم ندی این رو که گفت شروار شو کشیدم با دستم کس شو میمالوندم خیلی کسش اب داده بود شرتش خیس خیس بود بعد بهش گفتم بیا برام ساک بزن گفت باشه زود اون کیر تو نشونم بده تا بخورمش برات من شروارم رو کشیدم پاین اونم فوق الاده ساک میزد بدون این که حس کنم دندون تو دهنش هست وای دلم میخواست فقط ساک برام بزنه خیلی شهوتی شده بودم بعد دو سه دقبقه گفت نمیخوای جرم بدی گفتم چرا که نه شروارش رو تا اخر کشیدم پاین وای چه کس نازی داشت این کس دختر ۱۷ ساله واقعا خوش فرم بود اروم اروم اول کیرم رو به کسش مالیدم بعد اروم کردم تو خیلی کسش تنگ بود واقعا داغ بود کسش انگاره تمام شهوتم میخواست توش خالی بشه کیرم داشت خیلی حال میکرد کس خیلی تنگی داشت از هرچی کون هم تنگ تر بود واقعا لذت کس کردن رو داشتم تجربه میکردم اون بهترین کس ی بود که داشتم میکردم واقعا تنگ داغ بود وقتی داشتم میکردمش یه دفع دیدم از پشت داره بازوم رو فشار میده دیدم اب داغ داره از کسش میاد بیرون میلرزید منم با دیدن اون لحظه تمام ابم رو تو کسش ریختم واقعا حال کرده بودم خیلی خوب بود بعد از چند دقیقههمون بالای کوه تو بغل هم بودیم باهم لب میگرفتیم دقیقا این تازه عقد کرده ها بعد از این که لب مون تموم شد من دوباره سیخ کرده بودم بهش گفتم میشه برام ساک بزنی اونم قبول کرد دوباره شروع کرد به ساک زدن بعد از ربع ساعت ابم اومد ریختم توی دهنش همه ی ابم رو خورد واقعا خوشم اومده بود ازش خیلی جیگر شده بود البته بعد از این که از کوه اومدیم پاین فهمیدم ارشک با هانی دعوا شون شده بعد دیگه اشتی شون دادیم رفتیم خونه بعد از اون روز هر موقع احساس تنهای میکردم بهش زنگ میزدم میرفتم پیشش واقعا زن نمونه ای بود خاک تو سر شوهرش که ولش کرده بود البته بعد از هشت ماه که باهم بودیم ازدواج کرد با یه کار منده بانک واقعا هم خوشحالن منم از وقتی فهمیدم ازدواج کرده دیگه زنگش نزدم الان هم که اینو مینویسم باز دلم خیلی براش تنگ شده ولی بعضی چیز ها همیشه نیستن تو زندگی پس همیشه سعی کنین بهترین استفاده رو از روز ها و ساعت ها سر کنین به امید روزهای پرو از شادی برای همه ی کا ر بران مرسی که وقت گداشتید ممنونم روز خوش نوشته
0 views
Date: December 12, 2018