ماموریت جنوب (2)

0 views
0%

چند روز بعد حدود ساعت ده صبح بود که مریم زنگ زد .و خواست که من به آژانس کار یابی برورم من هم رفتم
وقتی وارد اتاق شدم یک دختر حدود 20 ساله و یک پیرمرد که دستاش گواهی میداد با این سن هنوز کار میکنه توی اتاق مریم بودند دخترک که سلیمه نام داشت رنگ و رو نداشت وموهای صورت وابروش نشون میداد که در چه محیطی بزرگ شده لباسهاش کهنه بود وچادری کهنه به سر داشت ولی نگاه دقیق نشون میداد باید بدن زیبا و دلفریبی داشته باشه ولی با این حال من یکه خوردم واز دست مریم به شدت عصبانی شدم وخواستم اونجارو ترک کنم ولی مریم با اسرار نگهم داشت و برام گغت که چند سالی پیش پدر دختر در معدن مرده و مادرش که کسی رو نداشته هزینه زندگیش رو بده مجبور به ازدواج شده ودخترک رو پیش پدر بزرگ پدریش گذاشته و به روستای شوهرش رفته از اونجائی که پدر بزرگش کارگر مزرعه بوده وضع مالی بسیار بدی در رو ستایی که زندگی میکنند داشتن خلاصه فقر و نداشتن راهنما باعث شده دخترک فریب یک راننده کامیون گندم کش رو بخورد وبه بهانه کار وتحصیل با او برود ولی راننده کامیون بعد از چند ماه این دست واون دست کردن و تجاوز کردن های پی در پی اورا کیلومترها دور از خانه رها میکنه. دختر بدبخت که دیگر روی برگشت به خانه را نداشته چند بار وادار به تن فروشی میشود ولی بالاخره توسط مامورا به پدر بزرگش تحویل داده مشیه ولی در روستا پدر بزرگ نه تاب تحمل حرف مردم رو داشته نه وسع مالی دادن خرج دختر رو به همین خاطر به شهر اومده تا اون رو برای کلفتی به یک خانواده شهری بسپارد .مریم او را راضی کرده بود که چون دخترک جوان وزیباست نمی تواند همین طوری به کسی اطمینان کند وحتما باید اورا به کسی بسپارد که شرط عقد دختر را هم قبول کند .
باشنیدن این توضیحات با اینکه میدونستم که قبول این مسئولیت برایم بسیار گران تمام خواهد شد ولی تحت تاثیر مشکلات دخترک قبول کردم وبیشتر به فکر کمک به او بودم نه چیز دیگر .خلاصه کل مراسم همان روز عصر انجام شد ودخترک در کل این زمان حتی یک کلمه هم حرف نزد وبعدها به من گفت در تمام آن چند ساعت احساس حقارت زیاد داشته و با خودش عهد کرده بوده به محض رفتن پدر بزرگ خود کشی کند. تنها زمانی که پدر بزرگ بدون هیچ احساسی در حال خدا حافظی بود دخترک جلوی من آمد ومن را آقا خطاب کرد وگفت پدر بزرگم از یک از اشناها برای هزینه آمدن به شهر بیست هزار تومان قرض کرده اگر امکان دارد این رابه او بدهید واز حقوق من کم کنید من که انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودند در حالی که احساس درد عمیقی وجودم را فرا گرفته بود مبلغ یکصد هزار تومان به پیرمرد دادم ودیدم که پیرمرد در هنگام دریافت این پول نابود شد ولی وضع فجیع مالی اش اجازه نداد این پول را رد کند وفقط به دخترک گفت اگر مرا میکشتی بهتر بود!!!!!!
خلاصه به سحر زنگ زدم وازاو خواستم همان شب دخترک رابه آرایشگاه ببرد و بعد از آن چند دست لباس راحتی و مانتو شلوار برای او بخرد وشب سلیمه را به خانه من بیاورد .وخودم به همراه مریم به خانه رفتیم تا قبل از برگشتن سحر و سلیمه من جبران لطف مریم را بکنم مریم به محض رسیدن به خانه هرکار که دوست داشت بامن کرد واصلا برایش مهم نبود من توی این دنیا نیست وتمام فکرم پیش سلیمه است ومنتظرم ببینم بعد از دیزیان سحر او چه شکلی میشود.خلاصه مریم کارش تمام شد و ازمن خواست که ازو تشکر کنم وسر قولی که به او داده بودم بماند من هم هرچه او خواست گفتم و هر قولی میخواست دادم موقع رفتن که شد با خودش گفت هنوز یک ساعتی وقت دارم و خواست دوباره بساط عیش خودش را مهیا کند ولی دریغ که هرچه کرد این دسته جادو عمود نشد و مریم را در حسرت دادن دوبار گذاشت

Date: February 3, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *