ماموریت جنوب (3)

0 views
0%

حدود 8 شب بود که سحر زنگ زدو گفت کارشون تمام شده دارند می آیند وبرای شام پیتزا گرفته اند بیصبرانه منتظر دیدن ظاهر جدید سلیمه بودم مریم را راهی کردم رفت چند دقیه بعد سلیمه وسحر آمدند . سلیمه با اینکه صورتش بخاطر برداشتن موهای زائد حسابی سرخ شده بود ولی باقبلش قابل مقایسه نبود به محض رسیدن سحر پیشنهاد شام خوردن داد منکه بعد از عملیاتی که با مریم داشتم وپدر من رو در آورده بود بسیار گرسنه بودم یک پیتزای کامل خوردم سحر مثل همیشه برای اینکه ویترینش به هم نخوره کم خورد سلیمه هم با اینکه از صبح چیزی نخورده بود یک تکه بیشتر نخورد وبعد از شام به اسرار سحر رفت که دوش بگیرد وقتی سلیمه به حمام رفت سحر به من گفت خوب تیکه ای گیر آوردی و کلی از سلیمه وبدن سکسیش تعریف کرد وگفت نگاه به این ظاهر پریشون نکن از من که یک متخصصم بپرس .سحر گفت اگر امشب با من برنامه ای نداری برم ومن هم گفتم نه حالش نیست سحر هم با نیش خندی جواب داد چیه نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار و من با خنده گفتم نه این مریم از خدا بیخبر منو چلونده وفقط میخوام بخوابم وبه این ترتیب سحر خداحافظی کرد ورفت من موندم وسلیمه بعد از چند دقیقه دخترک از حمام بیرون اومد وحوله رو طوری به خودش پیچیده بود که من رو در حسرت چشم چرونی گذاشت بعد هم به اتاقش رفت بعد از چند دقیقه در حالی که یک شلوار نسبتا گشاد و یک پیرهن سفید رنگ به تن داشت از اتاق اومد بیرون الحق که سحر راست گفته بود دخترک بدون یا ذره آرایش از تمام تیکه هایی که توی 26 سال عمرم دیده بودم سر بود سحر خوش سلیقه بود لباسها ومدل موهای سلیمه واقعا برازنده اون قدوهیکل بود من در زیبایی سلیمه غرق شده بودم نفهمیدم چقدر طول کشید ولی از تماشای اون سیر نمیشدم کمی که گذشت درخترک در حالی که انگار داشت جان میداد با صدایی لرزان وسرد گفت اگر باید کاری انجام بدهم آماده ام.منکه انگار از خواب پریده بودم در حالی که نمیتونستم چشم از اون همه زیبایی وهماهنگی که در خلقت سلیمه به خرج رفته بود بردارم گفتم چی ؟نه شما امشب کاری ندارید فردا به کار های خونه برسید دخترک هم مثل آهویی که از دام صیاد رهیده بود گفت پس میتونم به اتاقم برم گفتم بفرمائید ودر حالی که داشت میرفت حریصانه بدنش رو نگاه میکردم وتوی ذهنم نقشه عشق بازی با اورو میکشیدم.
سحر به اتاقش رفت ومنهم به اتاق خودم ولی با وجود خستگی که مریم در من به وجود آورده بود فکر ورویای سلیمه خواب رو از چشمم روبوده بود واز اینکه بهش گفته بودم بره بخوابه پشیمون بودن .یک ساعتی که گذشت وخوابم نبرد ازتخت بیرون اومدم واز اتاق بیرون رفتم دیدم لامپ اتاق سلیمه روشنه آروم لای در رو باز کردم ودیدم یک گوشه اتاق نشسته زانو هاشو بغل کرده وقتی اجازه خواستم وارد اتاق بشم سرش رو بالا آورد ودیدم اشکها مثل رودی که تازه از اب شدن برفها به وجود اومده زلال و پاک روی گنه هاش روونه. وارد اتاق شدم خواست بلند شه نگذاشتم و کنارش نشستم گفتم چرا گریه میکنی جواب داد چرا نکنم درحالی که خانواده ام منو فروخته؟ من که جوابی نداشتم گفتم مگر تو از فردای خودت خبر داری مگر تو حال دل خانوادت رومیدونی ؟ اگر می خواهی صبح می فرستمت بری پیش خانوادت. که گفت نه نمی خواهم برگردم فقط به بخت خودم گریه میکنم وبعد علارغم اینکه نمی خواست من کنارش باشم دستم رو انداختم روی شونه اش وکنارش نشستم

Date: February 3, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *