ترافيك بود از اون ترافيك هاى مزخرف دم عيد حتى اون شب آخرى هم خيابون پر بود از آدم ها و ماشين ها به خودم فحش دادم كه ماهى خريدن رو واسه شب آخر گذاشته بودم به پلاستيك كوچيكى پر از آب بود كه دوتا ماهى قرمز توش بود نگاه كردم و به حافظه ى كوتاهشون حسرت خوردم آرزو كردم سالَم رو با فراموشى آغاز كنم اما خوب مى دونستم بعضى خاطرات پاك شدنى نيست ثانيه هاى قرمزِ پشتِ اون چراغ لعنتى انگار كِش اومده بود كلافه بودم دلم مى خواست زودتر برسم خونه دلم مى خواست وقتى در رو باز كردم تو خونه منتظرم باشه بخاطر دير برگشتنم غيرتى بازى دربياره سرم داد بزنه و به همه چيز گير بده بگه معلوم هست تا اين وقت شب كجا بودى مگه روزُ ازت گرفتن كه تا اين وقت شب بيرون بودى اين چيه پوشيدى صد بار بهت نگفتم بدم مياد رنگ لاكت تو چشم باشه دلم واسه گير دادنشم تنگ شده بود قربونش برم من كه يك ساعت نشده خودش پشيمون مى شد بغلم مى كرد و معذرت خواهى مي كرد مى گفت اصلاً امشب هر چى تو بگى كلى فكر شيطانى ميومد تو ذهنم و از خنده ريسه مى رفتم قبل از رفتنش روزى هزار بار مى گفت دوسم داره مى گفت عاشقمه مى گفت تنهام نمى ذاره پس چرا رفت چرا امسال كنارم نبود اون كه مى خواست بره پس چرا اين همه خاطره واسم ساخت اين حس لعنتىِ تنهايى بند بند وجودم رو لرزوند كاش امسال هم پيشم بود كاش دستاى گرمش لحظه ى تحويل سال دورم حلقه مى شد و پيشونيم رو مى بوسيد بغلم مى كرد و تو گوشم مى گفت بگو ببينم امسال عيدى چى مى خواى منم با چشماى بسته لب هاش رو مى بوسيدم و مى گفتم تو رو لبم رو گاز مى گرفت و مى گفت تو كه منو دارى آتيش پاره لبخند مى زدم و ناخن هام رو پشت كمرش مى كشيدم بعد با لحنى كه مى دونستم ديوونش مى كنه مى گفتم بيييشتررر چشمام رو باز كردم و خودم رو دم خونش ديدم لعنت به خاطرات گاهى وقتا كه خاطرات كنترلم رو به دست مى گرفت منو جاهايى مى برد كه بارها و بارها به خودم قول داده بودم كه فراموششون كنم خونه ى آجرى و قشنگى كه بخش زيادى از نماش رو پاپيتال پوشونده به پنجره ى بزرگ اتاقش رو نگاه كردم چراغ اتاقش روشن بود كاش از جلوى پنجره رد مى شد تا مى ديدمش كاش حضورم رو حس مى كرد كاش بيرون رو نگاه مى كرد هزار بار شمارش رو گرفتم اما نتونستم زنگ بزنم امان از اين احساسات ضد و نقيض مى خواستمش و نمى خواستم دلتنگ بودم و نبودم مدتى رو همونجا موندم و به پنجرش خيره شدم تا زمانى كه خاموش شد پريشون تر از قبل به خونه برگشتم و وقتى رسيدم پلاستيك ماهى ها رو تو كاسه ى آبىِ سفاليى خالى كردم كه چند سال قبل از كاشان خريده بوديم منو ياد حوض وسط حيات خونه ى پدريم مينداخت ياد خاطرات تلخ و شيرينش ظرف ماهى رو ميون سفره گذاشتم و بقيه ى سين ها رو كنارش چيدم چقدر تنهايى ٧سين انداختن بى معنى بود هر چى سعى مى كردم خودم رو از ياد آورى خاطرات دور كنم اما بى فايده بود خودم رو روى تخت انداختم و غرق خاطرات شدم انگار گرماى تنش رو حس مى كردم دستاش رو كه دورم حلقه مى شد صداى نفسش كه موهام رو بو مى كرد دلم مى خواستش تنم از گرماى تنش گُر گرفته بود لب هامون گره خورد و ولع يكى شدن نفسم رو به شماره انداخت لب هاش تنم رو كشف مى كرد و من از لذت به خودم مى پيچيدم سرش رو بين دستام گرفتم و بالا آوردمش درست رو به روى صورتم انگار تمام احساسش رو ريخت تو چشماش و به چشمام خيره شد دلم از حس امنيت حضورش غرق آرامش شد دستاى بزرگ و مردونش سينه هام رو تو مشتش گرفت و فشار داد و ناله هام انگار مشتاق ترش مى كرد لحظه ى ورودش تنم از لذت اين هم آغوشى لرزيد سنگينى تنش حس خوبى بهم مى داد لب هاش رو گردن و گوشم حركت كرد و به لب هام رسيد ديگه حسرت نبود تمام وجودش رو تو عمق وجودم حس مى كردم خودم رو با حركاتش هماهنگ مى كردم و كمرش رو چنگ مينداختم نفس داغم رو با صدا زير گوشش خالى كردم پاهام رو دور كمرش حلقه كردم و نفس نفس زدم تمام عضلات تنم منقبض شد و تو بغلش ارضاء شدم اسمش رو ميون نفس هام صدا مى كردم امييييين و بعد انگار طلسم حضورش شكسته شد رفته بود با چشم هاى خيس به واقعيتِ تلخِ جاى خاليش برگشتم هق هق مى كردم و تو دلم اسمش رو فرياد مى زدم دوسش داشتم و ازش متنفر بودم روحم اشباع از احساسات ضد و نقيض بود اما دلتنگيش منو به جنون مى رسوند دلتنگى مردى كه بى دغدغه تنهام گذاشت و رفت رفت و نفهميد بعد از اون هر روزم روزمردگى و هر شبم هزار سال مى گذره زانوهام رو بغل كردم واشك ريختم مثل اكثر شب ها كاش حافظم به كوتاهى حافظه ى ماهى هاى اون كاسه ى فيروزه اى بود برگرفته از خاطرات نوشته
0 views
Date: May 7, 2020