متاسفانه خیلی هاش واقعیت داره

0 views
0%

الان ۴۲ سالمه بچه دارم و زن و زندگی معمولی داستانی هم که براتون تعریف میکنم واقعیه ببخشید که هیچ تعریف از سکسی توش نیست فقط برای این مینویسم که باور کنید بعضی اتفاق ها چقدر ساده ممکنه تو زندگی هر کسی اتفاق بیوفته دو تا خواهر دارم که کوچیکه سه سال از خودم کوچیکتر و بزرگه پنج سال بزرگتر از خودمه از بچگی عاشق خواهر کوچیکم بودم همه هم میدونستند واقعا جونم براش در میومد خودش هم واقعا زیبا بود کم کم که بزرگتر شدیم گاهی حس میکردم که گاهی دوست داشتنم خواهر و برادری نیست و گاهی وسط جلق زدنهای نوجوونی قیافه اش یا موهاش تو ذهنم میومد ولی در همین حد بود فکر کنم هر کسی هم بگه نداشته در همین حد احتمالا با خودش صادق نیست خوب بعدش دانشجو شدم و کمتر خونه بودم دوست دختر و رابطه هم کم نداشتم زیاد هم داشتم ببشتر از کوپنم بعد هم ازدواج کردم و حداقل از سکس زنم فوق العاده راضی هستم موضوعی که براتون تعریف میکنم همین بهار امسال اتفاق افتاد خواهرم با پسرش که نوجوون شده دیگه الان اومده خونه من زنم هم طبق معمول خونه مامانش بود خواهرم ازم میخواست بچه اش رو نصیحت کنم و میگفت از تو حرف شنوی داره یک ساعتی بعد از اینکه هر چی میتونستم به بچش گفتم و به حساب خواستم تو زندگی جدی تر بشه چون کلاس زبان داشت دیگه رفت و من موندم و خواهرم تنها تو خونه خیلی مهربون تر از همیشه با من حرف میزد و کلی تشکر کرد از وقتی که برای بچش گذاشتم و کم کم از من تعریف میکرد که خوش بحال زنت و چه مرد ایده آلی هستی و از مشکلاتی که با شوهرش داره میگفت البته این برای معدود دفعاتی بود که میگفت از شوهرش خیلی راضی نیست این رو هم بگم که زن بسیار معتقدی هست با وجود اینکه چادر و این حرفها نداره بسیار پایبنده قرار شد پسرش برگرده خونه من و با هم برن خونشون و دو سه ساعتی خونه من قرار بود بمونه پذیرایی ساده ای کردم و همونطور که رو مبل نشسته بود سرش رو به پشت تکیه داد و چشماش رو بست شاید خوابید یا یک چرت ساده بخاطر اینکه زنم نبود تو اتاق خواب نمیرفت برای خوابیدن وقتی پذیرایی روی میز رو جمع میکردم چشمم به صورتش بود همونقدر زیبا همونقدر جذاب همونجوری که همه نوجوونی تو ذهنم بود دیگه دست خودم نبود رفتم اونطرف میز و از نزدیک نگاهش میکردم برای یک لحظه حس میکردم قلبم داره تند میزنه دیگه دست خودم نبود میخواستم بغلش کنم و ببوسمش این رو هم بگم ما کلا روبوسی و دست دادن و این حرفها نداریم تو خونمون حتی برادر خواهر ولی اون لحظه با تمام وجود دلم میخواست بغلش بگیرم و ببوسمش حتی با خودم میگفتم اگه مقاومت کرد بزور میبوسمش حتی برای لحظاتی تجسم میکردم اگه مقاومت نکرد چه کارهایی دیگه بکنم شاید فاصله ام به سی سانت هم نرسیده بود درست لحظه ای که میخواستم شروع کنم انگار یک چیزی نهیب زد تو ذهنم که چه غلطی میخواهی بکنی با خواهرت ازش دور شدم و پنجره رو باز کردم و خم شدم بیرون میترسیدم اگه برگردم نتونم جلوی خودم رو بگیرم حالا نمیدونم بخاطر صدا یا باد بیدار شد و گفت چرا رفتی دم پنجره بهش گفتم یک صدایی از کوچه اومد دارم نگاه میکنم ببینم چی هست سی ثانیه ای همونجا موندم و مطمئن شدم حالم عادی شده و بعد دوباره چایی ریختن و حرفهای عادی بعد از اون خیلی با خودم فکر کردم که چطور تا لب دره رفتم و برگشتم منی که هیچ چیز غیر عادی تو زندگیم ندارم و هیچ کم و کسریی راستش گاهی این داستانهای محارم رو میخونم و البته سرگرمیه نمیدونم خوبیه یا بدیه که متاسفانه به خوندن داستان سکسی علاقه مند هستم با خودم میگم اگه برای من تا لب مرزش رفته شاید برای خیلی های دیگه واقعا هم اتفاق افتاده بماند که گاهی با خودم فکر میکنم اگه واقعا حتی در حد یک بوسیدن که تو خونواده ما از صد تا سکس هم بیشتر معنی میده کاری کرده بودم چه تیشه ای به ریشه همه زندگی خونواده نزده بودم نوشته بی

Date: April 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *