هفت سال پیش بود درست اول مهر داشتم برای اولین بار پامو میذاشتم تو دبیرستان یه دختر دبیرستانی معمولی بودم یه مقدار خوشگلتر ولی خانوم بیانسه هم با اون مانتو شلوار سورمه ای گشاد و ابرو های پر اصلا خواستنی نمیشد همیشه ازینایی بودم که زیاد میخوردم و چاق نمیشدم یادش بخیر چقد بابتش فحش خوردم خلاصه روز اول دیر رسیدم از ترس داشتم سکته میکردم خودم فکر میکنم بهش خندم میگیره که بابت چه چیزای پیش پا افتاده ای استرس میگرفتم با ترس و لرز ته صف کلاس اول شش وایسادم بعد ورزش صبحگاهی و سخنرانی خوش آمد ناظم و مدیر و گوش دادن به خط و نشون کشیدناشون و دعای فرج بالاخره فرستادنمون تو دبیرستان نوساز و قشنگ بود بوی چوب نوی نیمکتامون فضارو یه جورای خاصی دلنشین میکرد کتونیای نوم روی سرامیکای کف قرچ قرچ میکردن وارد کلاس شدم و چون ته صف بودم همه قبل من نشسته بودن یکم احساس غربت کردم اخه تقریبا همه اکیپ اکیپ بودن انگار که از راهنمایی همو میشناختن چشم گردوندم و دیدم یکی تنها رو یه نیمکت نشسته بی درنگ رفتم سمتش سلام کردم و کنارش نشستم هم قد خودم بود با چهره ی معمولی اما یکم لاغر تر و خیلی سفید تر هنوزم که هنوز به سفیدی اون کم دیدم دلم میخواست سریع باهاش دوست شم خیلی ناشیانه سر صحبتو باز کردم اینام با این برنامه صبحگاهیشون با یه لبخند گفت آره بابا علافمون کردن پرسیدم اسمت چیه _من آیدام تو چی منم پرینازم خوشبختم از آشناییت _منم همینطور دلم میخواست سرمو بکوبم به نیمکت اخه این چه وضعش بود چرا انقد لفظ قلم صحبت کرده بودم همیشه همینطور بود تو دوست پیدا کردن عالی نبودم یکم حرفای بیخود زدیم در مورد اینکه راهنمایی کجا بودی و چن تا خواهر برادر داری و ازین چیزا معلم اومد اولین زنگمون با معلمی بود که عاشقش شدم بعد ها اسمش لیلا بود و مام بین خودمون لیلا صداش میزدیم زنگ تموم شد و لیلا رفت آیدا گفت موافقی زنگ تفریح با هم بریم و باز همون لبخند خاص رو زد من خوشحال شدم اولا چون از خدام بود دوست بشیم و دوما چون دیدم من تنها کسی نیستم که تو دوست پیدا کردن هیچ استعدادی نداره _آره آره حتما خلاصه بگم اینجا نقطه شروع یکی ازون رفاقتا شد که به ماه نرسیده همه زندگی همو میدونستیم هر موقعیتی پیدا میکردیم پیش هم بودیم سلیقه هامون مثل هم شده بود با هم از ته دل ریسه میرفتیم با هم یهو غمگین میشدیم انقدر نزدیک که حتی تایم پریودامون با هم هماهنگ شده بود بعد مدرسه هی گوشی بدست بودیم و حرف میزدیم آیدا عاشق بستنی دابل چاکلت بود که اون موقع تازه اومده بود یا نمیدونم من تازه شناخته بودمش روزی دو تا میخورد گذر زمانو حس کنید الان هفت سالی میشه دابل چاکلت هست من با پول تو جیبیم دوتا دابل چاکلت میخریدم که با هم بخوریم اونم برای من چیپس میخرید چون من عاشق چیپس بودم دیگه همه زندگی همو میشناختیم حتی از خصوصی ترین چیزا اون میدونست من هاتم و خیلی پورن نگاه میکنم اما تنهام و با کسی رابطه ندارم منم میدونستم که با خیلیا چت میکنه عاشق نبود تو این فازا نبود همش تو کلوب اون موقع تلگرام نبود و مردم تو کلوب دنبال نیمه گمشدشون میگشتن دنبال کسی میگشت که مناسبش باشه و همشم پیدا نمیکرد از هر کی یه ایرادی میگرفت و ردش میکرد همه میدونن روزای نوجوونی چه تب و تابی داره من شهوتی بودم و اون شیطون اما این خصوصیاتمون یواش یواش رو همدیگه داشت تاثیر میذاشت هر وقت که میومد و برام تعریف میکرد که فلانیو قرار گذاشتم باهاش و دیدمش بردم فلان جا منم دلم میخواست با یکی باشم اونم از من تاثیر گرفته بود بهم میگفت خیلی دلش میخواد حس جنسیو تجربه کنه خانواده اون به نسبت از خانواده من اوپن تر بودن و برای اون راحت تر بود که چت کنه و بره بیرون و بیاد برای همین برای من دوس پسر داشتن سخت تر بود و هر موقع برام از دوس پسراش تعریف میکرد هم خوشحال میشدم واسش و هم ناراحت خودم میشدم که نمیتونستم اون تجربه هارو داشته باشم مدتی گذشت حالا شش ماهی بود که دوست بودیم تازه از تعطیلات عید برگشته بودیم مدرسه همه خوابالو و داغون بودیم اما انقد حرف داشتیم واسه گفتن بهم که کسی حرف معلمارو گوش نمیکرد همش نامه میدادیم از اینکه فلان زن داییم جلوی شوهر خالم فلان چیزو پوشیده بود گفتم تا اینکه پسر بزرگه ی دایی وسطیم فلان تیکه رو بهم انداخت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد صحبت کردیم اونم از خودش بهم گفت گفت که با یه پسره ی جدیدی آشنا شده به نام بهزاد که مهندسه و کم و بیش خوشتیپه وقتی آیدا به کسی میگفت خوشتیپ میدونستم اون آقا حتما بالای ۲۷۲۸ سالشه چون آیدا کمتر از اونو بچه میدونست گویا درآمد خوبی داشت و مورد مناسبی برای دوستی به نظر میرسید هر موقع آیدا از آقایون صحبت میکرد میدونستم که عشقی بهشون نداره فقط از رو شیطنتش میخواد تجربه کنه عکسشو بهم نشون داد به نظر من اونقدرا که آیدا میگفت جذاب نیومد اما نزدم تو ذوقش تا مدتها در موردش صحبت میکردیم و اینکه چیا گفته و آیدا چی جواب داده یکی دو هفته ای گذشت که یه روز آیدا گفت پریناز میخوام یه چیزی بهت بگم ببینم پایه ای یا نه گفتم بگو _راستش من خیلی دلم میخواد با بهزاد یکم تجربه کنم سکسو _نه بابا در حد لب و مالوندن و تهش دیگه لاپایی اینا منظورمه خب چرا اینکارو نمیکنی _چون میترسم از چی _خب از خیلی چیزا چمیدونم مثلا میترسم که برم پیشش بعد بخواد بهم تجاوز کنه به زور بد بَخ شم در مورد همینم میخواستم باهات حرف بزنم بیا با هم بریم تو هم میخوای تجربه کنی منم اینم که خوبه خوشتیپه بعدم اگه با هم باشیم بخواد به زور بکنه بالاخره دوتایی یه جوری زورمون بهش میرسه قلبم لرزید تند تند میزد معلومه که میخواستم با تمام وجودم میخواستم حتی با فکر بهش کاملا خیس میشدم یکم فکر کردم اخه چجوری میدونی که من نمیتونم خانوادمو بپیچونم _تو اول بگو پایه ای یا نه بعدا واسه اون یه راه حلی پیدا میکنیم نمیدونم چی بگم اخه تو ناراحت نمیشی منم با بهزاد باشم _نه تو که میدونی من عاشقش نیستم فقط خیلی دلم میخواد تجربه کنم این حسو خب تو ام میدونی منم خیلی دوس دارم کلا ذوق کرد دستاشو کوبید به هم بعد یهو جدی شد انگار که مثلا داره نقشه بزرگترین سرقت تاریخو میکشه _تو به خانوادت میگی که چهارشنبه بعد مدرسه داری میای خونه ما که با هم درس بخونیم مامان بابام چهارشنبه اون ساعتی که من برمیگردم نیستن دارن میرن چهلم یکی از فامیلای دورمون ولی مروارید خونس مروارید خواهرشه ما با سرویس من میریم خونمون بعد از تلفن خونه زنگ میزنیم خونتون بعدشم میدیم مرواردید از طرف مامانم صحبت کنه صدای مروارید خیلی شبیه صدای مادرشه بعدش حاضر میشیم یکمم ارایش میکنیم و زنگ میزنیم بهزاد بیاد دنبالمون بعدم اول منو میرسونه خونه بعد تو رو سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم خوبه از اون شب که یکشنبه بود همش تو فکر این بودم که چهارشنبه برسه بهش که فک میکردم روانی میشدم و قلبم تند میزد هی فکر میکردم چه کارایی قراره بکنیم شبیه فیلم پورنایی که سی دیاشو لای دفتر نقاشی فیلیم قایم کرده بودم میشد اره حتما همونجوری بود حتما با لب دادن شروع میشد بعد سینه هامونو میمالوند و گردنمونو میخورد شاید حتی به اینجا میرسیدیم که کیرشو بگیریم تو دستمون و اونم لای پامونو با انگشتاش بماله نمیدونم نفهمیدم چطوری گذشت بالاخره چهارشنبه شد کنار هیجان استرس هم داشتیم طبق نقشه پیش رفت رفتیم خونه آیدایینا و صحبت مروارید با مامانمم خوب پیش رفت مروارید گیر داد که تو با این ابرو ها ارایش کنی زشت میشه بیا برات یه طوری مرتب کنم که معلوم نباشه هی گفتم نه ولی ایدام گفت که بذار برداره دیگه معلوم نمیشه اصلا خود آیدا کلا سفید و بور بود ابروهاشم کلا کم پشت بود و یه جورایی برداشته و برنداشتش توفیق چندانی نمیکرد اما من نه هی داشتم فک میکردم مامانم چیکار میکنه ابروهامو ببینه دست و پام میلرزید اخر سر دلو زدم به دریا و مروارید یکم ابروهامو مرتب کرد ارایش کردیم و چون سایزامون خیلی فرق نداشت ایدا یه دست لباسم داد من پوشیدم بهزاد اومد ماشینش یه ۲۰۶ مشکی بود قلبم تو دهنم بود رسید آیدا ازون لبخندای خاص تحویلش داد از قبل گفته بود منم همراهشم بنابراین بهزاد تعجب نکرد پیاده شد مثل جنتلمنا باهامون دست داد سلام آیدا سلام پریناز خانوم حول شده بودم قبل ازون با هیچ پسری بیرون نرفته بودم سلام درو برای آیدا باز کرد منم خودم سوار شدم رفتیم همینجوری خونش سمت بلوار فردوس بود یه خونه چهار طبقه که خونه این طبقه دومش بود کلی خواهش کرد که یه طوری بریم تو خونه که همسایه ها متوجه نشن منم که حول داشتم از پله های طبقه اول میرفتم بالا پام خورد به گلدون همسایه تقی صدا کرد خداروشکر چیزی نشد برگشتم دیدم داره چپ چپ نگاه میکنه یهو دلم ریخت توجه نکردم رفتم بالا درو باز کرد و رفتیم تو دیگه داشتم از شدت شهوت روانی میشدم برید لباساتونو عوض کنید راحت باشید منو آیدا رفتیم تو اتاق آیدا همونطور که قبلا گفتم لاغر اندام و خیلی سفید بود چهره معمولی داشت اما سینه های نسبتا بزرگ و خوشگلی داشت من برعکسش لاغر بودو سینه هام متوسط بود اما باسن خوش فرمی داشتم آیدا تاپ سفید تنگی پوشید با شلوراک لی منم یه تاپ و دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم وقتی کارمون تموم شد متوجه شدم آیدام استرس داره گوش کن پریناز اگه خواست به هر کدوممون تجاوز کنه اون گلدونه رو دیدی کنار جا کفشیش اره اونیکی اونو برداره بزنه تو سرش لباسامونو برداریم در بریم باشه بهزاد اومد تو اتاق چشماش برق زد راستش اون موقع زیاد درکی از سیستم عملکرد آلت مردونه نداشتم تو فیلمایی که دیده بودم همیشه مردا شق بودن و فکر میکردم همیشه همونجورین همیشم برام سوال بود پس به اون گندگی رو کجا قایم میکنن که ما متوجش نمیشیم هیچوقت ولی به نتیجه ای نمیرسیدم تنها چیزی که اون لحظه میفهمیدم این بود که میدیدم بهزاد کجا قایمش کرده تو چشم میزد به به خانم کوچولوای خوشگل بیاید بریم یه چیزی بخوریم با هم من و آیدا عین عروسک کوکی پشت سرش راه افتادیم یه حس مخلوطی از استرس شدید و شهوت داشتم نشستیم یکمی میوه و چیپس و پفک اماده کرده بود خوردیم و در مورد چیزای چرت و پرت صحبت کردیم در مورد لیلا گفتیم که چقد دوسش داریم و ناظم عصا قورت داده ی مدرسه و ولی معلوم بود این بحثا واسه بهزاد جذابیتی نداشتن چون از اول برای هر سه تامون روشن بود واسه چی اونجاییم و آیدا زحمت توضیحشو مشخص کردن حد و حدود رو کشیده بود نیازی به مقدمه چینی نبود بحث که تموم شد آیدا خودشو چسبوند به بهزاد بهزادم دستشو انداخت دورش و با نهایت حس لباشو بوسید ایدا گفت پریناز تو هم بیا پیشمون بلند شدم خیلی موذب بودم ولی رفتم سمتشون قبل اینکه بشینم بهزاد گفت صبر کن آیدا تو رو پای راستم بشین پریناز تو هم روی پای چپم عین یه ربات به حرفاش گوش میکردیم شاید چون خیلی ازمون بزرگتر بود نمیدونم فقط میدونم که کاملا مطیعش بودیم وقتی نشستم رو پاشو یادمه حسی که داشتم انقد داغ بودم که میتونستم با دمای بدنم تخم مرغ آبپز کنم نگاه کرد تو چشمام بعد اروم اومد جلو و لب پایینیمو بین دو لبش گرفت اون اولین بوسه ی زندگیم بود عاشق بوسه شدم دلم نمیخواست تموم شه بهزاد خیلی خوب و تمیز میبوسید لبشو از لبم جدا کرد و صورتشو برد سمت گردن آیدا و آروم لیسیدش با دیدن این صحنه دیوونه شدم آروم لای پاهامو میمالیدم رو پاش ناخواسته بود کاملا اونم که متوجه تکونام شده بود دستشو آورد بالا و سینمو فشار داد اصلا خوشم نیومد خیلی محکم بود مخصوصا که اون موقع سینه هام هنوز درد داشتن اما دم نزدم صدای نفسای آیدا عمیق شده بود نفسای بهزادم همینطور قلب منم مثل گنجیشک تو سینم اینور و اونور میکوبید دستاشو یکی پشت من حلقه کرده بود یکی پشت آیدا دستشو از پشت منبرداشت و برد سمت تاپ آیدا و درش اورد سینه های آیدا با سوتین سفیدش افتادن بیرون لبشو گذاشت بین سینه های آیدا و بوسیدشون ناخواسته یه بازدم صدادار کشیدم که بهزاد برگشت سمتم چیه تو هم میخوای من و آیدا رو از رو پاش بلند کرد منو گذاشت رو مبل و دامنو داد بالا خوش سلیقه هم ببود سینه های آیدارو انتخاب کرد و باسن منو با یه حرکت منو برگردوند و به شکم خوابوند رو کاناپه باسنمو فشار داد تو همون حال به ایدا اشاره کرد که بره سمتش سوتین ایدا رو در اورد و نوک سینشو کرد تو دهنش و با زبونش باهاش بازی کرد بعد به من نگاه کرد شورتمو یکم پایین کشید و کیرشو از رو شلوار مالوند بهم همینجوری سینه های آیدارم میمکید همینطور ادامه دادیم بعد بلندمون کرد هر دوتامونو برد رو تخت خواب لباسامونو کامل در آورد افتاد رو آیدا و با ولع همه جاشو میلیسید بعد اومد سراغ من پاهامو باز کرد و اومد کیرشو بذاره لای پام و یکم سُرش بده که جیغ آیدا درومد نه بهزاد نکن کاری نمیکنم که فقط گذاشتم لای پاش نه خب آبت بغلطه بریزه توش حامله بشه چیکار کنیم اخه خانوم کوچولو مردم میکنن تو زنشون ده بار تقه میزنن آبشونم میریزن توش حامله نمیشه زنه تو نمیدونی که با لاپایی نمیشه حامله شد من کاری ندارم الان نباید اینکارو بکنی دعا دعا میکردم بهزاد گوش نده ولی گوش داد به پشت دراز کشید رو تخت منو نشوند رو شکمش و ایدام کنارش بود و باهاش لب میداد و بهزادم سینه هاشو فشار میداد رو شکمش خودمو آروم فشار میدادم کمرمو تکیه دادم به کیرش و ریز ریز خودمو تکون دادم بلند شد منو گذاشت پایین آیدارو خوابوند و سرشو برد لای پای آیدا دیگه نمیدونستم پاشم تختو گاز بزنم یا دیوارو دستمو گرفت و برد سمت کیرش فهمیدم که باید باهاش بازی کنم از فیلما بلد بودم اونم با زبونش با کس آیدا بازی میکرد آیدا صداش درومده بود نفس نفس میزد تا اینکه فهمیدم آیدا ارضا شد برگشت سمت من گفت حالا نوبت توئه به شکم خوابوندم لپای باسنمو به سمت هم فشار داد و کیرشو گذاشت بینشون ایدا میخواست باز اعتراض کنه که بهزاد گفت عزیزم حالا که کیرم حتی نزدیک سوراخشم نیست اتفاقی نمیوفته حالا برو حموم خودتو تمیز کن تا ما بیایم آیدا قبول کرد همینکه رفت بهزاد گفت به حرفای اون گوش نده بذار یه کاری کنم حال کنیم میخواستم بگم نه ولی از ته دلم نبود واقعا میخواستم کارشو بکنه گذاشت لای پام هی سُرش داد تا بالاخره ارضا شد آبش یه دفعه اومد و مجبور شد بریزتش روی ملافه های تختش گفت مهم نیست بعدا میشورمشون من هنوز ارضا نشده بودم برم گردوند و این دفعه صورتشو برد لای پای من تا فهمیدم داره چیکار میکنه روانی شدم به چند ثانیه نکشیده بود که منم ارضا شدم واقعا زبون هنرمندی داشت بلندم کرد رفتیم حموم آیدا هنوز اونجا بود تو حموم اتفاقی نیوفتاد خیلی به بدنمون یه آبی زدیم و اومدیم بیرون و لباس پوشیدیم شام بردمون بیرون و پیتزا خوردیم حس اینو داشتم که خیلی بزرگ و خفن شدم بعدش وقت خداحافظی بود اول آیدا رو رسوند و بعد منو اما تو راه برگشت حالم بد بود عذاب وجدان گرفته بودم یه جورایی از خودم بدم میومد که به دروغ گفتم دارم درس میخونم در حالی که داشتم عشق میکردم رسیدم خونه کسی شک نکرده بود خداروشکر سرمو انداختم پایین تا ابروهای دست خوردمو حداقل تا فردا کسی نبینه رفتم تو تختم و تا خود صب با آیدا در مورد تجربمون اس ام اس بازی کردیم ماجراهای ما و بهزاد به اینجا ختم نشد و ادامه پیدا کرد ادامه تو داستان بعدی نوشته
0 views
Date: February 26, 2019