سلام. اسم من کیوان 25 ساله از کرج هستم. میخوام خاطره سکسی خودمو که به اجبار با یه پسر بزرگتر از خودم بودو واستون تعریف بکنم. من کارگر یه فروشگاه روغن موتور در کرج هستم. ورزش میکنمو اهل هیچ جور خلافی نیستم. چهره خوبی ندارم ولی استخون بندی درشتی دارم. یه روز که مشغول کار در فروشگاه بودم یه پسری حدودا 35 ساله اومد تو فروشگاه و یک لیتر ضد یخ واسه ماشینش میخواست . البته ما در فروشگاه کار خدماتی نداریم فقط اجناس رو میفروشیم . نیما( پسر مورد وصف) از صاحب کار من خواست تا کمکش بکنه ضد یخو تو ماشینش بریزه (یه پراید خاکستری) از اونجاییکه من اونجا بودم این کار به من محول شد . منم در ضد یخو باز کردمو به نیما گفتم که کاپوت ماشینو بکشه. نیما با یه نگاه مرموزانه ای گفت بچشم و این کارو کرد. همینطور که داشتم در مخزن رادیاتورو باز میکردم دیدم که نیما خیلی بهم نزدیک شده در واقع خودشو بهم از پهلو چسبونده بود. من حس خوبی نداشتم پیش خودم گفتم این ازون بچه بازا است ولی اخه من با این هیکل درشتم که کردنی نبودم. نیما شروع کرد به حرف زدن که هیکل درشت و ضمختی داری و از این جور هیکلا خوشم میاد. پیش خودم گفتم ای داد که از اون کون کنای تیرو خشنه ولی لحن صداش یه جوری زنونه بود.ازم پرسید مجردی دیگه؟ گفتم:اره. گفت:منم مجردم و تنها تو یه واحد از اپارتمانهای مجتمع مسکونی تو … میشینم بعد ازم پرسید شبهای جمعه کجایی و چیکار میکنی؟ منم گفتم: شبهای جمعه واسه متاهلین نه ما مجردا. خندیدو گفت: امروز 4 شنبه است واسه 5 شنبه شب برنامه ای داری؟ منم با تعجب که ای بابا این یارو هنوز چایی نخورده پسر خاله شد گفتم : نه چطور مگه؟ گفت این شمارمه . یه کارت ماله انجمن سینما و تاترو داد به منو گفت: فردا شب منتظرتم حتما بهم زنگ بزن تا با هم شام بخوریمو بیشتر اشنا بشیم. باترس کارتو ازش گرفتمو گفتم بزار ببینم چی میشه. نیما پول ضد یخو حساب کردو با من دست داد جوری که حس کردم خیلی ازم خوشش اومده و سوار ماشینش شدو رفت . من با کلی سوال به کارتش نگاه میکردمو میگفتم یعنی این یارو از من چی میخواد؟ خلاصه اون روز بافکر کردن به نیماو رفتاراش گذشت. فردا صبح که بیدار شدم هنوز نیما تو فکرم بود . نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزی قلقلکم میداد که بهش زنگ بزنمو برم خونش اخه من تمام نو جوونی و جوونیمو کار میکردم واسه همین دوست صمیمی که با هاش برم بیرون نداشتم خیلی دوست داشتم یکی باشه که بعد از کار باهاش باشمو در مورد خیلی چیزا باهاش صحبت بکنم. خلاصه دلو زدم به دریاو با ترس شمارشو گرفتم. صداش از پشت گوشی مهربونتر بود باهاش واسه شب شام تو خونش قرار گذاشتم. خیلی خوشحال شدو گفت بیا که خیلی خوش میگذره و واسه امشب کلی برنامه داره. راستشو بخوایدیکم ترسیدم ولی گفتم هر چه بادا باد. شب ساعت 8 فروشگاه تعطیل شدو من با وانت حمل جنس فروشگاه رفتم تا جلو در مجتمع. بازم شک داشتم که برم تو یا نه گوشیرو برداشتمو بهش زنگ زدم که الان جلو در مجتمع هستم. با خوشحالی گفت: به نگهبان بگو واحد نیما حمیدپور (مستعار) رو میخوای راهنماییت میکنه.اتاق نگهبانی جلو در مجتمع بود و 3تا جوون که داشتن باهم خوش میگذروندن و بلند میخندیدن توش نشسته بودن . سرمو از پنجره ماشین کردم بیرون گفتم : ببخشید داداش واحد نیما حمیدپور کدومه؟ یکدفعه صداشون قطع شدو با نگاه عجیبی به من یکیشون گفت: انتهای مجتمع … واحد …. منم تشکر کردمو راه افتادم بسمت اون بلوک ولی از تو اینه میدیدم که هنوز چشم از من برنمیدارن. خلاصه رسیدم تا جلو بلوک و ماشینو پارک کردمو رفتم دم ایفن. دلهرم بیشتر شده بود پلاستیک موزی که خریده بودم واسه خونه نیما تو ذستم عرق کرده بود . یه نفس عمیق کشیدمو زنگ واحدشو زدم. در باز شدو من رفتم تو . تو هر طبقه 4واحد بود پس باید میرفتم طبقه 2 از پله ها رفتم بالا که صدای باز شدن در واحدو شنیدم.گفتم : خدایا به امید تو. رسیدم طبقه 2 . جای همگی خالی بگید چی دیدم؟ بله اقا نیما یا بهتر بگم نیما خانوم لای در وایساده بود . تصور کنید من چه حالی شدم وقتی نیماو با یه ارایش غلیظ و یه تاپ و دامن قرمز دیدم. نامرد جوری ارایش کرده بود که انگار قراره بابت شبی 1 میلیون زیر یه ادم حسابی بخوابه. پاهام خشک شدنفسم بند اومده بودو نمیتونستم تکون بخورم . به قول بچه ها چی فکر میکردیمو چی شد!!!! خلاصه نیما از لای در اومد جلو و سلام کردو دستمو گرفت کشید تو خونه درو بستو یلاستیک موزو ازم گرفت گذاشت رو اپن اشپزخونه و برگشت منو بغل کرد جوری که سرش رو سینه ام بود اخه من یه سرو گردن ازش بلند تر بودم.گفت: خیلی خوشحالم که اینجایی و یه چرخی با اون دامن کوتاهش زدو گفت دوست داری؟ خوشگل شدم؟ منم باتعجب یه نگاهی به بدن سفیدو بدون موش کردمو گفتم: والا چی بگم !!! مغزم هنگ کرده بود . ازم خواست که راحت باشمو بشینم رو مبل کنار شوفاژ تا گرم بشم . خداییش خونش خیلی قشنگ و تمیز بود انگار یه کد بانو این خونه رو چیده بود و تمیز کرده بود . بوی ماکارونی فضای خونه رو برداشته بود . نیما با یه سینی چای و یه ظرف شیرینی خامه ای اومد کنار من نشستو پرسید: تا حالا یه همچین پسری مثل من دیده بودی ؟ گفتم: نه ولی در مورد پسرایی که دو جنسن شنیده بودم. گفت ناراحتی از اینکه اینجایی؟ گفتم خیلیم راحت نیستم. گفت پس بیا راحتتر بشیم تا چاییت خنک بشه لباساتو در بیارو مثل من راحت بشین. پیش خودم گفتم خدایا منو ببخش میدونی که به این منظور اینجا نیومدم ولی الا تو خونه این بچه کونی هستم اگه بحرفش گوش ندم میترسم یه کاری دستم بده. خلاصه تمام لباسامو دراوردمو با یه شرت نشستم پیشش. نیما یه جوری که انگار به همه خواسته هاش رسیده گفت: حالا بهتر شدو یه بوس از لبم گرفت و تشکر کردو رفت تو اتاق خواب. اه اه اه داشت حالم بهم میخورد. زود چای رو برداشتمو داغ داغ لبو دهنمو شستم و تف کردم پای گلدونش کنار شوفاژ. خیلی از خودم بدم اومد ولی چاره ای نداشتم من الان تو خونش بودم. نیما از تو اتاق اومد بیرون و بجای اینکه کنار من رو مبل بشینه رو زمین جلوی من بین پاهام نشستو دستشو گذاشت رو کیرم. منم که با اون حالم کیرم خواب خواب بود . گفت: این کوچولو که خوابه !!! منم چون میخواستم دیگه ادامه نده گفتم : این بیچاره قفل کرده بیدار م نمیشه. گفت: اگه بیدارش بکنم چی؟ گفتم: اگه بیدار شد هرچی تو خواستی. با یه خنده کیری گفت قبولو شرتمو بسرعت دراورد . خدارو شکر کیرم بیهوش و بی جون بود. گفتم دیدی بلند نمیشه؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که نامرد یه شیرینی خامه ای برداشتو خامه شو مالید به کیرم . انگار شک التریکی بهش دادن از سرمای شیرینی یخ کرد .نیما شروع کرد به خوردن شیرینی از روی کیرم خیلی به خودم فشار اوردم که بیدار نشه ولی نامرد جوری کیرمو میک میزد که اصلا یادم رفت یه مرد داره میخورتش به خودم اومدم دیدم بله کیوان کوچولو بیدار و هشیار و سیخ شده . نیما خندیدو گفت حالا چی؟ منم که مثل یه مرد قول داده بودم به ناچار گفتم قبول تو بردی. نیما یا بهتره بگم نیما جون ( چون خودمم حسابی حشری شده بودم ) بلند شدو یه قوطی وازلین که از تو اتاق اورده بودو برداشتو پشتشو کرد به منو دامنو داد بالا و همونجوری که ایستاده بود شروع کرد به چرب کردن سوراخ کونش. منم که چاره ای نداشتم پیش خودم گفتم : حالا که اینجایی بهتره سعی کنی بهت خوش بگذره . نیما جون برگشتو یکم وازلین به سر کیر منم زد اخ که داشت اتیش میگرفت . خواست دوباره لب بگیره که نذاشتم برگشتو یه پاشو گذاشت رو مبلو نشست رو کیرم . انچنان نفسی کشید که گفتم ریق رحمتو سر کشید در صورتی که از شدت لذت تمام تنش به لرزه افتاده بود. منم چشمامو بستم تصور کردم دارم با یه زن حال میکنم. تقریبا یه 3 تا 4 دقیقه ای بالا و پایین کردو با یه دست دیگش کیر کوچولوشو که با 2 انگشت میشد بگیریش میمالی که یکدفعه نفسش تند شدو فهمیدم ارضا شده. اب کمی ازش خارج شدو از روی من بلند شد. صورتمو بوسیدو تشکر کرد و گفت: حالا نوبت تو که ارضا بشی . رفت که دستاشو بشوره و بیاد که منو ارضا بکنه که به سرعت خودمو رسوندم به دست شویی و یه نفس عمیق کشیدم جوری که انگار ارضا شده ام سریع کیرمو با اب سرد شستمو اومدم تو حال و شرتمو پوشیدمو نشستم . نیما اومد گفت که چرا پوشیدی گفتم منم ارضا شدم. بهتره شام بخوریم. قبول کرد و شامو اورد به چشم خواهری دست پختش بد نبود. موقع شام تو چشماش خوندم هنوز کارش باهام تموم نشده واسه همین تا شامو خردم بلند شدمو لباس پوشیدم . گفت: کجا میری ؟مگه شب پیشم نمیمونی ؟ گفتم : نه من هنوز یه شبم بیرون خونه نبودم . بزار واسه یه وقت دیگه. نیمام که دید انگار نمیتونه منو نگه داره موافقت کرد و چندتا شیرینی گذاشت تو یه ظرف و داد دستم منو بوسیدو من از اون خونه نفرت انگیز فرار کردم. ساور ماشین شدم وقتی داشتم از در مجتمع میومدم بیرون یکه از اون 3 تا جوون تو اتاق نگهبانی با صدای بلند گفت: خسته نباشی حال داد!!!!؟؟ به به نگو این عمه نیما ما کل مجتمع رو اباد کرده بود با خجالت تمام سرمو انداختم پایین و رفتم. بعد از اون روز هرچی نیما زنگ زدو اومد دنبالم محلش ندادمو اونم ناراحت شدو رفت(به کیرم که رفت مرتیکه کونی). اره دوستان اینم داستانم . از اون روز هر روز دارم بخاطر کاری که کردم توبه میکنم . تا شاید خدا منو ببخشه.
0 views
Date: May 26, 2018