سرنوشت و سرانجام این داستان با بقیه داستان های محارم متفاوته ممنون میشم به جای فحاشی کردن خودتون رو کنترل کنید و با حوصله تا آخر این خاطره تلخ و لعنتی همراهم باشید تشکر هفده سالم بود اوج حس نوجوونی اوج انرژی و جوگیری یه هفده ساله ی حشری و کاملا بی فکر یک عمه داشتم اسمش شهلا بود اندام تپل و تا حدودی چاق داشت مطلقه بود و 44 سال سن داشت به خاطر تجمع احساس های جنسی توی وجودم مجبور بودم که توی تنهایی هام به مسائل جنسی فکر کنم عمه ام خیلی منو دوس داشت و بین تموم برادرزاده هاش روی من خیلی فرق میذاشت و کلا برادرزاده محبوب عمه بودم این علاقه ی عمه یِ من شامل یه سلام و احوال پرسی خیلی گرم و یه بغل محکم و یه بوسه میشد حتی اینقدر دوستم داشت که گاهی اوقات همینجوری و بدون دلیل بغلم میکرد و البته بگم که حسی که توی این بغل ها و بوسیدن ها بود چیزی جز حس عمه_برادرزاده ای نبود این بغل کردن ها و حس نزدیکی با عمه باعث میشد که کم کم عمه ام هم به تفکرات جنسیم اضافه بشه تو خلوت هام بهش فکر میکردم به سینه هاش به نرمی و گرمی پوستش به مهربونی هاش و دیگه تقریبا عمه ام تفکر ثابت اوقات تنهایی هام شده بود گاهی اوقات عذاب وجدان میگرفتم و پیش خودم میگفتم اون عمه ی منه و بهم اعتماد خیلی زیادی داره و من نباید بهش فکر بد داشته باشم ولی لعنت به حشر که به تموم تفکرات مثبتم غلبه میکرد و نمیذاشت یکم منطقی و انسانی به این قضیه نگاه کنم گذشت و گذشت تا عروسی پسر عموم بود شب قشنگی بود دم در تالار عروسی ایستاده بودم که عمه و پدربزرگ و مادربزرگ ام رو دیدم بعد از سلام علیک و روبوسی با پدربزرگم و دست دادن به مادربزرگم سمت عمه ام رفتم و بهش دست دادم اما دست دادنی متفاوت این بار با دقت بیشتری دست های تپل و سفیدش رو لمس میکردم وجودم پر از گرما و عشق شده بود از لمس دستاش حس فوق العاده ای میگرفتم به خاطر آرایش هاش نمیشد روبوسی کنیم و خلاصه عمه و پدربزرگ و مادربزرگ ام رفتن داخل تالار و من همچنان با دو سه تا از فامیل ها دم در برای خوشآمد گویی ایستاده بودم بعد از گذر چند ساعت عروسی تموم شد و موقع رفتن به سمت خونه بود پدربزرگم رو دیدم که دستش یه دیگ غذا بود و ظاهرا غذای اضافی بود و از من خواست که امشب رو خونه نرم و برای جا به جا کردن چندتا دیگ و چندتا جعبه میوه کمکش کنم و آخر شب خونه پدربزرگم بخوابم و فرداش برم خونه ی خودمون منم بعد از هماهنگی با پدر و مادرم قبول کردم و کُتَم رو درآوردم و آستین های پیراهنم رو بالا زدم و پدربزرگم رو کمک کردم چندتا سبد میوه و یکی دوتا دیگ متوسط غذا و یه پلاستیک لباس رو بردم و گذاشتم توی پیکاپِ همون وانت خودمون پدربزرگم و وقتی کارا تموم شد من و پدربزرگم و مادربزرگم و عمه ام رفتیم سمت خونه عمه ام باهاشون تو یه خونه زندگی میکرد و در واقع مهمان خونه من بودم بعد از این اینکه رسیدیم خونه بلافاصله رفتم حمام چون روی موهام ژل زده بودم و تنم عرق کرده بود و میخواستم سریع تر تمیز بشم چون واقعا ترکیب بوی عرق و ژل مو غیر قابل تحمل بود بعد از اسحمام اومدم بیرون و تنم رو خشک کردم و یه لباس از کشویِ عموم که سربازی بود گرفتم و پوشیدم یه پیرجامه و یه لباس آستین کوتاه بود و به قول معروف لباس راحتی بود رفتم سمت اتاق خواب شماره1 که موهامو سشوار بکشم و شونه کنم که دیدم عمه ام نشسته و داره آرایششو پاک میکنه و مژه و ناخن مصنوعیش رو درمیاره یه تاپ سفید و معمولی پوشیده بود و زیر تاپ با توجه به رنگ بندِ سینه بندِش یه سوتین قرمز پوشیده بود که رنگش تا حدودی از زیر تاپ معلوم بود خیلی معمولی رفتم تو یه خسته نباشید گفتم و جلوی آینه موهام و مرتب میکردم و هر از چند ثانیه ای از تو آینه دیدِش میزدم و اکثرا به سینه های برجسته اش و کونش که یکم از پشت شلوارش معلوم بود نگاه میکردم آروم آروم موهامو شونه میزدم ولی توی دلم غوغایی بود به شدت دلم میخواست اندامشو لمس کنم ولی حیف که این خواسته ام تو اون لحظه دست نیافتنی بود سشوار تموم شد و عمه جمال جان میای یه کمکم کنی من جانم عمه بگو عمه بیا و این گیره های کوچیک توی موهام برای حالت مو و اینا بود رو آروم دربیار فقط آروماااااا خیلی درد داره لامصب من چشم عمه آروم آروم درمیارم رفتم سمتش از یه لحاظ حوصله این کار رو نداشتم و از یه لحاظ خوشحال بودم که میتونم اندامشو از نزدیک تر ببینم و توی ذهنم نقشه میکشیدم که گاهی اوقات دستمو اتفاقی مثلا به یه جاهاییش بمالَم خلاصه رفتم پشتش نشستم و موهاشو لمس میکردم تا گیره های کوچیک موهاشو پیدا کنم و درشون بیارم موهاش خیلی نرم بود به خاطر فاصله خیلی کم بینی ام تا موهاش داشتم از عطر موهاش لذت میبردم بهش نزدیک تر شدم و به شکل چهارزانو نشستم و ساق پاهامو به کونِش چسبوندم و به کارم ادامه دادم حس فوق العاده ای داشتم و ناراحت بودم که چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه و مجبورم این لمس لذت بخش رو قطع کنم کار تموم شد و عمه لُپم رو یه بوس محکم کرد داشتم آتیش میگرفتم و ازم تشکر کرد و منم از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق پذیرایی بشینم و طبق عادت همیشه برم برنامه نود رو ببینم پدرب زرگ و مادربزرگم تو اتاقشون خواب بودن که منم صدای تلویزین رو کم کردم عمه داشت میرفت حموم توی ذهنم داشتم به حس عالیِ چند دقیقه قبلم فکر میکردم و پیشِ خودم میگفتم خدایا چی میشد فقط یکبار میشد تموم بدنشو لمس کنم عمه از حموم اومد و رفت تو اتاق در رو بست و مشغول پوشیدن لباس بود و منم تویِ اتاق پذیرایی مشغول دیدن تلویزیون بودم و البته فکرم مشغول عمه یِ دست نیافتنی بود از اتاق اومد بیرون و گفت جمال جان بگیر بخواب خیلی دیروقته منم با سَرَم حرفشو تایید کردم و تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم عمه من کجا بخوابم تو اتاق پذیرایی بخوابم عمه نَه نَه مامان مادربزرگم صبح زود بلند میشه و با سر و صداش اذیتت میکنه بیا اتاق مَن اینجا بخواب من حله عمه مرسی تو دِلَم خیلی خوشحال بودم چون ظاهرا بازم میتونستم نزدیک اندام بلوری عمه باشم از شدت ذوق کیرَم کم کم داشت راست میشد ولی خودمو کنترل کرده بودم که یه آبروریزی نشه رفتم توی اتاق شماره1 و دیدم عمه داره برای خودم و خودش روی زَمین رختخواب پهن میکنه حالا اینکه چرا رو تختش نخوابیده بود رو واقعا نمیدونم شاید اگه رو تخت میخوابید و من رو زمین میخوابیدم هیچ وقت اون فاجعه رخ نمیداد ازش تشکر کردم و چراغ رو خاموش کرد و دراز کشیدیم کنار هم و بعد از شب بخیر گفتن خوابیدیم ولی مگه من خوابم میبرد حدود یک ساعت فقط چشمام رو بسته بودم ولی کاملا بیدار بودم و بهش فِکر میکردم به برجستگی کونش به بوی دیوانه کننده بدنش به سفیدی پوستش فکر میکردم و کیرَم سفت و سخت و راست شده بود داغِ داغ شده بودم داغ تر از همیشه تموم وجودم شد بود حشر و واقعا نمیتونستم حتی یک لحظه هم عقلانی فکر کنم که قراره چه گُهی بخورم گیج و منگ شده بودم دلم میخواست بغلش کنم تو خواب اما تُخم و جسارتشو نداشتم کم کم و سانتی متری خودمو بهش نزدیک میکردم واقعا شرایط بدی داشتم خون به مغزم نمیرسید پیشونیم عرق کرده بود و قلبَم بشِدَت میکوبید نزدیک تر شدم روش سمت من نبود و به پشت و شِکم خوابیده بود و کونِ بزرگِش به شدت توی چشمَم بود نمیتوستم خودمو نگه دارم کیرم داشت شورت و شلوارم رو جِر میداد این بار دلُ به دریا زدم و خییییلی آروم با نوک انگشتام کونِش رو مالیدم از یه وَر حواسم بود بیدار نشه و از یه وَر حواسم بود که یه وقت دستم از این کونِ داغ برداشته نَشه جسارم بیشتر شد و با پشت دستم کون و ران و کمرش رو آروم میمالیدم هر لحظه احمق تر و جسور تر میشدم و پیشرفت میکردم این بار با کف دست میمالیدم و وقتی میدیم بیدار نمیشه خوشحال تر میشدم و تویِ دلم میگفتم اوووووف خدایا شکرت دارم به آرزوم میرسم با نوک انگشتام از روی شلوار سمتِ سوراخ کونش میرفتم و قسمت سوراخ کونش رو لمس میکردم حس عذاب وجدان با حس حشر فوق العاده ای داشتم و نمیخواستم این مالش تموم بشه خیلی یواش سر شلوارشو تا نصف کونش پایین آوردم و کونِ دوس داشتی سفیدش رو دیدم با کف دستم لمسش میکردم و اصلا توی حال خودم نبودم با تموم داغی حواسم بود یه وقت بیدار نشه حین مالش سرم رو بردم پایین تر و کونِ نرمش رو آروم بوسیدم و به سرعت سرمو آوردم و بالا و وقتی اومدم دوباره با دستام بمالمش دیدم یه تکون خورد و طرز خوابیدنش رو تغیر داد مِثل سگ ترسیدم و شوکه شدم ازش فاصله گرفتم و داشتم فکر میکردم که نکنه یه وقت فهمیده باشه چونکه نمیتوستم دوباره لمسش کنم دستمو توی شورتم کردم و آروم و بی سر و صدا جلق زدم و با کلی ترس و دلهره اون شب لعنتی گذشت و صبح شد بیدار شدم و دیدم عمه ام پیشم نیست و فهمیده زودتر از من بیدار شده از اتاق رفتم بیرون که برم سمت دستشویی که صورتمو بشورم که توی اتاق پذیرایی دیدمش و یه صبح بخیر گفتم بهش جواب نداد فکر کردم نشنید بیخیال شدم و رفتم توی دستشویی و وقتی داشتم صورتمو میشستم چهره ام رو تو آیینه میدیدم و به دیشب فکر میکردم و هنوزم استرش داشتم که واقعا فهمید داشتم چه گُهی میخوردم یا نه رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره صبحانه میخوره دوباره صبح بخیر گفتم خیلی سرد و خشک و با اکراه جواب داد و فهمیدم که واااااای دیشب فهمیده بود و بعدش رفتم دستشویی به خاطر اون گُهی اون شب خوردم کلی گریه کردم حالا چند سال گذشته و ولی فقط و فقط به خاطر همون شب لعنتی دیگه عمه ام با من مثل همیشه نیست و دیگه هیچ اطمینان و اعتمادی بهم نداره و من هنوزم به خودم لعنت میکنم که کاش اون شب دستام قطع میشد و این اتفاق نمیُفتاد دوستان قصد موعظه و پند و اندرز ندارم ولی واقعا حواستون باشه که هیچ وقت خریَت نکنید که یه عمر عذاب وجدان و ناراحتی داره سکس با محارم و حتی فکر کردن به محارم کثیف ترین کاره این خاطره تلخ رو نوشتم تا حتی اون عده از دوستانی که تفکر و تصمیم این کار رو دارن بدونن چه عاقبتی داره و همیشه پیش خودم میگم کاش خدا حس جنسی رو به موقعش به انسان میداد اینجوری خیلی اتفاقا حداقل برای خودم اتفاق نمی افتاد موفق باشید نوشته جمال
0 views
Date: April 11, 2020