مردم آزاران نامدار۲ ۳

0 views
0%

قسمت قبل کسایی که ممکنه طرز رفتار من رو با خانوادم صحیح ندونن خدمتتون عرض میکنم که قران فرموده اموال و اولاد فتنه ان یعنی اگر ما بچه های خوبی باشیم بر خلاف فرمایش قران عمل کردیم خواستم بدونین اینایی که پدر مادرشون رو حرص میدن هدفشون الاهیه فحششون ندین خلاصه بابای من خیلی سوتی دستم داشت بهش غیر مستقیم حالی کردم زیاد گیر بدی پتتو میریزم رو اب مادرم گفت یک مسئله دیگه ای هم هست وقتشه رابطه ات رو با برادرت درست کنی سال به سال همو نمیبینید نه سلامی نه علیکی گفتم اینجوری هم من خوشحالترم هم اون اختلاف ما به قبل از ازدواج برادر کوچکم بر میگرده دوران تینیجریش خیلی دلش میخواست عشقوحال کنه اما نه راهشو بلد بود نه رفیق درستو حسابی داشت بارها از من خواست جایی میرم ببرمش منم گفتم اگر بیای با کسی اشنا بشی و حالا یا حاملش کنی یا پرده کسیو بزنی یا ایدزی چیزی بگیری مامان از چشم من میبینه میدونی که بین بچه هاش تورو که پسر کوچیکشی از همه بیشتر دوست داره ما عطسه کنیم جرمون میده اما تو ادم سر ببری کسی جرات نداره به پسر کوچیکه مامان چیزی بگه اون وقتا تو خونه قبلیمون که دو طبقه و قدیمی ساز بود زندگی میکردیم الان هم خونه پدریم همونجاست ولی کوبیده خونه قدیمیو مجتمع ساخته یکروز من خونه بودم این اومد نفهمید که منم خونم داشت با تلفن حرف میزد از حرفاش فهمیدم فردا قراره دوستش یه دختر پولی رو بیاره خونه ما از راه حیاط ببرن تو زیر زمین خونه بکنن خیلی شاکی شدم اینکه جای که مادر ادم زندگی میکنه حرمت داره به کنار ما که خیر سرمون خان داداش و پسر بزرگه ایم تا حالا تو خونه کسیو نیاوردیم حالا این یه الف بچه میخواد رو دست ما بلند شه فکر کردم چیکار کنم یه فکری به نظرم رسید یک دوچرخه مادرمرده داشتم که تو عمرم یکبار هم نشسته بودمش فرداش همون ساعتی که اینا میخواستن کس بیارن نشستم تو حیاط شروع کردم با تمأنینه و دقت تمام دوچرخه رو میلیمتر به میلیمتر سابیدن اومد تو حیاط منو دید جا خورد اما کم نیاورد هی میرفتو میامد میدید من خیال رفتن ندارم رفت بیرون در حیاط باز بود نگاه انداختم دیدم کنار یک ماشین اونور خیابون وایساده داره با راننده حرف میزنه یه دختر هم تو ماشینه برگشت تو حیاط دم در وایساد هی حرص میخورد هی پاشو زمین میزد به من نگاه میکرد منم با دقتی که هیچ جراح چشمی تاحالا تو کارش به کار نبرده شروع کردم چرخو سابیدن اخرش هم مثل اینکه دوستش رفت اینم با عصبانیت درو به هم کوبید و رفت تو خیلی حال داد اما میدونستم احتمال اینکه دوباره سعی کنه وجود داره رفتم یک قفل خرکی خریدم زدم به در زیر زمین یه کلید متفرقه هم از جعبه خرتوپرتای زیرزمین پیدا کردم به یه جاکلیدیم انداختم کلیدای اصلی رو هم یکجا قایم کردم چند روز بعد برادرم سعی کرد خیلی معمولی بدون اینکه من مشکوک بشم امار قفل زیر زمین رو بگیره جا کلیدیم رو نشون دادم گفتم کلیدش این بزرگه است قفل زدم گربه نزه زیر زمین خرابکاری کنه بعد جلوی روش کلید و گزاشتم رو میز گفتم من میرم حموم مامان کارم داشت بهش بگو نیم ساعت دیگه میام مطمئن بودم میره از روی کلید می سازه دفعه بعد که دختر میاره سعی میکنه با اون کلید درو باز کنه دوباره پشت در میمونه یاد میگیره خونه جای جنده اوردن نیست خلاصه حسابی ازم شاکی بود شامو خوردم دیدم مادرم یک نفس داره غر میزنه پاشدم از خونه زدم بیرون پیاده و بی هدف زدم به دل شب هوا خنک بود دلم می خواست راه برم نمیدونم چند دقیقه گذشت گوشیم زنگ خورد سیروس گفت میخوایم با برو بچ بریم پارک ملت میای منم گفتم اوکی ارش اومد دنبالم رفتیم پارک اونجا با یک گروه دختر مواجه شدیم سیروس رفت جلو و زبون ریخت و باب اشناییو باز کرد همگی یکجا نشستیم یاسر اگزوز به خوشگلترین دختر اون جمع به اسم یاسمین بند کرد که اون ستاره رو میبینی اون دب اکبره اون یکیو میبینی دب اصغره اون کوفته اون زهرماره یاسمین گفت از کجا اینقدر دقیق می دونی یاسر اگزوز جواب داد وقتی بچه بودم عموم منو میشوند رو پاش ستاره ها رو نشونم میداد و یادم میداد یاسمین گفت اسکل دب اکبر و دب اصغر ستاره نیستن صورت فلکین این موقع سال هم اصلا قابل رویت نیستن عموت فقط میخواسته کیرشو بماله درکونت بچه ها فریاد زدن از خنده من هم جوری ترکیدم که یاسر بیچاره چند وقت باهام قهر بود اون شب تاجیک هم با ما بود جهت اطلاتون تاجیک ادمیه که عمه خودشو کرد بعد از ترس باباش از خونه فرار کرد چون جاییو نداشت بره اومد سربازی یک جونوریه که دومیش فقط خودشه خلاصه بچه ها کشتن خودشنو اینا نه شماره دادن نه گرفتن موقع اومدن از هم جدا شدیم منو ارشو تاجیک و سیروس به سمت پله های پارک ملت اومدیم و به سمت بیرون حرکت کردیم که دیدم اون پایین دعوا است دو تا بسیجی هزار پدر به سه تا دختر گیر دادن که حجابتون درست نیست و باید با ما بیاین هفت هشت نفر هم وایساده بوده اون کنار که یک درخت هست طبق روال عادی مردم فضول و بیکار ایران داشتن تماشا میکردن ارش گفت بچه ها برناممون جور شد گفتم باز چی تو کلته گفت میریم بسیجیا رو میزنیم بعد به دخترا میگیم بیاین فرار کینم اینا رو میبریم خونه سیروس که خالیه تا صبح باهاشون خوش میگزرونیم گفتم اخه اسکل گیرم که اینا رو زدیم دخترا هم با ما اومدن 2 تا چهار راه هم فرار کردیم گفتیم بسیجیا دنبالمونن اینا هم از ترس بازداشت با ما اومدن بعدش چی خونه هم رفتیم میگیم بسیجیا تو راهرو ان بیاین بریم تو اطاق خواب یا رفتیم تو اطاق خواب میگیم بسیجیا تو سالن پذیرایین لخت شیم بریم زیر پتو قایم شیم چرا چرت میگی اخه ارش جواب داد هفته دیگه تولد منه این حالو بدین کادو تولد ازتون نمیخوام جهت اطلاع من اصلا خیال کادو خریدن براشو نداشتم بازم تو پرانتز اونم میدونست که من خیال کادو خریدن ندارم خواست اینجوری بزارتمون تو رودرواسی سال قبلش به بچه ها گفتم بجای چیزهای کس شعر پول بزارید یک کادوی حسابی از طرف جمع براش بگیریم ولی یکی جریانو بهش گفت من میخواستم یک ریش تراش خوب بخرم براش اما پررو بازی در اورد منم برای حالگیری رفتم ناصر خسرو اون پاساژه که ورودیش یکمی عقبتر از پیاده رو است و از سمت بازار که حرکت میکنیم سمت چپ خیابون میشه یک کیر مصنوعی باطری خور مشکی گنده براش خریدم یک چیز جالبی هم توی اون پاساژ دیدم پرده بکارت چینی یک چیزی که دخترا بزارن تو اونجاشون شب عروسی داماد که فرو کرد پاره میشه و چند قطره مایع قرمز میاد بیرون رو شیشه ویترین مغازه کاغذ چسبونده بودن و نوشته بود نجابت چهارده تومان هدیه رو کادو کردم تو جشن تولدش بهش دادم جلوی همه بازش کرد اینقدر بچه ها بهش خندیدن که تا اخر فکر نمی کردم برای تولد که هیچ برای عروسیشم جرات کنه جشن بگیره البته من بیگناه بودم گفته بود تو جشن فقط برو بچ قراره بیان نگفته بود باباشم قراره اونجا باشه خلاصه تقصیر خودش بود نقشه رو قبول کردیم و صدامونو کلفت کردیم تیریپ فرمون و قیصر رفتیم عربده کشیدن سر بسیجیا که نامردا ضعیف گیر اوردین البته قبلش یک دور دور بسیجیا چرخیدیم دقت کردیم کلاشی کلتی چیزی همراهشون نباشه بزنن ناکارمون کنن وقتی خیالون راحت شد یهو فردین بازیمون گل کرد ارش نقشه بدی نکشیده بود فقط یک اشتباه بسیار کوچک و مختصر کرده بود اونم اینکه هفت هشت نفری که زیر اون درخته وایساده بودن داشتن نگاه میکردن مردم عادی نبودن اونام بسیجی بودن به محض اینکه ما حمله کردیم اونام اومدن جلو و درگیر شدن نمیدونم یادتونه یک کارتونی قدیما میداد مورچه و مورچه خوارتو یک قسمتش موچه خوار داره مورچه رو تعقیب میکنه که میرسن به یک جاده یهو یک اتوبوس میاد مورچه خوارو زیر میکنه وقتی پا میشه ازجاش میگه این اتوبوس جهانگردی سالی یکبار از این جاده رد میشه اونم درست باید وقتی باشه که من وسطش وایسادم یعنی داستان زندگی من بود اون شب از بین اون نه یا ده نفر فقط یکیشون باتوم داشت اونم بالاسر من وایساده بود داشت منو کتک میزد خلاصه کتکی خوردیم که یکی یکی اجدادمون اومد جلو چشممون بعد که از زدنمون خسته شدن مثل گونی برنج انداختنمون تو ماشین و بردنمون به مسجد اونجام انداختنمون تو زیرزمین و با چراغ خاموش درو بستن رفتن به ارش گفتم پاشو چراغو روشن کن پاشد گشت گفت چراغ نداره حدود ساعت سه شب در باز شد از پله ها اومدن پایین کلیدو که درست رو دیوار بقل پله ها بود زدو چراغو روشن کرد یعنی درست اولین جایی که هر ادم عاقلی دنبال کلید میگرده یک نگاهی به ارش کردم یعنی اسکل تپه که بهت میگیم واقعا حقته یک صندلی برداشتن گفتن بشینین روش یک چاق کون گنده هم که از سایز کونش معلوم بود خیلی داده موزر رو زد به برق تابستون قبل من درست دوسالو نیم بود که موهامو نزده بودم و تا روی شونم بود همه میگفتن شکل هنرمندا شدی خواستم مقاومت کنم اما یک بچه چهاده پونزده ساله که هنوز ریشو سیبیل هم نداشت کلاشینکف به دست وایساده بود و از قیافش معلوم بود به شدت ترسیده لوله اسلحه رو گرفته بود به سمت ما بچه ها هم خسته تر و لتو پارتر از اون بودن که بزنیمشون در ریم به یاره کون گندهه گفتم اسلحه رو از دست این بچه بگیر گفت این بچه نیست زمان جنگ هم سنای این جلوی صدامو گرفتن که تو الان بتونی موهاتو بلند کنی گفتم ادم نفهم لوله اسلحه سمت همه ماست رو ضامن هم نیست دستش بره رو ماشه هممونو تیکه تیکه میکنه نگاه کرد اسلحه رو زد رو ضامن دیدم یک امیدی هست که یک حرکتی بکنیم مخصوصا تاجیک که یک سرباز واقعیه یک به سه هم دیدم دعوا کرده اما دو تا نره خر سن بالا که یکیشون اسلحه کمری هم داشت از پله ها اومدن پایین دیگه نمیشد کاری کرد خلاصه یکی یکی نشستیم موهامونو با ماشین از ته زدن چهار راه باز کردن وسط سرمون رفتن صبح ساعت شیش یک پیرمرده اومد درو باز کرد گفت تا مسئولش نیومده برین دلم براتون سوخت منم گفتم تو غلط کردی که دلت سوخته مرتیکه شماها حق بازداشت ندارین میخواید ما بریم که تخلفتون گندش در نیاد ارش گفت بحث نکن بیا بریم پیاده رفتیم تا پارک ملت اونجا ماشین سوار شدیم رفتیم یک سلمونی که اشنای بابای ارش بود تو یک کوچه پسکوچه خیابون ولیعصر موهامونو از ته زد مال منو تیغ انداخت و رفتیم دوستان و همکاران هم طی هفته های اینده با متلک های چندماه خدمتی سرکار یا کدوم زندانی بیایم ملاقات یا غصه نخور میوه و سیگار برات میاریم یا اینقدر دخترا محل سگ بهت نزاشتن که رفتی راهب بودایی شدی از اولم بو میدادی سرنوشتت همین بود ازمون پذیرایی کردن که البته گل سر سبد متلک ها مثل همیشه مال مادر عزیزم بود که تا منو دید از خوشحالی داد زد اخ جون بالاخره سرطان گرفتی جهت اطلاعتون مادر من با مادرهای خیلی فرق داره مامان جون من مثل توپ ضد تانک همیشه اماده شلیکه یادم نمیاد تاحالا از من تعریف کرده باشه مثلا بخاری خراب شد اهل منزل گفتن سرده مادرم گفت بایدم سرد باشه تو خونه مرد نداریم که درستش کنه بابای بدبختم هم گفت خانوم من همینجا نشستم البته برادرم هم بود من بهم برخورد پاشدم گازو بستم اینقدر باهاش وررفتم که درست شد وقتی روشنش کردم مادرم لبخند زدو گفت دیدید عقل هر چیزی بهتر از ادمیزاده خلاصه اگر مشکلی پیش بیاد حل نکنیم مرد نیستیم مشکلو با هزار بد بختی حل کنیم اخرش اصلا ادم نیستیم راجع به تشویق استعدادهامون هم که نگم هر بار من زیر دوش اواز خوندم از اشپزخونه داد زد باز کی گاو بسته تو حموم یا راجع به قربون صدقه رفتن و اعتماد به نفس دادن هم مثلا یکبار که با پدرم طبق روال شنبه ها رفته بودیم سونا استخر زعفرانیه که جای خیلی باحالی بود حداقل قبل از اینکه بشه پا توق بساز بفروشای معروف تهران که همه با هم رفیق فابریکن و فوق العاده بی ادبو بی چاکو دهنن میامدن اونجا دور هم بودن تعداد حدود بیست نفر وسن همه بالای پنجاه مو ها سفید دسته جمعی تو سونا از ته دل اواز میخوندن کف می زدن میگن اسمش ثریاست کسش همرنگ دریاست نعره ای میکشیدن که صداشون تا سر چهار راه میرفت یعنی خود سلین دیون وقتی اهنگ تایتانیکو میخوند اینجوری از تمام وجودش مایه نمیزاشت من از شدت خجالت پا می شدم می اومدم بیرون فکر کنم چند تا البوم داده بودن بیرون چون هیچ اهنگی رو ندیدم دوبار بخونن خلاصه بودن به موسیقی فارسی قلبا اعتقاد دارم بزرگترین شانس تایلور سویفت ثروتش و یا حتی استعدادش نیست اینه که این جماعت انگلیسی بلد نبودن وگرنه جوری تو اهنگاش که خوانندگی رو ول میکرد الان نجاری داشت اونروز یکی از دوستان پدرم هم بود موقع امدن گفت من میرم میدان توپخونه انتن هانی بخرم به پدر گفتم منم با این میرم بازی سگا بخرم رسیدیم میدون اون رفت منم بازی خریدم موقع ماشین سوار شدن دیدم پول ندارم رفتم پس بدم دیدم یارو بسته موبایل هم اون موقع نبود داشتم فکر میکردم چه غلطی بکنم کسایی که به اون میدون اشنا باشن میدونن ده پونزده سال پیش یک مغازه شیشه بری سمت چپ خیابون بود که الان بازی کامپیوتر میفروشه دیدم پیرمرده صاحبش بدجوری داره نگام میکنه تا اومد حرف بزنم گفت کارگری گفتم اره گفت بیا شیشه ها رو تمیز کن منم رفتم سر چهار پایه شیشه ها رو تمیز کردم قفسه ها رو دستمال کشیدم و کف مغازه رو طی زدم سه ساعت مثل خر ازم کار کشید اخرش دو هزار تومن بهم داد که باهاش رفتم خونه اولین پولی بود که تو زندگیم در اوردم خلاصه اولش که با طی کشیدن شروع شد خدا اخرشو به خیر کنه وقتی رسیدم خونه مادرم گفت تا این ساعت شب کجا بودی قضیه رو گفتم عوض اینکه دلش بسوزه برام گفت میدونی چه نتیجه ای میگیریم از این جریان گفتم حساب پولامو داشته باشم گفت نه نتیجش اینه که تو تمیز اطوکشیده که از سونا استخر میای بیرون لباس نو تنته موهاتم سشوار خورده تازه یه چیزی میشی در حد عمله های بغل خیابون یعنی من تمام اعتماد به نفسمو که در حد سوسکای ته جوب هم نیست مدیون مادرمم بچه که بودم با دمپایی چپو راست میزدتم یعنی دمپایی که من بچه گیام خوردم هیچ سوسک اشپزخونه ای تاحالا نخورده جلو فامیلم که خیلی هوامو داره مثلا یکبار که پدربزرگم اینا به همراه خانواده عموم امده بودن خونمون مادرم جلوی همه گفت امروز نزدیک بود برات زن بگیرم نشد پرسیدم چطور گفت پشت چراغ قرمز وایساده بودم دیدم یک دختر گدا اامد گفت خانم کمکم کنید پول بهش دادم دیدم خوشگله گفتم عروس من میشی اونم گفت خانم شوهر دارم اونور چهارراه وایساده یک یارویی یک جعبه میوه گذاشته بود جلوش داشت یک اشغالی میفروخت اما مشخص بود که وایساده زنشو نبرن منم گفتم مامان همه برای پسرشون ارزوی دختر شاه پریونو دارن تو برای من رفتی خاستگاری گدای سر کوچه تازه اونم گفته نه حداقل جلوی فامیل نگو ابرومونو نبر خلاصه بر عکس مامان های شما که فقط نازتونو میکشه و هر اشتباهی هم بکنید بازم فقط قربون صدقتون میره مادر من بلا نسبت هورنی گرل عزیز فقط بلده مثل کامیون متلکو تیکه های تانک چپه کن بارمون کنه هر اتفاقی هم که بیوفته حتی طوفان های خورشیدی منظومه شمسی اخرش کاسه کوزه رو سر من میشکنه و یکجوری می اندازتش گردن من بدبخت ادامه دارد نوشته

Date: May 23, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *