سلام دوستان من اولین بارمه که تو این سایت داستان مینویسم و داستانم خاطر نیست و فانتزی ذهن خودمه و چند قسمتیه قسمت اول صحنه ی سکسی نداره اما سعی کردم قسمت های سکسی رو جوری بنویسم که جبران کنه بادیگارد ماشین رسیده خانوم باشه الان میام گوشواره های بلندمو انداختم و کت خزمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون پله های مارپیچی و سریع پایین اومدم و از در خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم از ماشین پیاده شدمو در حالیکه دوتا بادیگارد پشتم بودن وارد ساختمون شدم با راهنمایی بادیگاردا کنار پدرم روی سکوی بالای رینگ رفتم و بعد از بوسیدنش روی صندلی کنارش نشستم اولین بارم بود که ب سالن مبارزه میومدم همیشه مسابقرو از مانیتور توی اتاق پدرم تماشا میکردم تا اینکه امروز یعنی در تولد 18 سالگیم بالاخره پدرم اجازه داد تا همراهیش کنم _خانوم ها و اقایان عصرتون بخیر این برنامه ای زندست برای تمام بینندگان ما در سراسر ایالات متحده در رقابت امروز بوکسری از برزیل به وزن 105 کیلو و با 6 برد بدون شکست شرکت داره ب نام لوکاااااس گنزالس صدای تشویق تماشاچیا بلند شد و بالاخره لحظه ای که همیشه منتظرش بودم _و اما مبارز بعدی بوکسریست با وزن 94 کیلو و با 24 برد پی در پی ب نام جاااان هاردی تماشاچیا از جاشون بلند شدن و شروع کردن به بالا و پایین پریدن صدای جیغ و تشویقشون شیشه های سالن و میلرزوند جان از پله ها بالا رفت و پرید روی طناب سوم و با یه پشتک روی رینگ فرود اومد ناخوداگاه لبخندی نشست گوشه ی لبم سرشو بالا آورد و به پدرم نگاه کرد پدرم خیلی اروم سرشو تکون داد و برای لحظه ای کوتاه با من چشم تو چشم شد که قلبم میخواست سینم و پاره کنه و بیاد بیرون اون مبارز پدرم بود و همیشه به خونه ی ما رفت و امد داشت اما من هیچوقت باهاش رو در رو نشده بودم و همیشه موقع رفتن از پشت پنجره ی اتاقم نگاهش میکردم میشه گفت از وقتی دیدمش دیوانه وار عاشقش شدم و شب و روزم به دیدن عکساش و فکر کردن به اون میگذشت نمیتونستم به اون قیافه خشن و جذابش با اون چشمای سبز خیلی تیرش که از دور مشکی به نظر میرسید با اون ابروی شکسته و بینی صاف و مردونش و اون لبای کشیدش که زیر اون ریش و سبیل پروفسریش با ته ریش اطرافش که بی نهایت جذابش کرده بود پنهان شده بود فکر نکنم با صدای زنگ از فکر در اومدم مبارزا مشتاشونو بهم زدنو بلافاصله جان با مشت زد تو صورت حریفش و باهم گلاویز شدن راند اول تموم شد و جان گوشه ابروش کمی خونی بود و چند جای بدنش قرمز بود اما حریفش آش و لاش شده بود یه چشمش اونقد باد کرده بود که کاملا بسته شده بو همه جای بدنش قرمز و خونی بود و دهنش پر خون بود زنگ به صدا در اومد و جان پر قدرت به سمت رقیبش رفت و بعد از چند دقیقه با یه چرخش تو هوا با پاش زد تو صورتش بالاخره بیهوش روی زمین افتاد داور سریع رفت بالای سرش بعد از دیدنش رو به بقیه دستاش و به صورت افقی باز کرد پایان مسابقه و پیروزی جان رو اعلام کرد و به سمت جان رفت و دستش و بالا گرفت مردم بالا و پایین میپریدن و همه باهم داد میزدن هاردی بالاخره مسابقه تموم شد و سالن داشت کم کم خالی میشد پدرم هم از خوشحالی به خاطر اون همه سودی که از شرط بندی به دست اورده بود روی یه پاش بند نبود و مدام با هرکی که سر راهش قرار میگرفت شوخی میکرد و قهقهه میزد به سمت خروجی مخصوص میرفتیم که جان به طرفمون اومد پدرم با خوشحالی باهاش دست داد و بغلش کرد و با دست به پشتش زد پدر مثل همیشه کارت عالی بود پسر جان با اون صدای کلفت و خشنش با غرور گفت من بهترین مبارز توی کل دنیا هستم و نمیذارم کسی سد راه پیروزیم بشه پدرم با سرخوشی خندید درسته درسته دل تو دلم نبود که پدرم بالاخره برگشت سمتم و رو به جان گفت _این دخترم الناس و امروز برای اولین باره که مبارزتو از نزدیک میبینه دستمو بردم جلو و گفتم _سلام خوشبختم خیلی خونسرد فقط گفت _سلام جان باورم نمیشد از نزدیک حتی جذاب ترم بود تاحالا تو عمرم دختری به این خوشگلی ندیده بودم وقتی توی رینگ بودم یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم بزور تونستم از فکرش بیام بیرون و روی مسابقه تمرکز کنم اما الان مثل همیشه خودمو کنترل کردمو با همون غرور ذاتیم بدون اینکه بخوام ادا در بیارم فقط تونستم بگم سلام همینطور بهم نگاه میکردیم تا بالاخره اقای اسمیت گفت _خب دیگه وقت رفتنه میبینمت پسر جان حتما خداحافظ و از در خارج شدیم همین که پامو گذاشتم بیرون یهو یکی از گردنم اویزون شد و شروع کرد به محکم بوسیدن لبام به زور از خودم جداش کردم که دیدم دختر خالم مارگریتاس جانتو اینجا چیکار میکنی واسه چی این وقت شب تنهایی پا شدی اومدی اینجا ماری_عشقم اومدم تو رو ببینم و دوباره از گردنم اویزون شد برای یه لحظه النارو دیدم که با تعجب نگاهمون میکرد و وقتی نگاهمو دید خیلی سریع سوار ماشین شد و رفتن دستای ماری رو از گردنم باز کردمو بهش گفتم _چرا دست از سرم بر نمیداری ماری _هان چیه اون موقع که داشتی روم بالا پایین میرفتی که خیلی خوشحال بودی اون موقع نمیگفتی دست از سرت بردارم حالا که ب خواستت رسیدی میخوای منو از سرت باز کنی وقتی داشتم شخصیت جان و مینوشتم تو ذهن خودم دقیقا یکی مث یوری بویکا شخصیت فیلمهای بود اینو گفتم که بتونین خوب اون چیزی منظورم هست رو تصور کنید قسمت های بوکس و مبارزرم با کمک صحنه هایی از این فیلم نوشتم راستش وقتی داشتم یه اهنگ گوش میکردم این داستان اومد تو ذهنم اول برای خودم نوشتم و بعد تصمیم گرفتم به اشتراک بزارمش که خودمو بسنجم اگه استقبال بشه قسمت های بعدی رو میزارم نوشته
0 views
Date: February 14, 2019