الکی خودم و تو آشپزخونه معطل کردم بلاخره با چند بار نگاه کردن به جمشید خِنگ فهموندم که کارش دارم توی قوری چایی خشک و چند تا تیکه چوب دارچین ریختم شیر سماور رو طوری باز کردم که قوری دیر تر پر بشه جمشید کنارم بود و به آرومی بهش گفتم این پسره کیه جمشید خندش گرفت و گفت آشناست نگران نباش از دوستای داش اسی خودمونه با حرص روم و چرخوندم سمتش و گفتم شما مردا عین زنجیر به هم وصلین ولتون کنن کل شهر آشنا و دوست میشن من فقط کسی رو تو این خراب شده می شناسم که ناصر بهم معرفی کرده باشه الانم خودش نیست و خونه و زندگیش دست منه به زبون خوش بهش بگو بره گورش و گم کنه جمشید رفت تو فکر حسابی تو ذوقش خورد مطمئنا کلی جواب داشت که بهم بده حتی می تونست بزنه تو دهنم کلا جمشید از اینکه دختر جماعت بخواد براش شاخ بشه بدش می اومد اما خوب می دونست تبعاتش چیه خوب می دونست که اگه وحشی و سلیطه بشم گند می زنم به هر چی جمع دوستانه شونه گُه می زنم به ابهت مردونه ی همه شون جمشید کم نشده بود که چندین بار خواسته بود با زور اخلاقای گند من و درست کنه اما همش بی نتیجه بود خوب بلد بودم بعد از هر جنجال چطور غیر مستقیم خودم رو به ننه من غریبم بزنم که حتی دوستاش رو بر علیه اش بشورونم و اون رو عامل خراب شدن جَو بدونن یه نفس عمیق کشید و گفت اسی خودش هست نمیشه یه راست بگم دوستت و بنداز بیرون که نترس دوستش کاری به کارت نداره تا شب غیر مستقیم ردشون می کنم برن تو هم این قیافه عَنتو جمع کن وقتی که رفت پوزخند زدم حدسم درست بود و می دونستم رفاقت نزدیک و رودروایسی ای که با اسی داره باعث میشه تحت فشار قرار بگیره برگشتم تو هال اسی و پسر جدیده رو کاناپه سه نفره نشسته بودن جمشید و کامران رو کاناپه دو نفره رفتم رو کاناپه تک نفره ی ناصر و مثل همیشه که پاهام رو تو خودم جمع می کردم و بالای کاناپه می ذاشتم نشستم و گوشی ای که ناصر تازه برام خریده بود رو گرفتم دستم همه شون به غیر از پسر جدیده مشغول صحبت بودن پسر جدیده با چشماش داشت می خوردم سعی کردم توجه نکنم کامران بهم گفت گوشی مبارکه شیوا شیرینی رو نپیچونی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم این چاییه دیر دمه دم که کشید با شوکولات میارم هم زمان با جمشید خندش گرفت جمشید گفت تخم سگ ناصر خودش کم خسیس بود دست پرورده اش هم بدتر از خودش بار آورده از فحشی که به ناصر داد خندم گرفت اسی رو به من گفت قرار بود یه دست شطرنج با من بزنیا یادت رفته یا جا زدی با تمسخر نگاش کردم و گفتم جا بزنم از جام بلند شدم که برم میز شطرنج ناصر رو بیارم موقعیت خوبی بود که جلوی جمع و مخصوصا همین دوست جدیدش روش و کم کنم میز رو گذاشتم جلوش کاناپه تک نفره رو به سختی آوردمش جلوی میز عادت داشتم موقع بازی چهار زانو بشینم خوب می دونستم که اینجوری نشستن باعث میشه شلوارکم بالاتر بیاد و خیلی فرقی با شورت نداشته باشه اونم جلوی این پسر جدیده که رو مخم بود اما فعلا کم کردن روی اسی برام مهم تر بود کامران که از ماهواره داشت آهنگ تُرکی مورد علاقه اش پخش میشد صدای تی وی رو زیاد کرد طبق معمول مهره ی سیاه انتخاب من بود صدای بلند تی وی باعث شد اون جور که می خوام نتونم لهش کنم البته یه ذره شطرنج بلد بود و همین باعث میشد که ادعاش بشه اما نه اینکه بتونه تا حرکت 15 جلوم دووم بیاره از قیافه درهم و ناراحتش فهمیدم کُری خونیش واقعی بوده و فکر نمی کرده که از من ببازه پوزخند مغرورانه ای زدم و گفتم حالا بازم میگی جا زده بودم اسی سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و گفت ناصر می گفت یه چیزایی بلدی باورم نمیشد نه خوشم اومد پوزخندم رو ادامه دادم از جام بلند شدم که برم براشون چایی بریزم پسر جدیده به حرف اومد و گفت اصلا به شیوا جون نمی خورد شطرنج بلد باشه بعد از گفتن این جمله اش خنده رو لبای جمشید و کامران خشک شد خوب می دونستن که پسر جدیده چه گندی زد خیلی وقت بود کسی تو این خونه یا این جور جمع ها به من جون یا عزیزم یا هر کلمه ی کوفتیه سوسولیه مسخره ای که من ازش متنفرم رو نگفته بود آخرین بار که خود جمشید به لج من کلمه ی جون رو پشت هم تکرار کرد وحشی شدم و حتی یه شیشه ی سالم هم تو خونه ی ناصر نذاشتم تو لحظه ای هم که چند نفری داشتن مهارم می کردن موفق شدم با ناخونام یه چنگ حسابی رو صورت جمشید بندازم بلاخره براشون جا افتاد که کسی حق نداره با من مثل بچه ها یا حتی دخترا و زنای دیگه رفتار کنه درسته که من طبق یه معامله با ناصر تو این خونه و در اختیار دوستاش بودم اما موفق شده بودم قوانین خودم رو بهشون تحمیل کنم خوب می دونستن که اگه نهایتا خودم نخوام و حتی به اجبار من رو مجبور به سکس کنن چنان زهر تنشون کنم که حالشون از هر چی سکس و دختره به هم بخوره مخصوصا جمشید که مدعی بود اتفاقا مقاوت دخترایی مثل من باعث میشه بیشتر حال کنه اما یاد گرفته بودم که چه جور و مجزا رو مخ هر کسی باشم هیچ کس بی نقطه ضعف نیست تو همون سن جوونی و نا پختگی فهمیده بودم که زندگی همش معامله است اگه تو این معامله کم بیاری له میشی بلد بودم به وقتش چطور جوری بهشون حال بدم که هر بار تنشه ی من باشن راز بزرگی رو در مورد مردا فهمیده بودم هر چی دور تر عزیز تر هر چی لوس بازی مسخره بازی کمتر جذاب تر هر چی کمتر در دسترس باشی بیشتر می خوان که بهت برسن و سعی می کنن که به خودت و قوانینت احترام بذارن با عصبانیت به جمشید نگاه کردم نگاهی که شبیه آخرین اولتیماتوم بود از چایی ریختن منصرف شدم رفتم توی اتاق و در و محکم بستم صدای جمشید رو شنیدم که داشت برای دوست اسی توضیح می داد که اینجا جون و عزیزم و این قرتی بازیا رو نداریم اسی هم که جریان اون شب وحشی شدن من رو شنیده بود تایید کرد حرفای جمشید رو واقعا اعصابم خورد شده بود و فیلم بازی کردنی در کار نبود من یه هرزه بودم اما دوست نداشتم شبیه هرزه ها باهام رفتار بشه اصلا دوست نداشتم حرف و رفتار احساسی ای باهام بشه این رفتار لوس مردا و پسرا که به هر دختری می رسن اینقدر مسخره میشن رو تقصیر هم جنسای خودم می دونستم از هر چی دختری که با یه عزیزم و گلم و جونم نیشش باز میشه حالم به هم می خورد همه شون هم همینن و یکی از یکی لوس تر و غیر قابل تحمل تر اما نه یکی بود که اینجوری نبود یکی بود که شبیه من بود نمی دونم چرا یادش افتادم یاد اولین باری که پونه رو تو یکی از پارتی های شمال که جمشید و کامران ترتیب داده بودن دیدمش دختری که با بقیه فرق داشت راه و رسم خاص بودن رو بلد بود تو اولین جلسه که دیدمش بهش اهمیت ندادم و فکر می کردم که دیگه نمی بینمش اما وقتی بار دوم توی تهران دیدمش و متوجه شدم دوست دختر جدید مهرداد هستش برام جدی شد بیشتر که دقت کردم و حتی غیر مستقیم پرس و جو کردم متوجه شدم فقط و فقط برای مهرداد هستش و کس دیگه ای حق نداره بهش دست بزنه مهرداد خوشتیپ ترین و خوشگل ترین مرد تو چرخه ی دوستای ناصر بود اتفاقا جز معدود دوستای ناصر بود که هیچ وقت باهاش نخوابیده بودم البته می دونستم بعضی از دوستای ناصر خبر ندارن که من دوست دختر فابریک ناصر نیستم و داره باهام کاسبی می کنه فقط باهاش رفاقت می کردن و از خونه و مکان ناصر برای خلافا و عشق و حال خودشون استفاده می کردن البته همه شون یه نقطه ی مشترک داشتن در اجتماع آدمای آبرومند و معتبری بودن صاحب خانواده و احترام بودن خونه ی ناصر یه مکان برای تخلیه کردن واقعیت های درونی شون بود هیچ وقت از غرور و اعتماد به نفس بیش از حد مهرداد خوشم نمی اومد برای همین خوشحال بودم که لازم نیست باهاش باشم اما حالا برام مهم شده بود پونه باعث شده بود که برام مهم بشه درسته که غیر از من دخترای دیگه هم می آوردن و هر جور عشق و حالی باهاشون می کردن اما شبیه دستمال کاغذی پول شون رو می دادن و می انداختن شون بیرون اکثر دخترا رو هم ناصر براشون جور می کرد هیچ حسادتی به اون دخترا نداشتم و تو ذهن من حتی از دستمال کاغذی هم کمتر بودن اما پونه فرق داشت با اومدنش احساس خطر کردم وقتی دیدم چشما به سمتشه و حتی سعی دارن در کوچکترین فرصت که مهرداد نیست مخش رو بزنن عصبی می شدم تنها نگین این حلقه ی کثافت من بودم و هستم و باید بمونم پونه برای من یه تهدید بود حس حسادت و حتی ترس من رو به اوج خودش رسونده بود حتی با اون لبخند های مغرور آمیزش به من با اون نگاه هایی که پر از اعتماد به نفس بود حتی علنی و خیلی راحت از اینکه مهرداد رو با داشتن یک زن زیبا تونسته اینجور تو مشتش بگیره صحبت می کرد تیر خلاص رو جایی زد که یه بار به من گیر داد و با طعنه هاش بهم رسوند که من فقط برای ناصر نیستم و اگه هم فقط برای ناصر باشم اصلا با این همه اختلاف سن به هم نمی آییم اون روی سگ و بی رحم من رو بالا آورد نگاه به ظاهر بی تفاوت من بهش تبدیل به یه لبخند محبت آمیز شد که پشتش یه کوه کینه بود یه نقشه ی حسابی بود یه مسابقه برای اینکه کی بهتره بود بهتر نه کی هرزه تره آسیب پذیر ترین حالت هر زن و دختر در تنهاییه برای تنها کردنش لازم بود از مهرداد شروع کنم اگه پونه در ظاهر کوهی از غرور بود من از درون کوهی از اعتماد به نفس و غرور بودم تور کردن مهرداد در حدی که بشه شیفته و غلام حلقه به گوش من نهایتا سه ماه زمان برد بدبین کردن غیر مستقیم همه نسبت به پونه کار خیلی سختی نبود اینکه این دختره غیر قابل اعتماده و خیلی حرفای دیگه من لازم نبود حرف مستقیمی بزنم فقط کافی بود مهره ها رو خوب بچینم و خودشون دقیقا اون حرفایی رو که لازم بود رو می زدن حالا نوبت تیر خلاص من بود شبی که موفق شدم جمشید رو اونقدر مست کنم که جسارت دست درازی به پونه رو پیدا کنه پونه ای که هر بار توی سکس با جمشید حرفش رو پیش می کشیدم و وسوسه رسیدنش رو به جمشید زیاد و زیاد تر می کردم از طرفی خیالم از مهرداد هم راحت بود که دیگه حسی به پونه نداره و منتظر یه بهونه است که از زندگیش بندازش بیرون پونه فکر می کرد همه چی اوکیه و تو خوابش هم نمی دید که چه ویرانه ای پشتش درست کردم به خیال اینکه مهرداد پیش ماست اومد خونه ی ناصر که البته این مثلا سو تفاهم رو خودم طراحی کرده بودم لحظه ای که جمشید رفت سمتش و بهش گفت مهرداد نیست ما که هستیم عزیزم چهره مغرورش عصبانی شد و با دستش جمشید رو هول داد عقب بزرگ ترین اشتباه ممکن رو کرد جمشید حسابی از دست پونه دلش پر بود تا صبح نمی دونم جمشید و دو تا دوست دیگه اش چند بار با پونه سکس کردن و چه بلاهایی سرش آوردن من گوشی تو گوشم گذاشته بودم که صدای ضجه ها و گریه هاش رو نشنوم حتی چند ساعت خوابم برد صبح پاشدم و رفتم تو اتاق داغونش کرده بودن موهای بلوند کرده و صافش پریشون شده بود خیلی خونسرد شروع کردم به مرتب کردن اتاق خودش رو مچاله کرده بود و چشماش بسته بود فکر کردم از خستگی خوابش برده چشماش رو باز کرد و یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم متوجه شدم که دهن و بینیش خونیه بازوش رو گرفتم کمک کردم وایسته و بردمش حموم براش دوش حموم رو باز کردم چند قدم رفتم عقب تر تا خودش رو بشوره می دونستم تو این شرایط نباید تنهاش بذارم بغضی که داشت دوباره ترکید و گریش گرفت به سختی شروع کرد به شستن خودش متوجه شدم که از عقب هم باهاش سکس کردن و درد داره برام مهم نبود و حتی باعث شد پوزخند بزنم البته نذاشتم پوزخندم رو ببینه اون لحظه نسبت به من حس امنیت داشت و فکر می کرد مورد اعتماد ترین آدم تو اون خونه من هستم خبر نداشت بلایی که سرش اومده زیر سر منه توی اتاق و غرق در افکار و خاطرات پونه بودم صدای در خونه اومد بعد از چند دقیقه صدای یک مرد غریبه ی دیگه صدای که داشت می گفت تو اینجا چه غلطی می کنی اینا کین خجالت بکش زنت داره مثل ده تا مرد کار می کنه تا بدهی هاتو بده اونوقت تو میایی پی عیاشی و رفیق بازی کنجکاو شدم که جریان چیه از اتاق اومدم بیرون یه آقای حدودا مُسن بود یه پیراهن آبی نفتی که روی شلوار پارچه ایش انداخته بود ریش داشت که مثل موهاش نصفش سفید شده بود متوجه شدم که داره با اون پسر جوونه حرف می زنه مشخصا بساط مشروب و بوی گندی که راه افتاده بود باعث شده بود اینقدر به هم بریزه وقتی گفتم چه خبره اینجا همه شون سرشون برگشت سمت من آقاهه من و که دید هنگ کرد یه نگاه به سرتا پام انداخت برگشت سمت پسره و گفت تف به غیرتت رفیق بازی کم بود عرق خوری کم بود حالا این هرزه رو کم داشتی من میرم بیرون تحمل بودن تو این کثافت خونه رو ندارم دنبالم اومدی که ازت می گذرم نیومدی خودم طلاق اون زن بیچاره رو ازت می گیرم از خونه رفت بیرون عصبانی بودم عصبانی تر شدم با حرص رفتم سمت در جمشید بازوم رو گرفت داد زدم آهای وایستا ببینم وسط حیاط بود که داد من رو شنید و وایستاد جمشید گفت چته شیوا امروز چرا باز وحشی شدی برو گورتو گم کن تو اتاق وگرنه دست و پات و می بندم و زندانیت می کنم تا ناصر بیاد اون پسره هم با استرس گفت تو رو خدا چیزی بهش نگین این دوست پدر زنمه آدم با نفوذیه احتمالا تعقیبم کرده من الان خودم میرم و درستش می کنم دستم رو از دست جمشید با حرص در آوردم و گفتم نمی خوام داد و بی داد راه بندازم اومده تو خونه هر چی از دهنش در اومده گفته باید جوابش رو بشنوه هر خری هم هست که هست جمشید با تردید و با چمشای خشمگین بهم خیره شد تُن صدام رو ملایم تر کردم و گفتم دارم میگم داد بیداد نمی کنم بدون اینکه حتی دمپایی پام کنم رفتم توی حیاط با عصبانیت قدم برداشتم سمتش جلوش وایستادم بهش خیره شدم و گفتم هرزه زنته خواهرته ننته اگه دختر داری دخترته گُه می خوری میایی خونه ی من صداتو می اندازی سرت و هر چی که لایق خودت و خانوادته بهم میگی اون الاغ بی مصرف و من نیاوردم اینجا تازه امروز قیافه نحس شو دیدم اگه دست من بود همون لحظه ی اول می انداختمش بیرون بهم خیره شد قیافه عصبانی و جدیش به هم ریخت ترکیبی از شوکه شدن و عصبانی شدن انگار باورش نمیشد که یه دختر اینجوری باهاش حرف بزنه یه هو پسر جدیده اومد و گفت حاجی بیا بریم بیا بریم برات توضیح بدم بیخیال حاجی تو چشمای من خیره شده بود و به پسره گفت برو دم در تا بیام اینقدر با ابهت و محکم گفت که پسره مثل موش به حرفش گوش داد و رفت بعد از چند ثانیه خیره شدن بهم گفت اگه هرزه نیستی با این سر وضع اینجا چیکار می کنی از سوالش خوشم اومد درونم یه استرس و درد دوست داشتنی ای درست کرد درد عمیقی که دوست داشتم هر چند وقت یه بار بهم یاد آوری بشه پوزخند زدم و گفتم یادم نمیاد که گفت باشم هرزه نیستم فقط بهت فهموندم که تو حق نداری بهم بگی هرزه هستم یا نیستم بودن اون مرتیکه تو این خونه تقصیر من نیست که وقتی من رو دیدی انگار یه جوزامی یا انگل دیدی لبخند تلخی زد انگار فهمیده بود علت اصلی ناراحتی من چیه فهمیده بود که در اصل از نگاه تحقیر آمیزش در لحظه ای که من رو دیده بود عصبانی شدم لبخندش متوقف شد و گفت تویی که از نگاه من ناراحت شدی چطور می خوای نگاه اون بالایی رو تحمل کنی به حالت حمله اومدم بگم گور بابای اون بالایی که با دستش بهم فهموند هیچی نگم تُن صداش رو ملایم تر کرد و گفت من معذرت می خوام نباید به شما اون حرف رو می زدم من کی باشم که بخوام بنده ی خدا رو قضاوت کنم اسیر عصبانیت شدم برگشت که بره دوست نداشتم این مکالمه اینجوری تموم بشه بهش گفتم همین هر چی از دهنت در اومده گفتی و میگی معذرت می خوای متوقف شد برگشت و با صدای ناراحتی بهم گفت بگو چیکار کنم دخترم تا ناراحتی و عصبانیتت فرو کش کنه توقع داشتم که عصبانی بشه تا بتونم دق و دلیم رو سرش خالی کنم از برخوردش جا خوردم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من دختر تو نیستم من دختر هیچ مردی نیستم حتی دختر پدرم هم نیستم از عصبانیت و استرس نفسام عمیق شده بود و سینه هام رو بالا و پایین می کرد اما حتی برای یک لحظه هم نگاهش به اندامم نیفتاد یه قدم اومد سمت من و گفت من نه تنها بی مورد حرف زدم حتی اشتباه قضاوت کردم تو هرزه نیستی دختر این چشما برای یه هرزه نیست مشخصه که داری با خودت می جنگی تو اینجا و بین اینا چیکار می کنی دختر دوباره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم تو هیچی از جنگ نمی دونی تو اصلا هیچی نمی دونی الانم جوگیر شدی و می خوای مثلا نصیحت کنی اتفاقا من هرزه ام هرزه ترین آدمی که تو عمرت دیدی الان جلوت وایستاده سرش رو برد سمت آسمون چند لحظه به آسمون نگاه کرد جمشید اومد و گفت بس کن شیوا برگرد تو خونه بهش گفتم برو من میام چند لحظه وایستاد و موقع رفتن گفت چند دقیقه دیگه داخلی آقاهه که هر لحظه صداش غمگین تر میشد گفت من هشت سال جنگ بودم دختر بعد از اونم دارم یه عمره با خودم می جنگم چطور ندونم جنگ چیه تو رو که می بینم امثال تو رو که می بینم قلبم به درد میاد من و امثال من نرفتیم جنگ که سلاخی بشیم و بعدش بیاییم ببینم که چی به سر این ممکلت اومده چی به سر دختر این سرزمین اومده چی به سر پسر جوون این ممکلت اومده علی رغم اینکه هیچ حس بدی به حرفاش نداشتم اما سعی کردم زور بزنم که همچنان ازش متنفر باشم پوزخند زورکی ای زدم و گفتم بگو پس از اونایی هستی که حالا چون رفتن جبهه و قطعا پولشم گرفتن حالا طلبکار عالم و آدم هستن تازه به خودت اجازه میدی تو زندگی داماد دوستت دخالت هم بکنی و بیایی عربده کشی اما می دونی چیه تو و امثال تو هیچ ارزشی برای من ندارین مثلا رفتین از ناموس این ممکلت دفاع کنین حالا زیر مرد ایرانی بودن یا مرد عرب بودن چه فرقی می کنه میشه فرقش رو بگی تازه شنیدم زیر عربا بودن حالش بیشتره پوزخندم رو غلیظ تر کردم مطمئن بودم که جمله ی آخرم مهر تایید اینه که بفهمه من چه عوضی و چه کثافتی هستم فکر می کردم که بلاخره موفق شدم مجددا عصبانیش کنم و مجبورش کنم که دوباره بهم بگه هرزه اما متوجه شدم که بغض کرد بغضش رو قورت داد و گفت داری اشتباه می کنی دخترم یه روزی پشیمون میشی روزی می رسه که تمام خاطرات امروزت تیکه تیکه ات می کنه داری به اینی که هستی اصرار می کنی اما این تو نیستی مطمئنم که دیر یا زود پشیمون میشی و چیزی جز عذاب برات نداره هنوز دیر نشده به خودت بیا دخترم از اینکه همچنان خونسردیش رو حفظ کرده بود و تازه دلسوز من شده بود عصبانی تر شدم تُن صدام رفت بالا و گفتم به تو ربطی نداره که من یه روز پشیمون میشم یا نه تو هیچی از من نمی دونی خبر نداری تا الان چیکارا کردم حتی تصورش هم نمی تونی بکنی هر وقت پشیمون شدم بهت نامه میدم که آفرین بردی حالا هم بفرما چهره اش اینقدر ناراحت شد که به سیاهی رفت سرش رو تکون داد و گفت نگران الانت نیستم نگران اون روزی ام که حرفش رو نا تموم گذاشت و رفت طبق معمول داشت دنبال یه چیزی می گشت هیچ وقت نشد که حداقل جای وسایل خودش رو توی خونه درست و حسابی یاد بگیره داری دنبال چی می گردی یه تیغ جدید خریدم نمی دونم کجا گذاشتم رفتم و از روی اوپن آشپزخونه بسته ی تیغ رو برداشتم و دادم دستش با گفتن ممنون از دستم گرفت و رفت سمت حموم بهش گفتم سینا موهات بلند شده نمیری سلمونی برگشت و خودش رو توی آینه ی قدی هال نگاه کرد و گفت خیلی هم بلند نیست دورش فقط نا مرتبه رفتم پشتش وایستادم از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم می خوای من برات مرتب کنم دستش رو برد توی موهاش بر عکس موهای لَخت من موهاش موج دار و کمی زبره می دونستم با اینکه به کارم اعتماد داره و می دونه خوب کوتاه می کنم اما دلش نمی خواد من سلمونیش کنم چون می دونه که چطوری این رو یاد گرفتم و از هر چیزی که یاد آوری گذشته ی من میشه فراریه اما خیلی اصرار کردم و دیگه نتونست مقاومت کنه یه صندلی گذاشتم تو حموم لخت شد و نشست روش با قیچی و شونه و مثل سلمونی های مردونه شروع کردم به کوتاه کردن و مرتب کردن اطراف سرش وقتی تموم شد یه آینه دادم به دستش که نگاه کنه مشغول نگاه کردن بود وایستاده و از پشت دستام و حلقه کردم دور گردنش از طریق آینه به چشماش خیره شدم و گفتم خداییش بیرون مثل من کوتاه می کنن حال می کنی یه زن با استعداد داری لبخند خفیف رضایتی که به خاطر خوب کوتاه کردن دور موهاش رو لباش اومده بود خشک شد از اینکه موفق شدم حالش و بگیرم خوشحال شدم با انرژی بهش گفتم می خوام ریشت هم خودم بزنم لذت کشیدن تیغ روی صورت یک مرد وصف ناپذیره دیدن لبا و چشماش به صورت غیر مستقیم رو دوست دارم ازش خواستم سرش و بالا بگیره تا زیر گلوش رو بزنم بهش گفتم نمی ترسی که گلوتو ببرم سکوت کرد و جوابم و نداد عمدا تیغ و نگه داشتم رو گلوش و با خنده گفتم خیلی دوست دارم ببرم سینا باور کن خیلی دوست دارم خندش گرفت و گفت من که مشکلی ندارم وقتی کارم تموم شد منتظر بود که برم بیرون با لبخند شروع کردم لخت شدن و گفتم لطفا صندلی رو ببر بیرون مشغول شستن سرش شد تکیه دادم به دیوار حموم و گفتم امروز صبح رفته بودم جواب آزمایش نسیم و بگیرم حدس بزن تو مجتمع پزشکی کی رو دیدم یکمی فکر کرد و گفت نمی دونم کسی تو ذهنم نیست از بچه ها کسی رو دیدی سکوت کردم که یکمی تو خماری و کنجکاوی بمونه بعد از شستن سرش لیف و برداشت و روش صابون کشید مشغول کشیدن روی تنش شد آدمی نبود که دوباره اصرار کنه و سوال بپرسه لیف و ازش گرفتم که پشتش رو بکشم نگاهم به کمرش افتاد کمر سینا تنها قسمتی از بدنش هست که دوست ندارم نگاش کنم جایی که رد یک زخم قدیمیه زخمی که وصل کننده ی من و سینا به گذشته های تاریک مونه گذشته ی حدودا مشترکی که گاهی وقتا پیش خودم می گم شاید و شاید به خاطر این نقطه ی مشترک سینا زنی مثل من رو انتخاب کرد در حین لیف کشیدن بهش گفتم مگه بهم قول ندادی برای حموم وان بگیری خب بگیر دیگه چرا تنبلی می کنی بهم گفت وان حموم مثل سطل آشغال نیست که برم از سر کوچه بگیرم و بیام بذارمش گوشه ی حموم باید نصب بشه حتی شاید کمی بنایی و تعمیر و لوله کشی بخواد سپردم به یکی از بچه ها که وارده بیاد و حموم و ببینه و نظر بده هنوز وقت نکرده بیاد لیف و دادم دستش و گفتم تو منو بشور به قیافم که شبیه بچه های لجباز گرفته بودم نگاه کرد و خندش گرفت لیف و از دستم گرفت و از گردنم شروع کرد کشیدن با یه لحن حرص در بیار بهش گفتم اگه یه بار دیگه بپرسی کی رو دیدم نمی میریا بازم سکوت کرد و هیچی نگفت بهش گفتم با تو هستما بازم جوابی بهم نداد جلوم زانو زد که پاهام رو لیف بکشه پاهام و کمی از هم باز کردم که راحت بتونه بین رونام رو بکشه بهش گفتم راستی خیلی وقته کتکم نزدیا یادته آخرین بار مثل وحشیا تو خیابون زدیم از این حرفم خندش گرفت خودمم خندم گرفت و گفتم خنده نداره آقا خجالت داره دست رو ضعیفه بلند کردن خجالت داره الان به جای خنده باید قرمز بشی از خجالت کشیدن لیف به ساق پاهام رسیده بود که گفت اگه بازم اون حرف و بزنی می زنمت هر جا که باشه هم مهم نیست بعد از مدتها که حموم مشترک نرفته بودیم خیلی بهم حس خوبی داد خودم و آب کشیدم اومدم برم بیرون که بازوم و گرفت و گفت کی رو دیدی لبخند زدم دستام و دور کمرش حلقه کردم و تا جایی که میشد خودم و بهش چسبوندم دوست داشتم سینه هام بین جفتمون منگنه بشه بلاخره بعد از دو ماه افتخار داد و دستاش رو روی کمرم حس کردم سرم و ازش جدا کردم بعد از چند ثانیه که مجددا به چشماش خیره شدم لباش رو یه بوسه ی کوتاه و آروم کردم و زدم بیرون طبق عادت همیشگی تا کامل کامل خشک نشم لباس تنم نمی کنم با همون حوله ی دورم گوشیم و برداشتم و بعد از خاموش کردن کولر رفتم روی کاناپه دراز کشیدم وارد تلگرام شدم طبق روال چند وقت گذشته نسیم بازم برام پیام عاشقانه و دوست داشتن فرستاده بود هنوز نمی دونم دقیقا که چرا داره این کارو می کنه شاید هنوز فکر می کنه چون حامله شده باید اینجوری از دل دوست نازاش در بیاره با اینکه مطمئن بودم سطح دوستی من و نسیم یه سطح بالا تر از خیلی از دوستای دیگه اس اما حس خوبی به این روند احساساتش ندارم به غیر از سینا ظرفیت احساسی برخورد کردن هیچ کسی رو ندارم و حس بدی بهم دست میده قطعا به زودی و خیلی رُک ازش می خوام که تمومش کنه در حین اینکه داشتم براش تایپ می کردم که جواب آزمایش رو گرفتم سینا هم وارد هال شد هم زمان که سرم تو گوشی بود به سینا گفتم محسن رو دیدم بی شرف قالی کرمونه هیچ فرق نکرده سینا آوردن اسم محسن برای سینا هم جالب بود سرش رو به علامت جالب بودن اسمی که شنیده تکون داد و گفت مگه از اینجا نرفته بود آره اما انگاری کاری داشت که چند روزی برگشته دقیق نگفت چیکار داره حسابی بهت سلام رسوند فقط سلام رسوند چیز دیگه نگفت از این سوال سینا خندم گرفت و برام قابل پیش بینی بود اصلا برای همین دوست داشتم بدونه که محسن رو دیدم بلند شدم و رفتم رو به روش وایستادم با دقت به صورتش نگاه کردم که مطمئن بشم ریشش رو خوب زدم در حین رفتن به سمت اتاق بهش گفتم اونم سلام رسوند یه چیزی گفت که بعدا بهت می گم فعلا می خوام فقط تنهایی بهش فکر کنم وارد اتاق شدم توی آینه ی میز توالت به خودم خیره شدم محسن بهم جمله ای رو گفته بود که به شدت من و به چالش کشیده بود چندین سال پیش حدودا یک سال بعد از ازدواجم با سینا و اولین باری که به اجبار و با تهدید سینا قرار شد برم پیش روانپزشک مهدی از چند نفر پرس و جو کرده بود و محسن رو بهش معرفی کرده بودن از اینکه داشتن بهم زور می گفتن عصبانی بودم وارد مطب شدم اولین چیزی که به چشمم اومد گلدونای تزیینی زیادی بود که تو مطب بود اصلا شبیه مطب نبود دومین مورد این بود که کسی پشت میز نبود یه آقای جوون که اصلا نه به ظاهرش و نه به تیپش نمی خورد که دکتر باشه روی مبل مهمان نشسته بود من رو که دید با خوش رویی بلند شد و گفت محسن هستم خوش اومدین بفرمایین بشینین بدون اینکه جواب سلامش رو بدم نشستم رو به روش کمی وراندازش کردم و گفتم کم مونده فقط تو بغل من گل بذارین نمی گین یکی حساسیت داشته باشه چه خبره این همه گل به آرومی گفت نگران نباشین هیچ کدوم از این گل های داخل اتاق حساسیت زا نیستن و بو ندارن اصلا گل های تزیینی هستن و فقط زیبایی دارن رفت سمت میزش و از تو کشو یه برگه و یه خودکار آورد و داد دستم ازم خواست که اطلاعات کلی خودم رو برای تشکیل پرونده پر کنم بعدشم نشست سر جاش کلی سوال توی برگه بود فقط اسم و فامیل و سنم رو نوشتم و برگه رو گذاشتم کنار از خط نگاهش به برگه فهمید که چیکار کردم اومد حرف بزنه که گفتم اصلا بهت نمی خوره دکی باشی چند سالته بازم لبخند زد و گفت 34 سالمه بله خیلیا می گن بهم نمی خوره اصلا سنش به قیافه اش نمی خورد تعجب کردم و گفتم حتما زن و بچه هم داری همچنان با هر سوال و حرف من خندش می گرفت و گفت بله دو تا دختر دارم بازم اومد شروع کنه و در مورد من حرف بزنه که بهش گفتم دختراتم مثل خودت خوشگلن برای یک دقیقه نتونست جلوی خنده بلندش رو بگیره آروم که شد گفت به مادرشون رفتن زیبا تر از من هستن بازم اومد حرف بزنه که گفتم تو چرا پشت میزت نیستی دیگه نخندید و گفت من هیچ وقت در برابر مراجعه کننده هام پشت میز نمی شینم اون میز فقط برای من حکم نگه داشتن یه سری مدارک رو داره بازم تا اومد حرف بزنه پریدم تو حرفش شالم رو از روی سرم کامل انداختم روی شونه هام در حین باز کردن دکمه های مانتوم بهش گفتم چقدر گرمه اینجا طرف تا بخواد روانش درمان بشه کباب میشه بلند شد و گفت معذرت می خوام من خودم زیاد اهل سرما نیستم و فراموش کردم کولر رو روشن کنم رفت سمت میز که کنترل کولر رو برداره از تو کیفم بسته ی سیگار و فندک رو برداشتم اومدم روشن کنم که گفت ممنون میشم اگه توی اتاق نکشین بعضی از مراجعه کننده ها از بوی سیگار بدشون میاد و اذیت میشن به حرفش توجه نکردم سیگارم و روشن کردم کامل تکیه دادم به کاناپه پام و انداختم رو پام و دود اولین پُک عمیقم رو سعی کردم بدم به سمتش جلسه اولم با محسن از نظر خودش اصلا خوب و مفید نبود البته جلسات بعدی هم تعریفی نداشت جرات اینکه علنی به سینا بگم دکتر نمیرم رو نداشتم باید اینجوری تلافی می کردم محسن معتقد بود که بلاخره می تونه من رو تو مسیر درمان بندازه اما بلاخره بعد از چند ماه کم آورد و به سینا گفت همسر شما اراده ای برای درمان نداره هر آدمی تا خودش نخواد نمیشه کمکی بهش کرد به اصرار سینا چند جلسه ی دیگه رفتم اما سینا هم بلاخره قانع شد که دکتر رفتن اجباری من دردی رو دوا نمی کنه امروز بعد از مدتها محسن رو دیدم فقط خبر داشتم که از اینجا رفته و دیگه نیست بعد از احوال پرسی بهم گفت باورم نمیشه شیوا بهش گفتم چی رو باورتون نمیشه لبخند مهربونی زد و گفت من و که دیدی خجالت کشیدی حتی کمی قرمز شدی باورم نمیشه که این همون شیوا باشه لحن و ادبیات حرف زدنت کاملا عوض شده حتی لباس پوشیدنت عوض شده جلوی من الان یه خانم سرسنگین و نجیب و با وقار ایستاده این حرفش باعث شد بیشتر خجالت بکشم و حتی موقع خدافظی باهاش هول بشم رفتار و حرکاتم که باعث تعجب محسن شده بود کاملا بی برنامه و غیر ارادی بود توی آینه به خودم خیره شدم تا حالا به این مورد درباره ی خودم دقت نکرده بودم یه حس خوبی درونم زنده شد شبیه اینکه آدم بعد از سالها یه چیزی رو که گم کرده پیدا کنه و بهش کلی حس نوستالوژیک دست بده من خیلی وقته که زن نجیبی نبودم و نیستم اما متوجه شدم که چند وقته کمی فرق کردم شبیه جرقه ای تو دل تاریکی البته خوب می دونم من هیچ وقت یه زن نجیب و سالم نمی تونم باشم همونطور که هیچ وقت موفق نشدم یه هرزه ی واقعی و دائمی بمونم توانایی مطلق بودن هیچ کدوم رو نداشتم و ندارم فقط این جمله ی محسن من و به گذشته ها برد قطره ی اشکی از چشمم روی گونه ام غلتید چند ماهی از رابطه ی جدیدم با ناصر می گذشت جای پدر من رو داشت با اینکه به خاطر پیشنهادش دلم شکسته بود اما سر لجبازی با خودم و انتقام از خودم و زندگی تصمیم گرفته بودم پیشنهاد رابطه ی جدیدش رو قبول کنم بهم قول حمایت داده بود سر قولش هم بود و همه جوره هوام رو داشت مثل یک عروسک بهم محبت می کرد و نازم رو می کشید بهم پول تو جیبی می داد که هرگز تو زندگیم نداشتم با هر بار محبت کردنش دلم غنج می رفت و ناراحتیم ازش کمتر میشد حتی یه بار که چند تا مزاحم داشتم رو سپرد به دوستاش و مزاحما محو شدن حتی باعث شد نگاهم به سکس عوض بشه و بفهمم که سکس چه چیز لذت بخشیه به مرحله ای رسیده بودم که دیگه از سر لجبازی با خودم پیش ناصر نمی رفتم خودمم خوشم اومده بود که شدم دوست دخترش روحیه ام خوب شده بود چند وقتی بود که به دلایلی که خیلی مفصله پیش عموم زندگی می کردم حتی زن عموم که کار به کار هیچ کس تو دنیا نداشت متوجه تغییر روحیه ام شده بود یه بار توی هیات یک بازی خیلی مهم که برام به شدت بردنش اهمیت داشت رو با یک اشتباه احمقانه باختم همون سر میز شطرنج و جلوی جمع اشکام در اومد ناصر سریع خودش رو بهم رسوند دستم رو گرفت و بردم بیرون حرکت کردیم به سمت خونه اش خونه ای که می دونستم مخفیانه و به دور از چشم زن و بچش اجاره کرده یه خونه ی ویلایی که بعدها فهمیدم پول رهن و اجاره اش رو دوستای گردن کلفتش میدن و ناصر فقط مسئول بساط عیاشی دوستاشه و حتی ساپورت مالی میشه یا گاهی بهش تریاک می رسونن یک خونه ی ویلایی که هیچ مزاحمتی در کار نباشه ناصر روم یه اسم گذاشته بود و هر وقت تنها بودیم با اون اسم صدام میزد اسمی که روم گذاشته بود رو دوست داشتم توی خونه که رسیدیم رفتم تو بغلش از اونجایی که اون روزا شطرنج برام خیلی مهم بود و جایگزین تمام کمبودها و ضعف ها و بی عرضگی هام شده بود ظرفیت باخت به اون پسره ی مغرور و از خود راضی رو نداشتم از پسرای مغرور بدم می اومد و ناخواسته جلوشون گارد می گرفتم داشتم گریه می کردم که شروع کرد به نوازش کردنم و گفت گریه نکن خوشگلم برات یه سورپرایز دارم اگه دختر خوبی باشی و دیگه گریه نکنی نشونت میدم کنجکاو شدم که سورپرایزش چیه سعی کردم دیگه گریه نکنم اما با این حال هق هق می زدم و حتی به سکسکه افتادم ناصر با دستاش کشید دو طرف گونه هام و گفت می فهمم که چقدر اون بازی برات مهم بود بعدا بازیت رو آنالیز می کنیم و اشتباهاتت و میگم الان وقتش نیست فعلا دوست دارم بخندی ازم جدا شد و رفت از توی اتاق یه بسته ی کادو آورد این دومین کادوی توی عمرم بود چشمام برق زد از خوشحالی با اشتیاق کادو رو از دستش گرفتم بازش کردم و دیدم یه تاپ و شلوارک چرم قرمز رنگه با اینکه از جنس لباس و پارچه سرم نمیشد اما مشخص بود که جنسش عالیه و گرون قیمته داشتم با ذوق براندازش می کردم که یه هو یادم اومد ازش تشکر نکردم محکم بغلش کردم و گفتم مرسی خیلی قشنگه واقعا سورپرایز شدم بوسه های گرمش رو روی گردنم حس کردم دیگه به موی زبر صورت و سیبیلش عادت کرده بودم هم زمان با بوسیدن گردنم بردم توی اتاق و روی تخت چند روز گذشت غروب بود توی خونه ی عموم داشتم ظرف می شستم عموم یه کارمند ساده بود اما به خاطر شغل دومی که داشت و حسابی درگیرش بود تو هفته فقط دو شب خونه می اومد صدای زن عموم اومد که گفت شیوا بیا تلفن کارت داره هیچ وقت ناصر ریسک نمی کرد که به تلفن خونه زنگ بزنه اول که گوشی رو برداشتم یه خانم الو گفت و بعدش گوشی رو داد دست ناصر ناصر بی مقدمه گفت از کیوسک تلفن زنگ می زنم مزاحم یه خانم شدم که خودش رو دوست تو معرفی کنه تا برات دردسر نشه یه کار مهم داشتم وانمود کن که همچنان دوستت پای گوشیه سعی کردم خودم رو جمع جور کنم و گفتم عه سلام زینب جون منتظر تماست بودم خوبی ناصر به خنده گفت اسم بهتر به ذهنت نرسید زینب هم شد اسم آخه شیوا خوب گوش کن ببین چی میگم سریع حاضر شو بیا سر قرار همیشگی میام دنبالت و میریم خونه یه کار خیلی مهم و واجب باهات دارم به ساعت نگاه کردم هوا رو به تاریکی بود هیچ وقت نشده بود که تو شب برم پیش ناصر اما استرس داشتم که چیکارم داره فقط خوش شناس بودم که زن عموم آدمی نبود که فضول باشه و خبرچینیم رو بکنه کلا آدم مثبتی بود و دنبال دردسر برای کسی نمی گشت با چند تا دروغ قانع اش کردم که باید برم خونه ی دوستم ناصر حسابی شنگول و سر حال بود بهش گفتم دارم از دلشوره می میرم داری می خندی چی شده بگو تا سکته نکردم با تُن صدایی که اصلا خوشم نیومد گفت نترس عروسک من هیچی نشده امشب فقط شب عشق و حاله رسیدیم خونه توی حیاط یه ماشین دیگه هم پارک بود وارد خونه که شدم دو تا مرد غریبه که هیچ وقت ندیده بودمشون هم بودن اصلا حس خوبی نداشتم با یه سلام سر سری سریع رفتم توی اتاق ناصر اومد و گفت چت شد دختر اینا دوستامن لولو خور خوره نیستن که اینجوری کردی امشب به خاطر تو اومدن اینجا اصلا جشن و بساط امشب به خاطر توعه دوست دارم اون هدیه ای که برات گرفتم رو بپوشی و دوستام ببینن که چه عروسکی هستی با صدای لرزون بهش گفتم من اینا رو نمی شناسم باهاشون راحت نیستم اگه این وقت شب اومدم چون فکر کردم اتفاقی افتاده و باید در جریان باشم من دوست ندارم تا اینا اینجا هستن اینجا باشم ناصر نگاهش جدی و حتی خشن شد هیچ وقت این چهره ی جدی رو ازش ندیده بودم اصلا تا حالا عصبانیتش رو ندیده بودم خیلی جدی و محکم گفت بچه بازی در نیار شیوا لباستو بپوش و بیا تو هال فهمیدی یا نه بغض کردم و ترسیده بودم از نگاهش بیشتر از در خواستش ترسیدم آب دهنم و قورت دادم و گفتم میشه همینجوری بیام با صدای جدی تر گفت دارم میگم بچه نشو شیوا کی می خوای بزرگ بشی تو یه آدم بالغ و بزرگی همین پخمه بازیا و بی عرضگیا رو در آوردی که هر کی بهت می رسه می زنه تو سرت سعی کردم با ملایمت هر چی بیشتر حرف بزنم که عصبانی تر نشه بهش گفتم آخه خجالت می کشم اون تاپ و شلوارک خیلی لختیه مانتوم و در میارم و میام پیش تون به حالت حمله یه قدم به سمتم برداشت از ترس نزدیک بود جیغ بزنم و نا خواسته یه قدم برگشتم عقب با یه لحن کاملا تهدید آمیز و قاطع گفت دارم به زبون خوش می گم همونو می پوشی زبون خوش حالیت نمیشه تو دوازده سالگی طعم عاقبت مقاومت جلوی یک مرد رو چشیده بودم و خوب می دونستم که اگه به لجبازی باشه هیچ شانسی جلوی سه تا مرد ندارم تازه امکان عصبانی تر شدن شون هست و معلوم نیست چه اتفاقی برام بیفته با صدای لرزون و بغض دار بهش گفتم یه ساعت بهم وقت بده از درخواست احمقانه ام خندش گرفت و گفت یه ربع دیگه شاد و شنگول میایی تو هال وقتی که از اتاق رفت بیرون اشکام سرازیر شد یاد اون عوضی افتادم که از اونم وقت خواسته بودم بهم 5 دقیقه وقت داده بود فکر می کردم که تو اون 5 دقیقه قراره معجزه بشه اما خوب یادمه که هیچ اتفاقی نیفتاد و اون 5 دقیقه گذشت و اون کاری که دوست داشت رو باهام کرد حالا نا خواسته و غریزی از ناصر وقت خواسته بودم چه در خواست مسخره ای همونطورر که تو اون 5 دقیقه هیچ معجزه و کمکی در کار نبود تو این یک ربع هم هیچ اتفاقی نمیفته اشک ریزون لخت شدم و تاپ و شلوارکی که برام خریده بود رو پوشیدم وقتی وارد هال شدم داشتم از خجالت آب میشدم و نفسم بند اومده بود روم نمیشد بهشون نگاه کنم از استرس تنم به لرزش افتاده بود و دِل دِل می زدم ناصر ازم خواست که بشینم یکی از اون دوتا دستم رو گرفت و نشوندم کنار خودش دستش رو در جا گذاشت رو پام و گفت جون به این عروسک تو ادامه ی حرفاش اسمی که ناصر برام انتخاب کرده بود رو به زبون آورد و به اون اسم صدام کرد با همه ی خنگ بودن و احمق بودنم تا تهش رفتم که چه خبره و نقش من برای ناصر چی بوده و چی هست ناصر خنده کنان گفت جمشید جون تازه کجاشو دیدی عروسک من هنوز یخش باز نشده به خودم که اومدم سینا پشتم بود برای سومین بار تو چند ساعت گذشته با هم توی آینه چشم تو چشم شدیم اشکام رو پاک کردم سینا لبخند زیبایی زد و گفت می دونم که محسن چی بهت گفته سر کار بودم که بهم زنگ زد و گفت که تو رو دیده موردی که ازش متعجب و حتی خوشحال بود رو بهم گفت می خواستم ببینم واکنش خودت چیه موفق نشدم جلوی گریه مو بگیرم این چند وقته چقدر بی اختیار شدم چقدر حساس شدم سر هر چیزی عصبی میشم احساسی میشم و گریه می کنم با چشمای گریون به چشمای سینا خیره شدم عجیب ترین و دیکتاتور ترین و سرد ترین مرد دنیا انسان ترین و با معرفت ترین و مرد ترین مرد دنیا احساسات متناقض من به سینا عین احساسات متناقض نسبت به خودم بوده و هست برگشتم و رفتم توی بغلش سرم و گذاشتم روی شونه اش بعد از مدتها توی آغوشش گریه کردم پایان نوشته
0 views
Date: May 18, 2019