خسته از پياده روى طولانى تو بازار كنار هم رو يكى از نيمكت هاى سنگى ناصرخسرو نشستيم پاكت پر از كاموا جلو پام بود و ذهنم پر از ايده واسه هر كدوم خودمو لوس كردم و سرمو رو شونش گذاشتم دلم ميخواست دستاش رو دورم حلقه كنه و گم بشم تو آغوشش اما به قول خودش اينجا جاى اين جلف بازيا نيست لبخند زدم و لبمو از داخل طورى كه پيدا نباشه گاز گرفتم دلم ميخواست لباشو ببوسم و به جاى خودم كيارش لبمو گاز بگيره لبخندم غليظ تر شد وقتى كه خودمون رو دم در خونه و در حال پيدا كردن كليد تصور كردم دستام رو كه بين كليدام دنبال كليد ورودى بود و نفس داغش كه از پشت به گوش و گردنم ميخورد نخودآگاه لرزى به تنم افتاد و برگشتم به زمان حال و حال خوبى كه داشتم ساندويچ فلافلم رو بهم داد و گفت مسموم نشيم يه وقت خب حداقل ميرفتيم مسلم غذا ميخورديم اين معلوم نيست اصلاً چيه خندم گرفت از حرفش و گفتم سوسولى ديگه من كه چيزيم نميشه تو رو نميدونم يكم از كاغذ كاهى دور ساندويچو پاره كردم و با لذت مشغول خوردن شدم سرم رو به طرفش برگردوندم و ديدم كه گوشه ى چشماش از لبخند بزرگِ رو لب هاش چين خورده از اون چين و چروك هاى سى و چند سالگى كه ترس پير شدن رو به دل آدم ميندازه زمزمه كردم مرسى كه باهام اومدى بازار بازار رو دوست داشتم پر از حس خوب و انگيزه و انرژى بود برام هيچ جا اينقدر بهم حس زنده بودن نميداد ساندويچش كه تقريباً تموم شده بود رو بهم نشون داد و گفت مرسى مجبورم كردى فلافل بخورم سر انگشتام بازوش كه سوخته بود و تيره تر شده بود رو لمس كرد و با صورتى بر افروخته از آفتاب و چشماى خمارى كه همه چيز رو نشونش ميداد لبخند بزرگى تحويلش دادم و گفتم كم كم برگرديم خونه لبخند جذاب و دندون نمايى زد و با لحنى پر از شيطنت گفت ميريم سوفيا خانوم ميريم خوشحال بودم و فارغ از هر دل مشغولى تو حال خوبم سير ميكردم خوشحال بودم و به دليلى نامعلوم اونقدر تحريك شده بودم كه دلم ميخواست زودتر از بازار برگرديم خونه خوشحال بودم تا لحظه اى كه شنيدن كلمه ى سيانور توجهم رو به سمت منبع صدا جلب كرد دختر جوون با چهره ى زيبا كه غم صورتش رو كدر كرده بود داشت از يكى از همين فروشنده هاى بازار سياه دارو قيمت سيانور ميپرسيد يخ زدم سيانور بهت زده گوشم رو سپردم به حرفاشون و اميدوار بود كه بشنوم نه خانوم ما نداريم اميدوار بودم كه بشنوم فروش سيانور غيرقانونيه حتى بشنوم كه اون فروشنده كه مُسن هم بود دختر رو واسه درخواست نابجاش سرزنش ميكنه اما به جاى تمام اين واكنش ها شنيدم چقد ميخواى آبجى صورت دختر اونقدر غمگين بود كه هر لحظه ممكن بود گريه كنه گفت به اندازه اى كه واسه يه يه نفر حرفشو ادامه نداد و منه بهت زده اولين قطره ى اشكش رو تا افتادن رو زمين دنبال كردم ٩٠٠ دارى يا نگاه هرزه ى فروشنده رو بدن دختر ميلغزيد وقتى كه داشت اينو ميپرسيد انگار كه داشت رو تخت خواب تصورش ميكرد انگار كه داشت تن زيبا و جوون دختر رو تصور ميكرد انگار كه داشت خودش رو تو تن اون دختر غمگين خالى ميكرد چشماش چنان برقى ميزد كه حس ميكردم تو همون لحظه ممكنه ارضا بشه انگار نه انگار كه اون دختر داشت به داشت به چى فكر ميكرد به خودكشى شايد هم كشتن يكى ديگه توجهم به عابرها جلب شد كه در كمال بى توجهى رد ميشدن چرا هيچكس چيزى نميگفت چرا هيچكس كارى نميكرد چند لحظه بعد چند تا فروشنده ى ديگه از راه رسيدن و هر كدوم چيزى گفتن يكى گفت ٧٠٠ ميدم اگه واقعاً مشترى باشى اون يكى گفت بابا چرا تو سر مال ميزنى لامصب خانوم اين جنسش قاطى داره از ما گفتن بود بعد در حالى كه دستش رو تا نيمه از جيبش در آورده بود اون بسته ى كوچيك رو نشون داد و گفت ٨٥٠ خيرشو ببينى يه نفر ديگه كه تازه از راه رسيده بود خنديد و گفت صفرشو در نظر نگيريم اين عدد خيلى هم مقدسه حالا چى ميخواى از خودم پرسيدم اين آدما ميدونن دارن چى معامله ميكنن حالم داشت بهم ميخورد منزجر از صحنه اى كه ميديم دستم رو جلوى دهنم گرفتم و زمزمه كردم حالم داره بد ميشه كيا بى خبر از اتفاقاتى كه درست تو يكى دو متريمون در جريان بود با خنده گفت ديدى گفتم مسموم ميشى اما وقتى رنگ پريده و اشك هام رو كه بى اختيار ميچكيد رو ديد حرفشو قطع كرد و نگران پرسيد خوبى سوفيا چى شدى تو يهو خط نگاهمو دنبال كرد و خيلى زود متوجه اتفاقات در جريان شد اخماش تو هم رفت دستشو دورم حلقه كرد و گفت پاشو بريم انگار تو چند ثانيه بازار يخ زد انگار تمام اون سرزندگى و نشاط از بين رفت جايى كه تا چند لحظه قبل بهم حس زندگى ميداد داشت به يكى ديگه مرگ ميفروخت براى حفظ تعادل دستش رو دورم حلقه كرد و ما هم مثل تمام عابرها از كنارشون رد شديم رد شديم اما ذهنم پيش اون دختر جا موند چى شد كه به اين بن بست رسيد براى خودش ميخواست يا چرا همچين چيزى تا اين حد در دسترسه چرا برگرفته از خاطرات نوشته
0 views
Date: March 25, 2019